داستان غم انگیز و باورنکردنی ارندیرای ساده و مامان بزرگ سنگدلش


Gabriel Garcia Mrquez - مترجم: علی اصغر راشدان


• باد وزش شومش را شروع که کرد، ارند یرا مامان بزرگ را تو حمام شستشو میکرد.خانه عظیم مجلل ساخته شده با شفته گم شده تو تنهائی صحرا، با اولین ضربه زمین لرزه، ستونهای اصلیش لرزیدند. ارندیرا و مامان بزرگ از خطرات افسار گسیخته طبیعت در امان بودند ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
يکشنبه  ۲۴ ارديبهشت ۱٣۹۱ -  ۱٣ می ۲۰۱۲


 بادوزش شومش راشروع که کرد،ارند یرامامان بزرگ راتوحما م شستشو میکرد.خانه عظیم مجلل ساخته شده باشفته گم شده توتنهائی صحرا،بااولین ضربه زمین لرزه،ستونهای اصلیش لرزیدند.ارندیراومامان بزرگ ازخطرات افسارگسیخته طبیعت درامان بودند.توحمام باردیف تصاویرطاووس هاوموزائیک های رومی تزئین شده گرم،به سختی متوجه وزش بادهای بنیان کن شدند.مامان بزرگ عریان وگنده،توحوضچه مرمرشبیه نهنگی سفیدبود.نوه تاره به مرزچهارده سالگی رسیده ش،باریک ودرخودتکیده،بااستخوانبندی شکننده،نرم ترازسن وسالش مینمود.درامساکش چیزی ازنیروئی مقدس باخودداشت.مامان بزرگ رابا آبی محتوای شکوفه گیاهان تمیزکننده وجوشانده برگهای خون رنگ معطرمی شست.گیس های ازحالت افتاده رهاشده روپشت نرم وملایم وشانه های سنگدل وبه سبک دریانوردها خالکوبی شده ش راشست.مامان بزرگ گفت
« دیشب خواب دیدم منتطر نامه ای بوده م .»
ارندیراکه تنها درصورت لزوم حرف میرد،پرسید«توکدوم روزخواب دیدید؟»
« پنجشبنه »
ارندیراگفت«نامه خبربدی داره،اما هیچوقت نمیاد.»
شستوی مامان بزرگ راتمام که کرد،به اطاق خواب بردش.خیلی چاق بود،روشانه نوه ش تکیه میداد،یابه کمک عصائی شبیه چوبدستی اسقف میتوانست راه برود.برای اومشکل ترین تلاشها حفظ نظم قدیمیش بود.مثل راست وریست کردن امورنامعقول بیکران دیگرخانه،مهیاکردن مامان بزرگ روتخت هم وقت کش بود.ارندیرادوساعت وقت لازم داشت که به کارهای دیگربرسد.گیس هاش راتک تک و ریش ریش وآرایش کرد،شانه زدومعطرکردشان.لباسی بارنگ خط استوا تنش کرد.صورتش راپودرمالید،لبهاش رابارنگدانه جگری رنگ کرد.گونه هاش راآرایش داد.پلکهاش رامشک مالید.ناخنهاش رالعاب صدف مالید.ترو تمیزش که کرد،شبیه عروسکی جاندار، انگارتولباس های گیج کننده به باغی باگلهای مصنوعی رفته،متین وباوقارتومبلی نشست.انگارروتخت سلطنت نشسته،ازراه قیف بزرگ گرامافون گوش به موزیک فناناپذیرصفحه سپرد.درفاصله ای که مامان بزرگ توباتلاق گذشته ها قایق میراند،ارندیراخانه تاریک راجاروکرد،مبل های عجیب با نقطه های رنگارنگ،تندیس قیصرهای تارتنیده تواشک ها،فرشته مرمر،پیانوی عمل آمده باروغن جلا،ساعت های گوناگون باشکل های بزرگ باورنکردنی راتمیزکرد.