نیچه: از نازیسم تا فلسفه پست مدرن


فرهاد قابوسی


• این سئوال برای عقلا مطرح است که چگونه آدمی در آستانه قرن بیستم مدعی ایست که "بردگی جزء ذات یک فرهنگ است" و "برای آنکه به فرهنگ والائی برسیم باید بقای نژاد برتر وسیله کار زیاد (بردگی) مردم عادی تامین شود". آیا این پائین بردن ارزش آدمیان تا حد موریانه نیست؟ ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
چهارشنبه  ۲۵ مرداد ۱٣۹۱ -  ۱۵ اوت ۲۰۱۲


مقدمه و ملخّص: در بخشهای پیشین این مقاله نشان دادم که سخن نیچه سخیف تر از آنست که متعلق به فلسفه باشد. و لذا علاقه بعضی ها (نظیر برخی تحصیلکردگان ایرانی) به آن نه اینکه دلیلی بر اهمیت آن بلکه به جهت نگرش سطحی آنها به مسائل، و یا گذشته گرائی و تمایل شان به حماسه سازی از گذشته (مثلا در سایه شعرزدگی فرهنگ ایرانی) برای تحمل شکست های معاصر بوده است. عوارضی که نیچه هم در عصر خود به علل شخصی و عینی که آوردم از بیسوادی فلسفی به جهت انحصار تحصیلاتش به زبانشناسی کلاسیک و لذا ملاحظه فلسفه صرفا از این زاویه‍ی نامناسب و محدود! تا مرض تراژدی یونانی و اشراف پرستی جامعه آلمان معاصرش دچارشان بوده است. گرایش به نظریات نیچه همچنانکه خود آن نظریات، همواره نتیجه شکست در واقعیت بوده است.

در ابتدا لازم است تذکر دهم که تصور اینکه چون در سالهای اخیر بعضی تحلیل های جدید آکادمیک در باره نیچه انجام شده است، دیگران نیز باتاسی به آنها نباید تحلیل جدید تری منتشر کنند، تصوری بلاهت آمیز بنظر می رسد. چون به لحاظ منطق از دوحال خارج نیست یا نظریات اخیر با نظریات استاندارد نظیر "تاریخ فلسفه غرب، راسل"، "تاریخ فلسفه، ویل دورانت"، "نقد سانتیانا از نیچه"، در باره نوشته های نیچه موافق اند، که در اینصورت دیگر احتیاجی به تاسی به نظریات اخیر نخواهد بود. و یا اینکه تحلیلهای اخیر از تحلیلهای استاندارد متفاوتند که در اینصورت باید روشن شود کدام یک به حقیقت نزدیک تر اند. که در این صورت ضروری است که همچنانکه هدف این مقالات است، با تحلیل دوباره نوشته های نیچه و استدلال منطقی نشان داده شود که مثلا چرا بررسی های استاندارد ارزیابی صحیح نوشته های نیچه را بدست می دهند. لذا در هر دوصورت ممکن منطقی تصور یاد شده از نوع مهملات است.

نوشتم که علت مخالفت من با نیچه اولا مخالفت صریح او با پدید آمدن علم و فلسفه مخصوصا در یونان و ثانیا برخورد غیر منطقی او به فلسفه است (1). که راسل چنین دیده است: "انتقاد نیچه از دین و فلسفه تماما تحت تاثیر انگیزه های اخلاقی قرار دارد." (1). بنظر من اما مسئله خطیر تر از آنست که راسل یاد آوری کرده است. چون علی الصول اخلاق باید خود به عنوان بخشی از فلسفه مورد مطالعه منطقی قرار گیرد و نه به عکس، آنچنانکه نیچه برای پوشاندن لباس اخلاق اشرافی! بر فلسفه در پی آنست. چون در این صورت ما اخلاق را بدون تحقق فلسفی و منطقی ضروری آن بعنوان پیش فرض ماقبل استدلالی بدون هیچ ضمانتی بر درستی آن مقدم بر فهم فلسفی عالم و آدم قرار داده ایم. امری که طبعا با مزاج متساهل متافیزیکی اندیشمندان تنبلی چون نیچه بسیار سازگار است. لذا در این بخش به تحلیل بیشتر برخورد نیچه به فلسفه می پردازم تا مسئله روشنتر شود.

