جمهوری اسلامی سالو؛ ۸۸۵ روز در کهریزک
فرهاد مرادی و اردشیر رستم پور


• پایبندی به رخداد ۸۸ به معنای مرور رمانتیک آن­ شکوه میلیونی نیست، بلکه تلاشی مداوم برای حفظ ائتلافی است که توانست در کمال مدنیت نظم فاشیستی حکومت را خرد و متلاشی کند. اگرچه بعد از آن دستگاه سرکوب حکومت توانست آن نظم و اقتدار فاشیستی را احیا نماید... ائتلاف ضدفاشیستی مردم توانست این مهم را به اثبات برساند که می­توان به دست خود مردم... اقتدار آهنین فاشیست­ ها را خرد و متلاشی کرد ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
يکشنبه  ۹ مهر ۱٣۹۱ -  ٣۰ سپتامبر ۲۰۱۲


بر گرده ی اسبانی سیاه می نشینند
که نعل هایشان نیز سیاه است.
لکه های مرکب و موم
بر طول شنل هاشان می درخشد.
اگر نمی گریند بدان سبب است
که به جای مغز سرب در کدوی جمجمه دارند
و روحی از چرم براق
از جاده های خاکی فرا می رسند،
گروهی خمیده پشتند و شبانه
که بر گذرگاه خویش
سکوت ظلمانی صمغ را می زایانند و
وحشت ریگ روان را.
[بخشی از ترانه­ ی گارد سویل اثر فدریکو گارسیا لورکا – ترجمه­ ی احمد شاملو]


یکم – "فدریکو گارسیا لورکا" زمانی ترانه ­ی "گارد سویل" را سرود که هنوز سه سال به آغاز جنگ جهانی دوم و دوران سیاه تسلط فاشیست­ها بر اروپا مانده بود. سالی که دموکراسی­های غربی هنوز زد و بند با فاشیست­ها را به مقاومت در برابر آن­ها ترجیح می­دادند، در حالی که طبقه­ ی کارگر اسپانیا – و در مقیاسی دیگر طبقه­ ی کارگر اروپا – به درستی خطر ظهور فاشیزم را تشخیص داده بود و در برابر فرانکو و حامیان ایتالیایی و آلمانی­اش دست به مقاومتی شجاعانه زد. بر سر دلایل مرگ لورکا به سال 1936 – درست دو ماه پس از انتشار ترانه­ ی "گارد سویل" - هم­چنان اختلاف نظرهای بسیاری وجود دارد. عده­ ای بر این باورند که لورکا در جریان یک تسویه حساب خانوادگی کشته شده و عده­ ای نیز باور دارند که او به دست فاشیست­های اسپانیا به قتل رسیده است. اما با وجود تمام این­ها آن­چه کم­تر به آن پرداخته­ می­شود، موضوعاتی است که او در آثارش به تصویر کشید. تأثر لورکا از اعمال خشونت نظامیان اسپانیا علیه گروه­ های حاشیه­ ای جامعه – هم­چون کولی­ های اسپانیا که او هنرش را وامدار هم­زیستی با آن­ها می­دانست – آن­چنان عمیق بود که او را به تبار شناسی خشونت در جامعه­ اسپانیا واداشت. او در هر سه نمایش­نامه­ ی خانه­ ی برنارد آلبا، عروسی خون و یرما، به نقد آن سنت­های غیرانسانی، مردسالار و پدرسالارانه­ ای می­پردازد که در بستر فئودالیسم و مذهب حاکم بر جامعه­ ی اسپانیا (دو متحد اصلی فاشیست­های اسپانیا) رشد کرده و عادی و رایج به نظر می­آید. سنت­هایی که در راه سرکوب هرگونه آزادی از هیچ کوششی فروگذار نیستند. او فضای ضد انسانی و برآمده از هیجانی را که دستمایه­ ی برآمدن و بازتولید فاشیزم است را بر نمی­تابد و در "مرثیه­ ی ایگناسیو" – که در واقع مرثیه­ ای برای اسپانیا و شاید انسانیت است – آن را این­گونه می­سراید :"آه دیوار سپید اسپانیا / آه ورزای سیاه رنج" . "مرثیه­ ی ایگناسیو" که در رثای مرگ یک گاوباز در میدان گاوبازی سروده شده، نقطه­ ی عزیمت مناسبی خواهد بود تا بتوان بر مبنای آن عمق نگاه نقادانه­ ی لورکا نسبت به پدیده­ ی فاشیزم در جامعه­ ی اسپانیا را دریافت. بر این مبنا شاید بتوان دغدغه­ ی اصلی سروده­ ی لورکا را این­گونه بیان کرد که برای چه باید هستی یک انسان به منظور تهیج جماعتی در برابر نیستی قرار بگیرد؟ این چه معامله­ ی متوحشانه­ ای است که عده­ ای باید جان خود را فدا کنند تا گروهی سرگرم شوند؟ لورکا "گاوبازی" را به عنوان سنتی به ارث رسیده از عصر فئودالیسم، سرگرمی ضد انسانی "مشتی هیجان دوست" می­دید. سنتی با شباهت­ های فراوان به کارکردهای آن­چه در نبرد گلادیاتورها در رم باستان می توان مشاهده کرد. شاید بتوان این کارکرد را به نوعی بازیابی نبرد انسان نخستین برای زندگی و مرگ تحلیل کرد، ولی عنصر مشمئز کننده­ ی کارکرد این سنت آن هم در عصری که به واسطه­ ی تغییر و تحولات گسترده در شیوه­ ی تولید، پیشرفت­های گسترده در زمینه­ ی بهداشت، کشاورزی و ارتباطات به هیچ وجه قابل درک نیست، کیفیت خشونت افسارگسیخته­ ی مستتر در آن است که بی­صبرانه احیای جنگل نخستین و زیست غریزی انسان را انتظار می­کشد، در حالی که دیگر نه انسان انسانِ نخستین است و نه شکار و خشونت تنها راه زنده ماندن! از این رو نکته­ ی حائز اهمیت آن است که حتی اگر لورکا به دست فاشیست­های اسپانیا کشته نشده باشد، نقد او بر قسمت­های خشن و ارتجاعی فرهنگ اسپانیا از لحاظ تاریخی بیش از هر چیز فاشیزم را نشانه رفته بود، از این رو تأکید بر این نکته جالب خواهد بود که بار دیگر به یاد آوریم اولین نبرد جدی فراملی میان فاشیست­ها و نیروهای ضد فاشیزم در خاک اسپانیا رخ داد. نبردی که با پشتیبانی نیروی هوایی رایش سوم از ژنرال فرانکو به شکست جبهه­ ی آزادی بخش مادرید ختم شد و "ارنست همینگوی" به درستی از زبان "رابرت جوردان" – قهرمان رمان "زنگ­ها برای که به صدا در می­آیند" – آن را این­گونه توصیف می­کند: "ملت اسپانیا وظیفه­ ی فوق­ العاده دشواری بر دوش دارد. مثل این است که تمام نیروهای فاشیست اروپا در مقابل اسپانیا صف کشیده­ اند." بنابراین ادعای قتل لورکا توسط فاشیست­ها پر بی­راه نیست، چرا که او پیش از وقوع فاجعه توانسته بود وحشت ناشی از به قدرت رسیدن­ فاشیست­ها را تخیل نماید.

دوم – پازولینی – کارگردان ایتالیایی – در اواسط دهه­ ی هفتاد میلادی فیلم سیاه "سالو" (120 روز در مرکز فساد) را ساخت؛ فیلمی که خشونت افسارگسیخته­ اش تماشای آن را آزاردهنده می­کند. داستان فیلم به اواخر دوران حکومت فاشیست­ ها در ایتالیا بر می­گردد. در اولین سکانس فیلم چهار مرد متنفذ به نام­های دوک (نماینده­ ی ثروت)، رییس جمهور (نماینده­ ی دولت و نهادهای سرکوب)، دادستان (نماینده­ ی قوه­ی قضاییه) و اسقف (نماینده­ ی نهادهای دینی) قراردادی بیمارگونه را امضا می­کنند؛ بر اساس این قرارداد هر یک از مردها موظف می­شود تا دختر یکی از چهار مرد را به عقد خود درآورد. بعد از آن این چهار مرد به سراغ نوجوان­ های شهر محل سکونت­شان می­روند و بعد از بازدید از مراکز تجمع نوجوان­ها نه دختر و نه پسر را انتخاب کرده و به همراه چهار کهنه فاحشه و چهار نگهبان مسلح به عمارتی بزرگ و دور افتاده از شهر می­برند. ورود به عمارت در حکم آغاز ماراتن عذاب آوار اعمال خشونت این چهار مرد علیه نوجوان­هاست. هر روز تمامی اهل خانه در سالن بزرگی جمع می­شوند و کهنه فاحشه­ ها همراه با موسیقی ملایمی که نواخته می­شود به تعریف داستان­هایی تحریک کننده و خشن می­پردازند. چهار مرد با شنیدن این داستان­ ها تحریک شده و هر آن­چه را که به ذهن خطور نمی­کند با جسم و روان این نوجوان­ ها انجام می­دهند.
پازولینی با ساختن "سالو" توانست بعد از وقوع فاجعه­ فاشیزم را توصیف نماید و اندکی پیش از اکران عمومی فیلم در ایتالیا او به طرز مشکوکی به قتل [1] رسید.

