داستان غم انگیز و باورنکردنی ارندیرای ساده و مامان بزرگ سنگدلش ۳


Gabriel Garcia Mrquez - مترجم: علی اصغر راشدان


• مبلغها آن روز ها تو صحرا دنبال مشعوقه های آبستن بودند که وادار به ازدواجشان کنند.آنها در برابر کلبه های مسکونی از دنیا فراموش شده به یک کامیون کوچک قدیمی زهوار در رفته برخوردند که باچهارسربازمسلح و صندوقی پر آت-آشغال همراهی میشد. مشکل ترین کار در شکار بومیها مجاب کردن زنها بود که در مقابل بخشش خداوند، به زندگی زناشوئ وفادار بمانند ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
پنج‌شنبه  ۴ خرداد ۱٣۹۱ -  ۲۴ می ۲۰۱۲


 
      مبلغهاآن روزهاتوصحرادنبال مشعوقه های آبستن بودندکه واداربه ازدواجشان کنند.آنهادربرابرکلبه های مسکونی ازدنیافراموش شده به یک کامیون کوچک قدیمی زهواردررفته برخوردند که باچهارسربازمسلح وصندوقی پرآت-آشغال همراهی میشد.مشکل ترین کاردرشکاربومیهامجاب کردن زنهابودکه درمقابل بخشش خداوند، به زندگی زناشوئ وفاداربمانندواین واقعیت رابپذیرند که وقتی مردهای ازپادرآمده توننوهاشان میخوابند،این حق رابه آنها بدهند که ازاین زنهای قانونیشانی به عنوان معشوقه،توقع برخی امورخشن راداشته باشند.ممکن بود زنها بامانورهای نیرنگ بازانه وسوسه انگیزسرباززنند،دراین موردها مبلغهابانقل قول هائی ازخداباآنهاحرف میزدندوروح خشن شان را نرم وملایم میکردند.گرچه سرآخرنیرنگ بازترین شان هم بادیدن یک جفت گوشواره پولک دوزی شده مجاب میشدند.به محظ گرفتن موافقت زنها،مبلغهامردهاراباقنداق تفنگ ازننوهابیرون می کشیدندوبرای ازدواج قهری به کامیون می بستندشان.
    امیدواریهای مامان بزرگ ناپدیدشد.ارندیرامی توانست فرارکندوبرگرددپیشش وتابرپائی جشن پنجاهه درروزیکشنبه،بدون گرفتن تصمیمی،تحت حاکمیت سنگدلانه خودنگاهش دارد.روزهای زیادی کامیون کوچک راکه بازنهای آبستن بومی داخل صومعه میشد،نگاه میکردولحظه مناسب برایش پیش نیامد.آتش بازیهاراکه دیدو صدای گوشخراش زنگهارا شنید،واردیکشنبه جشن پنجاهه شد.گروه مردم تهیدست وسرخوش رادیدکه به طرف محل جشن میرفتند.زنهای آبستن رادرمیان جماعت دیدکه درلباس عروسی وباحلقه گلهای کوچک در دست،بامردهای تصادفی شان میرفتند که تومراسم عروسی گروهی شوهرهای قانونی شرکت کنند.پشت سرآخرین مردهای صف،جوانی پاره پوش،باقلبی معصوم ومانتلی درجه یک که نوآموزها بهش هدیه کرده بودند،دیدکه باکله ای مثل یک کدوگوجه ای قیچی قیجی شده،یک شمع عیدپاک وپاپیون ابریشمی راحمل می کردوراه میرفت.مامان بزرگ باعاشقانه ترین صداپرسید« بگوببینم،تواین المشنگه دنبال چی میگردی؟»
جوان شمع به دست،احساس وحشت کردوبهش سنگین آمدلبهاش رارودندانهای الاغیش ببند د،گفت
« پدرکوچیکه منو به مراسم عشای ربانی فرستا ده.»
«چی بهت میده؟»
« پنج پزو.»
مامان بزرگ یک دسته اسکناس ازکیف پرچین وچروکش بیرون کشید،جوان شگفتزده به پولها خیره ماند.مامان بزرگ گفت
« میخوام بیست تابهت بدم،امانه به خاطراینکه برای اولین باربه مراسم عشای ربانی میری،بلکه واسه اینکه ازدواج کنی.»