کوتاهی اولیه نیچه درباره فلسفه در اینست که او همچنانکه در "آنسوی خیر و شر" مساعی فلاسفه متقدم از " سقراط و افلاطون تا اسپینوزا و کانت" را برای رسیدن به "حقایق کلی" نه اینکه "میل به حقیقت" یا حقیقت طلبی آنان بلکه بعنوان "پیش قضاوت" ارزیابی کرده است. مساعی ارجمندی که بدون آنها حیات بشری خصوصا در فقدان علم و منطق فرآورده دانشمندانی چون هیلبرت، اینشتین و هایزنبرگ که بنص خود! مشخصا متاثر از فلاسفه مذکور بوده اند، بسیار تاریکتر از آنچه هست، میشد. نیچه اما همچنانکه روش اوست در سطح مسائل جولان میدهد و همواره کلی گوئی می کند. لذا هیچ استدلال مشخصی دال بر این مسئله ارائه نداده است. چون طبعا گفتن کلمات قصاری از این گونه برای وی که قادر به تحلیل منطقی نیست، ساده تر از نقد مستدل نظریات فلاسفه مورد بحث است. اما مسئله مهم در این مورد اینست که نیچه در ایرادی که به "میل به حقیقت" فلاسفه متقدم می گیرد نه اینکه در پی تصحیح آن باشد بلکه بجای آن "میل به قدرت" یا "اراده معطوف به قدرت" را می نشاند و در همین مسیر است که همچنانکه برخی نشان داده اند (2)، به ایده "ابر مرد" کذائی می رسد. و یعنی به نظر نیچه بجای طرفدرای از حقیقت، چون آنرا متکی بر پیش قضاوت دیده است، می بایستی طرفداری از "ابرمرد" و "اشراف" بنشیند که متکی بر "اراده معطوف به قدرت" است. اما این انتقاد نیچه از "پیش قضاوت" فلاسفه و در امتداد آن ضرورت "ابرمرد" همچنانکه مسخره، الیتاریستی (الیتیستی) و طبق استدلال دقیق راسل (1) و توگندهات (1*) اشراف پرستانه است. به همان سیاق نیز متناقض و ضد منطقی محسوب میشود. چون نه تنها عقیده نیچه در باره ابرمرد بالطبع متکی بر پیش قضاوت های خود اوست بلکه اصلا تصور نیچه از ابر مرد ایده آل که در آینده خواهد آمد، از آنجائیکه تصوری در باره آینده نامعلوم و خیالی است، الزاما مبتنی بر پیش قضاوت بوده است. چراکه تنها متعینات حاضر و یا موجودات سابق اند که خارج از "قضاوتهای پیشین" می توانند! (بوده) باشند! به این ترتیب ارزیابی منطقی نظریات نیچه روشن می کنند که اندیشه وی همچنانکه متکی بر پیرایش گذشته، از یونان قدیم تا عصر فردریک دوم و ناپلئون، متکی بر واقعیات ضد انسانی گذشته و"ایده الی" کردن آنست (1)، لذا مشخصا به جهت همین دوری از واقعیت! آکنده از تناقضات منطقی است!

حتی آن وجه محترمانه ای که دوستداران افاضات کلامی او اساس اندیشه نیچه میدانند و اساس ایرادات او به فلاسفه است، این "ذهنییت گرائی پرسپکتیویستی" نیچه در تحلیل صرف منطقی آن حاکی از رابطه مخدوش نیچه با واقعیت است. چه اگر هم بخواهیم واقعیات را بعنوان تفسیری بالمواضعه از دیدگاه ناظر قلمداد کنیم، مرجع واقعی آنها حکم می کند که از واقع گرائی بالمواضعه یا "پرسپکتیویستی" سخن بگوئیم و نه ذهنیتی که خود موضوع ناظر بعنوان محمول منطقی آنست! چون ذهنیت گرائی پرسپکتیویستی نیچه واقعیت را متعدد می بیند! گوئی که واقعیت محصول ذهن است و نه برعکس، ذهن انعکاس واقعیت. به این ترتیب با متعدد شناختن واقعیت هرکسی صاحب واقعیت خویش خواهد بود و علم و منطق بعنوان ابزار شناخت اجماعی از واقعیات طبیعی و حقایق اجتماعی بی معنی خواهند شد. تا کسانی مثل نازی ها بیایند و بزور گلوله تعبیر بیولوژیک نیچه را از حاکمیت اشراف (1*)، در لباس اشراف عقیدتی، بر مردم مسلط سازند.   

اینکه مثلا "نظریه حرکت بر روی سطوح شیبدار" گالیله که نتیجه بلافصل علم و فلسفه یونانی است، چه موردی از پبش قضاوت فلسفی در خود دارد که برطبق قضاوت نیچه محتوی فلسفه دیگران است، طبعا جواب به این سئوال از حدود فکری نیچه و طرفدارانش خارج است. هرچند که خود من نیز بارها اشاره کرده ام که علم و فلسفه مخصوصا از عصر ارسطو به بعد بجهت ابتلاء به کلام به بیراهه رفته و از علوم تجربی فاصله گرفته است. و اگر برخلاف نیچه با توسل به تحلیل منطقی آنچه را که او "پیش قضاوت" می نامد، و من در زمینه نقد علم "عادات" نامیده ام ارزیابی کنیم، خواهیم دید که همچنانکه من نشان داده ام (3) عادات مذکور نتیجه افراط در کلام و تجرید از مابه ازای واقعی مفاهیم، و لذا فهم نادرست ما از "مقولات" و مفاهیم علمی و فلسفی است. اما حماقت اصلی نیچه در حوزه فلسفه در اینست که چون خود بجهت ابتلاء مفرط به کلام و فقدان دانش منطقی قادر به ملاحظه این زمینه اشکالات فلسفه نبود، با سقوط از حیطه کلام به ظلمات چاه روانکاوی عصر ماقبل علم روانشناسی، بجای تحلیل منطقی نظریات متقدمین، همچنانکه پیشتر نیز اشاره کردم، به روانکاوی عوامانه آنها آنهم با روشهای بسیار کودکانه پرداخته است. هم از این رو برخورد نیچه با فلسفه نه تنها غیر منطقی و غیر فلسفی بلکه نوعی تفتیش عقاید بنظر میرسد که تنها در مخیله او می گنجد. به این ترتیب نیچه از مسائلی سخن می گوید و به مصالحی (مانند روانکاوی) دست می یازد که به جهت فقدان آنها در عصر نیچه لاجرم از محتوی ممکن آنها بی خبر بوده است. نتیجه این روانکاوی عصر حجر نیچه در مورد فلاسفه و تفتیش عقاید نظریات متقدمین تحویل مسئله حقیقت به روانکاوی است، اما بدون روانکاوی. و تحویل مسئله قدرت اجتماعی به بیولوژی است، اما بدون بیولوژی، علمی که بعد از او ایجاد شده است.

