شـنا در دریـای انـدیـشیـدن
یا داشـتن ِچـنـد ماهـی ُمـرده در کناره دریا
منوچهر جمالی
•
اندیشیدن، دریای بیکرانست، و هر فکر و آموزه و مکتبی، ماهی در این دریاسـت. اندیـشیدن، روند به دام ا نداختن ماهیسـت، ولی دریا، بر ضد این بدام انداختن است، چون غنا و پهنای دریا، در هیچ دامی نمی گنجـد.
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
آدينه
۱٣ مرداد ۱٣٨۵ -
۴ اوت ۲۰۰۶
از دریای پهناور اند یـشـیـدن
تاحکمت وآموزه وفلسفه ای محدود،که اندیشنده ، بدام میاندازد
پـس ، فـکـر، چو بـحر آمد، حکمت، مثـل ِ ماهی
درفکر، سخن ، زنده ، درگفت ، سخن ، مرده
نی فکر، چو دام آمد ، دریا ، پس این دام است
در دام ، کجا گنجد ، جز ماهی بشمرد ه
مولوی
اندیشیدن ، دریای بیکرانست ، و هرفکرو آموزه و مکتبی، ماهی دراین دریاسـت . اندیـشیدن ، روند به دام ا نداختن ماهیسـت ، ولی دریا ، برضد این بدام انداختن است ، چون غنا و پهنای دریا ، در هیچ دامی نمیگنجـد . در بدام انداختن افکار در اندیشیدن (درمکاتب فلسفی ودرآموزه های دینی ) ، فقط میتوان،افکارمعدودی را گرفت . تا زمانی که اندیشه در دریاست ، آن اندیشه ، زنده است ، ولی به محضی که در دام « گفته و صورت » افتاد ، میمیرد. شناختن حقیقی ، شناختن اندیشه های مـواج ، در شناوری در دریا سـت.
شـاد بـاش به ســیمُـرغ
انسان ، آن چیزی میشود که می پرسـتـد
« پرستش » درفرهنگ سیمرغی، با صلوه درشریعت اسلام، فرق دارد . « صلوه » ، بیان عبودت انسان و تعظیم الله ، یا بسخنی دیگر، گواهی دادن برآنست که وجود انسان، « گوهری جداگانه » از الله و« ناچیزدربرابر» الله است ، وباید، درهرکاری وهرگفتاری و هراندیشه ای ، اقرار به این غیریت خود با الله ، در اقرار به عبودیت خود، و درشهادت دادن به عظمت اوکرد .
ولی « پرستش» درفرهنگ سیمرغی، برای« پیدایش بُن جشن ازخود انسان میباشد ،که خداست » . پرستش که« شادونیتن» باشد ، گرفتن جشن عروسی ( شادی) انسان، با خداست.
سیمرغ ( رام ) ، دراین عروسی ، بُن جشن یا نطفه جشن درروان انسان میشود . درفرهنگ سیمرغی ،نیایشگاه ،« جشنگاه عروسی خدا با انسان » بود. جشن که همان « یسنا» باشد ، سرود نی(موسیقی) است. پرستش، برپاکردن جشن عروسی خدا با گیتی وبا انسان است . « ُهما » در زمین، « گنج شادی درهستی هرِانسانی » میگردد. هما، گنج عروس میگردد .