سوم – درباره­ ی "سالو" بسیار گفته­ اند و نوشته­ اند ولی کم­تر نویسنده­ یا منتقدی – دست کم در ایران – این سوال را مطرح کرده که تا چه اندازه در واقعیت امکان وقوع رفتارهایی که در سالو می­بینیم وجود دارد؟ اکثر نویسنده­ ها ترجیح داده­ اند تا با نمادین دیدن داستان و شخصیت­ ها قدری از بار خشونت عریان اثر بکاهند؛ چرا که در غیر این صورت فشار روانی ناشی از تماشای فیلم برای مخاطب دو چندان می­شود. این موضوع از زاویه­ ای دیگر هم قابل تأمل است. باور پذیر بودن یا نبودن هر پدیده­ ای برای هر کس به میزان دوری و یا نزدیکی فرد به پدیده­ ی مورد نظر قابل فهم است؛ هر قدر میزان فاصله­ ی ما از یک پدیده بیش­تر باشد آن پدیده غیرقابل باورتر و حتی نمادین­تر در ذهن ما نقش می­بندد. از این رو به احتمال قوی به همان اندازه که برداشت ما از تصاویر سالو نمادین است برای قربانیان خشونت­های سازمان یافته واقعی و قابل باور خواهد بود. اثبات این ادعا کار دشواری نیست و می­توان با مقایسه­ ی برخی از سکانس­ های فیلم با تجربه­ های منتشر شده از قربانیان خشونت­ های سازمان یافته در ایران ادعای مذکور را ثابت کرد.

1- اربابان فیلم سالو یکی از پسرهای نوجوان را کاملاً برهنه کرده­ اند، او را روی شکم خوابانده­ اند، چهار قطعه چوب را در اطرافش به زمین کوبیده­ اند و هر دو دست و هر دو پای او را به چوب­ ها زنجیر کرده­ اند. یکی از چهار مرد متنفذ به پسر نوجوان نزدیک شده و در همان حال به او تجاوز می­کند.

- " ... این اومد جلو، من فکر کردم برای بازجویی داره میاد، بازجویی اومده دوباره، مثل همیشه که میومد جلو خیلی نزدیک می­شد، حتی صدای نفس­ هاش هم تووی صورتت می­اومد. گاهی موقع هم که صحبت می­کرد آب دهنش هم پرت می­شد روی صورتت؛ این قدر نزدیک می­اومد! [مکث] من فکر می­کردم داره دوباره بازجویی می­کنه. گفت کاری می­کنم که دیگه روت نشه، ما دیگه از تو اطلاعات نمی­خوایم، اصلاً نمی­خوایم هیچی بگی! بعد شروع کرد چادرم رو کنار زد شروع کرد به دگمه­ ی بلوزم! [مکث] دگمه­ ی بلوز باز کردن. من واقعاً فکر کردم می­ترسونه! یعنی اصلاً ... [سوال: چشمت بسته بود نمی­دیدیش؟] چشمم بسته بود. نه نه چشمم بسته بود توو راهرو بودم، دستمم بسته بود [مکث] به شوفاژ! بعد [مکث] گفت ... همین­جوریه که تو مثلاً خُب طبیعیه عکس العمل نشون میدی. گفتم داری چی کار می­کنی؟ دستمال ابریشمی که همیشه عادت داشت روو گردنش بود، چیز کرد و [مکث] دهنمُ بست باهاش! شروع کرد به دگمه باز کردن دیگه واقعاً من تنها چیزی که داشتم از خودم دفاع بکنم پاهام بود. یعنی دستم که بسته بود ... حالا هی تقلا کردن از منُ، بدن ضعیف منُ، دستام بسته است و هیچ کاری نمی­کنمُ [سکوت] به هر حال اون کار خودشُ کرد!" [آذر آل کنعان[2] – زندانی کرد دهه­ ی شصت – محل وقوع زندان سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در سنندج]

- "... بعد از اون ضارب به اون کسی که بود [مکث] به اون شخص گفت که، من عذر می­خوام که این حرفا رو می زنم [با حالتی ناشی از فشار عصبی بر صورت و چشم­هایش دست می­کشد.] من واقعاً شرمنده هستم ولی چاره­ ای دیگه برام نذاشتن، به اون شخص گفت که ببر حامله­ اش کن این فلان رو تا دیگه از این چیزها نخوره [مکث] اون شخص زیر کتف منُ گرفت در حالی که [صدایش می­لرزد] خون بالا می­آوردم منُ برداشت برد به یه جایی دست­های منُ به دیوار زد [مکث] پاهای منم بست و [مکث] لباس زیر منُ در آورد و [سکوت می­کند، بغضش می­ترکد و چشم­هایش را می­مالد] و تجاوز کرد!" [ابراهیم شریفی[3] – از بازداشت شدگان سال 1388 – محل وقوع بازداشتگاه کهریزک]

2- یکی از اربابان که نیمه برهنه است و تنها ابزار شکنجه را به بدنش آویزان کرده [چاقو، تیغ سلمانی، اسلحه ی گرم و...] شمعی را روشن می­کند و به سراغ یکی از قربانیان پسر می­رود که کاملاً برهنه است و دست­ ها و پاهایش را چهار مرد برهنه­ ی دیگر به زور گرفته­ اند. ارباب شعله­ ی شمع را زیر آلت تناسلی قربانی نگه می­دارد و در مقابل فریادهای او می­خندد.

- " بازجو‌ها برای اجبار به اعتراف به کار نکرده، یعنی آتش زدن خودروهای پلیس، به ضرب و شتم با کابل و سیم قناعت نکرده و با بازکردن پاهای من در حالی که دستانم بسته بود، بیضه­ های مرا به شدت فشار می‌­داده و به آن‌ها ضربه می‌­زدند به گونه­ ای که فریاد من از درد و ضعف به هوا می‌­رفت و جواب التماس و استغاثه­ های من تنها فحش­ های ناموسی بود." [نامه­ ی [4] غلامحسین عرشی - از بازداشت شدگان عاشورای 88 - به دادستان تهران جعفر دولت آبادی]

3- اربابان یکی از قربانیان پسر را کاملاً برهنه کرده­ اند، او را به روی شکم خوابانده­ اند و چهار دست و پایش را به قطعه چوب­ های در زمین کوبیده­ شده زنجیر کرده­ اند. چند نفر از نگهبانان نیمه برهنه گردن پسر را به زور می گیرند، دهانش را باز می­کنند و زبانش را از دهان او بیرون می­آوردند. یکی از چهار ارباب به قربانی نزدیک شده و با تیغ زبان وی را می­برد.

-   "این حمله در ساعت 2 بعد ازظهر با ورود حدود 300چماقدار به محل ساختمان انجمن صنفی نانوایان اتفاق افتاد. در این حمله مهاجمین به شکستن در و پنجره ها، پاره کردن اسناد و نابود کردن کردن کتاب­ های کتاب­خانه پرداختند. آن­ها همچنین به 10 نفر از اعضای کمیته­ ی افتتاح کننده حمله ور شدند. در این حمله، منصور اسانلو مورد ضربات چاقو قرار گرفت. برخی منابع مدعی شده­ اند که جلال سید منش عضو شورای اسلامی شرکت واحد که گفته بود قصد بریدن زبان و جدا کردن سر از بدن اسانلو را دارد، مقصر اصلی است. طبق گزارش­ ها دست­های اسانلو توسط حسن صادقی رئیس شورای عالی هماهنگ کننده شوراهای اسلامی از پشت بسته شده بود. در اثر این حمله، منصور اسانلو برای بخیه زبان و پشت گردن در بیمارستان بستری شد." [بخشی از نامه­ ی [5] کنفدراسیون بین المللی اتحادیه­ های آزاد کارگری و فدراسیون بین المللی کارگران حمل و نقل به "خوان سوماویا" دبیر کل سازمان جهانی کار – 25 ژوئیه­ 2006]

4- اربابان در طبقه­ ی فوقانی عمارت پای میز غذا ایستاده­ اند. نگهبان­ ها به گردن قربانیان برهنه قلاده انداخته اند و آن­ها را چهار دست و پا به خدمت اربابان می­آورند. ارباب­ ها از قربانیان می­خواهند تا صدای سگ در بیاورند تا در ازایش به آن­ها غذا بدهند. قربانی­ها صدای سگ در می­آورند و اربابان تکه­ های غذا را به سمت­شان پرتاب می­کنند.

- "شکنجه­ هایی که شدم به خاطر این­که همه مریض بودن و خیلی ضعف داشتن به خاطر این­که امکانات غذایی نبود. ممکن بود یک بند انگشت به ما یه سیب زمینی خیلی کوچیک بدن با یه کف دست نون! و بارها و بارها شاید کم میومد و خیلی­ ها رو وادار می­کردن که تو باید صدای سگ دربیاری و یا باید کف زمینُ لیس بزنی!" [اظهارات[6] یک شاهد عینی از بازداشتگاه کهریزک]

5- تصویر از روی تعدادی از قربانیان می­گذرد که کاملاً برهنه هستند و در اتاقی در بسته در وانی مملو از مدفوع نشسته­ اند. یکی از قربانیان دختر با صدای بلند فریاد می­کشد و اعتراض می­کند. در قسمتی از اتاق و در کنار مجسمه­ ی مریم مقدس سه نگهبان مسلح پشت میزی نشسته­ اند در حالی که دو نفر از آن­ها مشغول کارت بازی هستند و یک نفر دیگر بازی آن­ها را نگاه می­کند. اربابان در بیرون اتاق سرگرم نوشیدن و گوش دادن به داستان منحرف یکی از کهنه فاحشه­ ها هستند.