اما از فحوای کلام نیچه بر له تراژدی و علیه فلسفه روشن است که مخالفت او با سقراط بعنوان آگاه کننده مردم و جوانان آتن که به آنها سئوال کردن یاد می داده است، در علاقه آنچنانی نیچه به نو جوانان نیمه لخت آتنی و قداره بندان اسپارتی نهفته است. مخالفت او با افلاطون در "آنسوی خیر و شر" نیز احتمالا معطوف به تبعید شاعران وسیله افلاطون از آکادمی است که نیچه خودرا از زمره آنان می شمارد. همچنانکه مخالفت او با کانت نیز سطحی است. چون در این مورد نیز نیچه صرفا با تذکر "کاته گوری آمرانه" کانتی بسادگی بلاهت آمیزی سرو ته قضیه را هم آورده است. لذا می ماند مورد اسپینوزا که بجهت تعمد در تقریر منطقی یا باصطلاح نیچه "ریاضی" مسئله حقیقت مورد بی مهری نیچه قرار می گیرد، که بجهت بیسوادی مزمنش از ریاضیات متنفر است. اما چون اسپینوزا یهودی است، لذا نیچه بجهت نفرتش از یهود که آنان را با "بیماران"، "ضعفا" و "فرو مایگان" هم طراز می داند (1)، اورا نیز با لقب "بیمار منزوی" بیشتر از دیگر فلاسفه مورد عتاب قرار داده است تا از این طریق طرفداران بی سوادش را به مقدار کافی از خواندن آثار او منع کرده باشد.

اما برخلاف روش فلسفه ما در هیچ موردی از این ایرادات نیچه با استدلال منطقی و تحلیل محتوی نظریات دیگران روبرو نیستیم بلکه همچنانکه اشاره شد، همواره با کلمات قصار و کلی بافی و حداکثر با "نتایج روانکاوی" عوامانه نیچه از فلاسفه روبرو هستیم که البته موافق مزاج اشخاص ساده میتواند باشد. باین ترتیب نیچه که "هایدگر" اورا "آخرین متافیزیسین" میدانست (1)، بعنوان نماد تناقض منطقی انتقاد متافیزیکی از متافیزیک، احتمالا برای پرهیز از در گیری با منطق که در مورد آن بیسواد است، از مرز کلام متافیزیکی، که درستی و نادرستی آن به واسطه تطابق با واقعیات عینی و دستکم بواسطه منطق (تحربی) قابل ارزیابی است، می گذرد؛ و به تاریکی روان سقوط می کند که دستکم در عصر نیچه هیچ تصور روشنی از آن دردست نبود. لذا هرکسی می توانست در آن معلق بزند و هر سخن متناقضی بگوید.

طبیعی است که همچنانکه طرفداران متلون المزاج نیچه نظیر "هایدگر" تصریح کرده اند "تناقضات منطقی" هیچ مانعی بر سر راه متافیزیک محسوب نمی شوند (1). اما مشخصا به جهت بر آمدن تناقضات منطقی از متافیزیکِ فاصله گرفته از واقعیات طبیعی است که نظریات مابعد الطبیعی ـ همچنانچه ارتباط ماهوی و متدولوژیک اندیشه های نیچه و نازیسم روشن می کند (1*) ـ مرجع و اساس اندیشه های "ایراسیونال" از ایدئولوژی های سیاسی مذهبی گرفته تا فاشیسم و نازیسم قرار گرفته است. و همچنانکه نمی توان هیچ دیوار خود خواسته ای میان نیچه و نازیسم برپا کرد که قادر به مقاومت در برابر واقعیات عینی تاریخ اخیر آلمان باشد. نظیر پرورش اندیشه های نیچه و نازیسم در متن مجامع اشراف پرست آلمان معاصر نیچه که نقش اساسی در بقدرت رساندن هیتلر به عنوان آلت دست در رسیدن به اهدافی داشتند که سرانجام مواجه با شکست شدند (1). به همین ترتیب آنچنانکه پیش از این تذکر داده ام، طبیعی است که با وجود آشکاری اشتراک منبع یاد شده واقعی یا انسانی نیچه و نازیسم، باز بعضی ها در آکادمی ها و نشریات غربی در پی تطهیر نیچه از این رابطه ذاتی اش با نازیسم بر آیند.

