«دختر» Daughter
ERSKINE CALDWELL ارسکین کالدول
- مترجم: علی اصغر راشدان
•
طلوع آقتاب یک سیاه تو راهش به طرف خانه بزرگ که میرفت تا قاطرها را خوراک دهد، خبر را به کلنل هنری ماکسول رساند. کلنل هنری ماکسول به کلانتر تلفن کرد. کلانتر جیم را کشان کشان به شهر برد و پشت میله های زندان انداخت و رفت خانه تا صبحانه بخورد.
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
دوشنبه
۱۹ تير ۱٣۹۱ -
۹ ژوئيه ۲۰۱۲
طلوع آقتاب یک سیاه تو راهش به طرف خانه بزرگ که میرفت تا قاطرها را خوراک دهد، خبر را به کلنل هنری ماکسول رساند. کلنل هنری ماکسول به کلانتر تلفن کرد. کلانتر جیم را کشان کشان به شهر برد و پشت میله های زندان انداخت و رفت خانه تا صبحانه بخورد. جیم تو اطراف اطاق سلول مانند قدم زد و دکمه های پیرهنش را بست، رو تخت فنری نشست و بند کفشهاش را بست. آن روز صبح همه چیز با سرعتی اتفاق افتاده بود که جیم وقت نکرده بود یک قلپ آب بنوشد. بلندشد و به طرف بشکه آب کنار در رفت، کلانتر یادش رفته بود توش آب بریزد.
تا آن وقت عده ای تو حیاط زندان وایستاده بودند. جیم صدای حرف زدنشان
را که شنید، رفت کنار پنجره و بیرون را نگاه کرد. بعد یک اتوموبیل به محوطه وارد شد و شش یا هفت نفر ازش پیاده شدند. افراد دیگری هم از هر دو طرف خیابان به زندان نزدیک شدند.
یکی گفت« صبحی تو محلت چی اتفاقی افتاده جیم ؟ »
جیم چانه ش را بین میله ها فشرد و چهره های جماعت را نگاه کرد، همه شان
را می شناخت جیم سعی کرد بفهمد چطور همه فهمیدند که او آنجاست، یکی دیگر ازش پرسد:
« قضیه میباس یه حادثه باشه، مگه نه جیم؟ »
پسری رنگین پوست یک بار پنبه را کنار ماشین پنبه پاک کنی کنار خیابان کشاند. گاری جلوی زندان که رسید، پسربچه انتهای افسار را به قاطرها کوفت و به یورتمه رفتن واداشتشان. یکی گفت:
« من متنفرم ببینم که حکومت با تو کینه داشته باشه، جیم. »
کلانتر سطل تیره ای را تو دسش تکان میداد و تو خیابان پیش میامد. جماعت را به اطراف فشار داد و قفل در را باز کرد و سطل را گذاشت تو . چند نفر پشت سر کلانتر آمدند، از بالای شانه هاش تو زندان را نگاه کردند.
« صبحونه ت اینجاست، خانومم واسه ت درست کرده، بهتره یه کم بخوری جیم بوی . »
جیم سطل، کلانتر و در باز زندان را نگاه کرد، سرش را تکان داد:
« احساس گشنگی نمیکنم، دختره گشنه بود، وحشتناک گشنه بود. »
کلانتر از در بیرون رفت، دستش را رو ماشه هفت تیرش گذاشت. چنان سریع بیرون رفت که پای پشت سریهاش را لگدکرد، گفت:
« حالا سخت نگیر جیم بوی، فقط بشین و آروم باش. »
در را بست و قفلش کرد. چند قدم به طرف خیابان رفت، وایستاد،خزانه هفت تیرش را وارسی کرد که از پر بودنش مطمئن شود.
جماعت بیرون پنجره خود را با فشار نزدیکتر کرد. چند نفر رو میله ها ضربه زدند، جیم آمد و بیرون را نگاه کرد، آنهارا که دید، چانه ش را رو میله های آهنی چسباند و دستهاش را به آنها چنگک کرد.یکی پرسید:
« چه جوری اتفاق افتاد، جیم؟ میباس اتفاقی این قضیه پیش اومده باشه، مگه نه جیم ؟ »
انگار چهره دراز و باریک جیم وارد فاصله میله ها شد. کلانتر به پنجره نزدیک شد که ببیند همه چیز رو به راه است، گفت:
« فقط سخت نگیر، جیم بوی . »
مردی که از جیم پرسیده بود چه اتفاقی افتاده، با آرنجش کلانتر را کنار زد، جماعت نزدیکتر شد. مرد باز پرسید:
« چه جوری اتفاق افتاد جیم؟ اتفاقی پیش اومد؟ »
انگشتهای جیم دور میله ها رفصیدند، گفت:
« نه، تفنگمو ور داشتم و این کارو کردم .»
