ستایشگران استالین، رهبران برجسته عصر ما بودند
یونگه ولت ــ ترجمه رضا نافعی


• حوزه های سیاسی ـ ایده ئولوژیک گوناگون هرکدام با تکیه بر نطق خروشچف افسانه ویژه خود را ساختند، چه آنها که غرب را پاک می انگاشتند و چه آنها که مارکسیسم و بلشویسم را پاکیزه می دانستند. استالینیزم مرجع واحد و هراس انگیزی بود که به همه مخالفان امکان می داد از خود راضی باشند و به ستایش بی کران از برتری اخلاقی و روشنفکرانه خود بپردازند ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
سه‌شنبه  ۴ مهر ۱٣۹۱ -  ۲۵ سپتامبر ۲۰۱۲


دومینیکو لوسوردو، فیلسوف ایتالیائی و استاد دانشگاه اوربینو، کتابی درباره استالین نوشته که نخستین بار در سال 2008 در رم منتشرشد. این کتاب در ایتالیا سرو صدای زیادی بر پا ساخت و سبب بحث های گسترده تاریخی گشت. موسسه نشر "پاپی روسا“ در شهر کلن در کشور آلمان ترجمه این کتاب را در چند روز پیش با نام „استالین. تاریخ و انتقاد از افسانه ای سیاه“ منتشر ساخت. آنچه اینک می خوانید مقدمه این کتاب است که در عین حال معرف مضمون کتاب نیز هست.

سوگواری در مرگ استالین سخت با ابهت بود: در ساعات احتضار "میلیونها نفر در مرکز مسکو ازدحام کرده بودند تا برای آخرین بار به رهبر در حال احتضارشان ادای احترام کنند". روز پنجم ماه مارس 1953 „میلیونها شهروند از درگذشت او چنان اندوهگین بودند که گوئی یکی از نزدیکان خود را از دست داده اند". در دورافتاده ترین نقاط این کشور وسیع نیز واکنش در برابر مرگ او همین گونه بود. مثلا "روستائی کوچک“ که بلافاصله پس از اعلام خبر "در ماتمی همگانی فرورفت". بهت زدگی همگانی "از مرزهای اتحاد شوروی فراتر رفت". در خیابانهای بوداپست و پراگ بسیاری در خیابانها اشک می ریختند".
هزاران کیلومتر آنسوتر از جبهه سوسیالیسم، در اسرائیل هم سوگواری گسترده بود: تمام اعضای "ماپام“ بدون استثاء می گریستند“ ماپام حزبی بود که تمام رهبران مهم و "تقریبا تمام رزمندگان“ عضو آن بودند. همه بهت زده و غرق اندوه: "خورشید فرو خفت“ این عنوان روزنامه الهامیشمار ارگان جنبش کی بوتس بود. دیرگاهی نیز شخصیت های برجسته دولتی و ارتشی با سوگواران همنوا بودند:„90 افسر، که در جنگ سال 1948، در جنگ بزرگ استقلال یهودیان شرکت داشتند در یک سازمان مخفی مسلح، هوادار اتحاد شوروی (استالینیستی) و انقلابی به یکدیگر پیوستند. 11 نفر از آنها بعدا به مرتبه ژنرالی رسیدند و یک نفر به وزارت. کسانی که امروز هم بعنوان پدران و بنیانگذاران میهن اسرائیلیان مورد ستایش هستند.
در غرب نیز تعظیم و ستایش از او محدود به رهبران و فعالان احزاب کمونیست و یاران همپیمان او نبود. (ایزاک دویچر) مورخی که خود از شیفتگان تروتسکی بود در سوگ او نوشت: "در سه دهه سیمای اتحاد شوروی بکلی دگرگون گشت. هسته تاثیرات تاریخی استالینیسم این است: "هنگامی که او آغاز کرد روسیه کشوری بود که در آن زمین را با خیش های چوبی شخم می زدند، و روزی که آن را ترک کرد صاحب رآکتور اتمی بود. او روسیه را به دومین کشور صنعتی جهان ارتقاء داد و این فقط یک مسئله مادی و پیشرفت سازمانی نبود. دست یابی به نتیجه ای از این دست بدون یک انقلاب گسترده فرهنگی ممکن نبود، انقلابی که کشوری را بر آن داشت تا راه آموزشگاه در پیش گیرد و به   دانشی گسترده دست یابد. "حتی اگر میراث استبداد آسیائی و تزاری گاه مهر زشت کننده خود را برچهره آن کوبیده باشد„ آرمان سوسیالیستی هویت طبیعی، یکپارچه و هماهنگ "Corporate Identity“ خود را „در روسیه استالینی یافت.