خانه توحیاطش مخزنی داشت که بومیها سالهای آزگارازچشمه های دورافتاده،روپشت شان آب تازه می آوردندوتوش میریختند.شترمرغی نرم استخوان،تنهاحیوان پرداری که شکنجه هرآب وهوای موذی راتحمل میکرد،بایک قلاده فلزی بندی مخزن بود.خانه توفاصله ای دورازهمه وتوقلب صحرا،نزدیگ گره خوردگی راهگذری فلاکتباروعطش زده ازگرما،که درآن بزهای نر به هنگام وزش بادهای ناگوار شروع به خودکشی میکنند،قرارداشت.خانه مکانی فهم ناپذیرونفرین شده بود.دردوران زندگی شوهرمامان بزرگ ساخته شده بود.یک قاچاقچی افسانه ای که مامان بزرگ ازاوصاحب پسری شد که پدرارندیرا بود.نام پدروپسرآمادیس بود.هیچکس منشاء خانواده رانمی شناخت. درمیان بومیها معروف بودکه آمادیس پدر،مردی راتوفاحشه خانه ای توآنتیل باضربه چاقوکشته وزن خوشگلش رابابهائی آزاد از
فاحشه خانه خریده وبه جرم آدم کشی برای همیشه به زندگی توصحرامحکوم شده.آمادیس که مردشیوع تبی مالیخولیائی همه جاگیرشد.آمادیس پسرنیزدریک دوئل سوراخ سوراخ شد.مامان بزرگ جنازه هاراتوحیاط دفن کرد.آمادیس پسرد خترخدمه چهارده ساله نامشروع برهنه ای ازخودبه یادگارگذاشت.مامان بزرگ توگرگ ومیش خانه غرق سکوت،به خوابهای مالیخولیائی بیکرانش نزدیک شدوبه نوه نامشروع قربانیش که ازابتدای تولدنگهداریش کرده بود،اندیشید.
   ارندیراتنهابرای بالاکشیدن،تمیزکردن وسرجاگذاشتن ساعت هاشش ساعت وقت لازم داشت.روزیکه گرفتار افسردگی میشد،لازم نبودکارکند،تمیزوردیف کردن ساعت هامیماندبرای صبح روزبعد.بعد باید مامان بزرگ راتوحمام می شست ولباس تنش میکرد،کف خانه رامی شست،نهارمی پخت وکریستالهارابرق می انداخت.حول وحوش یازده،آب لگن شترمرغ راعوض میکردوعلف های صحرائی کناره های گورآمادیس هاراآب میداد.بایدجرات میکردوبادراکه بازتحمل ناپذیرشده بود،تاب می آورد.این دلشوره بدراهم داشت که مبادااین باد،همان بادافسردگی آورباشد.ساعت دوازده آخرین گیلاسهای شامپاین رابادستمال برق انداخت،بوی لطیف آب زیپورااستنشاق که کرد،انگاربه معجره ای پی برد.بدون جاگذاشتن فاجعه شکستن یک کریستال ونیزی پشت سرخود،به طرف آشپزخانه دوید.قابلمه رابه سختی ازرواجاق کنارکشید که سرنرود.ظرف آماده ای راروآتش گذاشت وخودرارونیمکت آشپزخانه رهاکردتاکمی استراحت کند.چشم هاش رابست،همزمان وباحالت آرامش یافته چهره،چشمهاش رابازکردوسوپ راتوسوپ خوری ریخت.خوابیده کارمیکرد.
    مامان بزرگ به تنهائی میزضیافتی باشمعدانهای نقره وسرویس برای دوازده نفرتوراس اطاق آماده کرد.زنگها که به صدا
درآمدند،بلافاصله ارندیراباظرف بخارآلودسوپ پیداش شد.سوپ راسروکه میکرد،مامان بزرگ متوجه حالت خوابگردی اوشد.