کلانتر دوباره خودرا به طرف پنجره فشرد، گفت:
« ادامه بده جیم، همه چی رو واسه مون تعریف کن . »
چهره جیم بین میله ها مچاله شد، انگار تنها گوشهاش مانع از آمدن سرش ییرون از تو فاصله میله ها میشد:
« دختره گفت که گشنه س، دیگه نتونستم بیشتراز اون تحمل کنم. دیگه طاقت شنفتن حرفاشو نداشتم. »
کلانتر یک لحظه خودرا دوباره جلو فشرد،گفت:
« حالا هیجان زده نشو جیم بوی .»
با آرنج دیگری کنار زده شد.
« اون نصف شب دوباره بیدار شد و گفت که گشنه س. فقط طاقت شنفتن این حرفشو نداشتم. »
« واسه چی جیم، میتونستی بیائی یه چیزی ازمن واسه ش بگیری که بخوره، میدونی که هرچی تو دنیا دارم بهت میدادم. »
کلانتر دوباره خود را جلو فشرد. جیم گفت:
« کار درستی نبود، تموم سال کار کرده م و واسه خوراک همه مون آذوقه تهیه کرده بود م، »
ساکت شد، چهره های طرف دیگر میله ها را نگاه کرد:
« به اندازه کافی کار دهقو نی وسهم بری کرده بودم، اونا اومدن، هرچی داشتم، تمومشو ازم گرفتن و بردن. به قاعده اداره خوراکمون تهیه کرده بودم، نمیتونستم برم از اطرافیا گدائی کنم. اونا اومدن و تمومشو بردن! دختره امروز صب دوباره بیدار شد و گفت که گشنه س، دیگه طاقت شنفتن حرفشو نداشتم. »
کلانتر گفت« حالا بهتره بری رو تخت بشینی، جیم بوی.»
یکی گفت« انگار درس نیس یه دختر کوچیک اینجور به گلوله بسته شه! »
جیم گفت « دختره گفت که گشنه شه، تموم ماه گذشته همینو گفته بود، دختره نصف شبی بیدارشد و همینو گفت، دیگه نتوستم بیشتر طاقت
بیارم ! »
« میباس میفرستادیش خونه من جیم، من و زنم میتونستیم یه جوری یه چیزی بهش بدیم. انگار کشتن دختر کوچیکی مث اون درس نبود ! »
جیم گفت « به اندازه کافی واسه همه مون خوراک تهیه کرده بودم، دیگه بیشتر از اون طاقت نیاوردم. دختره تو تموم ماه گذشته گشنه مونده بود.»
کلانتر سعی کرد خودرا جلو بکشد، گفت« سخت نگیر جیم بوی .»
جماعت از طرفی به طرف دیگر نوسان برداشت. یکی گفت:
« و تو امروز صب اینجوری تفنگو ور داشتی و رو دختره شلیک کردی؟ »
« صب بیدار که شد، گفت گشنه س، نتونستم طاقت بیارم دیگه.»
جماعت خود را جلو تر فشرد.مردها از همه سو به طرف زندان هجوم میاوردند. تازه رسیده ها به جلو فشار میاوردند تا داستانی را که جیم گفته بود، بشنوند. یکی گفت:
«حالا حکومت کینه تو ور داشته جیم، انگار این قضیه م درس نیس .»
جیم گفت «از من کاری ور نمیاد، دختره امروز صبم به همون شکل بیدار شد.»
حیاط زندان، خیابان و محوطه خالی طرف دیگر از مردها و پسرها لبریز بود. همه شان به طرف جلو فشار میاوردند که حرفهای جیم را بشنوند. تو تمام شهر پخش شد که جیم کارلیسل دخترهشت ساله ش کلارا را به گلوله بسته و کشته.