« اماباکی؟»
« بانوه من.»
وارندیرابه این شکل وباکت زندان صومعه ومانتلی درجه یک که نوآموزهابهش هدیه کرده بودند،بدون دانستن نام وچگونگی خریده شدن مردش باپول مامان بزرگ،ازدواج کرد.اوزانوزدن وزمین شوری،عرق طاعون بزنر ،دویست عروس آبستن،مجازات توحرارت تابستان ونامه های لاتین خمیرشده پیشواراکه مبلغهاراه گریزی براشان نیافته بودند،باامیدواری فاقدامنیتی تحمل کردوازقرارگرفتن تولیست ازدواج نامنتظره سرباززد.آن هادرنظرداشتندآخرین تلاش خودرابه کارگیرند که ارندیراراتوصومعه نگهدارند.
    بعدازپایان مراسم درحضورپیشوای مقدس ودرمیان ابرهای حاصل ازتیراندازیهای نظامیها،ارندیراخودراباشوهرتازه دست پخت مامان بزرگ بی تفاوتش،دوباره زیردست جادوگری که ازبدوتولدش براومسلط بود،یافت.ازش پرسیدند
«تصمیمت درباره آزادی واقعی ونهائی زندگیت چیه؟»
آه هم نکشیدوبیدرنگ گفت« میخوام پیش برم،امانه بااین ونه بامامان بزرگم.»
    اولیس تمام بعدازظهرتلاش کردازباغستان پدرش یک پرتقال کش برود،پدرش ضمن هرس کردن درختهای بیمار،چشم ازاوبرنداشت.مادرش هم ازکنارخانه اورازیرنگاه داشت.اولیس آن روزازعملی کردن نقشه ش دست برداشت وبه ناچارتاآراستن آخرین درخت به پدرش کمک کرد.باغستان گسترده وپوشیده،درسکوت رها شده بود.خانه چوبی پوشیده ازحلبی،یک پنجره جنبان مسی وتراسی آراسته به یک ستون،باگیاهای پر شکوفه ابتدائی داشت.مادراولیس توتراس رویک صندلی گهواره ای ساخت وین لم داده بود.برگهای خواب آوررادود میکردکه سردردش راتسکین دهد.نگاه بومی اصلیش شبیه دسته ای چراغ نامرئی،کوچکترین حرکات پسرش راتاپنهان ترین گوشه باغستان می پائید.زنی بسیارزیباوخیلی جوانترازشوهرش بود.نه تنهامثل زنهای قبیله ش لباسهای زنانه بلند می پوشید،بلکه اسرارکهن ترین اجداد ش راهم می شناخت.اولیس باقیچی هرس درخت به خانه برکه گشت،مادرش داروی چهار ساعته ش راازرومیزنزدیکش ازاوخواست.اولیس گیلاس وشیشه هارالمس که کرد،رنگشان د گرگون شد،عمداتنگ آبی کریستال وگیلاس دیگری راکه رومیزبودندلمس کرد،رنگ به رنگ وتنگ آبی شد.مادرش دارویش راکه میگرفت،متوجه رفتاراو ومطمئن شد که دراثربیماری گرفتارهذیان نیست.به زبان « گوائیرو»پرسید« ازکی اینطورشدی؟»پسر هم به زبان « گوئیرو» گفت« ازوقتی ازصحرابرگشته م،فقط باشیشه.»وبرای اثبات گفته ش،شیشه های رومیزرایکی بعدازدیگری لمس کرد،تمامشان به رنگهای گوناگون دیگری درآمدند.مادرش گفت« این چیزافقط ازعشق سرچشمه میگیره.اون کیه؟»
اولیس جواب نداد.پدرش که اززبان گوائیروسردرنمیاورد،بایک کپه پرتقال واردتراس شدوبه زبان هلندی ازاولیس پرسید
« ازچی حرف میزنین؟»
اولیس جواب داد« ازچیزخاصی نیست.»
مادراولیس اززبان هلندی سردرنمیاورد.مردش توخانه ناپدیدکه شد،به زبان گوائیروازپسرش پرسید« چی بهت گفت؟»
اولیس گفت« چیزخاصی نبود.»
