اجاقی را که عهد کردم بیفروزم
مرضیه شاه بزاز
•
آه . . .
شاید کسی یا یادی از من
از جای بر میجست
و مرا بیتابانه صدا میزد
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
پنجشنبه
۱۵ تير ۱٣۹۱ -
۵ ژوئيه ۲۰۱۲
نگران، تمام شب در اندیشه
و اکنون رودخانه بازوان گشوده
به خود مرا میخواند
من نیز بازو گشودم
و کودکانه گریستم
تصویرم در آب، آغوشش باز،
چشم بر من
من نیمی از نگاهم بر تصویرم،
نیمی دیگر در دور دست،
به پنجرهای باز، چراغ خانهای روشن
سینهی موجی به جوش آمد
دست بر گردنم،
اشکهایم را شست
جوجه اردکها، زشت یا زیبا
از شنا باز ماندند، به من خیره
ابر سرگردانی به تماشایم
بیسایه، نه افزود و نه کم کرد
چیزی ویران شده بود و جهان خالی
و "فردا" واژهی مسخرهی دیروز بود
و نه آنان که خود پرواز میکردند،
نه،
آنان که از شب
در بساط ماه و کاج
خیالی را پی نمیافکندند
با های و هوی اینجا و آنجا
به ما آداب پرواز را یاد میدادند
من بر زمین، پاره ابری بیسایه
تپش سبنهام را حس نمیکردم
و خاطرههایم چون ریزش سنگریزه از کوه
پیش از اتفاق بزیر آب فرو میرفتند
آه . . .
شاید کسی یا یادی از من
از جای بر میجست
و مرا بیتابانه صدا میزد
شاید در هیاهوی شهر،
کسی به جستجوی شبحی میگشت
که هر روز ناباورانه،
محو دستها و لبهایی بود
که دایره را پیوسته دور میزدند
هنگامیکه خود بر تیغهی عمود یخ،
در تعادلی دشوار راه میرفت،
عقابی بر یک شانه، کبوتری بر شانهی دیگر
و شبها، دلش را با جگر پرومته پیوند میزد
و زنجیر از پای صخره میگشود
اما . . .
یادگارش کو؟
اجاقی را که باید، هرگز نیفروخت
از خانهای بیفروغ، چون ژندهپوشی بیخانمان
به خانهای تاریکتر مدام میگریخت
و میگریزد و میگریزد
تا مگر سینهاش مرکز دریایی از دایرهی سودا،
چون نطفهای از کف رود بجوشد
و گسترهی امتداد بازوانش
یکی چنگ بر ساحل نزدیک،
وآن دگر بر ساحلی دور از دسترس، ناپیدا.
آتلانتا ۲۰۱۲/۷/۴
|