تنهائی و دوری


طاهره بارئی


• هندی را دست بسته می بردند
مست بود انگار، یا بیهوش
جزکفی لرزان به گوشه ی لب
باقی اندامش خشکیده بود ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
شنبه  ۱ مهر ۱٣۹۱ -  ۲۲ سپتامبر ۲۰۱۲


 شعر را به ناصر زراعتی تقدیم میکنم که شعر اخیرش در همین ستون، خلاص شدن جوانی سیاه پوست در گوتنبرگ سوئد، شمع روشنی ست از انسانیت. او را مجسم میکنم کنار عکس پسر افریقائی که دلش چنان برای گمگشتگی جوانی از سرزمین های دور، که زندگیش را بیهوده میبازد و در هیاهوی شهر های بزرگ چیزی از او باقی نمیماند، فشرده شده که نمیتواند به سیل کسانی بپیوندد که با گذاشتن شاخه گلی بسرعت از واقعه فاصله میگیرند. ناصر زراعتی فاصله نمیگیرد، زندگی آن جوان و درد و سرگردنیش را در قاب سینه اش به خانه میآورد تا از آن شعری کند. امروز آن پسر آرام آرام در شعر ناصر برایمان از حسرتهایش سخن میگوید.




هندی را دست بسته می بردند
مست بود انگار، یا بیهوش
جزکفی لرزان به گوشه ی لب
باقی اندامش خشکیده بود

چشمانش کسی را نمی دید
آنهائی که صفیر کشان
از بیخِ گوشش میگریختند
تا پلیس
چون حیوانی شکار شده
ببری،
پلنگی،
او را با خود از محوطه بروبد


تنها
تنهائی
آنهم در یک روز یکشنبه
پای بساطِ اسباب بازی و پوستر
هندی
در زیرزمینهای میدان با ستیل چه میکرد؟

دور از گُنگ و بمبئی
بنارس و تاج محل
پشت به فرمان کدام برهمن واکمن گوش میکرد؟

با مو های ژولیده
نگاه ببری
گُنگ شده از درد
هندی را با آن دو دست سیاه قاچ قاچ
که صمغ درختانِ پیش پای معابد
از آنها سرمیزد
در دالانهای مترو به کجا می راندند
تا در اولین خروجی آفتاب
چون لاشه ای، از سر وا کنند؟

هند را
با آن وسعت
روی نقشه‍ی کلافها و شبکه ها
چون آدامسی جویده
چگونه کور کرده اند؟
تا با آن دو دست سوخته
چراغ اسباب بازیها را
تقدیم سَروران کنند