پدرش واردحیاط وازدیدگاهش ناپدیدشد،اماهمزمان اوراازپنجره د فترش دید.مادرش منتظرشدتابااولیس کاملاتنهاماندوباپافشاری
تکرارکرد« بهم بگو،اون کیه؟»
اولیس گفت« هیچکس نیست.»
این جواب رابالاقیدی داد،پدرش راتود فترش زیرنگاه داشت.دید که پرتقالهاراتوگنجه پولهاودسته کلیدراکجاگذاشت.اولیس پدرش رازیرنظرکه داشت،مادرش هم اورامی پائید.زن یادآوری کرد«توخیلی وقته دیگه نون نمیخوری.»
« مزه شو دوست ندارم.»
چهره مادرش ناخودآگاه شاداب شدوگفت
« دروغگو،مزه شودوست نداری،واسه اینکه خیلی ناجورخاطرخواهی،همینجورپیش بری،اصلانمیتونی نون بخوری.»
صداش هم مثل چشمهاش،دیگرنه ملتمسانه،که تهدیدکننده بود.گفت
« بهم بگوعزیزم،اون کیه؟وگرنه به زوروادارت میکنم حموم روتمیزکنی.»
مردهلندی تودفترش،درگنجه پول رابازکرد،پرتقالهاراتوش گذاشت ودرزرهیش رادوباره بست.حالااولیس نگاه از پنجره واگرفت،برگشت وباتنگ خلقی جواب مادرش راداد«بهت که گفتم،هیچکی نیست؛باورنداری ازپاپام بپرس»
مردهلندی باانجیل سالهاخوانده شده زیربغلش،تودرگاه د فترش پیداوپیب دریانوردیش راآتش زد.زن به زبان اسپانیائی پرسید
«کی روتوصحراملاقات کردی؟»
مرد کمی جاخورده،جواب داد« هیچکس،باورنداری،ازاولیس بپرس.»
درانتهای راهرونشست وپیپش راتاخاموش شدنش،دودکرد.جائی ازانجیل رابه دلخواه بازکردوحدوددوساعت تمام تکه هائی پراکنده رابازبان هلندی فرسوده وباصدای بلندوروان خواند.
    نصف شب بود،اولیس بایکدند گی فکرکردونتوانست بخوابد.باناراحتی غلت- واغلت زد.یادآوریهابراومسلط بود وشکنجه ش میداد.حول وحوش ساعت یک توننوش شانه به شانه شد.دردورنج سرآخربه گرفتن تصمیم نهائی کشاندش،شلوارگاوچرانی،پیرهن کاروچکمه سوارکاریش راپوشید.ازپنجره روکامیون که بارش پرنده بود، پرید.به باغستان که رسید،سه پرتقال رسیده ای راکه بعدازظهرنشانه کرده بود،چید.بقیه شب راتوصحراگشت.گرگ ومیش صبح که شد،ازروستاها وآبادیها سراغ ارندیراراگفتت،هیچکس نتوانست اطلاعاتی بهش بدهد.سرآخربهش خبرداده شد که ارندیرازیرسلطه انتخابات سناتور« اونسیموسانچز»کشیده شده وبایدتو«نواکاستیلا»باشد.نه درآنجا،که توآبادی بعدی پیداش کرد.ارندیراجزء خدم وحشم سناتورنبود دیگر.مامان بزرگ موفق به گرفتن نامه ای شده بودکه پایبندی به نیکی واصول اخلاقی خودراکتباتعهدکرده وتمام درهای بسته صحرارابه رویش بازکرده بود.اولیس روز سوم پستچی ملی رادیدوجهت اصلی جستجوراازش پرسیدپستچی گفت
« اونابه طرف دریامیرن،عجله کن،پیرزن لعنتی درنظرداره اونوبه جزیره « آروبا» بکشونه.»
اولیس نصف روزکامل درجهت گفته شده که رفت،توانست شنلهای فرسوده وسیع گوناگون سیرک زهواردررفته ای را که مامان برزگ برپاداشته بود،تشخیص دهد.عکاس دوره گردسرآخرپذیرفت که دنیا به راستی آنقدرهاهم که فکرمیکرده،بزرگ نیست وتصاویرزنده خودرانزدیک چادرصحرائی برپاداشت.یک گروه نوازنده سازهای زهی بارقاصی اندوهگین،مشتریهای ارندیراراوسوسه می کردند.