- " ... حتی یک بار مدت سه روز در رو باز نکردن و تمام بچه­ ها به خاطر این­که شدیداً فشار داشتن تووی ظرف های آبی که خالی شده بود و آب به ما نداده بودن ادرار کردن! [مکث] شاید بچه­ ها به خاطر مریضی­ای که گرفته بودن خیلی­ ها اسهال شده بودن اصلاً مریض شدید شده بودن اسهال شده بودن، ما پتو می­گرفتیم که اونا بخوان دستشویی بکنن و بوی مدفوعی بود و بوی کثافتی بود که داخل اون زندان پیچیده بود!" [اظهارات [7] یک شاهد عینی از بازداشتگاه کهریزک]

6- هنگامی که همه در سالن غذا خوری بر سر میز شام نشسته­ اند، یکی از کهنه فاحشه­ ها به دو نفر از نگهبان­ ها دستور می­دهد تا مجسمه­ ی یک مرد را به سالن غذا خوری بیاورند و آن را روی یک صندلی بنشانند. کهنه فاحشه چند نفر از قربانیان دختر را صدا می­زند و آن­ها را وادار می­کند تا آلت تناسلی مجسمه را لمس کنند و مجسمه را تحریک نمایند.

-   "... سمندر[8] رو ول می­کردن، یک بار هم سمندر رو به یک پسر بچه­ ای که سنش پایین بود، شونزده – هفده سال بود، گفته بودن یا این سمندر رو بغل کن، بوس کن یا این­که به اون یکی دوستت باید تجاوز کنی ما ببینیم!" [اظهارات[9] یک شاهد عینی از بازداشتگاه کهریزک]

چهارم – مراد فرهادپور در مقدمه­ ی کتاب "پاره­ های فکر"، فاشیزم را سازمان یافته­ ترین نوع حکومت شر در تاریخ معرفی می­کند. سخن فرهادپور صحیح است، چرا که تجربه­ ی تاریخی نشان داده حکومت­ های فاشیستی برای حفظ اقتدار خود ­به سرکوبی مداوم و لاینقطع دست می­زنند. این رفتار فاشیست­ها به این معنا نیز هست که رهبران فاشیست برای سرکوبی جامعه ناچارند که دست بدنه­ ی سرکوب­شان را کاملاً باز بگذارند تا آن­ ها بتوانند با آزادی کامل هر خشونتی را بر افراد جامعه اعمال نمایند. بدون شک چنین روشی در نقطه­ ای مشخص کار را به جایی خواهد رساند که رهبران فاشیست، حتی اگر بخواهند هم، توان کنترل بدنه­ ی حکومت­شان را نخواهند داشت؛ چرا که این بدنه دیگر به زیستی غریزی (آن­چه که حکومت اسلامی با ریاکاری آن را فطرت خداجو می­نامد) خو گرفته­ است و هیچ قدرتی توان آن را نخواهد داشت تا ارضای غرایز آن­ها را کنترل نماید. مهم­ ترین ویژگی اربابان فیلم سالو هم چنین چیزی بود؛ آن­ها در هر لحظه­ ای که غرایزشان تحریک می­شد دست به ارضای آن می­زدند. از همین روست که فروید در کتاب "تمدن و ملالت­ هایش" فاشیزم را ضد تمدن می­خواند و از آن جا که فاشیزم توان ظهور در هر جغرافیایی را دارد این تفکر ضدتمدن در ایران امروز به وضوح مشاهده می شود.

تلاش حکومت اسلامی به سرکوب جنبش سبز برای سرانش منافع سیاسی - اقتصادی عینی در برداشت، اما یگانه حقیقتی که باعث می­شد تا بدنه­ ی سرکوب حکومت با رغبت هر چه تمام دست به انجام جنایات سازمان یافته بزند، از میان برداشته شدن محدودیت­ های ارضای غرایز آن­ها به مدد وحشت ناشی از قدرت عریان شده و در کم­ترین زمان ممکن بود. یکی از شاهدین [10] عینی جنایات کهریزک در مصاحبه­ ای نقل می­کند که روزی که آن­ها را از عشرت آباد به کهریزک منتقل می­کرده­ اند، مأمورین، اتوبوس را در میانه­ ی راه متوقف می­کنند، تمام زندانیانی را که دست و پاهای­شان بسته بوده، پیاده کرده و حلقه­ ای دور هریک از آن­ها تشکیل می­داده و به نوبت آن­ها را زیر بار کتک می­گرفته­ اند. تا جایی که تمام مضروبین یا جراحات عمیقی برداشتند یا نقص عضو شدند. بعد از این، مأموران باردیگر زندانیان را سوار اتوبوس کرده و مسیرشان را به سمت کهریزک ادامه داده بودند. چه علتی می­تواند این رفتار بیمارگونه و متوحشانه­ ی مأموران را توجیه نماید، جز آن­­که بنا به هر دلیلی – مثل اعتراض یکی از زندانیان - در آن لحظه غریزه­ ی خشم گروه مأموران تحریک شده و آن­ها را واداشته تا در کم­ترین زمان ممکن دست به ارضای غریزه­ ی خشم­شان بزنند؟ و چنین رفتاری تنها در بستری شکل می­گیرد که حکومت، قانون را به حالت تعلیق در آورد و یا به بیانی دیگر محدوده­ های قانون توسط حاکم تعیین شود. چنین رویکردی با از میان برداشتن محدودیت­ ها، این اختیار تام را به بدنه­ ی سرکوبش می­دهد که می­توانند در هر زمان، در هر مکان و با هر فردی که خارج از محدوده­ های قانون حاکم قرار می­گیرد، آن کنند که غرایز آن­ها حکم می­کند، چرا که از منظر تلقی فاشیستی قانون اساساً به منظور ارضای غرایز حاکم تنظیم می­شود.

بازداشتگاه کهریزک و وقایع رخ داده در آن به صورتی منقبض شده تصویری شفاف از تکیه گاه حکومت اسلامی ترسیم کرد. به دنبال آن زمانی که در تابستان 1388 حکومت دستور بسته شدن بازداشتگاه کهریزک را صادر کرد به نوعی تلاش داشت تا این دست از رفتارهای غریزی بدنه­ ی سرکوبش را کنترل نماید یا آن­ها را خودسرانه و غیرسیتماتیک جا بیاندازد، اما باید این سوال مهم را در ذهن افکار عمومی باز کرد که آیا این حکم حکومتی توانست رفتارهای غریزی بدنه­ ی حکومت را کنترل نماید؟ در پاسخ این سوال باید به صراحت گفت خیر! پیش از این هم اشاره شد که رهبران فاشیست در نقطه­ ای خاص دیگر توان کنترل بدنه­ شان را نخواهند داشت و بعد از بسته شدن بازداشتگاه کهریزک ما رفتارهای متوحشانه و گاه سازماندهی شده­ ی بدنه­ ی حکومت را به وضوح در داخل و خارج از ایران مشاهده کردیم. تعرض [11] دیپلمات ایرانی در برزیل به چند دختر نوجوان، هفت تیرکشی[12] مشاور سعید مرتضوی در پمپ بنزینی نزدیک به اصفهان در جریان مشاجره­ اش با مشتری­ های دیگر، شلیک [13] گلوله به نوجوانی در محله­ ی خزانه­ ی تهران از فاصله­ ی بیست سانتی متری توسط استوار نیروی انتظامی، فحاشی [14] به فائزه هاشمی رفسنجانی در شهرری توسط نیروهای بسیج، واداشتن شش زن برهنه [15] به نماز جماعت به امامت سردار زارعی، انتشار [16] سندی توسط سایت بامداد خبر مبنی بر دستگیری غلامرضا کاتب – نماینده­ ی گرمسار – در فیلیپین به علت ایجاد مزاحمت برای کارمندان خانم یکی از موزه­ های این کشور و ... تنها نمونه­ هایی است که دامنه­ ی بحثشان به رسانه­ ها کشیده شده است. از این روست که بعد از این نباید تنها دلهره­ ی اعمال خشونت­ های فاشیستی علیه فعالین و روشنفکران و معترضین سیاسی را داشت، بلکه باید با تلخ­کامی به این نکته اعتراف کرد که جنایات سازمان یافته­ ی بدنه­ ی حکومت اسلامی – چه با رضایت سران و چه بدون رضایت آن­ها – دامان تمام بخش­ های جامعه را خواهد گرفت.