انگارکه بخواهد قاب شیشه ای نامرئی راپاک کند؛دستش راجلوچشم اوتکان داد.ارند یرادست راندید.مامان بزرگ اورابانگاه دنبال کرد.ارندیراپشت به اوکردکه به آشپزخانه برود،مامان بزرگ دادکشید« ارندیرا!».ارند یراناگهان یکه خوردوظرف سوپ راروفرش رهاکرد.مامان بزرگ بالحنی مهرآمیزگفت « بهش کارنداشته باش دختر!بازگرفتارخوابگردی شدی!»
« این یه عادت جسمیه،مامان بزرگ.»
ارندیراعذرخواهی کرد.خواب آلودسوپ خوری رابرداشت که لکه های روفرش راپاکند.مامان بزرگ گفت
« ولش کن،بعدازظهربشورش.»
ارندایرادرکنارکارهای هرروزه ش،فرش اطاق پذ یرائی را تمیزکردورفت سراغ شستنیهای اطاقک لباس شوری.فرصت پیداکردکه شستنی های روزدوشنبه راهم بشورد.بادحیاط راجاروگوشه ای برای خزید ن می جست.ارندیراچنان درگیرانجام کاربودکه شب پهن شدومتوجهش نشد.فرش را تواطاق پذیرائی پهن که کرد،وقت خواب بود.مامان بزرگ تمام بعدازظهرزنگ زنگ پیانورادرآورد.ترانه های نخراشیده دوران خودراخواندومثل همیشه اشک روپلک های مشک آلودش راه برداشت.باپیرهن والش روتخت درازکه شد،ازتلخی یادآوری دوران خوشگلی هاش رهاشده بود،به ارند یراگفت
« واسه اینکه خیلی وقته دیگه صدای خورشیددیده نشده،فرداصبح روهم صرف تمیز کردن فرش اطاق پذ یرائی کن»
ارند یراجواب داد« باشه،مامان بزرگ.»
دختربچه بادبزنی برداشت وپیرزن خپله سخت د ل رابادزدوخوابش که برد،دعای قواعدشبانه راازحفظ خواند.
« تموم لباسای شسته روپیش ازرفتن تورختخواب اطوکن که باوجدان راحت بخوابی!»
«باشه،مامان بزرگ.»
«کمد لباساموخوب وارسی کن،بیدا شبای بادی گشنه ترن.»
« باشه،مامان بزرگ.»
«آخرشب گلاروبگذارتوحیاط که هوابخورن.»
«باشه؛مامان بزرگ.»
« خوراک شترمرغ روهم بهش بده.»
باشه؛مامان بزرگ.»
مامان بزرگ خواب بودودستورصادرمیکرد.نوه کوچک این فضائلش راازاوبه ارث برده بودکه توخواب هم زندگی کند.ارندیراضمن تائید دستورات مامان بزرگ خفته،برای انجام بی سروصدای دستوراتش،ازاطاق خارج شد.
«گورهاروخوب سیرآب کن!»
« باشه،مامان بزرگ.»
«آمادیساکه اومدن؛بهشون بگونباس بیان تو،واسه اینکه دارودسته «گالانها»منتطرن اونا درازبکشین!»
ارندیرادیگرجواب نداد.فهمیدکه مامان بزرگ واردخوابهای آشفته شده.دستورات خا صی که نداشت،هرازگاه ازخواب می پرید.مامان بزرگ خفته،درفاصله آرام گرفتن بادهاخودراازنفسهای نیرومندرضایت آمیزانباشت.اطاق خوابش مجلل بود.زما نی هم که با تجهیزات وعروسکها وحیوانات زنده دوران جوانیش لبریزش میکرد،مجلل بود.