اولیس منتظرماندتاتوصف نوبت به اورسید،اولین چیزی که جلب توجهش راکرد،نظم وتمیزی داخل چادربود.تخت مامان بزرگ دوباره شکوه فرمانراوائیش رابه دست آورده بو.تندیس فرشته کنارصندوق بازمانده های آمدیسها سرجاش سرپابود. علاوه براینهایک وان حمام قلعی باپنجه های شیرهم وجودداشت.ارندیراروتخت تازه باسقف کتانیش،عریان و خوشحال،تمام قد درازکشیده بود.پرتوشادی بخش روشنائی ازسقف چادربه داخل هجوم می آورد.باچشمهای بازخوابیده بود.اولیس پرتقال دردست،جلوش ایستاد،متوجه شد که ارندیرابدون اینکه ببیندش،نگاهش میکند.دست روچشم هاش تکان داد،بانامی صداش کردکه حس میکرداورامی شناسد«ارندیرا! »
ارندیرابیدارشدوخودراجلواولیس برهنه حس کرد،جیغ خفه ای کشیدوملافه راتاروی سرش بالاکشیدوگفت
« منونگانکن.خیلی بدبه نظرمیرسم.»
اولیس گفت« توهمرنگ پرتقالی» وپرتقال راجلونگاه وکنارش گذاشت که آنهاراباهم مقایسه کند«نگاه کن!»
ارندیراملافه راازجلوچشمش کنارکشیدومتوجه شد که راستی پرتقالها همرنگ اویند.گفت« دوست ندارم الان اینجابمونی .»
اولیس گفت« من تنهااومد م اینجااینارونشونت بدم ،نگاکن!»،یک پرتقال راباناخنش خراش دادوباهردودستش دوقسمتش کردودرونش رانشان ارند یراداد.یک الماس اصل به هسته های میوه چسبیده بود.اولیس گفت« ایناپرتقالائیین که مابه طرف مرزمی بریم.»
ارندیراداد کشید« اماایناپرتقالای بزرگیین که!»
اولیس خندید« طبیعیه.» پدرم اونارومیکاره وعمل میاره،»
ارندیراباورش نمیشد،ملافه راازروصورتش دورکرد،الماسهاراباانگشتهاش گرفت وشگفتزده بهشان د قیق شد.
اولیس گفت« باسه تاازایناتموم دنیارومیگردیم.»
ارندیراباقیافه ای دلسردالماسهاراپس داد.اولیس پافشاری نکرد،گفت« گذشته ازاینا،به وانت کامبونم دارم،ازاون گذشته،نگاکن!»
یک هفت تیرقدیمی اززیرپیرهنش بیرون کشید.
ارندیراگفت« ده سال نمیتونم ازاینجادورشم.»
اولیس گفت« تومیتونی بری،امشب نهنگ سفید که خوابید،من بیرون اینجام،صدای جغددرمیارم.»
وصدای جغدراچنان شگفت انگیزتقلیدکردکه چشمهای ارندیرابرای اولین بارخندیدند،گفت«این مامان بزرگمه.»
«جغدشب ؟»
«نهنگ سفید.»
هرازگاه ازاین د گرگونی خندیدند،ارندیرادوباره پژمردوگفت« بدون اجازه مامان بزرگ هیچکس نمیتونه جائی بره.»
« تودیگه احتیاجی به گفتن این حرفانداری .»
ارندیراگفت« باتموم این حرفا،اون این قضیه روعملی کرده، همه چی روتوخواب می بینه.»
اولیس گفت« اون شروع به خواب دیدن که کنه،توخیلی ازاینجادورشدی وماسرمرزیم.ماباقاچاقچیامیریم.»
هفت تیررابااطمینان یک هفت تیراوتوماتیک میزان وبعدازشلیک،شترق صداکرد.خواست ارند یراراسرشوق بیاورد.
ارندیراهیچ نگفت،دوباره چشمهاش آه کشیدندوبابوسه ای بااولیس خداحافظی کرد.اولیس زیرلب زمزمه وحرک کرد
« فرداصبح کشیتهای مسافری رومی بینیم.»