اما آنچه که در جوار این مساعی مذبوحانه برای نبش قبر نیچه باید جداگانه مورد بررسی قرار بگیرد، مسئله تاثیر نیچه بر آنچیزی است که به اسم "فلسفه پست مدرن" مشهور شده است. طبیعی است که نیچه به جهت گذشته گرائی افراطی اش که ناشی از انحصار سوادش به "زبان قدیم یونانی" و تحجّر اشراف پرستانه اش بود تحمل دنیای جدید را که در آن اشراف مورد علاقه نیچه منزلت خودرا از دست داده بودند، نداشت. لذا به نقد آن از دیدگاه متحجر مجامع اشرافی آلمان پرداخت که در طیف سیاسی محافظه کاری قرار داشتند. کمااینکه رابطه نامیمونی میان "محافظه کاران جدید" (به قول "هابرماس" ( 3)) یا پست مدرنیسم متاثر از نیچه و "نئولیبرالیسم" معاصر می توان تشخیص داد که در فرصت دیگری باید به آن پرداخته شود. و به این ترتیب مثبت ترین اثر فرضی نیچه (جهت تلطیف اثر منفی اش بر نازیسم ) این خواهد بود که، تعبیر ذهنی نیچه از حقیقت واقعیت های متعدد (بسته به موضع ناظر) سبب شد که جان تازه ای در جسد محافظه کاری دمیده شود، که در سایه پیشرفت علوم عینی میرفت که میدان فکر را به اندیشه علمی ببازد. چون در صورت حقیقت تعدد واقعیت و پرداختن واقعیت بر اساس حقایق مذکور، محافظه کاری نیز قادر بود حقیقت خودرا داشته و برطبق آن به ساختن واقعیاتی بر اساس این حقیقت دنیای محافظه کاران بپردازد.

بنظر من همچنانکه خود فلسفه پست مدرن، تاثیر نیچه بر آن نیز ناشی از یک سوء تفاهم است. باین معنی که چون از یکسو فلاسفه معاصر (پست مدرن) به جهت سوء تعبیر از علم و فلسفه قادر به تشخیص مرجع و اساس اشکالات فلسفه و علم و تناقضات آشکار آن (در تعبیر جهان) نشدند، لذا با تفسیر فلسفه سعی کردند تعبیر جدید تری از محتوی موجود فلسفه بدست آورند تا مثلا از این طریق به رفع یا توجیه و توضیح ناتوانی های فلسفه و علم موفق شوند. در این مسیر است که آنها نیز نظیر نیچه، اما به جهات دیگری، در فقدان دانش بر علل واقعی و منطقی اشکالات به کلی گوئی پرداختند. و همه چیز را از دریچه ذهنیت گرائی دیدند که همچون خود ذهن موضوعی غیر مشخص و کلی است. و یعنی فلاسفه پست مدرن قادر به تشخیص این نبودند، و این نظر من است، که علل اساسی اشکالات علم و فلسفه همانا افراط فلسفه غربی در تجزیه، تجرید و تعبیر صرفا لغوی کلیتهای زنده طبیعی نهفته است. در حالیکه همان فلسفه علمی موجود محتوی یک هسته قابل تطبیق بر پدیده های طبیعی است که برای توضیح و تحلیل طبیعت و در رابطه با مبحث "تعادل سیستمهای دینامیک یا زنده" بعنوان مدل اساسی حل مسائل اجتماعی نیز کفایت می کند (4). چون همچنانکه لیوتار نیز مجبور به قبول "پست مدرن بودن مدرن" بوده است، پروژه مدرنیته هنوز ناتمام است و از اینرو نمی توان مدرنیسم را به کنار نهاد.

از سوی دیگر تکیه کردن "پست مدرنها" در تاسیس فلسفه "پست مدرن" بر "پرسپکتیویسم" و بر ذهنیت هنری آثار "پیکاسو" یا "جویس" بدون تحلیل زمینه های عینی این آثار که دستکم در مورد کارهای پیکاسو روشن شده است که متکی بر هنرهای ابتدائی اقوام بدوی بوده اند. و نیز اصرار آنها در عدم تاثیر "موازین" معین در ایجاد آثار هنری و ادبی و لذا اصرار آنها بر عدم ضرورت تقارب فلسفه با واقعیت عینی و تعمدشان بر اینکه فلسفه صرفا اشاراتی به امکانات فکر است (3). همه اینها نشان می دهند که فلسفه پست مدرن دچار این سوء تعبیر است که در ورای ما به ازای واقعی کلمات و لغات و یا حتی ورای تحلیل منطقی مقولات و مفاهیم می توان صرفا با هرمنوتیک و تعدد مفاهیم یک لغت به کنه پدیده هائی پی برد که متصف به این لغت هستند (5). اما من با وجود سمپاتی نسبت به بعضی از پست مدرن ها نظیر "دریدا" و "کریستوا" ناگزیر از توضیح این هستم که این پدیده ها هستند که به لغات معنی میدهند و نه برعکس!