حرمت والا

این ترازنامه تاریخی دیگر جائی برای ادعا نامه هائی که تروتسکی درگذشته علیه رهبر روسیه اقامه می کرد باقی نمی گذاشت. در زمانی که نظام نوین اجتماعی در اروپا و در آسیا رو به گسترش است و انقلاب „پوسته ملی خود را ترکانده است„ استالین را نظریه پرداز تسلیم شونده سوسیالیسم در یک کشور خواندن چه معنائی می تواند داشته باشد؟
استالینی را که تروتسکی به تمسخر "شهرستانی کوچک“می خواند که طنز تاریخ او را به صحنه رویداد های بزرگ پرتاب کرده است “در سال 1950 برای فیلسوف نامداری چونAlexandere Kojeve تجسم آن چیزی بود که هگل آن را Weltgeist (روح جهان) می خواند و از این رو موظف بود که حتی با شیوه های پرقدرت انسانیت را به وحدت بخواند و به آنسو هدایت کند و در این راه خرد و تحمیل اراده را در هم آمیزد.
         برغم جنگ سرد و نیز تدوام جنگ گرم در کره، در غرب نیز در گذشت استالین، بیرون از دایره کمونیستها و چپ های هوادارشان، واکنش ها روی هم رفته „متعادل“ در پی داشت و یاد کرد از استالین توام با „احترام کامل“ بود: در آن زمان هنوز او را دیکتاتوری نسبتا خوش قلب و حتی دولتمدار می دانستند و مردم یاد مردی را که لقب پرمهر"عمو ژو“ به او داده بودند بود، در خاطر خود حفظ می کردند، یاد سردار بزرگی را که پیروزی مردمش بر فاشیسم را ممکن ساخته بود و کمک به نجات اروپا از توحش فاشیسم کرده بود" (Kojeve). هنوز اندیشه ها، تصورات، و احساسات سالهای ائتلاف بزرگ علیه رایش سوم و همدستانش از بین نرفته بودند (ایزاک دویچر در سال 1948 آنها را برشمرد) „دولتمردان و ژنرالها (...) از تسلط او بر جزئیات فنی ماشین عظیم جنگیش، و گزینش های استادانه اش سخت در شگفت بودند".
یکی از شخصیت های ستایشگر او که حتی در گذشته، علیه کشورشوراها، زائیده از انقلاب اکتبر، دخالت نظامی کرده بود، وینستون چرچیل بود که بارها در باره استالین چنین اظهار نظر کرده بود:
"من از این مرد خوشم می آید„ („I like that man„ ( چرچیل، دولتمرد انگلیسی، در نوامبر 1943، در کنفرانس تهران همتای خود در اتحاد شوروی "استالین بزرگ“ را چنین می ستاید:
او جانشین شایسته پطرکبیر است، او سرزمین خود را نجات داد، وضعی در آن ایجاد کرد که بتواند بر متجاوزان چیره گردد. آورل هاریمن، سفیر آمریکا در مسکو (از 1943 ـ 1946 )، نیز بگونه ای شیفته او بود و پیوسته در سطح نظامی تصوری مثبت از او بدست می داد: "بنظر من او مطلع تر از روزولت، واقع بین تر از چرچیل و باصطلاح جنگ سالاری چیره دست تر بود". آلسیده دو گاسپری (وزیرخارجه ایتالیا از حزب دموکرات مسیحی) از این هم فراتر رفت و در سال 1944 با تاکید از خدمت „فوق العاده“ تاریخی ارتش هائی که با نبوغ ژوزف استالین سازمان یافته بودند و تاثیری صدساله برجای نهادند، تجلیل کرد. و تاییدهای این سیاستمدارمهم ایتالیائی به عرصه نظامی محدود نماند: "وقتی می بینم که هیتلر و موسولینی انسانها را بخاطر نژادشان تحت پیگرد قرار می دادند و آن قانون دهشتناک ضدیهودی را که می شناسیم اختراع کردند و در عین حال وقتی می بینم که روس ها تلاش می کنند تا 160 نژاد را در روسیه با هم درآمیزمند و جامعه بشری را با هم یگانه کنند، بگذارید بگویم که این کاریست مسیحی وار کاریست بسیار جهانی آنگونه که کلیسای کاتولیک میخواهد".
استالین در میان رفقای روشنفکر برجسته نیز از اعتبار کمتری برخوردار نبود. هارولد جی. لاسکی که در آن زمان از برجستگان حزب کارگر انگلیس بود، در گفتگوئی با نوربرتو بوبیو در پائیز 1945 گفت که ستایشگر اتحاد شوروی و رهبر "بسیار خردمند“ آنست. در همان سال هانا آرنت نوشت ویژگی کشوری که تحت رهبری استالین است این است که با اختلافات ملیت ها برخورد می کند و اختلافات را برطرف می سازد، ملیت های گوناگون را بر اساس برابری ملیت ها سازمان میدهد". این نوعی سرمشق است، چیزی است که „هر جنبش سیاسی و ملی باید آنرا مورد توجه قرار دهد".
بنه دتو کروچه (فیلسوف و مورخ ایتالیائی) در آنچه که اندک زمانی پیش و پس از جنگ جهانی نوشت تایید کرد که استالین در پرتو نبرد با فاشیسم نازی نه تنها به آزادی جهانی بلکه به آزادی در سرزمین خود نیز خدمت کرد. آری رهبری شوروی در دست „یک سیاستمدار نابغه است„ که رویهم رفته نقش تاریخی مثبتی ایفا می کند: در قیاس با روسیه پیش از انقلاب "سویتیسم پیشرفتی برای آزادی است، همانطور که سلطنت استبدادی در قیاس با رژیم های فئودالی "پیشرفتی برای آزادی بود“ و سبب تداوم پیشرفتهای بزرگ آن شده است". تردید فلاسفه متمرکز بر آینده شوروی بود و در قیاس با آن استالین را بیشتر مطرح می کردند: او جای لنین را گرفت و به این ترتیب یک نابغه جای نابغه قبلی را گرفت. ولی „مشیت الهی „ رهبری آتی شوروی را به که خواهد سپرد؟