    آن روزبعدازغروب،کمی بعدازهقت،بادبدشگون وزیدن گرفت.ارندیراگیس های مامان بزرگ راشانه زد.باربرهای بومی وسرپرست گروه نوازند گان سازهای زهی برای گرفتن دستمزدشان جلوچادرصحرائی ایستاده بودند.مامان بزرگ با اسکناسهائی ازصندوقی دم دستی دستمزدهاراپرداخت.بعدازوارسی یک دفترهزینه،دستمزدپیرترین بومی راهم پرداخت کردوگفت
« اینهاش،اینجاست،هفته ای بیست پزو،هشتاواسه هزینه ها،سه تاواسه آب،پنجاه سنتاوواسه پرداختی بابت پیرهن،جمعش میشه هشت وپنجاه،ازدستمزدی که گرفتی،رد کن بیاد.»
بومی پیرپول راپرداخت کرد.باربرهاخودراعقب کشیدندوگفتند« ممنون سفید.»
نفربعدی سرپرست نوازنده ها بود.مامان بزرگ د فترهزینه اوراهم نشانش دادوبه طرف عکاس که سعی میکرد نوارسیاه«گوتاپکا»راتعمیرکند،برگشت وگفت« چی شد؟یه چارم سهم موزیکومی پردازی یانه؟»
عکاس سرش رابرای دادن جواب بلندنکرد
« موزیک ازعکاسی بوجودنیامده که.»
مامان بزرگ مخالف خوانی کرد« اماموزیک مرد موواسه عکس گرفتن سرشوق میاره .»
عکاس گفت« برعکس،موزیک اونارویاد مرده ها میاندازه ،ازعکس گرفتن روبرمیگردونن.»
سرپرست نوازنده هاقاطی معرکه شدوگفت
« اونابه خاطرموزیک روبرنمیگردونن،به خاطربرخوردنورشدیدچراغای شبانه است.»
عکاس پافشاری کرد« به خاطرموزیکه.»
مامان بزرگ بگومگوراخاتمه دادوبه عکاس گفت
« اینقد کنس نباش،می بینی که،سناتوراونسیموسانچزچقده نوازنده هارودوست میداره،هرجامیره باخودش میبره.»
وقضیه راقاطعانه پایان داد:
«یاسهمی روکه برات مشخص شده بپرداز،یابرودنبال کارت.عادلانه نیست که این موجودات فلک زده تمومه این باربی ارزشوخرحمالی کنن.»
عکاس گفت« باشه،من راه خود مومیرم.درهرحال وسرآخرمن یه هنرمندم .»
شانه ها ی مامان بزرگ لرزیدوبه طرف سرپرست نوازنده ها برگشت،طبق ارقامی که تو د فترش نوشته بود،دسته اسکناسی
بهش دادوگفت« دویست وچارقطعه وپنجاسنتاو،میکنه صدوپنجاوشیش وبیست.»
نوازنده پول رابرنداشت وگفت« میشه صدهشتادودووچلتا،به اضافه هزینه های رقاص.»
« واسه چی ؟»
« واسه اینکه اون گرفتارافسردگیه.»
مامان بزرگ اوراواداشت که پول رابردارد.« پس این هفته دوقطعه شاد واسه هررقصی که من بهت بدهکارم بزن،تاهردومون راضی باشیم.»
سرپرست نوازنده ها ازاستدلال مامان بزرگ سردرنیاورد،درضمن تق تق گردوشکستن،حسابش رابرداشت.بادوحشتناک چادرراازبیرون وداخل ریشه کن میکرد.درسکوتی که بعدازآن حاکم شد،صدای جغدشب،واضح وتیره ازبیرون به گوش میرسید.ارندیرانمی دانست آشفتگیش راچگونه پنهان کند.صندوق پول راقفل وزیرتخت پنهان کرد.کلیدراپس که داد،مامان بزرگ متوجه دستهای لرزانش شد وگفت« نترس،جغدا توشبای توفانی همیشه توراهن.»
عکاس رادید که دوربینش راروکولش انداخته،قلبابه رفتنش راضی نبود،گفت
« دوست داری،تاصبح بمون،امشب مرده ها تواطراف سرگشته ند.»
عکاس هم ناله جغدراشنیده بود،اماتغییرچهره نداد.مامان بزرگ پافشاری کرد:«به خاطرعلاقه ای که بهت دارم،بمون پسر.»
عکاس گفت« اما به نوازنده چیزی نمیدم.»