شادشدن ، برپاکردن جشن عروسی سیمرغ یا« شاده» باانسان و با گیتی ست
« شاده » ، نام سیمرغ
یا خداهست
خدا، بُن ِ شادی در زمین است که دردل هرانسانی کاشته شده است
دربلخ ، زادگاه مـولـوی
نیایشگاه ِ شــاد ویــا نـوشـاد
ویـا نیایشگاه « هما = سیمرغ » بود
هما یا سیمرغ یا سمندر
خود را به شکل تخم ها، به زمین فرو می پاشد
تا درهرجانی ، در زمین ،« گـنـج نـهـفـتـه» گردد
چگونه ُهما (= خدا )
گنج نهفته، درتن ِ انسان ، میگردد ؟
هما ، خدائی که خود را نـثـار= نـسار میکند
نـسـار= سـایه
ای هـُمای زیبا، شـاد بـاش
ای هما، کز سـایـه ات ، پـَر یافت کوه قاف نیز
ازسایه تو ای هما، همه چیزها، پروبال پیدا میکنند
ای همای خوش لقای آن جهانی ، شـاد بـاش
هم ظریفی ، هم حریفی ، هم چراغی ، هم شراب
هم شاهدویار، هم شمع ونوری ، هم شراب(پدیدآرنده گوهر)
هم « جـهـانـی » ، هم نهانی، هم عیانی، شـادبـاش
تو خودت جهان (= گیتی ) میباشی
تـحـفـه هـای آن جهانی ، مـیرسـانی دمـبـدم
شادباش که« نـثـار» باشد، نام «سیمرغ درخودافشانیش» هست
میرسان و میرسان ، خوش میرسانی، شـاد بـاش
ای جـهـان را شاد کرده، وی زمین را جمله «گـنج »
خویشکاری هما ، شاد کردن وجشن ساختن جهانست
خویشکاری هما ، گنج یا کنزمخفی درهرتنی شدنست
تا زمین ، گوید ترا : کای آسمانی ، شـاد بـاش
هما درسایه انداختن برزمین،درآنچه زمینی است«گـنـج» میشود
« بهمن وهما » ، « کنزمخفی »، در هرانسانی درگیتی هستند
چرا مولوی به ُهما ، شاد باش ( تحیت وتهنیت) میگوید ؟ چرا مولوی به پیشوازهما میشتابد ومیخواهد ازسایه هما، نواخته شود ، تا خودش، پروبال درآورد، وهما شود ؟ چراهما درسایه انداختن ، انسانهارا ، ازخود آبستن میکند ، وهمه، جوجه های هما میشوند و پـر اورا می یـابـنـد ؟
داستان سیمرغ و زال
یا فلسفه زندگی انسان
داستان سیمرغ و زال درشاهنامه ، افسانه ای خام برای کودکان نیست ، بلکه فلسفه ِ بنیادی زندگی ِ هرانسانی هست . شاهنامه، سرودهائیست که گرد ِ « پیکریابی سیمرغ خدای ایران ، در پهلوانان وضد پهلوانان » میچرخد ، و وارونه آنچه پنداشته میشود، شاهنامه ، نامه سیمرغ ( شاه ، نام ویژه سیمرغ است ) ، و کتابیست کاملا « دیـنـی » .
فقط « مفهوم دین» در فرهنگ سیمرغی ، صد و هشتاد درجه ، با « مفهوم دین در ادیان ابراهیمی و زرتشتی » فرق دارد . این دین ، پدیده « واسطه » را میان وجود خدا ووجود ِانسان ، یا خدا و گیتی ، نمیشناسد . سیمرغ یا هما .. خودش را که خوشه همه جانهاست ، میافشاند، وخودش ، گنجی نهفته درزمین ( = تن ) هرانسانی میگردد . دراین دین ، خدا ، خودش ، به گیتی وانسان ، « تحول می یابد» ، خدا ، گیتی و انسان « میشود » . خود ِ خدا ، تبدیل به گنج نهفته، در وجود هرانسانی میگرد . خود خدا ، « گنج عروس »، درتن انسان میگردد .
