بنویسید ما نیازمندیم...


• پسر جوانی از اهالی "باجه باج" جلو می‌آید با فارسی دست و پاشکسته‌ای می‌گوید: بنویسید ما نیازمندیم؛ واقعا نیازمند کمکیم. این را می‌گوید و اشک‌ریزان دور می‌شود ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
شنبه  ۲٨ مرداد ۱٣۹۱ -  ۱٨ اوت ۲۰۱۲



فاطمه جمالپور - ایسنا: در گوشه گوشه خرابه‌ها و خانه‌هایی که دیگر نیست، مردان سیه‌پوش چمباتمه زده و زانوی غم بغل کرده‌‌اند. زندگی شان آوار شده و به هستی که دیگر نیست خیره مانده‌اند. کمتر کسی است اینجا که داغ‌دار عزیزی نباشد. برخی از این مردها جز خانه‌، در یک بعدازظهر منحوس همسر، مادر، فرزند و عزیزانشان را از دست داده‌اند.
اینجا همه مشکی‌پوشند و غم وجودشان با خاکی که از سر تا پای لباس‌هاشان نشسته بیشتر دیده می‌شود؛ اینجا روستای "باجه باج" است روستایی در نزدیکی ورزقان که با ٣۹ کشته و زخمی، بالاترین آمار تلفات زلزله‌ در منطقه را دارد.
در مسیر جاده از تبریز به سمت ورزقان می‌رویم. صف‌ چادرهای سفید که پدیدار می‌شوند حکایت از آغاز فاجعه خانه خرابی و خانه به دوشی دارد.
٣۵ کیلومتری ورزقان آغاز بحران است و آبادی به آبادی به تعداد چادرهای سفید اضافه می‌شود. ترافیک جاده با گذشت چند روز از زلزله همچنان سنگین است، در این میان خودروهای شخصی غالب‌ترند و مردمی که به هر وسیله ممکن در حال کمک‌رسانی هستند.
کمی جلوتر صدای اذان از مسجد بی‌مناره که در میان خانه‌های به خاک نشسته طنین‌انداز شده، حکایت از وصل شدن برق در برخی روستاها دارد.
صنوبرها دوسوی جاده را احاطه کرده‌اند و زیبایی خود را به رخ می‌کشند و دشت‌های وسیع از پس صنوبرها قاب چشم می‌شود؛ اما هر لحظه پس از این همه زیبایی می‌گویی، چه حیف این همه زیبایی برای تو طبیعت که این‌قدر بی‌رحم بوده‌ای.
روستاهای کنار جاده آب شرب ندارند. تنها بسته‌های آب‌معدنی است که مایحتاج مردم را تامین می‌کند و تانکرهایی که گاه و بی‌گاه از راه می‌رسد. حتی چشمه‌ها هم در این زلزله آب را بر مردم ماتم‌دیده بسته‌اند و خشک شده‌اند.
هر چند که فرماندار آذربایجان چند روز پیش قول داده که به همه زلزله‌زده‌ها فانوس می‌دهد، اما هنوز، «فانوس» بزرگترین خواسته این خانه‌ خراب‌هاست تا از دام‌هایشان به عنوان تنها دارایی‌ به جا مانده از قهر طبیعت، حفاظت کنند، این بار دیگر خبری از چوپان دروغ‌گو نیست و شب‌ها گرگ‌ها که از بی‌خانمایی گله‌ها با خبر شده‌اند، حمله می‌کنند و دام‌ها را طعمه قرار می‌دهند.
پسر جوانی از اهالی "باجه باج" جلو می‌آید با فارسی دست و پاشکسته‌ای می‌گوید: بنویسید ما نیازمندیم؛ واقعا نیازمند کمکیم. این را می‌گوید و اشک‌ریزان دور می‌شود.