مامان بزرگ گفت« این قضیه جای بگومگونداره،جای هیچ تخفیفی توکارنیست»
عکاس گفت« متاسفانه توهیچکسودوست نمیداری.»
مامان بزرگ ازخشم رنگ به رنگ شدوگفت« پس بزن به چاک،ناقص الخلقه!»
ارندیراکمکش کردکه به رختخواب برود.بیش ازاندازه به عکاس پریده ومعذب بود.زیرلب غرزد:
« زنازاده ازشهامت خارجی چی میدونه!»
ارندیراعکس العملی نشان نداد.بادآرام که گرفت،جغدبااصرارویکدند گی اورافرامیخواندوشک وتردیدشکنجه ش میداد.مامان بزرگ سرآخر،انگارکه توخانه مجلل قدیمش است،نیرومندانه مراسم به تختخواب رفتنش راتمرین کردوهمزمان که نوه ش بادش میزد،برکینه ش چیره شدوهوای ضدعفونی شده خاص خودرا استنشاق کردوگفت :
«باید صبح زودتربلن شی،پیش ازاومدن مردم،بایدگیاه حموم منوبپزی .»
« باشه،مامان بزرگ.»
« تووقت اضافه ای که داری،شستنیهائی روکه بومیهاکثیف کردن بشور.یه چیزائی داریم که میتونیم توهفته دیگه بپوشیم.»
« باشه،مامان بزرگ.»
« یواش یواش بخواب،بخواب که خسته نشی،فرداپنجشنبه وبلن ترین روزه.»
« باشه،مامان بزرگ.»
«شترمرغ روهم خوراکشوبهش بده.»
«باشه،مامان بزرگ.»
ارندیراباد بزن رابالای تخت رهاکردوشمعدان جلوصندوق باقیمانده مرده هاراروشن کرد.مامان بزرگ آماده خواب که می شد،
دستورات آخرشبش راصادرکرد:« فراموش نکنی،شمعای آمادیسارونصب کن.»
« باشه،مامان بزرگ.»
ارندیرافهمید که مامان بزرگ بیدارنمیشود،چراکه حرف زدن های جنوان آمیزش راتوخواب شروع کرده بود.هوهوی بادراکه دراطراف چادرتنوره میکشید،شنید.این مرتبه نفسهای نحس بادراحس نکرد.آنقدرتوشب بیرون سرک کشیدکه جغد دوباره ناله ش راشروع کرد.سرآخرآزادیش به برتری جوئی جادوگرانه مامان بزرگ پیروز شد.هنوزپنج قدم پیش نرفته بود که باعکاس رودرروشد،باروبندیلش رارودوچرخه بسته بود.باخنده توطئه گرانه ای خیالش راآسوده کرد،گفت
«من هیچ چی نمیدونم وهیچ چی ندیده م،من به نوازنده هام هیچ چی نمیدم.»
عکاس بایکدنیاهیجان وآرزوی خوشبختی،باهاش خداحافظی کرد.ارند یرابه طرف تصمیم نهائی وجاودان دوید.توصحرابودوخودراتوتیرگی بادهاودرجهت صدای جغدشب گم کرد....
    مامان بزرگ این باربیدرنگ پنگاهش رابه طرف نیروی انتظامی کشید.فرمانده سربازهای برگزیده شش صبح زودازتوننوش بیرون پرید.نامه سناتوررابه طرف بینیش که برد،پدراولیس کناردرمنتظربود.فرمانده دادکشید:
« این لعنتی روچی جوری بخونمش،وقتی نمیتونم بخونم!»
مامان بزرگ گفت« اون یه دستور کتبیه ازسناتوراونسیمو سانچز.»
فرمانده بدون پرسش بیشتر،تفنگی راکه نزدیک ننوآویخته بود،برداشت وشروع به غریدن ودستوردادن به گروهبانهاش کرد.پنج دقیقه بعدهمه تویک کامیون نظامی نشستندوبه طرف مرزبه پروازدرآمدند.بادی نامساعدآثارفراریهاراپوشانده بود.فرمانده جلووکنارراننده وپشت سرش هلندی ومامان بزرگ نشسته بودند.دوگروهبان باتفنگهای آماده رورکاب دوطرف ایستاده بودند.