معـنای « جــان » درفرهنگ ایران
جان ، دراصل ، « گـیـان » میباشد ، که هم به معنای « آشیانه سیمرغ » و هم به معنای « آبگـیـر» است . « گـی » که پیشوند « گی+ یان= جان » میباشد ، بنا بر فرهنگ معین ، نام مرغ ابلقی است که پرش را برسر پیکانها میزنند ، واین سیمرغ ( باز= وای) است ، و« گی » ،به معنای تالاب و استخرآب نیزهست . جان ، درفرهنگ ایران دوچهره و برآیند دارد ، یکی « شیرابه ومان وشیره وجود » است ، و دیگری، « اصل جنبش و اصل عشق » است که به شکل « باد وابر» نمودارمیشود . سیمرغ ، درست همین باد و ابرسیاهست که میبارد، و در خنب تن ، هم شیره وجود انسان ( آب)، وهم مرغ چهارپرضمیر میشود . « گی » که پیشوند جـان ( گیان) میباشد ، درشکلهای ۱- ژی ( ژیان ، ژیو ) ۲- جی ( جیو) درزبانهای گوناگون ایرانی باقی مانده است . نام اصفهان یا بخشی ازاصفهان، « جی » بوده است . معنای اصلی « جی = گی = ژی » در گویش دوانی باقیمانده است که مارا به مفهوم « جان » درفرهنگ ایران راهنمائی میکند . درگویش دوانی « جی ji » ، به معنای « یوغ ، هنگام خیش کردن » است . یوغ ( یوگا در سانسکریت ) مانند ِ سنگ وسیم.... ، اصطلاحی ، برای بیان « بُن عشق در آفرینش زمان وجهان و انسان» میباشد.
پس جان ( گیان = ژیان = جیان ) ، به معنای « خانه همآغوشی سیمرغ وبهرام ، یا بُن پیدایش جهان وزمان و انسان » ، یا همان « آبادیان = خانه آباد، بیت معمور » در بندهش وگرشاسپ نامه اسدی توسی است . پس « جـان= گـیـان » ، بُن آفریننده زمان و جهان و انسان است . دریافتن مفهوم « جان » در غزلیات مولوی و سایر عرفاء ایران ، نیاز به شناخت این معنا دارد . « جان » ، اصلیست که خودش ، خودش را می بیند ، ازخودش درجوش است. خودش را میپرستد . خودش به خودش ، عشق میورزد ( بُن عشق ومهر) است . گستره ِ این معانی ژرف ، در غزل مولوی ، باز تاب شده است که :
جان ، آب لطیف دیده خودرا
درخویش، دوچشم را گشاده
ازخود، شیرین ، چنانک شکّر
وزخویش به جوش، همچوباده
خلقان بنهاده چشم درجان
جان، چشم به خویش درنهاده
خود را ، هم خویش، سجده کرده
بی ساجد و مسجد و سجاده
هم برلب خویش، بوسه داده
کای شادی جان و، جان شاده
هرچیز، زهمدگر بزاید
ای جان ، تو زهیچکس، نزاده
« دین» ، بینشی هست که ازهمین گنج نهفته درزهدان، یا آبگاه وجود هرانسانی ، پیدایش می یابد . این « اصل ازخود شیرین » ، « ازخود درجوش » ، « بیننده درخود» ، « آنکه ساجد ومسجود خود و مسجد و کعبه خود » است ، انکه خود، عاشق وخود، معشوق خوداست ، آنکه « شادی جان » و جان ِشاده ( جان سیمرغ ) است ، و آنکه « خود زا= خود آفرین » هست، و درخود آفرینی ، فقط خود را تحول میدهد، جان انسان هست . شناختن مفاهیم جان وجانان و « جان جان » در غزلیات مولوی با دانستن این مفهوم « جان » درفرهنگ ایران ، ممکن و مقدوراست . این جان یا اصل خود زا و خودجوش ، همان تخم هماست که درتن انسان پرورده میشود ، و پر درمیآورد ،تا به معراج و وصال با هما برود . خدا (= سیمرغ = یوغ = سین = عشق ) ، مجموعه همه خدایان (= مرغان ) است .
تو مرغ چهارپری ، تا برآسمان پـر ّ ی
تو ازکجا و ، ره بـام و نـردبان زکـجـا
تو نیاز به رفتن به آسمان از راه بام و با نردبان ( واسطه و انبیاء ) نداری . تو میتوانی ، مستقیما با بالهای مرغ ضمیرت، به آسمان پروازکنی وبا خدا، بیامیزی .