پنجم – اگرچه در طی سی و سه سال گذشته رفتارهای فاشیستی بسیاری از جمهوری اسلامی دیده شده است، اما بدون تردید این مهم باعث نمی­شود تا ما با توسل به کلی گویی تمامیت این حکومت را در سه دهه­ ی گذشته فاشیست بخوانیم. هر وجدان آگاه و منصفی - با وجود تمام اختلاف نظرهای سیاسی و ایدئولوژیک – می­تواند تفاوت­ عملکردهای افراد با اصولی چون مهدی باکری، میرحسین موسوی و حسینعلی منتظری را با تبهکاران دروغ­گویی چون احمدرضا رادان، محمود احمدی نژاد، سعید مرتضوی، عسگراولادی­ ها و محمد تقی مصباح یزدی متوجه شود. با وجود تمام این­ها اما یک حقیقت اساسی قابل کتمان نیست؛ جمهوری اسلامی از همان ابتدا هسته­ ی فاشیستی بزرگی را در دل خود جا داده بود و به تناسب از ظرفیت­ های آن­ استفاده می­ برد. هسته­ ای که به تناسب عملکرد معیوب کلیت سیستم در سی و سه سال گذشته رشد کرده و هم اکنون در اوج اقتدار خود به سر می­برد و با تلاشی بی­وقفه سعی در به قبضه­ درآوردن کل سیستم دارد و همین موضوع چشم­ انداز آینده­ ی ایران را حتی خطرناک­تر از مقطع فعلی می­کند.

تغییر مسیر ناگهانی سیاست­ های اقتصادی و اجتماعی جمهوری اسلامی بعد از جنگ هشت ساله به سمت تندترین برنامه­ های دست راستی، تشدید نابرابری­ های طبقاتی و به دنبال آن حذف آگاهانه­ ی جریانات چپ­ درون حکومت (به عنوان آخرین طیف چپ حاضر در انقلاب 57)، مهم­ترین علتی است که توانست زمینه­­ های به قدرت رسیدن هسته­ ی فاشیستی حکومت اسلامی را تقویت نماید. جدای از جا خوش کردن در مراکز ثروت، فاشیست­ های حکومت به واسطه­ ی سانسور و سرکوب سیتماتیک و نهادمند جمهوری اسلامی طی سه دهه توانستند از میان افراد جامعه یارگیری نمایند و به قول محمد قائد یک ملت در ملت ایجاد نمایند. در واقع فاشیست­ های ایرانی زائده­ ی سرمایه داری بی­ هویتی هستند که بعد از جنگ هشت ساله حداقل­ های حمایت­ های اجتماعی و اقتصادی موجود را نشانه گرفت. حق برخورداری از آموزش رایگان، بیمه و خدمات اجتماعی و ... به یمن سیاست­های خصوصی سازی همین سرمایه­ داری بی­ هویت به امتیاز تبدیل شدند. فاشیست­ ها نیز از همین خلاء موجود سود بردند و با شعارهای عدالت محور اعلام موجودیت کردند. این ساده لوحی محض خواهد بود اگر نپذیریم کسانی که در خیابان­ های پایتخت به سمت مردم آتش گشودند و یا در زندان ها و بازداشتگاه­ ها با نام جهاد اکبر تجاوز به زندانیان را مجاز دانستند، سربازان جان بر کف "سید حسن نصرالله" بودند. ایرانیان باید این صراحت و شجاعت را داشته باشند تا بپذیرند بدنه­ ی سرکوب فاشیست­ های حکومت از جایی جز این خاک عقیم نیامده­ اند و ظهور چنین تبه­کارانی ریشه در فرهنگ عمومی مان دارد. فرهنگ منحطی که در سه دهه­ ی گذشته به واسطه­ ی انواع و اقسام تبعیض­ ها و نابرابری­ های موجود بیش از گذشته تقویت شده است. فرهنگی که پیش از صدور اجازه­ ی تجاوز به اسیری دست بسته حتی اشیای پیرامون را هم برای مردمانش به مثابه سوژه­ های جنسی تحلیل می­کند. تهرانی­ ها خوب به یاد دارند روزی را که دانسته یا ندانسته تونل توحید را در روز مادر افتتاح کردند و به دنبال آن مردم پایتخت مضمون کوک کرده بودند که احتمالاً افتتاح برج میلاد هم در روز پدر خواهد بود. شاید چندان بیراه نباشد که در این جا این سوال را از صاحب نظران پرسید که: "تغییر شکل و محتوای سنت ملی چهارشنبه سوری - به نحوی که اکنون به صورت دهشتناک و مهیبی درآمده و زمینه­ ی حضور گسترده­ ی نیروهای امنیتی را در روزهای پایان سال در خیابان فراهم کرده - به چه میزان به سه دهه اجرای سیاست­ های جنگی و خشن جمهوری اسلامی به منظور مقابله با هر گونه شادی، امید جمعی و هم­بستگی اجتماعی مرتبط است؟"   

ششم – چندی پیش سردار رادان در رابطه با پلیس ایران و گشت­های ارشادش گفته [17] بود: "نمی­گذاریم دختران­ مان کالا شوند" و جالب­تر از همه این است که این اظهارنظر از زبان فردی بیان شده که مسئول مستقیم بازداشتگاه کهریزک بود؛ بازداشتگاهی که اربابانش با افسار گسیخته­ ترین شکل ممکن بدن­ های کالا شده­ ی زندانیان را به مصرف رساندند. آن زمان که پلیس ایران در قالب طرح ارتقای امنیت اجتماعی در وسط خیابان شلوار از پای بخشی از خرده فرهنگ آسیب دیده­ ی شهری درآورد [18] و یا بعد از خرد کردن استخوان­ های­شان به گردن­شان آفتابه و لگن آویزان کرد و در شهر چرخاند، در وهله­ ی نخست پیام سرکوبی جدید و البته با کیفیتی متفاوت از قبل را به بخش­ های دیگر جامعه مخابره کرد و در وهله­ ی دوم نیز اعلام کرد که قدرت حاکم درکی کالایی از بدن شهروندانش دارد. آن­ها که معتاد بودند از همان ابتدا اتیکت کالای فاسد شده را به آن­ها چسباند، اما بدن­های عضلانی­ تر را تحقیر کردند و در هم شکستند و در این فرایند بدن به کالایی برای ارضای غرایز تبدیل شد. بنابراین از نظر راننده­ ی ماشین پلیس [19] کذایی که در عاشورای 88 از روی یکی از معترضین عبور کرد، بدن آن معترض موجودیتی مستقل نداشت، بلکه کالایی بود که باید برای ارضای غریزه­ ی خشم، لذت و یا ترس مأمور پلیس به مصرف برسد. با چنین برداشتی شاید معنای حقیقی صحبت­ های سردار رادان چنین باشد که این روزها گشت­ های ارشاد ما با تکیه بر ایدئولوژی حاکم حدود و مرزهای پوشش را تعیین کرده تا بدن­های کالا شده با بسته بندی­ های مجاز به بازار مصرف عرضه شوند. ارزش این کالاها نیز ظرفیت­ هایی است که برای ارضای غرایز صاحبان قدرت و متعلقات­شان دارند. نظامی­ های فاشیست با چنین وقاحتی برای احیای جنگل نخستین هورا می­کشند. در مقیاسی کلی­ تر کارناوال­ های خشونت حکومت اسلامی نیز چیزی جز هموار کردن مسیر این جنگل نخستین نیست. مراسم سنگسار، اعدام و تعذیر در ملاء عام و مانورهای شبانه روزی نیروهای نظامی و شبه نظامی با عنوان ارتقای امنیت اجتماعی، در حقیقت بخشی از مکانیزم بازتولید و تجدید ساختار فاشیست­ ها به شمار می­روند. بر لیست این اقدامات حتی می­توان شیوه­ های مشمئز کننده­ ی قتل مخالفان سیاسی و روشن­فکران را نیز افزود. استفاده از کارد و طناب، سلاخی کردن اجساد، کارد آجین کردن جسد مقتول، بریدن اعضای بدن مقتول و ... تنها با هدف انتقال میزان سبوعیت فاشیست­ های مسلمان به لیست بلند افراد در معرض قصابی صورت می­گیرد یا بهتر است بگوییم پیکر خونین روشنفکر، کالایی است که باید برای مخابره کردن پیام خشونت به دیگران مصرف شود، چیزی هم ردیف شلیک گلوله­ ای هوایی برای متفرق کردن جمعیت معترض!

در تحلیل بدن­ های کالا شده دقت در یک نکته­ ی دیگر از اهمیت به­ سزایی برخوردار است؛ این بدن­ ها (بدن­ های کالا شده) تنها سوژه­ های سرکوب به حساب نمی­آیند، بلکه هم­زمان هم سوژه و هم ابژه­ ی سرکوبند. به این معنا که در این فرایند بدنی که برای ارضای غرایز صاحبان قدرت به مصرف می­رسد، در نقطه­ ای هم به همین منظور بدن­ های دیگر را به مصرف می­ رساند. مکانیزم یارگیری فاشیست­ ها از جامعه چنین روندی دارد. این نکته­ ای است که در فیلم سالو، پازولینی هم بر آن انگشت می­گذارد. آن­جا که در سکانس­ های پایانی فیلم تعدادی از قربانیان پسر را می­بینیم که حالا به جایگاه نگهبانی رسیده­ اند و در کار شکنجه­ ی قربانیان، اربابان را یاری می­کنند. از این منظر سخنان سردار رادان در ارتباط با شناسنامه دار کردن اراذل و اوباش نکته­ ی مهمی را در دل خود پنهان کرده بود. وی در زمستان 85 - چندی قبل از آغاز طرح ارتقای امنیت اجتماعی - گفته بود [20]: "با شناسنامه­ دار کردن اراذل و اوباش بخشی از نگرانی­ های جامعه را بر طرف می­کنیم." معنای شناسنامه­ دار کردن اراذل و اوباش چه می­تواند باشد جز آن­که پلیس ایران قصد داشت تا با به زانو در آوردن این گروه اجتماعی آن­ها را به بخشی از بدنه­ ی سرکوب حکومت تبدیل نماید. آن­ها که سرکشی کردند به چوبه­ ی دار سپرده شدند و آن­ها که در برابر مشت آهنین پلیس سر تعظیم فرود آوردند به کسانی تبدیل شدند که در کهریزک و اوین و گوهر دشت جولان می­دادند تا معترضین و دانشجوها و فعالین سیاسی صدای­شان را ببرند؛ یکی از معانی شناسنامه دار کردن اراذل و اوباش چنین چیزی است؛ در بند دوازدهم مشت حضرتش بیش­تر باز خواهد شد!