یکی پرسید« جیم دهقون کیه؟ »
مردی از بین جماعت گفت « کلنل هنری ماکسول، کلنل هنری تو اون بیرون حول و حوش، ده ساله جیمو تو اختیارش داشته. »
« هنری ماکسول اینجا که اومد هیچ کاسبئی نداشت، سهم تموم سهم برارو بالاکشید. کلی ثروت دست وپا کرده، درست نیست که هنری ماکسول بیاد و سهم جیمم بالا بکشه! »
کلانتر باز سعی کرد خود را جلو بکشد، یکی داد کشید:
« حکومت حالا با جیم کینه شتری داره ! این قضیه م انگار درست نیست. »
کلانتر شانه هاش را تو جماعت فشارداد و راه نزدیک شدنش را باز کرد. مردی کلانتر را هل داد و کنار زد.
« قاطر رو تو نکشتی، درسته جیم؟ »
جیم گفت « قاطر تو طویله دراز به دراز افتاد مرد، منم هیچ جای اون دور و اطراف نبودم. فقط افتاد مرد! »
فشار جماعت شدید تر شد. افراد جلو تر، جلو زندان گیر افتادند. پشت سریها سعی داشتند به صدا نزدیکتر شوند. وسطیها چنان توهم مچاله شده بودند که نمیتوانستند به هیچ طرفی حرکت کنند. همه باصدای بلند حرف میزدند.
چهره جیم بین میله ها فشرده شده بود، انگشتهاش آنقدر آهنها را فشار داد که مفصلهاش سفیده شده بود. جماعت هراس آور تو خیابان به طرف محوطه باز به حرکت درآمده بود. یکی فریاد کشید، از یک اتوموبیل بالا رفت و با تمام توانش شروع کرد به فحش دادن. یکی از وسط جماعت بافشار راهش را به طرف بیرون باز کردو رفت به طرف اتوموبیلش، سوار شد و راهش را گرفت و تنها رفت.
جیم وایستاد، میله ها را چسبید، از پنجره بیرون را نگاه کرد. کلانتر پشت به جماعت کرد،چیزی به جیم گفت، جیم گفته هاش را نشنید.
مردی با بار پنبه به طرف ماشین پنبه پاک کنی میرفت، وایستاد تا بفهمد جریان چیست. لحظه ای جماعت تو محوطه باز را نگاه کرد، برگشت و جیم را پشت میله ورانداز کرد. فریادها تو خیابان بیشتر اوج گرفت.
« چه اتفاقی افتاده، جیم! »
یکی از طرف دیگر خیابان به طرف گاری آمد. پاش را رو چرخ گاری گذاشت و بالا رفت، مردی را که رو پنبه ها حرف میزد، نگاه کرد. جیم گفت :
« دختره امروز صبح بیدار شد و دوباره گفت که گشنه س.»
کلانتر تنها آدمی بود که حرفش را شنید. مرد روی پنبه ها پرید پائین. افسار را به چرخ گاری بست، خود را تو جماعت فشرد، به طرف ماشین و جائی که همه فریاد میکشیدند و فحش میدادند رفت. مدتی گوش داد، برگشت به خیابان، سیاهی را که با عده ای سیاه دیگر در گوشه ای وایستاده بودند، صدا کرد، افسار را دستش داد، سیاه گاری پنبه را به طرف ماشین پنبه پاک کنی راند. مرد برگشت تو جماعت.
مردی که تنها با اتوموبلیش رفته بود، برگشت. لحظه ای پشت فرمان نشست، بعد پائین پرید، در عقب را باز کرد، دیلمی به بلندی خودش بیرون کشید.
یکی گفت« در زندونو بشکنین و باز کنین، جیمو بکشیم بیرون! انصاف نیست اونجا باشه! »
جماعت تو محوطه باز دوباره به حرکت درآمد. مردی که رو سقف اتوموبیل وایستاده بود، پرید پائین، مردها به طرف خیابان و زندان به حرکت درآمدند. اولین مرد دیلم شش فوتی را که تو زمین نرم فرو رفته بود، تکان داد و بیرون کشید.
کلانتر خود را پس کشید،گفت« حالا، سخت نگیر، جیم بوی . »
کلانتر برگشت، با سرعت شروع کرد به رفتن به طرف خیابان و خانه ش ...
|