ازآن پری که ازو یافتی، بکن پرواز
هزارساله ره ، اندر پرت ، نباشد دور
نیروهای ضمیر،یا« فـطرت انسان» درفرهنگ ایران ، چهارتا هستند، که همان « پـَرهای هما » میباشند . « فطرت »، یا « بـُن انسان » ، هما یا فروهریست که همیشه در آمد وشد، وآمیزش با همائیست که مجموعه همه هما هاست. خدا ، خوشه خدایانست. حقیقت ، خوشه حقایق است . فطرت انسان ، درفرهنگ ایران ، بکلی برضد فطرت انسان در قرآن است . هما درسایه انداختن ، تحول به « هما در فطرت هرانسانی » می یابد . هما ، مرغ چهارپر، در ضمیر هرانسانی، ویا « فطرت هرانسانی » میگردد .
درواقع ، دین ، زادن هما ( خدای مهر) یا خدا ئیست که هرانسانی بدان آبستن است ، ونام خود این خدا ، دین = دی = دای = دایه = دیو است . با آمدن ادیان نوری( یهودیت ، مسیحیت ، اسلام ، زرتشتیگری ) ، انسان ازاین بُن ِ زاینده خود ، دورافکنده و تبعید میشود ، وبه اصطلاح ادیان ابراهیمی ، هبوط میکند . آنچه را این ادیان ، « هبوط » میخوانند، چیزی جز « کـَـندن بُن خدا ، از وجود انسان » ، نیست .
ماهستیم که درجامعـه ، بنام داشتن ِ نقصی وکمبودی و گناهی ، ازبُن خود، گسسته و دور افکنده شده ایم . ما ئـیم که پر و بال همای ضمیرمان را ، قیچی میکنند، تا نتوانیم به آشیانه امان ، نزد دایه امان، سیمرغ بازگردیم( سلب حق وتوانائی رفتن به معراج ازهمه انسانها ) ، و آنکه مارا باز، به آشیانه خود می برد ، خود ِ سیمرغست ، تا مارا باز، با « فطرت سیمرغیمان » ، آشنا کند ، تا باز، جفت سیمرغ بشویم ، تا باز به ما ، پـرتازه ای از خود بدهد ، تا باز، بینش ما ، جام گیتی نما بشود ، که دریک آن ، گرد گیتی را می پیماید .
سیمرغ ، تنها به زال ، درهنگام فرودآمدن به گیتی، پـرخود را نمیدهد، بلکه به هرانسانی درفرود آمدن به گیتی ، پـرخود را نـثـار میکند ، به سخنی دیگر، پرخود را دراو، و ازاو میرویاند. سیمرغ ، یا جانان، « خوشه همه جانها » است ، و شیوه آفریدن و دادن او ، شیوه الله ، نیست، که هرچیز ی را فقط به امانت میدهد، تا وقتی خواست ، پس بگیرد . الله ، نمیتواند « خود را نثازکند ». ولی سیمرغ یا هما ، در دهش و در آفرینش ، چیزی جز گوهر هستی ِخودش را ندارد، که بیافشاند و بپاشد . « نـثـار» ، افشاندن گوهر ِخود هما هست. سایه انداختن هما ، همان خود را نثار(= نسـار= سایه) کردن هما میباشد . هرچند که « نثار» و « نسار» ، به نظر، دو واژه بیگانه ازهم میآیند ، ولی یک واژه اند. یاد کردن ازهما و سیمرغ و عنقا و سمندر، یا یاد کردن از سایه هما ، یاد کردن ازفطرت و بُن گمشده خود انسان است ، که بی آن، نمیتواند زندگی کند . با سرکوبی خرّمدینان ، دیگر نمیشد آشکارا ، یادی از « خرّم » ، وازاین خدائی کرد که جفت هرانسانی وبُن هرانسانی است . ولی این خدا، نامهای فراوان داشت که ایرانیان میشناختند، وعربها ازآن بیخبر بودند . خرّم ، که « خور+ رم » میباشد ، به معنای « خونابه و شیرابه نی » است. « شیرابه گیاهان و میوه ها و باده » ، برترین نماد « عشق و آمیزش » بود، و خدا ، همین « شیره و لباب در درخت کل هستی » شمرده میشد . انسان ، تخمیست که از خدا ، که آب ( آپه = آوه ، باده ) است ، میروید و گوهرش پدیدارمیشود . بینش حقیقت ، پیدایش گوهر خود انسان است ، که بدان ، راستی گفته میشد .