تمدن نوین

کسانی که با پیدایش نشانه های بحران در ائتلاف ضدهیتلری در صدد برآمدند اتحاد شوروی استالین را با آلمان هیتلری مقایسه کنند، سخت مورد سرزنش توماس مان قرار گرفتند. ویژگی رایش سوم در این بود که گرفتار "جنون نژادی“ یا باصطلاح „نژاد سروران„ بود که نخستین کارش در سرزمین های تسخیر شده آن بود که فرهنگ آن سرزمین را ریشه کن می کرد و بعد دست به اجرای „سیاست شیطانی خلق کشی„ می زد. هیتلر با این شیوه از دستور نیچه پیروی می کرد، که گفته بود: "دیوانه آن کسی [ست] که برده می خواهد ولی عالیجناب تربیت می کند". ولی مسیر "سوسیالیسم روسی“ درست در نقطه مقابل آن قرارداشت که به گسترش پرقدرت دانش و فرهنگ استوار بود و نشان داد که "برده“ نمی خواهد، بلکه "انسانهای فکور“ می خواهد و برغم همه مشکلات „آزادی“را گزیده است. از این رو یکی دانستن این دو رژیم پذیرفتنی نیست. کسانی   که این گونه استدلال می کنند خود را در مظان همدستی با فاشیسم قرار می دهند، حتی اگر ادعا کنند که قصدشان محکوم کردن فاشیسم است، توماس مان می نویسد: “کمونیسم روسی را با فاشیسم نازیها به این دلیل در یک سطح قراردادن که هر دو تمامیت خواه هستند، در بهترین حالت حکایت از سطحی نگری دارد، و در حالت بدتر یعنی فاشیسم. کسی که بر یکی بودن این دو اصرار ورزد، ممکن است بنظر خود دموکرات باشد ولی در واقع و در اعماق دل خود یک فاشیست است و خواستار قاطع آنست که ریا کارانه و بظاهر با آن مخالفت می کند. ولی با نفرت تام و تمام فقط با کمونیسم مبارزه می کند".
البته بعدا جنگ سرد در گرفت و هانا آرنت در سال 1951 در کتاب خود در باره‍ی توتالیتاریسم با نظر توماس مان برخورد کرد. توماس مان هم ارز قرار دادن فاشیسم و سوسیالیسم را نادرست دانسته و بشدت مورد انتقاد قرار داده بود. ولی درست همزمان با آن کوژف فیلسوف فرانسوی از استالین بعنوان پیشگام یک تحول بسیار پیشرو تاریخی در جهان ستایش کرد. این بآن معنی است که حتی در غرب هم این حقیقت نوین بعبارت دیگر این فکر تازه اساسی یعنی نبرد بیطرفانه علیه اشکال گوناگون توتالیتاریسم بدشواری توانست برای خود جا بازکند. در سال 1948 لاسکی نظری را که سه سال قبل ابراز داشته بود تقریبا روشن تر ساخت. او برای تعریف اتحاد شوروی بار دیگر مقوله ای را مطرح ساخت که بئاتریس وب، یکی از نمایندگان جنبش کارگری انگلیس، از سال 1931 و همچنین در طول جنگ جهانی دوم تا اندک زمانی پیش از مرگش بکار می برد که عبارت بود از: „تمدن نوین". لاسکی با تاکید نوشت: “درست است، طبقه ای که دیرزمانی سرکوب شده و مورد بهره برداری قرار گرفته بود برای پیشرفت اجتماعی خود خواست هائی را مطرح کرد که خواست های معمولی نبودند، در پی بکرسی نشاندن آن خواست ها مناسبات تازه ای در کارخانه ها، کارگاهها و هرجا که