هفتم – موسولینی در دوران سیاه تسلط فاشیست­ ها بر ایتالیا مقدرانه بانگ بر می­کشید: "فاشیسم، مقدم‏ بر همه، نه به اسکان یک صلح دایمی اعتقاد دارد، نه به‏ فایده­ ی آن. فقط جنگ است که تمامی توش و توان‏ آدمی را به بالاترین کشش می‏رساند و بر پیشانی‏ مردمانی که شجاعت رویارویی با آن را دارند، مهر شرافت و نجابت می‏زند." از این رو باید پذیرفت که جنگ، جهاد فی سبیل الله، نبرد پیشگیرانه، دفاع مقدس، حمله­ ی بشردوستانه و دیگر مفاهیم مشابه، بیانگر سیستم­ ها و یا استراتژی­ های مطلوب فاشیست­ ها به شمار می روند.

دهه­ ی اول پس از انقلاب، که هشت سال آن با جنگ ایران و عراق هم­زمان بود، دوره­ ا­ی تاریخی است که اگر چه با وقایعی نظیر ترور "محمد علی رجایی" - به عنوان رئیس جمهور مورد حمایت موتلفه و جناح محافظه کار حوزه - دستاوردهای سیاسی چندانی برای فاشیست­ ها نداشت، اما به واسطه­ ی جنگ و تحریم­ های بین المللی علیه ایران، بورژوازی تجاری درون سیستم را به شدت فربه کرد و رشد بنگاه­ های عظیم املاک، زمین و کارخانجات توقیف شده را در پی داشت. نهادهایی که عناوینی چون بنیاد مستضعفان را یدک می کشیدند، اما عموماً با تولیت مشترک جریان­ های هم سو با حوزه و بازار اداره می­شدند. از سوی دیگر مقارن با جنگ ایران و عراق جمهوری اسلامی در جنگی دیگر هم شرکت داشت؛ جنگ با گروه­ ها، سازمان­ ها و احزاب مسلح و غیر مسلح درون ایران که حکومت به منظور حذف­شان از فضای سیاسی و اجتماعی دست به سرکوبی گسترده زده بود. بنابراین می­توان این ادعا را مطرح کرد که در مقیاسی کلی این دوران دوران طلایی فاشیست­ های درون سیستم محسوب می­شود. دورانی که مقارن با آخرین سال­ های زندگی آیت­ الله خمینی، با حذف "میرحسین موسوی" - به عنوان مجری سیاست­ های اقتصادی شبه سوسیالیستی - حذف آیت الله منتظری - به عنوان بدیلی جدی برای رهبری ایران بعد از آیت­ الله خمینی - و به راه انداختن حمام خون در زندان­ های ایران به پایان رسید. پیروزی مهمی که می توان نقطه­ ی اوج آن را رهبری سید علی خامنه­ ای دانست و باید با صراحت اعلام کرد که کارگزارن سازندگی - به عنوان پدران مادی و معنوی اصلاح­ طلبان - در تمام این سیاست­ ها با محافظه کاران همکاری و هماهنگی کامل داشتند. در این دوران بنیاد مستضعفان و دارایی­ های آن چون ده­ ها ارگان و بنیاد دیگر که در واقع بخشی از اموال عمومی به حساب می­آمد تحت عنوان غنایم دهه­ ی اول به طور کامل در اختیار بازار و روحانیت مبارز حامی آن­ها قرار گرفت. حذف آگاهانه­ ی دولت شبه سوسیالیستی میرحسین موسوی نیز فرصت بلعیدن کامل این لقمه­ ی بزرگ را به ایشان بخشید. شاید به تعبیری این باج بزرگ مصلحت اندیشان به بازار و روحانیت حامی آن پاسخی نیز به اتهامات و فشارهایی بود که آن­ها را متهم به گمراه کردن خمینی و پایان بی دلیل جنگ می کرد؛ جنگی که به تعبیر ایشان می­ توانست به زودی با فتح بصره و بغداد به پایان برسد. پس بی­دلیل نیست که میرحسین موسوی در روزهای پس از انتخابات 88 در پاسخ به محسن رفیق دوست (وزیر تحمیل شده بر کابینه­ ی موسوی) که وی را به عنوان نخست وزیر دوران جنگ به عدم حمایت مادی کافی از جنگ و درپی آن مسبب نتایج حاصل از شکست در جنگ کرده بود، گفت [21]: "اگر دولت را در اختیار می­گرفتید بر سر کشور همان می­آوردید که در طول مدیریت خود بر سر بیت المال و اموال مستضعفان و یتیمان در بنیاد مستضعفان آوردید." اگر میرحسین موسوی را نماد رودررویی با موتلفه در سیاست­ های اقتصادی و برنامه­ های مربوط به نحوه­ ی اداره­ ی جنگ ایران و عراق بدانیم، حسینعلی منتظری نماد رودررویی با موتلفه و روحانیت حامی آن در تحولات همان جنگی بود که در درون ایران برای حذف جریان­ های سیاسی به هر قیمتی جریان داشت. برخورد آیت­الله منتظری و نزدیکانش با دستگاه مخوف "اسداله لاجوردی" در زندان­ های ایران یکی از جدی ترین و آشکارترین موارد این رو در رویی به حساب می­آمد. این دو دیدگاه اصلاح­گرایانه­ ی اصیل درون سیستم با همکاری­ های کامل مصلحت اندیشان با فاشیست­ های درون سیستم حذف شدند تا راه برای ظهور نوعی از اصلاح­ طلبی فرمایشی باز شود.

هشتم - بورژوازی مولد درون سیستم که برای دوم خرداد 76 هورا می­کشید – و با وجود رخداد 25 خرداد هم­ چنان هم دل به همان خیال شیرین دوم خرداد خوش کرده - تصور می­کرد با این اتفاق موفق شده تا هم­ سیکل سرکوب نسلی را با موفقیت انجام دهد و هم این­که برتری کمی قابل توجه خود را به دیگر جریانات به اثبات برساند و از این رو توانسته سال صفر تاریخ را رقم بزند. در حالی که حتی در دوران ریاست جمهوری هاشمی رفسنجانی تیم­ های ترور وزارت اطلاعات جریان­ هایی را که به معنای واقعی به اصلاح و رفورم اعتقاد داشتند، هدف قرار می­دادند. ترور دکتر عبدالرحمان قاسملو – رهبر حزب دموکرات کردستان – که بارها به صورت علنی و رسمی بر راه حل­ سیاسی به عنوان تنها راه­کار ممکن تأکید کرده بود، نمونه­ ای قابل توجه بر این مدعاست. تصور سرمایه­ داری بی­ هویت بعد از جنگ آن بود که می­تواند رویای اسلام رحمانی و جامعه­ ی مدنی را بر نعش­ های خونین هزاران دگراندیش و هزاران رزمنده­ ی سال­های جنگ بنا کند، ولی در حقیقت هیاهوی آن­ها بیش از هر چیز به توصیف "جرج ارول" از ایدئولوژی نازی­ ها شباهت دارد که می­گوید: "ایدئولوژی نازی­ ها منکر چیزی به نام حقیقت است. به همین صورت چیزی هم به نام دانش وجود ندارد. یک دانش آلمانی هست و یک علم یهودی و غیره. و در نهایت دنیایی خوفناک و اسرار آمیز می­ماند که در آن یک پیشوا یا باند حاکمِ دیگری نه تنها آینده را، بلکه گذشته را نیز کنترل می­کند. اگر رهبر در رابطه با واقعه­ ای تصمیم بگیرد که: "این هرگز وجود نداشته است." – خب این هرگز وجود نداشته." این بورژوازی تازه به دوران رسیده، هیچگاه تصور نمی­کرد که وحشت ناشی از جنایات فاشیست­ ها و مقاومت ناگزیر در برابر آن­ها، حتی لشگر مردگان را به ائتلاف با لشگر زندگان فرا­ بخواند. فاش شدن جنایات کهریزک نقطه­ ای بود برای پیوند خوردن نسل امروز با نسلی که در دهه­ ی شصت ناجوانمردانه به مسلخ سپرده شده بود. نسل جوان سرکوب خویش را در امتداد سرکوب­ پدرانش تحلیل کرد و این­گونه بود که مردگان و قربانیان فراموش شده باردیگر از دل تاریخ فراخوانده شدند تا فاشیست­ ها و مصلحت اندیشان در برابر ائتلاف جادویی میان زندگان و مردگان بر خود بلرزند و با آن­که مصلحت اندیشان در آغاز جنبش سبز خود را به این جنبش مردمی الصاق کرده بودند، در ادامه به بهانه­ های مختلف از همراهی با جنبش سرباز زده و به همان میزان به فاشیست­ها متمایل شوند.