چادرها و پارچه‌های مشکی که نشان دهنده قبور تازه درگذشتگان است در نزدیکی خودنمایی می‌کند گویی زلزله زدگان را بیش از این نیز یارای دوری عزیزانشان نیست، پیرزنی لالایی غم‌انگیزی به زبان ترکی در وصف دختر و نوه‌اش می‌خواند صدای غم‌آلود و بغض فروخورده‌اش اشک را در چشم جاری می‌کند.
با لالایی به سراغ مرغ و خروسها می‌رود. گویا آنها تمام هستی و دارایی‌اش هستند، مشتی غذای مانده برای آنها می‌ریزد.
روستا خلاصه شده در تلی از آوار و چهارچوب‌ درهای بی‌خانه که استوار باقی‌ مانده‌اند، چهارچوب‌هایی که دیگر دستی کلونشان را نمی‌نوازد و خشم زمین که این بار نصیب مردمی شد که بامشان بیش نبود اما رنجشان بیشتر شد.
زنان چادرهای رنگی را به دور لباس‌های سیاه خود پیچیده‌اند. کودکان با ظاهری به چرک نشسته دائما محوطه خاکی چادرها را زیر پا می‌گذارند گویی به دنبال کسی یا چیزی می‌گردند و شاید آن همبازی چند روز پیش خود که حال برای همیشه در زیر آوارها دفن شد.
برخی از کم و کیف کمک‌ها ناراضی‌اند. هنوز دلگیر کمبودهای یکی دو روز اول هستند و ناامیدانه سقفی مطمئن را به خواهش طلب می‌کنند، چرا که از ٣۰ روز دیگر و آغاز فصل سرما می‌ترسند. پیرمردی جلو می‌آید و می‌گوید، سیگاری برای دود کردن می‌خواهد و اینکه طویله‌اش درست شود تا گرگ هر شب به گله‌اش حمله نکند.
زنی دیگر اعلامیه مجلس ترحیم خواهرش را در دست گرفته است. نمی‌دانم در این اوضاع آن اعلامیه را چطور چاپ کرده‌اند. چندین دقیقه گذشته است و او همچنان خیره به اعلامیه است انگار برای باور مرگ خواهرش به چیزی بیش از اعلامیه نیاز داشت.
هرسال تابستان زنان و مردان دوشادوش هم به برداشت محصول می‌رفته‌اند اما امسال زنان تنها صبحها سر زمین رفته و بعدالظهرها برای تدرک افطار به خانه بازمی گشتند و همه زنان و درخانه ماندگان قربانی آوار شده و به آغوش خاک سپرده شده‌اند.
یک راه شوسه فرعی را بالا می‌رویم تا به روستای "زنگبار" می‌رسیم. روستایی که ۱۰۰ درصد تخریب شده است.
پنج روز پس از زلزله خبری از حمام و دستشویی صحرایی نیست.
مردی جلو می‌آید و سر صحبت را باز می‌کند. ۱/۵ ساعت زیر آوار مانده بود. از دنیای مردگان بازگشته است. از کمی امکانات گله می‌کند. از برادرزاده جوانش می‌گوید که بعد از ۴٨ ساعت جنازه‌اش را از زیر آوار بیرون آورده بودند.
می‌گوید: کاش دولت دام‌هایمان را بخرد تا ما با پول‌هایش خانه‌هایمان را بسازیم. تعهد می‌دهیم که با این پول‌ها به شهر نرویم و تنها برای ساخت و ساز خانه و طویله استفاده کنیم، چرا که هر شب گرگ به گله می‌زند و یک ماه دیگر هم فصل سرما است و دام‌ها تلف می‌شوند.
اینجا بر هیچ لبی و صورتی لبخندی نمی‌بینی؛ هرچه هست تحیر است و غم. دست آخر بغضی راه گلویت را می‌گیرد و رو در روی نگاه آنها که موجا موج از ناامیدی است، ترجیح می‌دهی سکوت کرده و بگذری.
چشم‌های مردم اینجا سرخ است. نمی‌دانم از خاک است یا بغض‌های فروخورده. دیوارهای پارچه‌ای چادرها دیگر تاب تحمل هق‌هق‌ها را ندارند.
