در انزوا


علی کریمی


• رودخانه باز هم با باران های بهاری پر آب تر شده بود و رفت و آمد از آن خطرناک ، شاید هم بشود گفت : غیر ممکن، به ویژه برای زنان و کودکان. روستاییان برای رفتن به شهر مجبور بودند به بایگان بروند و تمام منطقه را دور بزنند. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
يکشنبه  ۲۹ مرداد ۱٣۹۱ -  ۱۹ اوت ۲۰۱۲


 رودخانه باز هم با باران های بهاری پر آب تر شده بود و رفت و آمد از آن خطرناک ، شاید هم بشود گفت : غیر ممکن، به ویژه برای زنان و کودکان. روستاییان برای رفتن به شهر مجبور بودند به بایگان بروند و تمام منطقه را دور بزنند. سپاهی دانش مدرسه داشت با دانش آموزان و مردان ده در قسمت باریک رود باچوب درختهایی که با زمختی بریده شده بودند چیزی شبیه پل پیاده رو می ساخت که با صدای نزدیک شدن جیپ ، او هم مثل بقیه دست از کار کشید، و آمدن اتوموبیل تماشا کرد تا آمد و ترمز کرد.. افسر راهنمایی بود که برای سر کشی سروکله اش پیدا شده بود. افسر از آن طرف دستهایش را تکان می داد و می خواست بداند چگونه می شود از آب گذشت.
چند روستایی با هم قسمت کم عمق را به رانند نشان دادند و خودشان هم به آن سمت رفتند. راننده پیاده شد، کنار آب آمد و در حالی که افسر سرش را تکان می داد ، دو تایی سوار شدند و به آب زدند. جیپ آهسته   و در حالی که لنگر بر می داشت در میان هلهله و دست زدن اهالی از شیب رودخانه بالا آمد و در جایی مسطح توقف کرد.افسر در حالی که لبه کلاهش را گرفته بود پیاده شد ، نگاهی به آسمان بی ابر انداخت و دستهایش را باز کرد و گفت: عجب هوای با حالی. با سپاهی احوال پرسی کرد و بعد با تعجب پرسید: اینجا دارید چه کار می کنید؟
- داریم پلکی سر هم بندی می کنیم.
- این را که دارم می بینم، امّا شما چرا؟
- لازم بود یکی این ها را جمع و جور کند و به این جا بکشاند.
-عجب! خوب بود از مقامات شهری تقاضای کمک می کردند تا کاری حسابی و ماندگار انجام بدهند.
سپاهی در پاسخ دادن کمی مکث کرد. مثل اینکه دنبال جمله مناسبی می گشت. بعد در حالی که این پا و آن پا می کرد گفت:
-انجمن ده بار ها نامه نگاری کرده و حضوری هم با مقامات ریز و درشت مشکل را در میان گذاشته اند. دو سال پیش قول مساعد دادند و لی گویا هنوز بودجه تعیین نشده این شد که گفقتیم خودمان دست به کار شویم.
افسر ور اندازش کرد. نارضایتی اش را نمی توانست پنهان کند. با لحن نه چندان دوستانه ای گفت:
- ولی جناب شما سپاه دانش هستید ، جایتان را با سپاه ترویج و آبادانی نباید عوض می کردید. کار من و شما با سواد کردن روستاییان است و بس.
- درس و مشق بچه ها و بزرگتر ها کم و کسری ندارد.اما بدون این پلک موقتی ، اهالی باز هم ممکن بود قربانی بدهند و بساط عزاداری و شیون، دل و دماغی برای درس خواندن باقی نمی گذاشت.
او حالا داشت با لحن و ژست یک درجه دار با افسر مافوقش خشک و رسمی جواب می داد
این بار افسر بود که کمی مکث کرد و بعد به آرامی گفت :
- هم احساساتت را درک می کنم و هم مشکل اهالی را خوب می فهمم، و ای کاش می توانستم برایشان کاری کنم ولی حوزه ی وظیفه ی من و شما چیز دیگری است و کاریش هم نمی شود کرد. حالا لطفن بچه ها را به مدرسه برگردانید تا از آنها امتحانی بگیرم و گزارش ماهیانه ام با شما تکمیل کنم.
دانش آموزان با دلخوری و مثل لشکر شکست خورده ای که به پادگان بر می گردد، راه مدرسه را پیش گرفتند. همه در یک کلاس نشتند. در میان ناباوری افسر از هشت دانش آموز کلاس اول، هفت نفر بیست گرفتند و نفر هفتم هفده، آنهم از کتاب کلاس دوّم. سپاهی توضیح داد که هر کلاس درس های سال بعد را می خواند. کلاس اولی ها در دو ماه اول، کتاب سال اوّل را تمام کرده بودند. افسر از سرعت و اطلاعات دانش آموزان شگفت زده شده بود. یاد داشتی در دفترش نوشت و پس از تشویقدانش آموزان ، به سپاهی رو کرد و گفت:
- تبریک می گویم واقعا عالی بود. حتم دارم با گزارشم تشویق بشوید و شاید هم مرخصی بگیرید.
سپاهی تبسمی کرد و گفت: کاش بچه ها را با زدن پل تشویق کنند. افسر خودش را به نشنیدن زد و گفت:
یادمان باشد که ما سربازیم و کارمان مثل همه سربازها ، انجام وظیفه است، من فارغ التحصیل دانشکده حقوقم اما الا ن دوران خدمت را در آموزش و پرورش می گذرانم .
