•
من در بهار سفر کردم
با شب پره ی خاموش
و آسمانی هزار رنگ
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
دوشنبه
۲ مرداد ۱٣۹۱ -
۲٣ ژوئيه ۲۰۱۲
بامداد
مهین خدیوی
٨۶
من در بهار سفر کردم
با شب پره ی خاموش
و آسمانی هزار رنگ
و اما
دلی غمگین
با کفش های گمشده
می دانی چه روزی بود؟
از خیابان که گذشتم
به بی راهه ی شب پرستی رسیدم
که نامت را بر نمی تابید
هزار سنگ دیدم آن روز
هر سنگ هزار تکه
هر تکه هزار ستاره
و هر ستاره هزار سو سو می زد
قبرستان
انگار چراغانی بود
چراغانی نه
ستاره باران بود
و از هر ستاره نامت هزار تکه
پخش می شد
پخش نه
جرقه میزد
بامداد
بامداد
درختان و پرندگان همصدا نامت را آواز می دادند
و کنار مردگان
آذرخشی هفت سین را می گستراند
دوست داشتم بنشینم
و آوازه هایم را سر دهم
دوست داشتم بنشینم و شعر بخوانم
شعرهای تو
جاودانه های تو
شب پره در گوشه ی قبرستان پناه گرفته بود.
بامداد بلند
بامداد سرفراز
بامداد جاودانه
برای من شعری بخوان
این بار نیز
( دهانت را می بویند
مبادا که گفته باشی دوستت دارم)
و من فریاد میزنم
بامداد دوستت دارم .
دختر جوان فریاد می کشید
مرد جوان فریاد می کشید
و آن مرد
مرد قد بلند با موهای سپید
از حنجره انگار پرتاپ می کرد
و من فریاد می کشم
و همه ی زنان و مردان فریاد می کشند
بامداد
بامداد جاودانه
بامداد همه ی روزان
دوستت داریم.
|