لذا ارزیابی نهایی من اینست که همچنانکه اشاره کردم: پروژه پست مدرن صرفا ناشی از سوء تعبیر نسبت به علل تناقضات فلسفی است و نه بیش. همچنانکه توجه به "ماجرای سوکال" (6) نشان میدهد که پست مدرنها اکثرا متاسفانه صاحب دانش کافی برای رسیدن به هدفی که در پی اش بودند، و یعنی تصحیح مبانی اندیشه، فلسفه و علم، نبودند. این ماجرا به روشنی ثابت کرد که محتوی اکثر افاضات پست مدرن باستثنای اندکی از آنها، حرفهای توخالی و باد هوا هستند. خاصیتی که قابل ارجاع به مرجعیت نیچه نسبت به "پرسپکتیویسم" است. هرچند که من در این مسئله موضع منصفانه تری دارم و اشکالات یاد شده علم و فلسفه قدیم و جدید را دلیل کوتاهی های فلسفه پست مدرن می دانم. اما نه تنها تا حدودی موافق نظریات "هابرماس" مورد طعن "لیوتار" (3) هستم بلکه خودرا موظف به این تذکر به لیوتار می بینم که برای پرهیز از افاضات پست مدرن در انحصار نظرگاه به دید هنری، کافی است به این نظر هموطنش ـ چون او در این مقاله (3) مشخصا ناسیونالیستی می اندیشد ـ "امیل زولا" دقت کند که می گوید: "هنر طبیعت است که به میانجیگری مزاج دیده شده است". لذا بنظر من انحصاری در ملاحظه طبیعت نیست. چون اگر به طبیعت از دریچه عقل بنگریم، محصول علم و فلسفه خواهد بود، و اگر بواسطه مزاج به آن بنگریم به هنر (و ادبیات) خواهیم رسید. لذا انحصار دید ما نسبت به عالم آنچنانکه لیوتار پست مدرن می خواهد و تجزیه واقعیت به حقایق متعدد آنچنانکه نیچه ضد مدرن می طلبید، حداقل متحجر است.

علاقه ایرانی به اندیشمند غربی، همچنانکه بعکس، بالطبع ناشی از غرابت و جذابیت نگاه او به دنیا نسبت به نظر خود اوست. اما این نباید سبب شود که ما در بند این نگاه بدیع غربی به مانیم، بلکه درستی هر نگاهی باید به محک واقعیت سنجیده شود و هر نظری از صافی اعتبار منطق گذرانده شود. بیشتر نوشته های نیچه اما چون آتشفشانی از احساسات نه با واقعیت می خوانند و نه با منطق که همانا خلاصه واقعیت است. به اورادی می مانند که در حال خلسه خوانده شوند. خلسه ای در خلوت ذهن دور از جریان واقعی عالم مادی. لذا در نگاه سطحی نیچه به آدم بی آزاری می ماند که کاری به کسی ندارد و در پی رهائی خویش از بار دنیاست. و حتی به کسی می تواند بماند که به دیگران نیز هشدار می دهد و در پی تبلیغ نوعی از آزادی از بار و غم دنیاست. اما، هم چنانکه نوشتم، تنها بعد از رجوع به زمینه های تاریخی و اجتماعی محیط نیچه و شرایط روزمره حیات اوست که میتوان به کنه آنها و عملکرد واقعی آنها پی برد. و دید که مخاطب او نه من و شما بلکه "ابر مردان" و "سرورانی" هستند که بر طبق تحلیل منطقی راسل از نوشته های نیچه که در بخشهای پیشین به تفصیل آوردم، تنها میان اشراف یافته می شوند. و آزادی مورد نظر نیچه تنها آزادی اشراف است و به قیمت بردگی اکثریت غیر اشرافی مردم میسر است. چون نیچه معتقد است: "برای آنکه به فرهنگ والائی برسیم باید بقای طبقه برتر وسیله بردگی (کار اضافی) مردم عادی (برای بقای طبقه برتر که نباید کار کند) تامین شود" (1*).

طبیعی است که دلایل نیچه در اینکه چرا اینطور باید باشد، مگر برای اشراف، برای من و شما و حتی راسل منطق شناس نیز منطقی نیستند. و همین مسئله اصلی من با نیچه و طرفداران اوست که نه به ارتباط مسائل مورد بحث نظیر شرایط آزادی! توجه دارند و نه به ضرورت منطق محتوی یک نظر و به دلخواه از این شاخه به آن شاخه می پرند. چون هر نظری و خصوصا هر نظری در باره حیات اجتماعی که متکی بر مقولات و شرایط غیر عینی! (غیر قابل سنجش) حیات اجتماعی باشند، خصوصا آنها که مانند نظر نیچه متکی بر مقولات ذهنی نظیر "سرنوشت اجتماعی" هستند (1*)، دقیقا به جهت دوری از واقعیت مهمل و مردوداند. چون به جهت دوری از واقعیت قابل تعبیر و تفسیر وسیله شیادان کلام ـ باز و لذا در نهایت منجر به سوء استفاده از آنها علیه مردم خواهد شد. همچنانکه در مورد نازی ها در آلمان دیدیم که در ابتدا به کمک اشراف آلمانی برسر کار آمدند که مورد نظر اصلی نیچه بودند و سپس خودرا به عنوان اشراف عقیدتی حتی برتر از اشراف (نژادی آلمان) شمردند. لذا از این لحاظ منطقی در سخنان غیر منطقی نیچه نهفته است که همانا ناشی از عدم اتکاء به مقولات قابل سنجش در واقعیت و لذا امکان سوء تعبیر از آنها بوده است.