اشتغالی وجود داشت برقرار شد که بر خلاف گذشته دیگر پایه حقوقی آن مالکیت صاحب کار بر وسائل تولید نبود، از مجموعه این خواست ها و تحولات نظامی در کشوری بوجود آمد که "پیش آهنگ تمدنی نوین“ بود و استالین راهبر آن بود. البته هم این و هم آن دیگری نظر خود را دقیق تر می کنند: این "تمدن نوین“ که در حال پیدایش است هنوز باری سنگین بر دوش دارد که عبارتست از „روسیه بربرصفت". شکل های بروز این „بربرصفتی“ استبداد بود. ــ لاسکی تاکید می کند ــ برای آن که بتوانیم درباره‍ی اتحاد شوروی به یک داوری درست دست یابیم یک واقعیت اساسی را نباید از نظر دور داریم، و آن این که: “کسانی که قدرت رهبری را در دست داشتند برخاسته از کشوری بودند که یگانه شکل حکومتی که به آن خو گرفته بود استبداد خونین بود“ وضعیتی که آنها در آن قرار داشتند و مجبور بودند در آن وضعیت حکومت کنند این بود که تقریبا در محاصره ای دائمی قرار داشتند، و پیوسته "درگیر جنگی واقعی یا بالقوه„ بودند. ناگفته نماند که انگلستان و ایالات متحده نیز در مواقعی که با بحرانی حاد روبرو می گردند ازادیهای سنتی را کم و بیش محدود می سازند.(...)

در پایان: در یک دوران تاریخی کشوری که تحت رهبری استالین قرار داشت و نیز خود استالین   توانستند با علاقه توام با حسن نیت، با احترام و حتی با ستایش مواجه گردند. البته قرارداد عدم تعرض با آلمان نازی موجب سرخوردگی سخت شد ولی بعدا استالینگراد این سرخوردگی را جبران کرد. از این رو ستایش پس از مرگ او در سال 1953 و سالهای بعدی آن اردوگاه سوسیالیسم و حتی بخشی از جنبش کمونیستی را یک پارچه کرد و بنظر می رسید که برغم تکانه های پیشین باردیگر ثبات پدید آمده است، و سرانجام این ستایش حتی در غرب لیبرال نیز برغم وجود جنگ سرد، که هر دو طرف با سختی تمام دست اندر کار آن بودند، انعکاس یافت. چرچیل، که جنگ سرد را با نطق خود در فولتون رسما آغاز کرد، بیهوده نگفت که: “من برای خلق شجاع روسیه و مارشال استالین، همرزم خودم در دوران جنگ، ستایشی عمیق و احترامی فوق العاده قائل هستم". بی تردید با تشدید جنگ سرد آهنگ کلام بتدریج سخت و سختر شد. با این همه مورخ نامدار انگلیسی آرنولد توینبی که در استخدام وزارت خارجه انگلیس نیز بود در سال 1952 رهبر شوروی را با „انسانی نابغه„ چون "پطرکبیر“ مقایسه کرد و نوشت:
„جهت گیری مستبدانه استالین بسوی تکنولوژی غربی درستی خود را وقتی نشان داد که در میدان جنگ به آزمایش گذاشته شد، مانند کاری که پطرکبیر کرد". نه تنها بزانو در آوردن رایش سوم نشان داد که آن جهت گیری درست بوده است، بلکه پس از هیروشیما و ناکازاکی „روسیه می بایستی   برای آن که خود را به سطح تکنولوژی غربی برساند بار دیگر دست به یک راه پیمائی دشوار دیگر بزند که آنرا „بسرعت برق انجام داد“.