در جریان جنایات کهریزک شکست تلاش بی وقفه­ ی زعمای قوم در سرکوب نسلی اما از زاویه­ ای دیگری هم خودنمایی کرد. آن­ها که مدعی بودند توانسته­ اند ارزش­های حکومت اسلامی را به عنوان ارزش­ های بر آمده از انقلاب 57 جا بزنند و به واسطه­ ی میزان کردن نظام تربیتی جامعه با نظام سیاسی حاکم سلطه­ ی خود بر جامعه را تثبیت نمایند، حتی از اعمال این خطوط قرمز بر خانواده و فرزندان خود عاجز ماندند؛ اگر چنین حقیقتی وجود ندارد پس کشته شدن محسن روح الامینی در بازداشتگاه کهریزک به چه معناست؟ پیش از وقایع سال 88، داریوش مهرجویی در فیلم "سنتوری" – به عنوان یک اثر کدگذاری شده – به درستی بر این موضوع انگشت گذاشته بود و به وضوح آن را به تصویر کشید. در سکانسی که قهرمان جوان فیلم در جواب نصیحت­ های پدرش با خشم و عصیان بر سرش فریاد می­کشد که بهتر است به جای اصلاح کردن او خودش را اصلاح کند، روی صحبتش تنها با اصلاح طلبان درون سیستم نیست، علی سنتوری با این جمله کلیت سیستم را نشانه می­ گیرد. کلیت سیستمی که در سی و سه سال گذشته با اعمال هر نوع تبعیض، خشونت و جنایتی ثابت کرده که نه تنها اصلاح پذیر نیست، بلکه هر چه جلوتر نیز می­رود عریان­تر شده و چهره­ ی کریه خویش را آشکارتر می­ سازد.   

نهم - سیاست­های اقتصادی و اجتماعی ارائه شده توسط هاشمی رفسنجانی و حلقه­ های نزدیک به او، که بارها مورد انتقاد افرادی چون زنده یاد "عزت الله سحابی" قرار گرفت و نسبت به پیامدهای گسترده­ ی آن هشدار داده شد، جامعه را بدون هیچ پشتوانه،حمایت و توان مقاومتی به مسلخ فاشیسم هدایت کرد. از این رو در شرایط کنونی، ایران بیش از آن­که به گفته­ ی حمید رضا جلایی پور [22]، ناگزیر بین انتخاب الگوی کوبا یا کره جنوبی باشد، در مسیر مکزیکی شدن گام بر می­دارد. کشور صنعتی ثروتمندی که علی رغم بهره مندی از منابع عظیم نفت و تولیدی بیش از ایران، در چنبره­ ی فساد گسترده­ ی حکومتی و جنایات سازمان یافته­ ی کارتل­ های مواد مخدر و اسلحه قرار دارد؛ تنها در شش سال گذشته بیش از پنجاه هزار نفر قربانی جنگ­ های بین کارتل­ های مواد مخدر با یک­دیگر و با نیروهای دولتی و مردم شده­ اند و نکته­ ی مهم این است که رشد بسیار گسترده و جهش وار این خشونت­ ها پس از اعمال سیاست­های دست راستی در پایان دهه­ ی 80، پیوستن مکزیک به پیمان نفتا و تضعیف اقتصاد ملی آن صورت گرفت. تنها برای ارائه­ ی نمونه­ ای ملموس می­توان گفت کشوری امن و با ثبات که در سال 1986 امتیاز میزبانی یکی از مهم­ ترین رویدادهای ورزشی جهان - یعنی جام جهانی فوتبال - را دارا بود، پس از گذشت یک دهه از پیوستن به پیمان نفتا و برداشتن تعرفه­ های تجاری و گمرکی و محدویت­های سرمایه گذاری، اکنون به یکی از خطرناک­ترین کشورهای جهان برای گردشگران و خبرنگاران شهرت دارد و الگوهای خشونت رایج در آن بسی مهیب­ تر و غیرقابل تصورتر از توان انسانی است؛ آن­ گونه که هر چند یک­بار اخبار کشف اجساد مثله شده­ ی قربانیان و گورهای دسته جمعی در گوشه و کنار کشور و حتی در مرکز شهرهای بزرگ مکزیک در صدر اخبار رسانه­ های معتبر جهان قرار می­ گیرد.

دهم - در روایات رسمی ارائه شده از جنگ هشت ساله­ ی ایران و عراق - یا همان دفاع مقدس – دست کم سه روایت در سینما و در سه دوره­ ی متفاوت قابل تأمل است. "عروسی خوبان" از محسن مخملباف، "آژانس شیشه ای" و "موج مرده" ازابراهیم حاتمی کیا و سه گانه­ ی "اخراجی­ ها" از مسعود ده نمکی به وضوح تفاوت­ روایت­ های رسمی ارائه شده از جنگ را در این سه دهه نمایش می­دهند. جامعه­ ی ایران - با شدت و ضعف­ های متفاوت - همواره با قربانیان و بازماندگان جنگی چنان خونبار هم­دردی کرده و می­کند، اما سوال اصلی این­ جاست مردم آیا با اراذل و اوباش فیلم اخراجی­ ها هم هم­دردی می­کنند؟ قهرمان­ های اخراجی­ ها کوچک­ترین شباهتی به قهرمانان اصول­گرای مخملباف و حاتمی کیا ندارند و از این روست که باید پرسید به راستی اخراجی­ ها چه کسانی هستند؟ و دقیقاً از کجا اخراج شده اند؟

یازدهم - سر برآوردن گفتمان سازندگی و مصلحت از پس یک دهه سرکوب سازمان یافته و هدفمند نیروهای آزادی خواه و هم­چنین قتل عام گسترده­ ی نویسندگان، روشنفکران، زندانیان سیاسی و تبعیدشدگان بیانگر دوره­ ای آزمایشی بود که بورژوازی مولد درون نظام با هدف اصلاحات سیاسی محدود و زمینه سازی ادغام خود در نظام سرمایه داری جهانی با زمزمه­ ها­ی کفایت موقت قتل عام، شکنجه و سرکوبی بی امان روشنفکران و ترقی خواهان در حوزه­ ی سیاسی آغاز کرده بود. از دیگر سو جناح بورژوازی تجاری و بازار و همین­طور بخش تندروی حوزه که نمی­خواستند از لحاظ سیاسی قافیه را چون دهه­ ی اول انقلاب ببازند از هر گونه همراهی با این فضای باز سیاسی سرباز زدند. در سطح خرد، ترور "اسداله لاجوردی" - به عنوان یکی از اعضای شاخص موتلفه - در شهریور 77 آتش درگیری جناح­ های درون نظام را شدت بخشید. قتل محمدجعفر پوینده، محمد مختاری، داریوش فروهر و پروانه اسکندری در آذر ماه همان سال، از منظر رویه و روند سی ساله­ ی سرکوب در ایران معمول می نمود، اما در مناسبات بین دو جناح درون نظام پیامی روشن و واضح داشت؛ اصلاحات بی اصلاحات! تشدید نبردها در درون دستگاه­ های امنیتی و افشای بخشی از جنایات کارگزاران دستگاه های امنیتی چون سعید امامی، تصفیه­ ی گسترده­ ای در درون نهادهای امنیتی را در پی داشت. بنابراین آن­چه تحت عنوان دستگاه اطلاعات موازی در درون قوه­ ی قضاییه و نهادهای نظامی در دوران سید محمد خاتمی در افکار عمومی منتشر می شد، چیزی نبود جز سازمان­دهی مجدد بخش عمده ای از عوامل قتل، شکنجه، بازجویی و سرکوبی مخالفان تا پیش از آغاز اصلاحات که مستقیماً توسط محافظه کارترین جناح حامی حوزه و بازار رهبری و هدایت می شد و نقطه­ ی عزیمت اخراجی­ ها نیز همین­جاست؛ هسته­ ی سخت تفکری که به عبارت علمای اسلام آرام آرام سترعورت می شد. پیش از این ابراهیم حاتمی کیا در فیلم آژانس شیشه­ ای - که توسط خبرگزاری فارس به عنوان فیلم برگزیده­ ی سه دهه­ ی اخیر انتخاب شد - دو کاراکتر امنیتی حاضر در سیستم را به تصویر کشید و با این کار برای نخستین بار شکاف موجود در دستگاه­ های امنیتی جمهوری اسلامی را مطرح نمود. شکافی که از یک طرف با تصفیه­ های گسترده­ ای که توسط اصلاح طلبان در وزارت اطلاعات صورت گرفت و از طرف دیگر با ترور سعید حجاریان توسط اصول­گرایان علنی شد.