روستا را با همه دردهایش ترک کرده و راهی ورزقان می‌شوم. همان ابتدای ورود، ساختمان فرمانداری ورزقان که تخریب شده به چشم می‌آید. کمی جلوتر ساختمان سازمان بهزیستی هم تخریب شده و شهر خلوت‌تر از آنچه باید باشد، است.
باد در میان دیوارها و شیشه‌های فرو ریخته زوزه می‌کشد، گویا می‌خواهد به تنهایی شهر را به تسخیر خود درآورد. اندک مردمان باقی مانده در شهر هم در بلوارها و میدان‌های شهر چادر علم کرده‌اند. برخی چادرهایشان چادر هلال‌احمر نیست که به این واقعیت صحه بگذارد که آنجا چادر خرید و فروش می‌شود و چادرهای دولتی به همه نمی‌رسد.
محل استقرار نیروهای امدادی و بیمارستان صحرایی، مدرسه شهید رجایی است. ارتش، سپاه، بسیج، هلال‌احمر، اورژانس، اورژانس اجتماعی سازمان بهزیستی، همه از اینجا کمک‌رسانی می‌کنند. اما می‌توان فهمید که چندان با هم هماهنگ نیستند، چرا که وقتی به روستای "باجی‌باج" می‌روم می‌بینم که همزمان ماموران دانشگاه علوم پزشکی، اورژانس اجتماعی و سپاه در حال توزیع اقلام غذایی و مورد نیاز هستند.
حالا هفت روز پس از حادثه دیگر امنیت در منطقه استقرار یافته است و ماموران در گوشه و کنار روستاهای آسیب‌دیده مستقر شده‌اند؛ اما یکی از مردان حاضر در بیمارستان صحرایی می‌گوید که ناچارند خودشان شب تا صبح نگهبانی گله‌شان را بدهند. می‌گوید کاش برای گله‌هایمان نگهبان می‌گذاشتند تا در این سرما و بی‌خانمانی، بی‌خوابی نکشیم.
رییس بیمارستان صحرایی نسبت به شیوع بیماریهای عفونی هشدار می‌دهد و می‌گوید: موج اسهال و استفراغ شروع شده، این در حالیست که اغلب آسیب‌دیدگان حمام و دستشویی مناسب ندارند و این مشکل را دوچندان می‌کند.
در یکی از چادرهای بیمارستان صحرایی نوزادی را برای خونگیری آورده‌اند. نه یک بار نه دو بار بلکه سه بار سرنگ را در دست‌های نحیفش فرو می‌کنند تا خون بگیرند و مادر و مادربزرگش مستاصل شده بودند. بیرون چادر بیمارستان صحرایی نیز زنی دیگر به همراه عروسش در صف دارو ایستاده‌اند. عروسش می‌گوید، هنوز چادر نداریم و برخی مردم در دریافت کمک‌ها ملاحظه دیگر خانواده‌ها مخصوصا افراد پیر و ضعیف را نمی‌کنند.
کمی آن سوتر، دخترکی ۱۷ ـ ۱٨ ساله با چهره‌ای درهم و خسته همراه مادرش لنگان‌لنگان جلو می‌آید. از زیر آوار رد شده‌اند و حالا تمام صورت و تنشان سیاه و کبود است. مادر با غصه می‌گوید، جهیزیه دخترم زیر آوار مانده است. قرار بود بعد از رمضان عروس شود، این را می‌گوید و قطره اشکی از گوشه چشم‌هایش به پایین فرو می‌افتد.
اتاقک‌های مجتمع‌های زنبورداری در کنار جاده‌ها فرو ریخته، اما کندوها همچنان منظم و مرتب در کنار هم قرار گرفتند و «زندگی» اینجا در میان کندوهای عسل، کودکان حاضر در روستا مهدهای سیار و تلاش زن‌ها برای دریافت غذا و مواد غذایی همچنان جریان دارد.