تبعید به خانه وحشت

ولی احتمالا یک رویداد تاریخی دیگر است که بیش از جنگ سرد در تغییر بنیادین تصویر استالین موثر بود. اهمیت نطق چرچیل که در 5 مارس 1946 در فولتون ایراد کرد کمتر از نطقی بود که دهسال بعد، در 25 فوریه 1956 در بیستمین کنگره حزب کمونیست شوروی توسط نیکیتا خروشچف ایراد شد.
این نطق محرمانه که تصویری از دیکتاتوری را ارائه می داد که بیمارگونه، خونخوار، خودپسند، میانمایه و در عرصه روشنفکری حتی مضحک است، بیش از سه دهه، تقریبا همه را راضی می کرد. این توصیف به رهبران تازه ای که در اتحاد شوروی در راس قدرت بودند امکان می داد خود را بعنوان یگانه پاسداران مشروع انقلابی در کشور خود، در اردوگاه سوسیالیسم و در جنبش بین المللی کمونیستی عرضه کنند، جنبشی که مسکو را مرکز خود می دانست. غرب هم از این که   اعتقادات گذشته اش تایید شده و استدلال های تازه ای نیز برای ادامه جنگ سرد یافته بود شادمان بود و کمال رضایت را داشت. سوویتولوژی (شوروی شناسی) ایالات متحده نخست افراد و عناصری را که مظنون به هواداری از کشوری بودند که از دامان انقلاب اکتبر برخاسته بود تصفیه کرد و در آن گرایش به نزدیکی با سیا، ارتش و سازمانهای اطلاعاتی نظامی تقویت شد. سوویتولوژی آمریکا که برای ادامه جنگ سرد نقشی کلیدی داشت، اندک اندک چهره ای نظامی می گرفت. در سال 1949 رئیس انجمن تاریخی آمریکا اظهار داشت: “نباید بخود اجازه دهیم که ارتدکس (راست دین) نباشیم“ مردم پسند بودن اهداف و ارزش ها „دیگر مجاز نیستند". „باید مقررات گسترش یافته“ را پذیرفت، زیرا „جنگ تمام عیار، چه داغ باشد چه سرد، همه ما را بخدمت می طلبد و از ما می خواهد که وظیفه خود را انجام دهیم. در این میدان وظیفه مورخ کمتر از وظیفه یک فیزیک دان نیست". در سال 1956 هیچ یک از این ها از بین نرفته بود ولی در این سال سوویتولوژیِ کم و بیش نظامی شده آمریکا، مشوقی تازه پیدا کرد که از درون جهان کمونیستی برمی خاست.   
درست است که نطق محرمانه خروشچف بیشتر یک شخصیت را متهم می کرد و نه خود کمونیسم را، ولی در آن سالها آمریکا و همپیمان هایش نیز صلاح می دیدند که زیاده روی نکنند و توجه را بر کشور استالین متمرکز سازند. با امضاء قرارداد „ پیمان بالکان„ با ترکیه و یونان، در سال 1954، یوگوسلاوی بنوعی تبدیل شد به عضو بیرونی ناتو، و تقریبا بیست سال بعد چین هم قراردادی با آمریکا منعقد کرد که دوفاکتو ضد شوروی بود. آنچه در درجه اول اهمیت قرار داشت این بود که این ابرقدرت منزوی گردد، تا زیر فشار دائم پیوسته گامهای بیشتری بسوی استالین زدائی بردارد، تا جائی که در چشم خود نیز دیگر هویت و حرمتی نداشته باشد، و در نهایت چنان شود که به تسلیم و انحلال خود تن در دهد.