شناعتی که در فیلم­ های بازجویی متهمان قتل های زنجیره­ای نظیر سعید امامی، همسرش و مصطفی کاظمی مشاهده می­شود، احتمالاً توسط اخراجی­ ها و برای اعاده­ ی حیثیت خویش و تحت فشار قرار دادن شرکای سابق اصلاح طلب­شان انتشار یافت. اخراجی­ ها که تا پیش از این مدیران و عمله­ ی دخمه­ های اطلاعاتی و امنیتی حکومت بودند در این مقطع بیش از پیش به ضرورت دفاع از خویش در برابر حمله های احتمالی پی بردند. اخراجی­ ها، که نام آن زیاد هم بی مسما نیست، در بستر مناسبات درون سیستم قابل فهم است. ادعای آن حضور پااندازها، الوات­ ها، اراذل، شکنجه گران و قصاب­ های حکومت در جبهه های جنگ است. پیام این فیلم برای اصلاح­ طلبان درون سیستم روشن بود، گرچه در کنار آن تلاشی برای تجدید روحیه و عضوگیری از بدنه­ ی جامعه هم به حساب می­آمد. احمدی نژاد سمبل رهبری این جریان شد. سید علی خامنه­ ای، موتلفه و روحانیت نزدیک به آن­ها رهبران و حامیان این ائتلاف را تشکیل دادند و حزب آبادگران ایران اسلامی خاستگاه سازمانی اخراجی­ ها به شمار می­ رود. اینان ریاکارانه از همان ابتدا تحزب را توطئه­ ی دشمن بر می­ شمردند ولی حضور احمدی­ نژاد در شهر و در پی آن به تن کردن ردای شهرداری پایتخت، امکانات اقتصادی لازم برای تحرک بیش­تر در قالب یک حزب سیاسی نوظهور را به آنان بخشید. تا همان­طور که مارکس در کتاب "هجدهم برومر" درباره­ ی انجمن نیکوکاری وابسته به جمعیت 10 دسامبر – پایگاه اصلی لویی بناپارت – می­گوید "برای خودشان به ضرر ملت زحمتکش نیکوکاری کنند." که در این­جا با مسماتر آن است که بگوییم مهرورزی کنند.

اخراجی­ ها علی رغم وابستگی شدید و جدی­شان به نهادهای درون حکومت در حوزه­ ی عمومی فاقد هر گونه سازمان اجتماعی قوی بودند و همین ضرورت هم باعث می شود تا تلاشی پی­گیر و بی­وقفه برای یارگیری از تمام گروه­ ها، جریان­ ها و نگرش­ های اجتماعی و سیاسی داشته باشند. نماز جماعت خواندن به امامت امام زمان، تمجید از کوروش هخامنشی، دفاع از حقوق هسته­ ای در زمین چمن ورزشگاه آزادی، جذب کشتی­ گیر و وزنه بردار، سر دادن زمزمه­ های راه­ اندازی مراکز عفاف و اجازه­ ی حضور زنان در ورزشگاه، شاخ و شانه کشیدن برای مافیای قدرت و ثروت، سینه چاک دادن برای بسیج، نشان دادن زنان و مردان فوکول کراواتی در میتینگ­ های­ شان، معرفی وزیر زن به کابینه، تأکید ریاکارانه بر تضاد شهر و روستا و تلاش برای تشدید آن و در نهایت سفرهای استانی و پوشیدن لباس محلی و استفاده از ادبیاتی لمپنی و عوام زده همه و همه از جمله تلاش­ های اخراجی­ ها برای ایجاد ائتلافی ناهمگن و نامتعارف به حساب می­آید که به حق باید نام ائتلاف فاشیستی را بر آن نهاد. در فیلم مستند "نامه­ هایی به رییس جمهوری" - که درخارج از ایران به صورت محدود اکران شد - می­توان تصویری روشن را از بخشی از پیامدهای این سفرها مشاهده کرد؛ آن­جا که خدمه­ گونی گونی نامه­ های محرومینی را جمع می­کنند که حق خود را پس از سه دهه جنگ و خشونت و سرکوب از او به عنوان منجی و نماینده ی موعود، گدایی می­کنند. این­جاست که احمدی­ نژاد در بازگشت از سازمان ملل و با شعار مدیریت جهانی (قرینه­ ی گفتگوی تمدن­ ها) هاله­ ی مقدس دور سرش را به عنوان تحفه­ ی سفر پیش­کش روحانیتی می کند که سه دهه به همت غریزه ی او حکومت کرده است. چه اهل فن و چه ناشیان از همان ابتدا دانستند که هاله­ ی نور گرد سر این شعبده­ باز پیام ارتباط بی واسطه­ اش با منجی و موعود است و در پی آن نیز اعلام استقلال از روحانیت! شعبده ای که طی سه دهه مجاورت، مشارکت و همکاری­اش با روحانیون به خوبی آموخته است.

دوازدهم - قهرمان فیلم "عروسی خوبان"، که ظاهراً شهرنشینی معتقد است، بر بازاریان متعهد فربه شده در زمان جنگ خروجید، قهرمان "آژانس شیشه ای" هم برای دفاع از حق روستایی زخم خورده و مجروح همین کار را تکرار کرد و درنهایت در اخراجی­ ها از خدمات و رشادت­ های پیشین الوات، اراذل و زورگیرهای حاشیه­ ی شهر- که به قول رضا مارمولک به آغوش اسلام (البته اسلام رحمانی) پیوسته بودند - تجلیل به عمل آمد تا برای انجام مسئولیت­ های جدیدشان آماده شوند و این موضوع نیز مقارن با طرح ارتقای امنیت اجتماعی و شناسنامه­ دار کردن اراذل و اوباش بود.

نقطه­ ی مشترک بین حاج کاظم و پرسوناژهای فیلم "اخراجی­ ها" این است که هر دو از برقراری ارتباط با اکثریت جامعه عاجزند. با آن­که تریبون­ های رسمی حکومت همواره از صفوف گسترده­ ی "مردم همیشه در صحنه" صحبت کرد­ه­ اند، می کنند و خواهند کرد، اما در عین حال همواره نیز وانمود می کنند در موضعی تدافعی قرار دارند که بیش­تر از هر چیز پیش درآمد انبساط و تهاجم به حساب می­آید. حاج کاظم تراژیک می­نماید و مجید سوزوکی کمیک، اولی چون گوش به ملکوت سپرده جدی­تر و عصبی­تر از آن­ است که بتوان حتی با او حرف زد و دومی دلقک­تر از آن که بتوان جدی­ اش گرفت. اولی آن­قدر معنوی است که سرنوشتش در آسمان­ ها رقم می خورد، دومی آن­قدر غریزی و حقیر که باید با دقت به تمام شیارها و حفره­ های غرایزش خیره شوی تا شاید جایی در آن حوالی پیدایش کنی. اولی مدعی جنگ و نور و حماسه است و همه را متهم می کند که توان دیدن این­ همه نور را ندارید. دومی از اعماق مخوف تاریکی جنایت و قتل و شکنجه می آید و چون به­ واسطه­ ی سه دهه کلیدداری و سرپرستی دستگاه دوزخ و دروغ عادت کرده لب بسته باشد تا مبادا خودش را لو بدهد، می­خواهد که دیگران باور کنند او هم مانند حاج کاظم در جبهه حضور داشته؛ گرچه با شیوه و تربیت خودش، اما قول می دهد پا به پای حاج کاظم حماسه خلق نماید. علی رغم هزار گونه دل بستگی و غریزه­ ی زمینی دست و پاگیر در لحظه­ ی موعود همه چیز را ترک خواهد کرد و خود را روی میدان مین پرتاب می­کند. پس چرا تماشاگران با وجود این همه حماسه قهقهه سر می­دهند؟ چون او چیزی بیش از یک دلقک دروغگو نیست. از این رو عجیب نیست که در دنیای واقعی و هزاران کیلومتر دورتر در فرودگاهی در شهری که به زبان او حرف نمی زنند و حتی شاید ندانند ایران کجای جهان است، مأمورین مراقبت و انتظامات هم می فهمند که او هر که هست رییس جمهور نیست. شاید سرکرده­ ی یکی از گروه­ های مافیا و یا کارتل­ های مواد مخدر آمریکای لاتین باشد؛ پس می شود با بدن­ های ورزیده و عینک آفتابی و اسلحه­ های اتوماتیک­ کنار او ایستاد و عکس یادگاری گرفت [23]. از سوی دیگر در همین دنیای واقعی اما، جنبش مردم حاج کاظم­ ها را می­ پذیرد با آن­که هنوز هم نمی­ فهمد چرا اسلحه را به سمت آن­ ها نشانه رفت و سوالی را که باید از دستگاه سیاسی می­ پرسید از آن­ ها پرسیده بود؟!