مرا چو مست کنی ، زین شجر، برآرم سر
بخنده ، دل بنمایم به خلق ، همچو انار
ولی « هما» نیز ، که « هوم+ مایه » باشد ، به معنای « آب نی » است . هنوز ُکردها به خدا ، « هوما » میگویند . این شیره ویا مان ویا ژد ، که « جان جهان » شمرده میشد ، در« خرابه و خرابات » هم بود . جستن گنج درخرابه و درویرانه ، همان جستن فطرت خدائی خود بود . ویرانه ، « ویر+ یانه » میباشد . ویرانه ، جائیست که « ویر» هست . « ویر» ، چاه آب است . چاه آب و قنات (= فرهنگ) ، که زهشگاه آب است ، اینهمانی با سیمرغ داشتند . به همین علت معنای دیگر« ویر» ، فکر است ، چون روشنی ، ویژگی آب شمرده میشد. ازاین آبست که درخت وجود انسان ، بارورمیشود و روشن میگردد و بینش ، پیدایش می یابد . همچنین « ویره » به « عشقه یا پیچه که سن = سیمرغ نیزنامیده میشود » گفته میشود . در سجستانی ( واژه نامه خمک ) ، ویره به معنای میل و اشتیاق و هوس وعشق است . پس « ویرانه = ویر+ یانه » به معنای « خانه عشق و وصل و خانه سیمرغ » نیزهست . انسان ، نیاز به گرفتن بینش وعشق ازکسی ندارد . بینش، پیآیند آمیزش خدا (= آب ) با انسان (= تخم ) است .
با نوشیدن آب ، گیاه ، میروید و روشن میشود . با نوشیدن باده(= بگمز= خدای ماه ) ، تخم انسان میروید و حقیقتش ، پدیدارمیشود . این بود که گنج ، در ویرانه ، یا درخرابه و خرابات بود . انسان درخرابه ( خرابات ) ، باده مینوشد تا گوهرش ، پدیدارشود . باده ، که بگمز( بغ + مز= خدای ماه = سیمرغ )باشد ، خود خداست.
« خرابه » ، که «خور+ آوه » باشد، به معنای « خونابه وافشره ِ سیمرغ یا خدا » است . « خر» معنای « نی » هم دارد. خرخره که به گلو ( گرو= نی ) میگویند ، همین واژه « خر» است . « آوه » یا « آپه » ، نام سیمرغ است .« مهراب= محراب » که مهرابه باشد ، به معنای «عشق سیمرغ » است . نام دیگرسیمرغ ، « گلچهره » بود . گلچهره ، به معنای آنست که ذاتش وگوهرش ، گل است . همیشه شکفته و همیشه خندانست .
خواجوی کرمانی میگوید :
خواجو چه خواهی ، اورنگ شاهی
گلچهر خود را ، بنگر، « خور آئین »
« خور آئین » ، همان معنای « خرّم دین » را دارد، که خواجو، ازگفتن آشکارش درآن زمان ، میپرهیزید . « خور» ، معنای « خونابه = شیرابه » دارد، و درکردی به درخت سپیدار( سپنتا + دار= درخت سپنتا ) هم، خور، گفته میشود . همچنین خواجو میگوید :
شمسه چین نیست درتصور اورنگ ( = بهرام )
جز رخ گلچهر، ماهروی « خور آئین »
نام دیگراین خدا ، گل کامکار بوده است . خدا ، گل است . خدا، گل میشود . همه گلها ، پیکریابی خدایانند . گل ، معنای خوشه را هم دارد . ذات خدا ، خوشه است .خدا ، خوشه گندم و جو و انگوروخرما و ... است . خدا ، خوشه خدایان ِ گوناگونست . حقیقت ، خوشه حقایق رنگارنگ است. جائی حقیقت هست که خوشه حقایق هست . درنیایشگاه سیمرغیان، همه خدایان ، جمع بودن . زمان ، حلقه های به هم پیوسته خدایان است. جائی خدا هست که خوشه خدایان هست .سیمرغ ( ارتا فرورد ) ، خوشه همه مرغانست .این ُهما ویا سیمرغ و خرّم وفرّخ ویا« خورآوه» و یا« گلچهره » ویا « سلمی » ، خود را تحول به بُن و فطرت انسان داده است. هما یا خدا ، بُن وفطرت انسان ، « گشته » است. خدا ، اصل گشتن و گردیدن و تحوّل یافتن وجنبیدن و نوشدن است . فرهنگ ایران ، استوار بر« جستجوی بُن » برای « پیدایش از بُن خود = راستی » است . مسئله بنیادی ِ اجتماع ، دادن ِ آزادی برای رویش همه بُن های گوناگون است ، نه تحمیل یک حقیقت بنام « وحدت کلمه و ایمان » به همه . جائی حقیقت هست که خوشه حقایق هست .جائی خدا هست که خوشه خدایان هست .