اگر رسیدن به آزادی از قیود مغایر تکامل انسانی در حیات اجتماعی برای اکثریت مردم ـ و نه صرفا بنظر نیچه تنها برای معدودی اشراف بوسیله بردگی اکثریت ـ به چنان سادگی، رقص کنان و پایکوبان که نیچه تصور میکند، ممکن می بود، فیلسوفی نظیر مارکس که پایبند اندیشه علمی است ضرورتی نمی دید که با تحلیل مفصل و پیچیده ارزش اضافی نهفته در کار اکثریت و بعد از استدلالات مفصل به این نتیجه برسد که انسان زمانی به آزادی واقعی از قیود ضروری معاش روزانه که علت اصلی قیود دیگر انسان هاست، خواهد رسید که با تقلیل کار ضروری بتواند فرصت تکامل عقلانی خودرا بدست آورد. "لذا تقلیل ساعات کار روزانه به هشت ساعت اولین قدم در راه آزادی انسان است". مسئله درست اینست که اندیشه منطقی بر پایه مقولات قابل ارجاع به مقولات عینی و قابل سنجش وسیله تجربه تنها اندیشه مفید برای ما انسانهاست. اندیشه منطقی اما در عین حال مناسب مزاج دیوانگانی چون نیچه نیست که حوصله تفکر منطقی را ندارند و مسائل دنیا را سرسری می خواهند حل کنند. اشتباه نشود، دیوانگی نیچه نه تنها تعارضی با اشراف پرستی او ندارد بلکه اگر دقت کنیم اتفاقا بسیار با آن موافق است.

طبیعی است که طرفداران ایرانی نیچه در هپروت ذهنیات خویش کاری به این واقعیات نظریات نیچه ندارند و درخواب طرب دیونیزوسی رفته اند. همچنانکه نازی ها هم بعد از اتمام کار در گتو های آدمکشی، واگنر و موزارت گوش می کردند و گاهی شب تا صبح به پایکوبی و شادمانی در کنار کوره های آدمسوزی مشغول بودند. اما نیچه زدگی ایرانی وجهی سیاسی دارد که نمی توان به سادگی از آن گذشت. و آن گرایش به فاشیسم از معبر گذشته گرائی وطنی، حماسه زدگی ادبیات فارسی و یا ابتلاء ذهن و امتلاء کلام است که علائم آنرا در ضدیت با عرب و انیران در حماسه های فردوسی دیده ایم که پیش از این آوردم. نوشتم که به این دلایل نیچه به عارضه ای میان تحصیلکردگان تبدیل شده است. عارضه ای که در خلاء اندیشه دموکراتیک به جهات مختلف سبب انحراف اندیشه منطقی خصوصا در خارج ایران بسوی عوالم غیر منطقی سطحی اما خطرناکی شده است که آوردم.

نوشتم که همچنانکه میتوان گذشته زدگی و اشراف پرستی نیچه را محصول عکس العمل اندیشه دست راستی اروپای عصر بر آمدن ناسیونالیسم و بازسازی گذشته اروپای اشراف در برابر رشد عقل سوسیالیستی مردم متمایل به انترناسیونالیسم آتیه گرا ارزیابی کرد، اقبال بعدی او در ایران نیز میتواند ناشی از شکست اندیشه های چپ بر اثر شکست حزب توده و محصول درونگرائی در عبور از حال شکسته به گذشته پوسیده تعمیر شده در حماسه ارزیابی شود. . آدمهائی مانند مهدی اخوان ثالث نمادهای گویای این وضعیت و در نهایت مرثیه خوان گذشته نابوده و ناشناخته اند. هم چنانکه بازسازی گذشته فردوسی فرموده ایران نیز به قلم آقای دوستدار را باید از همین مقوله دید که عوام تحصیلکرده در تنگنای شکست و غربت از خواندن نیشهای ضد اسلامی اش خوش خوشناشان میشود: که من ملَک بودم و فردوس برین جایم بود. و این عرب بود و اسلام که ما را بعد از هزارو جهارصد سال به این روز انداخت (1). وقتی سواد ایرانی تحصیلکرده به تحلیل عینی (تجربی) جامعه و تاریخ قد ندهد، می ماند سوگ گذشته و عبادت آینده ای نامعلوم که برای او چیزی جز آینده غربی نمی تواند باشد. و چون استقلال فکری ندارد برای استقلال از دین به عوض گرایش به علم و منطق مجبور به اقتداء از شارلاتانی چون نیچه است که از فرط بی دینی به اشراف پرستی رسیده بود. که یعنی ایرانی که از سر بی فرهنگی بی وطن شده است، بعد از سی و اندی سال در غرب که می توانست با تحصیل علم و فلسفه و یادگیری تفکر منطقی به حل مسائلش به پردازد، هنوز در قید تفکر سطحی مثلا اشعار نیچه را مزمزه میکند تا به کمک آنها به معراج هپروت اجدادی برود.