سپاهی وقتی که داشت پشت سر او از کلاس خارج می شد گفت:
- اما ما مجبوریم همیشه انسان بمانیم، دوره ای که پایان خدمت هم ندارد..
افسر رو برگرداند و یک لحظه انکار خواست چیزی بگوید که گویا پشیمان شد و فقط سر تکان داد.
وارد اتاق خواب و زندگی سپاهی شدند. چای را که یکی از اهالی آماده کرده بود در سکوت خوردند. وقتی از افسر پرسید که آیا برای نهار می ماند ، با بی تفاوتی جواب داد که: هنوز وقت ناهار پادگان نرسیده. برخاست و نگاهی دیگری به اتاق   انداخت که تنها یک تخت داشت و نیمکتی که از کلاس درس آورده بودند تا هم میز باشد و هم صندلی. افسر از در خارج شد و برای بچه ها یی که بیرون جمع شده بودند دست تکان داد و سوارجیپ شد. راننده با دستش سمت بایگان را نشان داد و بعد گاز داد و رفت. سپاهی تا آخرین پیچ، رفتنشان را تماشا می کرد. قیاس که کنارش ایستاده گفت: دروغ نگفته باشم دلت برای رفتن لک زده. دلت می خواست داخل جیپ جای جناب سروان بودی؟
سپاهی بی آنکه سر برگرداند ، نفس عمیقی کشید و گفت:
-گمان می کنم او از همه ما تنها تر است.
قیاس با دستش نیم دایره ای کشید و گفت: آقا راستش ما از همه تنها تریم. پشتمان کوه و پیشمان دره است و به ده که در شیب کوه قرار داشت اشاره کرد.
سپاهی تنه کوچکی به او زد و گفت: ناشکری نکن قیاس من آدم دولت که حی و حاظر پهلوی شما هایم.
قیاس که کمی از او فاصله گرفته بود گفت: گمان نمی کنم آقا. این روزها شما پیش خودتان هم نیستید. دانش آموزان به اشاره سپاهی مرخص شدند و او گفت:
- قیاس از چی داری حرف می زنی؟
- از طرلان.
-که چی؟
-که اونهم گلویش پیشت گیر کرده. پیش خودمان بماند. زن من هم بو برده. یعنی زیر پاشو کشیده امِّا به احدی بروز نداده.یعنی نمیده.
- قیاس بازم قصه می کنی..
قیاس سیگاری می گیراند و می گوید: سرزنشت نمی کنم. نور محمد که کاری ازش بر نمی آید و سه سال است دارد ،زن را حرام می کند. او ن هم طرلانی که مثل مادیان فحل سرینش را که طرفت می کند، دلت می خواهد سرت را بیندازی پایین یک راست بطرفش تاخت بزنی. حیف که نمی شود مثل اسب شیهه کشید.
سپاهی سعی می کند آشفتگی اش را با گفتن جمله ای که خودش هم از شنیدنش تعجب می کند پنهان کند.
- یکی از اون سیگارهای دست پیچت را بده بکشم.
- بعله این هم از علامات ظهور است. نکنه سیگاری هم شدی؟
دست به جیب می کند و در حالی که دارد با ظرافت توتون را در کاغذ می ریزد نیم نگاهی به سپاهی می اندازد و می بیند که او هم دارد دستهایش را تماشا می کند. سیگار را به لبهایش می کشد و می گوید:
-خدمت آقا معلم خودمان.
پک زد و سرفه کرد. شش ماه می شد که در ده بود و بجز دهاتی ها هم صحبتی نداشت. از آخرین باری که زنی را در آغوش گرفته بود مدت ها می گذشت. از میان زنها،مادر صدف از همه سر بود.خوش قامت بود و صدایش زنگ داشت. صدف شاگرد کلاس دوّم بود و دختر مشهدی ملک که خیلی دوستش داشت. مشدی معرکه بود. بی ریا و یاور همه. دست و دلباز و شوخ. امّا او هم طرلان زنی می انگاشت که جفت خودش را گم کرده . چین و چروکی در چهره اش نبود. همیشه تر و تازه بود و نگاهش خواهند، نه مثل نور محمد. فکسنی و با صدایی شکسته و نگاهی تیپا خورده.
باز هم پک زد و باز هم سرفه کرد و از قیاس دور شد. خودش را روی تخت انداخت و به چند چوب کبریت که توانسته بو د آنها را با خیس کردن ته اشان و پرتاب به سقف بچسباند خیره شد. پشتش تیر می کشید. بلند شد از پنجره ده را تماشا کرد. بیرون رفت و خودش را با چرخاب چاه مدرسه مشغول کرد. یک دلو آب را با زحمت بالا کشید.به هن و هن افتاده بود. می خواست خودش را از فکری که در سرش می چرخید رها کند. به طرف در که بر می گشت ابراهیم را دید که بقچه به دست می آید. مادرش نصفه خروسی را که سفارش داده بود پخته بود.برایش مرغ خوابنده بودند و قرارشان بر این بود که خروس ها را او بر دارد و مرغ ها را مادر ابراهیم و اسماعیل و اسحق که پدرشان را آب برده بود. برایشان قلم و دفتر و گاهی چند تکه لباس خریده بود. ابراهیم از همه کوچکتر و کلاس سوم بود. غذا که می خورد، ابراهیم گفت: آقا ما یک چیزی بگیم؟ و کمی جلوتر آمد.
- بگو ابراهیم. چیزی می خواهی؟
-نه آقا نه. چیزی نمی خوام. فقط خواستم بگم از اون وقتی که شما آمده اید. ما خیال می کنیم پدرمان زنده است.
علی کریمی
دبی
halikarimi@hotmail.com