ارندیراچفت پنجره راامتحان وآخرین لامپ راخا موش که کرد،شمعدان اطاق پذیرائی رابرداشت که راهش راتااطاق خواب روشن کند.ارندیرای ازپادرآمده ازسختگیریهای روزانه،حس وحال پوشید ن لباس خواب نداشت.شمعدان رارومیزشب گذاشت وروتخت افتاد.کمی بعد با د سگ گنگ بدبختی راتواطاق پراکندوشمعدان رابه طرف پرده ها کج کرد.سرآخربادفروکش کردوبندکه آمد،قطرات درشتی ازباران شروع به باریدن کردوآخرین شعله راخاموش کردوخاکسترهای همراه بادودخانه رافروپوشاند.مردم آبادی،بیشترشان بومیها،خودرابه آنجارساندند که ته مانده های مصیبت رانجات دهند.لاشه زغال شده شترمرغ؛اسکلت پیانوی طلائی وپیکره یک مجسمه باقیمانده بود.
مامان بزرگ زباله های دارائیش رابانگاهی قاطع ارزیابی کرد.ارند یراگریه درگلو،بین گورهای آمادیس ها چندک زده بود.مامان بزرگ متقاعدشدکه اشیاءاندکی زیرمنهد م شده هاسالم مانده؛به نوه ش خیره نگریست،نالیدوگفت
« بچه بیچاره،تموم زندگیتم واسه پرداخت جریمه ایناکه ازبین بردی کا فی نیست!»
همان روزدرمیان تراق- تروق ریزش باران برنامه دریافت جریمه ازمیان رفته هاراشروع کرد.ارندیراراباخودپیش بقال آبادی برد.مرد استخوانی توصحرابه پرداخت پول خوب برای زنهای جوان وبه دست ودل بازی دراین مواردمعروف بود.
به هنگام انتطارکشید ن مامان بزرگ،مردمجردبادیدی کارشناسانه وباخونسردی ارندیرارابراندازکرد.نیروی عضلانی،اندازه پستانهاوبرجستگی باسن ها ش راارزیابی کرد.پیش ازدانستن بهاش،یک کلام باهاش حرف نزد.سرآخرگفت
« اون هنوزخیلی کوچیکه؛پستوناش اندازه پستونای یه ماده سگه!»
ارندیراراتوترازوگذاشت،چهل ودوکیلوبود.مرد گفت« بیشترازصد پزونمیارزه.»
مامان بزرگ برآشفت وفریادکشید« صدپزوواسه یه موجودتازه جوونه زده!مرد،این کوچیک شمردن فضیلت یه انسانه!»
مردمجردگفت« من تاصدوپنجاپزوم پیش میرم.»
مامان بزرگ گفت«این بچه بیشترازیک میلیون پزوبهم خسارت زده؛واسه جبرانش دویست سال وقت لازم داره!»
مردمجردگفت« خوشبختانه تنها حسنش جوون بودنشه.»
توقان خانه رابه بردن به طرف فرشته هاتهدیدمیکرد.سقف خانه آنقدرسوراخ داشت که توباران شد یدداخل وبیرونش یکی بود.مامان بزرگ خودراتودنیائی مصیبت باروتنهاحس کرد،گفت«کمی تاسیصد پزوبروبالاتر!»
« دویست پزو.»
آنها بادویست وبیست پزوپول نقدوچندوعده غدابه توافق رسیدند.مامان بزرگ به ارندیرااشاره کردکه بامردمجردبرود.مردانگاردختر
رابه مدرسه میبرد؛دستش راگرفت وداخل مغازه کشاند ش.مامان بزرگ گفت« من همینجا منتظرمیشم.»ارندیراگفت
« باشه،مامان بزرگ.»