      نزدیگ یکی ازآبادیهای بعدی،کاروانی ازکامیونهای پوشیده دربرزنت رانگاهداشتند.عده ای ازمردهای پوشیده برزنت پشت کامیون رابالازدند،کامیون ونظامیهاراهدف مسلسل وتفنگ گرفتند.فرمانده ازراننده اولین کامیون پرسید:
« یه وانت باپرنده بارزده رو،روبه کدوم طرف دیدی؟»
راننده پیش ازجواب دادن،راهش راادامه داد،رفت وگفت:
« مااحمق نیستیم،قاچاقچی هستیم.»
فرمانده توعمق جلوی چشمهای خودانبوه مسلسهای متحرک رادیدکه نزدیک میشوند،دستهاش رابلند کردوخندید،به طرفشان فریادکشید:
« یه کم بانزاکت ترباشین بابا،توروز روشن تواطراف پرسه نزنین.»
آخرین کامیون برچسب دریچه عقبش راکشید:« به تومی اندیشم،ارندیرا!»
به طرف شمال پیش رفتند،هرچه بادشدیدتروخشمگین ترمیشد،توگرماوگردوخاک،نفس کشید ن توکامیون مشکل ترمیشد.مامان بزرگ اولین کسی بودکه به عکاس خیره شد،درجهتی که میراندند،دوچرخه سواری میکرد.تنهااوبودکه درمقابله باپرتوسوزنده خورشید،دستمالی رو سرش بسته بود.مامان بزرگ بهش اشاره کردوگفت« خودشه،اون بهشون کمک کرده،حرومزاده »
فرمانده به یکی ازگروهبانهای رو رکاب دستورداد که عکاس رابگیرد:
« بندازش توهلفدونی وهمین جامنتطرمون باش.ماهمین الان دوباره اینجائیم.»
گروهبان ازرکاب پائین پریدوبه طرف عکاس فریادکشید« ایست!»
عکاس که خلاف بادمیرفت،صدارانشنید.کامیون ازش جلوکه میزد،مامان بزرگ اشاره ای معمائی بهش کرد،عکاس بادرودی پاسخش رادادوخندیدوچشمک سرخوشانه ای تحویلش داد.عکاس صدای شلیک رانشنید.پشتکی توفضازدومرده ش درعقب دوچرخه ش سقوط کرد.یک گلوله تفنگ سرش راچنان درهم کوبید که هرگزنخواست بفهمدازکدام طرف آمده است.
    کمی پیش ازظهراولین پرهارادیدند.پرها پرپرنده های جوان بودندوتوبادپروازمیکردند.هلندی پرهاراشناخت.پرهارابادازپرنده ها کنده بود.راننده جهت حرکتش راتصحیح کردوتخت گازپیشرفت.کامیون کوچک راتوافق کشف کردند.اولیس پیدائی کامیون نظامی راتوآینه عقب که دید،سعی کرد فاصله ش رازیادکند.موتوربیش ازآن نمی کشید.آنهاتمام وقت به عقب تکیه داده وبدون چرتی موقت زدن،سفرراپی گرفته وازخستگی وگرسنگی ازپادرآمده بودند.ارندیراکه سرش رابه شانه اولیس تکیه داده وچرت میزد،ماتش برد.کامیون نظامی رادیدند که تقریباازشان گذشت.هفت تیرپنهان تودستکش رابیرون کشیدند.اولیس گفت
« اون به هیچ دردی نمیخوره،مال زمان « فرانسیس دراکه» ست.
ماشه راچند بارفشاردادندوازپنجره پرتش کردندبیرون.کامیون نطامی وانت قراضه بابارمرغ های پرکنده راپشت سرگذاشت،دوری تندزدوراهش رابست...