با همه سرکوبیهای حکومت زرتشتی ساسانی ، وسپس حکومتهای اسلامی ، درد و شوق و کشش برای جستن و یافتن ِ این بُن انسانی خود ، ازیاد نرفت . آنچه « کفروضلالت وشرک » شمرده میشد، و دچار عذاب این جهانی و آن جهانی میگردید ، همان بُن یا فطرت همائی یا سیمرغی انسانست ، که « فرهنگ » ، یا « چشمه زاینده ازانسان» است . ای انسان :
تو ز خاک سر برآور، که درخت سربلندی
تو بپر به قاف قربت ، که شریفتر همایی
این خدائی که تحول به بُن وفطرت هر انسانی می یابد ، وقتی درسینه یک انسان درآمد ، آنگاهست که خدامیشود ، آنگاهست که طورسینا میشود . وقتی به خانه وجود یک انسان درآمد ، آنگاهست که نورو چراغ و شمع میشود ، وقتی به مجلسی درآمد ، آنگاهست که ، شراب میشود، و دیدن زیبائیش ، همه را مست عشق میکند، ونیاز به ایمان آوردن کسی به خود ندارد . او آبی میشود که وقتی جذب گیاه وجود یک انسان شد، او را میرویاند و به طرب در میآورد . شاهیست که آنگاه شاهست که ازهرانسانی ، گدائی کند ، و این گدائی را بجائی برساند که آن انسان ، احساس شاهی بکند .
صفت خدای داری، چو به سینه ای درآئی
لمعان طور سینا ، تو زسینه وانمائی
صفت چراغ داری ، چو به خانه شب درآئی
همه خانه ، نورگیرد ، ز فروغ و روشنائی
صفت شراب داری ، تو به مجلسی که باشی
دو هزار شور و فتنه ، فکنی زخوش لقائی
چو طرب ، رمیده باشد ، چوهوس ، پریده باشد
چو گیاه وگل بروید ، چو تو خوش کنی سقائی
چه عجب اگر گدائی ، زشهی عطا بجوید ؟
عجب اینکه پادشاهی ، زگدا ، کند گدائی
و عجب تر آنکه آن شه ، به نیاز رفت چندان
که گدا غلط درافتد ، که مراست پادشاهی
فرهنگ ایران ، استوار برتصویر همائی بود که سایه اش، همه را تحول به هما میداد. خدائی ، که آنگاه به خدائی میرسید، که همه را به خدا یان ، تحول داده باشد . خدای ایران ، هنگامی خدا میشد که همه خدایان وگیتی و انسان ، به وجود آمده باشند . وقتی حقیقت میشد که خوشه حقایق پیدایش یافته باشد . هنگامی تخم ِ خدا ، خدا میشود، که همه خدا شده باشند . تا همه جهان ، خدایان نشده باشند ، خدا، خدا نمیشود . خدا ی ایران همائی است که تا همه را، هما نکرده باشد ، خود ، همائی نمی یابد .
تو چنان همائی ای جان ، که بزیر سایه تو
به کف آورند زاغان ، همه خلقت همائی
|