شنبه روزِ بدی بود


کاوه بنایی


• حادثه پایان نیافته است. اینک جان های بیشماری, در جستجوی زندگی با مرگ دست و پنجه نرم می کنند. جان بدر بردگان از دخمه های مرگ, می خوانند ما را, دست ها در پیوند هم, انسانیت را ترسیم می کنند. خون در سراپرده ی دل, همراهی را یافته است ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
دوشنبه  ۲٣ مرداد ۱٣۹۱ -  ۱٣ اوت ۲۰۱۲



شنبه روزِ بدی بود. روزی بد, برای زیر سقف نشینان, پشت به دیواردادگان آذری شهرهای اهر, ورزقان ,... اندکی زمین از خجالت خویش بر خود لرزید. اندکی شکاف بین تهیدستان آذری را با تکانش بیشتر کرد و چه ساده, سنگی از سکوت بر آمد, صدائی برخاست و فریادها را در گلو خفه کرد. آوارها فرو ریخت و صداهای بر خاسته از سینه ی پردرد را در دم بلعید و دفن شان کرد.
براستی به حال ما زمین باید شوق رقص خویش را نشان دهد؟ خاک ما به اندازه کافی, از دستهای ناپاک زخم بر جان و تن دارد!
امروز ارومیه نمی گرید! چشم هایش تهی از اشک, خشک, بغض فروخفته ی خود را قورت می دهد و هق هق بی صدائی را در سینه انبار می کند.
آذربایجان سوگوار است. قاصد مرگ این بار, از درون ناپیدائی چهره نمود و با خود تخم مرگ را پس از شیار زنده ها, پاشید و رفت.
زلزله بی رحم است. با صدای پای مهیبش وقتی گام بر می دارد, هرچه را در مسیرش می یابد, در دم می کوبد. نه کودک می شناسد, نه جوان و نه پیر, نه عشق, نه نفرت و زندگی,
او نمی داند سقفی را که فرو می ریزد, الدوزی سه ساله در یک بعد از ظهر با عروسک اش چه قصه ها می گوید. در دم او و همه ی دنیای کوچکش را می بلعد.
او نمی داند مادری پا به ماه است. کودکی حاصل عشق در درون دارد و همه روز تا آمدنش با دانه دانه نفس هایش شب و روز را می شمارد. نام اش را بر زبان می آورد و همراه هر حرکت جاندار درونش که لگد می زند و شوق آمدن دارد, زندگی را می سراید. اینک صدائی از اعماق زمین, با دهانی باز او را می جوید.
او چه می داند, مردی از تبار رنج و کار, دست های پرتوانی که می کاود تا قطعه ای نان را بر در خانه, بر سفره نهد و چشم های مشتاق عشق را از سیری نگاه رنج پر کند.
زلزله مثل حاکمان بی درد, بیرحم است.
آن وقت که درد لانه می گزیند در سینه و دل, پروای پرواز ندارد و درخود روز و شب سیاهی ها را تجربه می کند, زمان بدی ست که تولد دردی فزون تر آوار می شود و می روبد هر آنچه که می توانست نیروئی باشد, فردائی را,
صدها دل مشتاق زندگی بهتر, صدها دل باعشق میهن, با رویاهایشان, رنجی کمتر را جستجو می کردند, اینک به زیر خاک کشیده شدند. بی هیچ گناهی, در مسیر تکان های طبیعی زمینی قرار گرفتند که بر روی آن کشت می کردند, کار می کردند, اما زندگی, زنده ماندن, از آنان دریغ شد. چرا؟
خاک, با چند زبان, در فصل های متفاوت, با آدمیان سخن می گوید. سرما, گرما, خشکی, و طراوت زندگی, کار و انسان است که معنا می دهد همه این هستی را, چون زوجی در هم جوشیده, در ورزقان و اهر, عصر شنبه نامرادی چهره خود را نشان داد.
مردمی که جز رنج و کار, توشه ای از مسیر گشوده حیات شان بر سفره نداشتند, بی رحمانه درهم کوبیده شدند. سقف ها, چون سقف آرزوها کوتاه بود. دیوارها, در کنارهم, نتوانستند بر جا بمانند, فروریختن را پذیرفتند. دستِ مردم کوتاه, دور از آرزوها, سفره هاشان تنگ, فقر از هر سو, تن می سائید, کوچه ها, خیابانها را, آنگاه که دیو پای در بند از اعماق زمین خروشان, خود را رساند, مردمی را بر چید از خوان حادثه که خود اسیران بی شمار دیوان و ددان بودند.
حادثه پایان نیافته است. اینک جان های بیشماری, در جستجوی زندگی با مرگ دست و پنجه نرم می کنند. جان بدر بردگان از دخمه های مرگ, می خوانند ما را, دست ها در پیوند هم, انسانیت را ترسیم می کنند. خون در سراپرده ی دل, همراهی را یافته است. امروز در سرتاسر میهن, مردمانی از جنس آب و آفتاب, با خون خود, دوستی ها را بهم نشان می دهند. چشم ها بر آذربایجان همیشه بزرگ نگران است. دست ها, یاری گرانه سوی هم فاصله ها را گز می کنند. بر زمینی که دروگر با نامرادی جانها ستاند و رفت مهر می کارند. بوسه ها باید بر این دست ها زد.

کاوه بنائی ــ رم