    من درآن زمان هردوبانوراشناختم.دوران پرشکوه ترین جلوه هاشان بود.خواستم اولین سالهای بعدیشان رابررسی کم،زمانی که «رافائل اسکالونا»درام « چشمهای وحشتناک» راباترانه ای همه جائی کرد.بهتردانستم قضیه رابراش تعریف کنم.بارها به عنوان فروشنده دانشنامه وکتابهای طبی به سراسرولایت « ریوهاخا» سفرکردم.«آلواروسپاداساموریو»هم همزمان تومنطقه سفرمیکردوجعبه اوتومات آبجومی فروخت.مراباخود وتووانتش به آبادیهای صحرابرد.نمیدانم میخواست درباره چه چیزهائی بامن حرف بزند.درباره مزخرفات فراوانی حرف میزدیم وتاخرخره آبجومی نوشیدیم.نفهمیدیم کی وچطورتمام صحراراپرسه زدیم وبه مرز رسیدیم وآن چادرعشق دوره گردرادیدیم که پوشیده ازپلاکاردهای بهش آویحته بود:« ارندیرابهتره»،« برو و دوباره بیا،ارندیرامنتظرته»،« بدون ارندیراعشقی وجودنداره»
صف بی انتهای مردها ازناهماهنگ ترین نژادهاوتبارها،شبیه ماری باستون فقرات آد می روزمین خالی،تومیدانهاوبین بازارهای رنگارنگ وپرسروصدای چرت آلودومعامله گران عادی شهرپرجنب وجوش خیابانهاقد کشیده بود.هرخیابان جهنمی ازبازی عمومی بود،هرخانه یک غذاخوری،هردرگریزگاهی برای فراریها بود. گوناگونی ضربه های موزیک وغرش صدای فروشگاههاتوگرمای سوزنده،تندری ازتشنجی خاص می ساخت.« بالاکامن نیک»درمیان جماعت بی خانمان واهل شهوت،رومیزی ایستاده ویک مارسمی اصل میخواست که داروی اختراعی ضدزهرش راباتن خودآزمایش کند.زنی به خاطرسرکشی دربرابروالدینش،به شکل عنکبوتی درآمده،بادریافت پنجاه سنتاو،میگذاشت همه جاش رالمس کنند تاثابت کند که کلاه بردارنیست وتمام پرسشهادرباره چگونگی گرفتاربدشانسی شدنش راپاسخ می داد.یک فرستاده ویژه زند گی جاوید،لهستانیئ خاص وشنگول ازکوهپایه به سروصدای شهررخزیده،پدیده قریب الوقوع خفاش مانندهولناکی راپیشگوئی میکرد که درآن شعله های سوزنده گوگردنظم طبیعت رادگرگون میکردوسراسر دریاهارا به سطح میاورد.دخترهای فاحشه توجایگاه چهارمترمربعی سکوی نمایش فاحشه های سالن رقص گالری رز،به حال خودرهاشده وبابیحوصلگی خمیازه میکشیدند.نشسته،چرت بعدازظهرشان رامیزدند.بدون اینکه کسی تمایلی به دیدارشان داشته باشد،زیرسقف کوتاه ویکنواخت خفاش آویخته وزیرپره های درهم مچاله شده آسیابادی مانند پنکه برقی انتظار می کشیدند.یکی ازدخترهاناگهان بلندشدوبانامادری داخل گالری منتهی به خیابان شد.کنارصف مردهای منتظرارندیرارفت وروبه مردهافریادکشید:
« گوش کنین،اون چی داره که مانداریم!»
یک نفردادکشید« نامه یه سناتور.»
فریادخنده هابالاگرفت.زنهای دیگرهم ازگالری بیرون آمدند.یکی ازآنهاگفت:
« این صف روزهاست که همینطورطولانیه،باگرفتن پیشگی پنجاه پزوازهرنفر!»
اولین کسی که بیرون آمده بود گفت« میخواستم ببینم این بچه هفت ماهه طلائی باخودش چی داره!»
یکی دیگرگفت« منم همینطور،بهتر ازگرم شدن باصندلی مفتیه!»
زنها توراه تصمیم دیگری گرفتندوبه چادرارندیراکه رسیدند،جاروجنجالی گوش خراش راه انداختندوناگهان هجوم بردند.
بامتکاوباتمام نیروبه مردی که پول می پرداخت حمله کردند.تخت ارند یرارادرهم پیچیدندوشبیه یک تخت روان به خیابان
کشاندند.مامان بزرگ فریادکشید« این یه دستبرده !دارودسته خائنها!دله دزدها!» به طرف صف مردهای منتظربرگشت:
« شما!اززن کمترها!خایه هاتونوکجاازدست دادین که هجوم به یه موجودبی پناهوندیده میگیرین!کیسه های وارفته!»
مامان بزرگ آنقدرفریادکشید که ازصداافتادورگباری ازضربه های عصا صفیرکشیدوبه افرادتودسترس فروبارید.خشم و
خروشش قهقهه خنده جماعت رابه آسمان برد.