مغازه نوعی آلونک بودباچهارستون سنگی درقسمت عقبش.سقفی ازبرگهای پلاسیده نخل ودیواری یک متری ازآجرگل رس داشت که ازبالای آن خروش توفان به داخل خانه نفوذ میکرد.قابلمه باکاکتوس وگیاهای دیگرمنطقه خشک سالی رودیوارآجرگل رس قرارداشت.ننوئی رنگ باخته،شبیه بادبان رهای کشنده قایق،درمیان دوستون آویخته وپرپرمیزد.فریادهای دورازپشت سوتهای توفان وصدای برخوردآب توگذرگاهها،صداوفریادهای دور،غرش جانوران گریزان ودرهم شکستن کشتی به گوش میرسید.زیرسقف آلونک که رفتند؛بایدبه هم کمک میکردند تادرمقابل هجوم بارانی که تازانوشان راخیس کرده بود،سرتاپاخیس نشوند.صداشان به گوش نمیرسید.گرومب وگرومبه تنوره کشید ن توفان حرکاتشان راازشکل انداخته بود.ارندیرافریادی نامفهوم کشیدوسعی کردازبرابر تلاشهای اولیه مردبگریزد.مردبی صدادستش راپیچاندوکشان کشان به طرف ننوبرد ش.ارندیراازخوددفاع کردوچهره مردراخراشید وفریادی ساکت کشید.مردباچنان سیلیئی جوابش رادادکه لحظه ای اززمین کنده وتوهوا معلق ماند،گیس های افشانش فضای اطاق رادرخودگرقت.پیش ازروزمین افتادن؛مردکمرش راتوچنگ گرفت وباضربه ای بیرحمانه توننوپرتش کرد.اورادرمیان زانوهای خودفشردولالش کرد.ارندیرای وحشتزده درازوازخودبیخود شد.انگارجنی بیرون آمده ازگوشه دهن یک ماهی بودوتوفضای توفانی قایق مراند.مرد لختش کرد.نرم وملایم لباسهاش رابانوک انگشت ازتنش درآورد.انگارعلف های هرزه راوجین میکرد.نواردراز
رنگارنگش راتکه تکه کرد.انگارمارهائی توفضاپرپرمیزدند....
    مامان بزرگ ارندیرارابایک کامیون به شکارگاههای قاچاقچیهاکشاندوسفرخودرادراطراف بایک کامیون روبازودرمیان
ساکهای سفری وقوطیهای کره وته مانده های ازآتش سوزی باقیمانده شروع کرد.علاوه بر تند یس یک الهیه جنگ،تخت سلطنتی زهواردررفته پرسرصداوآت- آشغالهای بیهوده دیگر،بقایای آمادیس هاراهم تویک صندوق که روش دو صلیب نقاشی شده بود، باخودحمل میکرد.مامان بزرگ دربرابرخورشیدجاودانی،باچتری ریش ریش ازخودحفاظت میکردوازشدت عرق وگردوخاک به سختی نفس میکشید.تواین اوضاع ناگوارهم خودخواهی و مقام خودراحفظ میکرد.
   ارندیرابابت مزدسفروجابه جائی وسائل خانه،پشت توده های قوطی وساکهای سفری،باباربرعشق می ورزید. هربارهم بیست پزو به حساب دستمزد ش میگذاشت.همانطورکه درمقابل مردمجردازسیستم جسمی خوددفاع کرده بود،دربرخوردباباربرهم اول ازسیستم خوددفاع کرد.باربرآرام ودست به عصابه سراغش رفت وسرآخرموفق به نوازشش شد.بعدازیک روزسفرکشنده به اولین آبادی که رسیدند،ارندیراوباربرباعشق بازی جانانه ای پشت کپه های بار؛حسابی رفع خستگی کردند.راننده کامیون روبه طرف مامان بزرگ دادزد« ازحالاتموم دنیاآماده ست!!!!!»
مامان بزرگ باناباوری متوجه فقر ودورافتادگی عظیم راهگذرهاشد،آبادی رایاس آورومتروکه دیدوگفت
« آد م فکرمیکنه هیچ چی اینجانیست!»
راننده گفت« موقع موعظه مبلغهاست.»