کما اینکه از نظر سطحی بودن و فقدان اندیشه منطقی شاید به توان مجموعه کلمات قصار نیچه را برای طرفداران اش به یک "توضیح المسائل" تشبیه کرد، و یا چون شعرگونه اند دست بالا به توان به دیوان حافظ تشبیه کرد که طرفدار از دنیا بی خبر نیچه می تواند در آن تفال کند. چون طرفدار نیچه قادر به دیدن ارتباط ذاتی کلمات قصار به ظاهر معقول نیچه با نیات ضد انسانی و اشراف پرستی او نیست تا بتواند محتوی ضد انسانی آنها را دریابد. در حالیکه اندکی منطق و دقت در نوشته های نیچه، این شارلاتان کلمات، هر آدم باسوادی را به این سئوال راهنمائی خواهد کرد که چگونه شخصی تحصیلکرده که دعوی دانش فلسفی داشت و ادعای مقابله با سقراط را میکرد، قادر به توهین و مذمت اکثریت مردم به عنوان"مردمان پست" یا "فرو مایه گان" بود (1). در حالیکه دقت در اشراف پرستی نیچه روشن می کند که علت آن نسبت ابلهانه به مردم اشراف پرستی او بوده است. چون برای اشراف هم از قدیم الایام مردم فرومایه و پست محسوب میشدند. هم چنانکه در نوشته های نیچه "فرومایه و پست" اصطلاحی است برای مردم عادی در مقابل "ابرمردانی" که نه تنها بنظر من بلکه هم چنانچه در بخشهای پیشین نشان دادم به نظر فلاسفه ای نظیر "راسل" تنها از میان اشراف می توانند بر آیند. و یعنی نیچه مردم عادی را فرمایه و اشراف را ابرمرد و از نژاد برتر و مرجحی می داند که مردم عادی برای بقای آنها باید بیش از حد زحمت بکشند. اما طبیعی است که دست راستی های آلمانی که به تعداد قابل توجهی در همه اقشار از نشریات تا دانشگاه ها نفوذ دارند، همواره در پی تطهیر نیچه خواهند بود و طبیعی است که افراد سطحی به جای تحقیق همواره به دام ساده نگری خوهند افتاد و باوجود نتایج مشخص تحقیقات متخصصین که دال بر تاثیر مستقیم نیچه بر هیتلر و ایدئولوژی نازیسم است (1)، تا وقتی که هیتلر از قبر بر نیامده و تایید نکرده است، اینان منکر رابطه میان نیچه و نازیسم خواهند شد.

و یا این سئوال برای عقلا مطرح است که چگونه آدمی در آستانه قرن بیستم مدعی ایست که "بردگی جزء ذات یک فرهنگ است" و "برای آنکه به فرهنگ والائی برسیم باید بقای نژاد برتر وسیله کار زیاد (بردگی) مردم عادی تامین شود" (1*). آیا این پائین بردن ارزش آدمیان تا حد موریانه نیست؟ که همانند اشراف آنهارا فقط سزاوار کاربدنی (برای بقای اشراف) می بینند. و آیا این فرومایگی تحصیلکردگان عامی نیست که سوادشان چون نیچه در زبان یونانی منحصر به "خرخوانی" در رشته خود می شود و انسان و تاریخ را تنها از زاویه نگاه اشراف یونانی می نگرند که مردم عادی را برده می دیدند. اینست آن عوامانگی متحجری که در نهان کلمات قصار ظاهرا معقول نیچه نهفته است.

اما طرفدار نیچه چون چشم و گوشش بسته مانده و راهی به منطق نیافته است، فقط ظاهر کلمات قصار نیچه را می بیند، بدون زمینه ضد انسانی آنها. لذا او احتیاجی به باز کردن چشمش ندارد، فقط باید نیّت بکند و به دلخواه صفحه ای از کلمات قصار نیچه را باز کند، بالاخره چیزی در آن صفحه خواهد یافت که به استعانت تعبیر و تفسیر محتوی آن جواب خواسته او باشد. که یعنی دیوان یا توضیح المسائل نیچه مجموعه درهم و برهمی است از کلمات قصار و جملات قصار که به هر مزاجی سطحی سازگار است. و هر بیسوادی می تواند منظورش را در آن بیابد. چون مانند توضیح المسائل به بخشهائی با عناوینی چون (7): " علائم فساد، انواع عدم رضایت، زندگی یعنی چه، علیه پشیمانی، کار و کسالت و ..." تقسیم شده و محتوی کلمات قصاری است که حلال همه مشکلات آنانی است که به شادی در عالم هپروت مشغولند.

اینست که برای تفرّح ذات هم که شده بعضی از مطالب توضیح المسائل "دانش شاد یا علم مسرور" ـ فرقی نمی کند چون محتوی آن نه ربطی به علم دارد و نه به شادی ـ از نیچه را می آورم تا دیدن عمق اندیشه جهانشمول او مایه عبرت مخالفینش شود:

"ترانه یک چوپان بز خدا ـ نقّاد" (8):

"افتاده از بیماری روده،
ساسها مرا می خورند.
و آنسو هنوز نور است و صدا!
می شنوم، آنها میرقصند...
او می خواست در این ساعت
پیش من بخزد.
منتظرم مثل یک سگ، ـ
نشانی نمی آید.
صلیبی که او وعده اش را داد؟
چگونه می توانست دروغ به گوید؟
یامثل بزهای من
ـ دنبال هرکسی به رود؟
...".