کانون توجه

سرانجام روشنفکران نامدار از برکت „افشاگری های„ مسکو با خیال راحت علاقه، همدلی و حتی آن شیفتگی که با آن به شوروی استالینی چشم می دوختند فراموش کردند. بویژه آن روشنفکرانی که خود را تروتسکیست می خواندند، آن „افشاگری ها„ را تاییدی برای خود می دانستند. از دیدگاه دشمنان شوروی، دیرزمانی، تروتسکی، مظهر ننگ کمونیسم بشمار می رفت و او را „ریشه کن„ یا بهتر „یهودی ریشه کن“ معرفی می کردند (توضیحات مشروح در این مورد در خود کتاب داده شده است. یونگه ولت) حتی در سال 1933 که سالها از تبعید تروتسکی گذشته بود، اسوالد اشپنگلر، فیلسوف آلمانی، بازهم او را „قاتل بزرگ بلشویک„ می نامید. کنگره بیستم حزب کمونیست شوروی نقطه عطفی بوجود آورد، که سبب شد پس از آن فقط استالین و نزدیکترین همکارانش به خانه وحشت فرستاده شوند. از آنجا که دامنه تاثیر نطق محرمانه خروشچف از محفل تروتسکیست ها بسیار فراتر می رفت، در محافلِ نوعی از مارکسیست های چپ نیز موجب تسلی خاطر می گشت، زیرا می دیدند که به این صورت بارسنگین تجدیدنظر در تئوری های استاد (منظور مارکس است. م) و تاثیرات مشخصی که برجای گذاشته بود، از دوششان برداشته شده است. در کشورهای کمونیستی نه تنها دستگاه دولتی از بین نرفته بود بلکه بسیار هم عریض و طویل تر شده بود و هویت ملی در چالش ها پیوسته اهمیت بیشتری یافت تا به از هم پاشیدگی و سرانجام فروپاشی اردوگاه سوسیالیسم انجامید. نه تنها هیچ نشانی از حذف پول و بازار به چشم نمی خورد بلکه همراه با پیشرفت های اقتصادی پول و بازار حتی اهمیت بیشتری نیز پیدا کرده بودند. البته این ها ایراداتی انکارناپذیر بودند ولی همه آن تقصیرها به گردن استالین بود و "استالینیزم". بنا بر این دلیلی برای از دست دادن امیدها وجود ندارد تمام مسلماتی که همگام بود با انقلاب بلشویکی و متکی بود بر سخنان مارکس، به اعتبار خود باقی هستند.

این حوزه های سیاسی ـ ایده ئولوژیک تصویری از استالین ساختند که مطلقا ساخته ذهن آنها بود. برای ساختن این تصویر نه تنها حضور چپ بکلی از تاریخ بلشویسم بلکه بطریق اولی از مارکسیسم حذف شد. یعنی همان کسانی که در پی انقلابی قدرت بدست را گرفته بودند که با تکیه بر اندیشه های مارکس و انگلس تدارک شده و به اجرا در آمده بود و بیش از همه زمام قدرت را در دست داشتند. با این زمینه ضدکمونیست ها به آسانی روسیه تزاری و تاریخ آن را که خاستگاه اتحاد شوروی و جنگ سی ساله استالینی و منشاء تکامل غم انگیز و پرتضاد اتحاد شوروی و سه دهه استالینی آن بود      نادیده گرفتند. بر این اساس حوزه های سیاسی ـ ایده ئولوژیک گوناگون هرکدام با تکیه بر نطق خروشچف افسانه ویژه خود را ساختند، چه آنها که غرب را پاک می انگاشتند و چه آنها که مارکسیسم و بلشویسم را پاکیزه می دانستند. استالینیزم مرجع واحد و هراس انگیزی بود که به همه مخالفان امکان می داد از خود راضی باشند و به ستایش بی کران از برتری اخلاقی و روشنفکرانه خود بپردازند.
برغم آن که این تفسیرهای گوناگون سرچشمه های انتزاعی متفاوت داشتند اما در پایان به یک همگرائی متدولوژیک میرسیدند. پژوهش های آنها در باره ترور که بدون توجه دقیق به وضعیت عینی صورت می گرفت به این نتیجه ختم می شد که ترور ناشی از خواست یک فرد و یا قشری محدود از رهبران بوده که مصمم بوده اند قدرت مطلق خود را با توسل به هر وسیله ای تحمیل کنند. در چنین شرائطی اگر بتوان استالین را با شخصیت سیاسی بزرگ دیگری مقایسه کرد این شخصیت کسی نمی تواند باشد جز هیتلر. در نتیجه برای شناخت شوروی استالینی تنها نمونه قابل قیاس آلمان هیتلری است. این القاء نخستین بار در اواخر دهه 1930 از سوی تروتسکی طرح شد که بارها مقوله „دیکتاتوری مطلقه„ را بکار برد و در این مقوله دو نوع استالینی و فاشیستی (بویژه هیتلری) را در کنار هم نهاد. یعنی نقطه آغازی که بعدا در جنگ سرد و امروز در ایده ئولوژی مسلط نظر عمومی شده است.

