سکانسی از فلورانس


علی اصغر راشدان


• کنارمیدان موزه عظیم فلورانس نشسته ام . رودررویم تندیس های میکلانژ، ردیف در ردیف ایستاده اند ، شهرسنگستان اخوان را تو ذهنم زنده می کنند . طرف چپم گوردانته و رویش تندیش با ابهت خالق « کمدی الهی »عرض وجود میکند . نصف محوطه سمت راستم را رستورانی بزرگ ، با میزها و صندلیهای فراوان در خود گرفته است ، هوا بفهمی- نفهمی مبهم و مه گرفته و خفه است ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
شنبه  ۲۰ خرداد ۱٣۹۱ -  ۹ ژوئن ۲۰۱۲


 
کنارمیدان موزه عظیم فلورانس نشسته ام . رودررویم تند یس های میکلانژ ، ردیف درردیف ایستاده اند ، شهرسنگستان اخوان راتوذهنم زنده می کنند . طرف چپم گوردانته ورویش تندیش باابهت خا لق « کمدی الهی »عرض جودمیکند . نصف محوطه سمت راستم رارستورانی بزرگ ، بامیزها وصند لیهای فراوان درخودگرفته است ، هوابفهمی- نفهمی مبهم ومه گرفته وخفه است ، مثل خلق من است دروادی بکیران تنهائی . آدم تنها مالک تمام جهان هم که باشد ، تمام جهان رازیرپاهم که بگذارد ، تنهاست !
« ازسرکوی خود ای دوست ، خدارابه بهشتم مفرست\که سرکوی توازکون ومکان مارابس !»
آفتاب تازه غروب کرده ،هوا گرگ ومیش است . لامپ ها تازه روشن میشوند . میزوصند لیهای بیشماردراشغال جماعت پردادوقال گردشگران سراسرجهان است ، هرازگاه ، میزی را هم ایتالیائیهای پردادودودوشنگول اشغال کرده اند . ایتالیائیهارادوست میدارم . زنده ترازدیگر اروپائیهایند . فقط گوش بریهاشان خطرخیزاست . انگاراین خصلت شان رادرمراودات شان توجنگهای ایران وروم باستان ، ازایرانیها به ارث برده اند . گاهی چنان نقره داغت میکنند که مدتهاسوزشش رافراموش نمیکنی ! گروهی شنگول ترازهمه ، وسط میدان را دراختیارگرفته اند ، آکاردئون ، ترمپت وقره نی میزنندوکولی زنی ، همزاد مشعوقه لرکا ، دنیارابه تمسخر گرفته ودست وپاافشانی میکند ، جماعتی راگردخودجمع وهمه رامبهوت هنرنمائیش کرده . به سایه محوشده خودمیگویم
« زندگی همین است دیگر! »
سایه ام انگارمیگوید:
«بله ، بشر قرنها مبارزه کرده ومیکند تا همین که زندگی است ، میان تمامی آد میان
سر اسرجهان به مساو ات قسمت شود . »
نگاهم رو لشگرتندیسها ، که پرتو رنگارنگ لامپها جلوه شان راچشم نوازترکرده ، متمرکزمیشود . تندیس « پیروزی » تمام توجهم را رو خود میخکو ب میکند . تندیس پیروزی درهم فروکوفتگی پیری است درزیرضربه های پتک جوانی . عظمتی کوه مانند داردنمایش این پیروزی ، نگاهم رامسخرومبهوتم میکند! لحظه ای ازتندیسهای دیگروهمه محوطه وجنجالهاش دورم میکند . موبرتنم سیخ میشود . سایه گم شده ام میگوید:
« بشردرنهایت ، جز تن دادن به شکسته ومنهدم شدن دررویاروئی بانسل فرازآمده وفرارونده جوان ، هیچ راه گریزی ندارد »
جواب سایه ام رازیرلب زمزمه میکنم:
«نسلی می آید ونسلی میرود ، وخورشیدهمچنان میدرخشد .»
میکلانژدر خلق مجسمه « پیروزی » ، باشکوهی هراس آوربه پیرها میگوید:
« به انتهای نمایش رسیده اید،بساط برچینید،نسل توفنده بالابلندجوان عنقریب فرامیرسد!!!!»