مامان بزرگ گفت« من عشق دوم روخوش ندارم،خاصه که باقاچاق هم همراه باشه!»
ارندیراازپشت بارها گفتگوراگوش میدادوباانگشتش ساک سفری راسوراخ ونخی پیداکردوکشیدش ویک گردنبند درازمروارید اصل بیرون کشید.گردنبندراشبیه ماری بین انگشتهاش چرخاندوبه تکانهاش خیره شد.
راننده درجواب مامان بزرگ گفت« توبیداری روءیانبافین سینیورا.این کارقاچاق نیست.»
مامان بزرگ گفت« چرانیست؟واسم توضیح بده!»
راننده باشوخی وخنده گفت« اونارووارسی کن،خودت ببین.تموم دنیاازش حرف میزنن،اماهیچ کس نمی بیند ش.»
باربرمتوجه شد که ارندیراگردنبندرابیرون کشیده،بیدرنگ ازش گرفت وتوساک سفری پنهانش کرد.مامان بزرگ علیرغم فقر
آبادی،تصمیم گرفت درهمانجااطراق کند.صدا کردوازنوه ش خواست که توپیاده شدن کمکش کند. ارندیراشتابزده خداحافظی کردوبلافاصله تصمیم به بوسید ن باربرگرفت.مامان بزرگ نشسته روتخت-مبل،وسط رهگذرمنتظرماندتابارهاتخلیه شود.آخرین بارصندوق باقیمانده مرده های آمادیس ها بود.راننده خند یدوگفت« مث یه مرده تکون تکون میخوره!»
مامان بزرگ گفت« اونادوتان،بااحترامی شایسته باهاشون رفتارکن.»
راننده بازخند یدوگفت« شرط می بند م اونامجسمه دوتاپای فیله!»
راننده صندوق اسکلت هاراباسروصدادرجائی بین اساسهاگذاشت.مامان بزرگ کف دستهای بازش رابه طرف مقابل بازکرد.
راننده گفت« پنجاه پزو.»
مامان بزرگ به باربراشاره کرد.« حق برده تم آماده برداختن کردی؟»
راننده باشگفتی باربرکمکی رانگاه کردوسرش رابه نشانه موافقت تکان داد،دوباره به اطاقک رانندگیش بالارفت.
زنی بالباسی غم انگیزباشیرخواره ای گرم وپرسروصدا تواطاقک بود.باربربااطمینانی محکم،به مامان بزرگ گفت
« ارندیراسفرشوبامن ادامه میده که دیگه زیرفرمون کسی نباشه.اینوازته دل میگم.»
ارندیراوحشتزده گفت« من چیزی نگفتم!»
باربرگفت« من میگم؛این پیشنهادمنه.»
مامان بزرگ بدون تحقیر،سراپای اورابراندازکرد.جربزه واقعی باربرراارزیابی کردوگفت
« حرفی ندارم،چیزائی که دراثرسربه هوائی اون ازدست داده م بپرداز،میشه هشتصد وهفتادودوهزاروسیصد وپانزده پزو.
کمترازچهارصدوبیست پزوپرداخته،باقیمونده ش میکنه هشتصدوهفتادویکهزارونودوپنج پزو.»
کامیون حرکت کرد.باربرجدی گفت« حرفموباورکن،اگه ارندیراروباخودم داشته باشم،این کپه پولوبهت میدم.دخمر کوچولوخیلی میارزه!»
       مامان بزرگ ازپایان سفربامردجوان خوشش آمد.بالحنی بزرگوارانه گفت
« پولوآماده که کردی،دوباره بیاپسر.وگوش کن،حساباروتسویه که کردیم،بازم ده پزو بدهکارمیشی»
باربربه جایگاه بار پرید ودورشد.از دورچشمکی به عنوان خداحافظی به ارندیرازد.ارند یراچنان ترس زده بود که جواب چشمکش رانداد.