آیا این شیوه استدلال اقناع کننده است یا بهتر آنست که به شیوه ادبیات تطبیقی روی آوریم و آنگاه مجموع تاریخ روسیه و کشورهای غربی دخیل در جنگ سی ساله دوم با روسیه را بی اغماض بررسی کنیم؟ با بکار بردن این شیوه کشورها و قشرهائی که در رهبری آنها هستند، با مختصاتی بکلی متفاوت، با هم مقایسه می شوند. ولی آیا تفاوتی که میان آنها هست فقط زائیده از ایده ئولوژی های آنهاست یا موقعیت عینی آنها که کولاکاسیون (امکانات) ژئوپلیتیک خوانده می شود نیز نقش بااهمیتی در ایجاد این تفاوت ها ایفا می کند؟ وقتی ما از استالین سخن می گوئیم بی درنگ قدرت فردی، کهکشان اردوگاههای کار اجباری، کوچ دادن اجباری یک قوم از منطقه ای به منطقه دیگر به ذهن ما خطور می کند. ولی اگر روسیه را کنار بگذاریم، این پدیده ها را فقط در آلمان هیتلری مشاهده می کنیم یا این که با تفاوتهائی در شدت و ضعف و وضعیت اضطراری حاد و یا زمان کوتاه یا دراز تداوم آنها، در کشورهائی که سنت های لیبرالی تثبیت شده دارند نیز مشاهد می شوند؟ آنچه مسلم است این است که نباید نقش ایده ئولوژی ها را فراموش کرد ولی آیا واقعا می توان ایده ئولوژی که استالین مطرح می کرد با ایده ئولوژی که الهام بخش هیتلر بود یکی دانست؟ یا این که با پیروی از شیوه‍ی تهی از پیشداوری ادبیات تطبیقی به نتایج کاملا نامنتظری می رسیم؟
نظریه پردازان نظریه „آرمانهای ناب„ می گویند معیار ارزشگذاری برای یک جنبش یا یک نظام سیاسی تنها آرمانهای متعالی آن نیست، ادعا می شود که برای ارزش یابی این آرمانها باید درنظر   داشت که اثربخشی آنها در عمل چگونه بوده است. پرسش این است که آیا این اصل دارای اعتباری عمومی است یا عرصه اعتبار آن محدود است به آن جنبشی که لنین یا مارکس آغازگر آن بودند؟
این پرسش ها بنظر کسانی زائد یا حتی گمراه کننده می رسد که از روبرو شدن با مسئله چرائی دگرگون گشتن تصویر استالین طفره می روند با این اعتقاد که گویا خروشچف از حقیقتی که پیشتر پنهان بود سرانجام پرده برداشت. البته مورخی که بخواهد سال 1956 را بعنوان سال قطعی و نهائی افشاگری تثبیت شده فرض کند در حقیقت ناتوانی متدولوژیک خود را برملا کرده و آسان چالش ها و علائقی را نادیده گرفته که الهام بخش کارزار استالین زدائی و شیوه انجام آن و پیش از آن الهام بخش سوویتولوژی جنگ سرد بودند. تضاد شدید میان تصاویر استالین نباید مورخ را بر آن دارد که این یا آن تصویر استالین را مطلق سازد بلکه باید در پی شناخت انگیزه‍ی های دگرگونی باشد.   

www.jungewelt.de