توضیحات و منابع:
(1) ر. ک. بخشهای قبلی. عبارات داخل گیومه "..." همچنانکه در قسمتهای پیشین، نماینده اصطلاحات خاص و یا متداول در آثار دیگران است که در صورت تذکر منتسب به منبعی است که در متن یا انتهای جمله مربوطه ذکر شده اند. همچنانکه بعضی از آنها به اعتبار منابع ذکر شده از نوشته های نیچه اند. اکثر این منابع اصلی در بخشهای پیشین مقاله به دقت ذکر شده اند. مثلا اصطلاح مردم "فرومایه" یا "پست" در نوشته های نیچه معنی کلمه آلمانی زیر است:         
ـ „niedrige“ Menchen.
که در نقد ارزشمند "ارنست توگندهات" (استاد سابق فلسفه در برلین) نیز تاکید شده است. برای یک ارزیابی جدید از اشراف پرستی، ضد انسان و ضد یهود بودن معیار های فکری نیچه (علاوه بر منابع استاندارد معتبری نظیر "تاریخ فلسفه غرب، راسل"، "تاریخ فلسفه، ویل دورانت"، "نقد سانتیانا از نیچه" که در بخشهای پیشن آمده اند) به همین مرجع رجوع کنید که در این جا تکرار می کنم:
(*) E. Tugendhat, „Die Zeit“,Nr. 38, 2000.
طبیعی است که کسانی که وارد به منطق نبوده و قادر به ارزیابی علمی نظریات براساس داده های تجربی نیستند بابت اظهار فضل هم که شده است نظیر آقای دوستدار و دیگران بر سر معانی لغات داد سخن خواهند داد، بدون اینکه همچنانکه یاد آوری کردم به مقدمات فلسفه وارد بوده و مثلا تفاوت میان "تضاد" و تناقض" را فهمیده باشند. از این قبیل است دعوای کوچه بازاری بعض ها بر سر ترجمه "Übermensch".
این کلمه را احتمالا به دلایلی نظیر اینکه نیچه غرضش از انسان والا همواره درکل مردان! و خصوصا اشراف مرد! بوده، زنان را همواره خوار شمرده و مخصوصا نمونه هائی هم که او در رابطه با حیات ایده آل نام برده است نظیر "الکبیادس، فردریک دوم و ناپلئون" از مردان اند، حتی آنانکه اهل فلسفه بودند نظیر "عباس زریاب خوئی (تاریخ فلسفه ویل دورانت)" به "ابرمرد" ترجمه کرده اند. این معنی در زبان فارسی جا افتاده است و لذا مخصوصا به جهت حفظ امانت و تفاهم با اکثریت علاقمندان فلسفه است که من نیز چنین کرده ام. در حالی که طبعا میشد آنرا همچنانکه کرده اند مثلا به "سروران" هم ترجمه کرد مشروط بر اینکه تداعی لازم برای خواننده ممکن می بود. اما مسئله وقتی بودار می شود که چنین ترجمه غیر متعارفی با غرض تطهیر نیچه توام بشود. که در اینصورت استدلال منطقی می خواهد و نه تعابیر معنوی. کمااینکه ترجمه انگلیسی آن هم به "Superman" شده است که اتفاقا با همان ابرمرد موافق است و نه "Superhuman" (مثلا ابرانسان یا فرا انسان)، و تعابیر دیگری که در پی جعل و تطهیر نیچه از آن ساخته شده اند. بابت تطهیر نیچه ترجمه های انگلیسی و فارسی را کنار نهادن حاکی از بی اطلاعی است.            
(2) Nate Olson, “Perspectivism and Truth in Nietzsche’s Philosophy:
A Critical Look at the Apparent Contradiction”.
(3) J. F. Lyotard, „Die Beantwortung der Frage: Was ist Postmodernismus?, Brief an Thomas E. Carrol, 1982.
(4) ر. ک. مقالات من عنوان تحت عنوان "مسئله ابعاد جهان" و نیز "فلسفه علمی در ایران و ..." در سایت عصر نو و اخبار روز.
(5) J. Derrida, „ Marx’ Gespenster“, (Fischer Verlag, 1996).
(6) A. Sokal, J. Bricmont, „ Fashinable Nonsense“, (Picador, 1998).
(7) Nietzsche, „Die fröhliche Wissenschaft“, Erstes Buch.
(8) „Lied eines theokritischen Ziegenhirten: Da lieg ich, krank im Gedärm, - mich fressen die Wanzen. Und drüben noch Licht und Lärm! Ich hörs, sie tanzen... Sie wollte um diese Stund zu mir sich schleichen. Ich warte wie ein Hund, –es kommt kein Zeichen. Das Kreuz, als sies versprach? Wie konnte sie lügen? – oder läuft sie jedem nach, wie meine Ziegen? ...“