سیزدهم – جنبش سبز بیش از آن­که یک اتحاد سیاسی باشد یک ائتلاف ضدفاشیستی است. ائتلافی مدرن و مدنی که نه لیبرال است نه سوسیال، نه راست است نه چپ، نه اصلاح طلب است نه اصول­گرا، نه رفورمیست است نه ساختار شکن، نه دینی است و نه لاییک، نه متعلق به بالادستان است نه متعلق به فرودستان در عین حال که هم­زمان تمام این­ها نیز هست. به بیانی بهتر جنبش سبز راه سومی است بر ضد تمام دوگانه­ ها، در عین حال که توان آن را داراست تا تمام آن­ها را نیز در خود جای دهد. به زبان هگلی جنبش سبز یک "نفی در نفی" است؛ تکرار ناب تمام آن خواست­ هایی که تا پیش از این ایرانیان ژستش را گرفته بودند و حالا با تکرار تمامی آن ژست­ ها گذشته را به شکلی صریح بازسازی می­ کنند، مرزها را از میان بر می­ دارند، خطاها را جبران می­کنند و بار دیگر حقیقت سرکوب شده­ ی انقلاب 57 را پدیدار می­سازند. به همین علت – و تنها به همین علت – جنبش سبز توان آن را داشت تا در برابر ائتلاف ناهمگن و نامتعارف فاشیست­ ها آن جمعیت میلیونی و متکثر را به خیابان بیاورد. با تحلیل تظاهرات 25 خرداد 88 می­توان به حقایق بسیاری دست یافت، اما مهم­ترین حقیقت آن روز و روزهای بعد از آن تکثر درونی آن بود، اما چرا باید ائتلاف سبز را متکثر ­نامید ولی ائتلاف فاشیست­ ها را ناهمگن و نامتعارف؟ تکثر درونی جنبش سبز بر پایه­ ی سیاست مردمی شکل گرفت که اصل اساسی آن برابری است و همین برابری باعث شد تا آزادی بیان درون جنبش سبز نیز تضمین شود. میرحسین موسوی از دوران طلایی امام صحبت می­کرد – با آن­که در بیانیه­ هایش و تأکیدی که بر مجلس اول شورا و مجلس پیش نویس قانون اساسی داشت نشان داد که منظورش از دوران طلایی دقیقاً کدام مقطع زمانی است – و در همان حال نیز نیروهای دیگری که خود را درون جنبش تعریف می­کردند مسئله­ ی کشتارهای سال 67 و قبل از آن را به میان کشیدند که در دوران اصلاحات جز خطوط قرمز به شمار می­رفت. تظاهرات­ های سکوت – به عنوان آغاز مسیر جنبش سبز – شورشی بر ضد فاشیزم به حساب می­آمد و آن­گونه که "آلن بدیو" می­گوید یک رخداد سیاسی بود. چرا که تا پیش از آن در ایران نه تنها چنین ائتلاف وسیعی بر ضد فاشیست­ها شکل نگرفته بود، بلکه چنین شکل بروز متمدنانه­ ای هم نداشت و از این رو نو بود. هم­چنین توان آن را داشت تا به شکلی صریح و فارق از هر گونه تمایز جغرافیایی، نژادی، جنسیتی و طبقاتی هر کسی را به خود جذب نماید و از این منظر نیز عام و کلی به حساب می­آمد. تصاویر ثبت شده از آن روزها و واکنش­ هایی که افکار عمومی جهان به این رخداد نشان داد موید این ادعاست.

پایبندی به رخداد 88 به معنای مرور رمانتیک آن­ شکوه میلیونی نیست، بلکه تلاشی مداوم برای حفظ ائتلافی است که توانست در کمال مدنیت نظم فاشیستی حکومت را خرد و متلاشی کند. اگرچه بعد از آن دستگاه سرکوب حکومت توانست آن نظم و اقتدار فاشیستی را احیا نماید، اما نکته­ ی قابل تأمل ایجاد استثنایی بر این خواست ارتجاعی قدرت بود؛ ائتلاف ضدفاشیستی مردم توانست این مهم را به اثبات برساند که می­توان به دست خود مردم در کمال مدنیت و با پرهیز کامل از هر نوع خشونتی اقتدار آهنین فاشیست­ ها را خرد و متلاشی کرد. تمام کسانی که در جریان اعتراضات سال 88 در خیابان حضور داشتند بر این مهم شهادت خواهند داد که تصویر برداری از وقایع آن روزها کاری خطیر محسوب می­شد. نیروهای سرکوب نفس هر کسی را که مبادرت به تصویربرداری می­کرد، می­بریدند. مردم تنها در تظاهرات­ های سکوت می­توانستند در کمال آرامش، حضور میلیونی­ شان را در تاریخ ثبت نمایند. به همین خاطر – یعنی در هم شکسته شدن نظم فاشیستی حاکم – فاشیست­ های حکومت اسلامی تمام توانشان را به کار انداختند تا به هر قیمتی آن جمعیت میلیونی را پراکنده نمایند. از کشتار و زندان و تجاوز گرفته تا استقبال از هر سیاستی که به عدم ثبات اقتصادی ختم شود، همه­ گی از یک آبشخور تغذیه می­شوند؛ پاشنه­ ی آشیل فاشیست­ ها استمرار آن ائتلاف و عینیت پیدا کردنش در خیابان است. با آن­که اسدالله عسگراولادی بعداً حرفش را پس گرفت اما در دی ماه سال گذشته گفته بود تا شش ماه آینده در ایران قحطی می­آید. نباید فراموش کنیم که این اظهارنظر یکی از همان محتکران سال­ های جنگ است که همان طور که پیش­تر اشاره شد تاب تحمل سوسیالیزم نیم­ بند همان سال­ها را هم نداشتند. پس ناگفته پیداست که حاج آقای موتلفه­ چی دل­نگران زندگی مردم نیست و قصد ایجاد وحشت عمومی در میدان اقتصادی را دارد؛ اگر نه سعادت جمعی کجا و چرتکه­ ی اهل بازار کجا؟ چنین نگاهی تلاشی است برای تشدید داروینیزم اجتماعی در ایران؛ همان که اصحاب حجره ترجیح می­دهند اقتصاد فطری [24] بخوانندش و امروزی­ ترهای­شان نظم خودانگیخته­ ی بازار! نظمی ارتجاعی که با تمام توش و توانش قصد آن دارد تا هم زمان شکل و محتوای تضادهای عینی و انضمامی برآمده از مناسبات جامعه را انتزاعی کند. "آرتور کوستلر" در بخش پایانی کتاب "گفت و گو با مرگ" این موضوع را از زبان یکی از خلبان­ های ارتش ژنرال فرانکو- که خودش را یک نجیب زاده می­خواند - این گونه بیان می­ کند: "در طرف شما، فقیر علیه غنی می­جنگد. ما سیستم تازه­ ای داریم. ما نمی­پرسیم طرف فقیر است یا غنی؟ می­پرسیم طرف خوب است یا بد؟ فقیر خوب و غنی خوب هر دو در یک جبهه­ اند. فقیر بد و غنی بد در جبه ه­ی دیگر." به احتمال قوی نجابت ریاکارانه­ ی خلبان فاشیست باعث شده بود تا سوال کوستلر در رابطه با مکانیزم تشخیص خوب­ ها از بدها بی­ پاسخ بماند، چرا که اگر او کمی صادقانه­ تر با کوستلر صحبت می­کرد باید می­ گفت که خوب­ ها همان کسانی هستند که قوی­ترند و بدها همان­ ها که ضعیف­ترند، منطق شومی که هیتلر در توجیه جنایات نازی­ ها آن را این­گونه بیان می­کرد: "فکرش را هم نکنید آقایان! این هم جزیی از اقدامات دولت است در جهت چهار میخه کردن قدرت قانونی حکومت. وانگهی که دیده است کسی از پیروزمندان حساب بکشد؟" فاشیست­ های مسلمان نیز همین را می­خواهند؛ تقلیل تمامی تضادهای موجود به تضاد قوی و ضعیف!

بر این مبنا امروز هم­زمان با تلاش برای ارائه­ ی راهکارهای کلانِ مقابله با فاشیزم، تلاش برای حفظ و پاسداری از همین هسته­ های مقاومت در زندگی اجتماعی یکی از مهم­ترین اقداماتی است که می­توانیم برای حفظ آن ائتلاف شکوهمند انجام دهیم. حال که حکومت به واسطه­ ی تحمیل ریاضت اقتصادی بر جامعه قصد دارد تا بیش از گذشته آن را اتمیزه نماید و به یک معنا میدان اقتصادی به اصلی­ ترین میدان کشمکش حکومت و مردم بدل شده، ضروری است تا تک تک ما با نگاهی زیر چشمی به این حقیقت که در ایران هیچ تغییری در هیچ حوزه­ ای رخ نمی­دهد مگر آن­که تغییرات مدنظرمان به تغییرات سیاسی منجر شود، این سوال را از خود بپرسیم که در شرایط فعلی توان اجرای چه برنامه­ ها و الگوهای جمعی را داریم تا از بار فشار خرد کننده­ ی این ریاضت اقتصادی بکاهیم؟ برنامه­ هایی نظیر به اشتراک گذاشتن امکاناتی که در اختیار داریم و خدماتی که می­توانیم به یک دیگر ارائه دهیم تا به واسطه­ ی آن­ها منافع جمعی را حمایت کرده و سدی را در برابر اتمیزه شدن جامعه – که خواست شماره­ ی یک فاشیست­ هاست – بسازیم. بی­ اغراق تشکیل و حفظ هسته­ های مقاومت و هم­ چنین شبکه­ های اجتماعی که ضامن هم­بستگی عینی ما در زندگی روزمره هستند یکی از مهم­ترین اقدامات ضدفاشیستی محسوب می­شود. رویارویی انتقادیِ بی­ وقفه، مدنی و صبورانه­ ی ما با فاشیست­ های ایران در حوزه­ ی فرهنگ و سیاست – به عنوان فرایند و برآیند تغییرات اجتماعی – و هم­چنین تلاش برای تداوم حضور اعتراضی در خیابان تنها راهی است که می­تواند فاشیست­ ها را گام به گام به عقب نشینی وادارد؛ درست شبیه همان رفتاری که بعد از جنگ جهانی دوم معمولاً شهروندان اروپایی در برابر باقی مانده­ ی طرفداران فاشیزم انجام می­دهند؛ آن­ها با اتحاد بدن­ های­شان حلقه­ ای گرد شهر به وجود می­آورند و هم زمان به صورت عینی و نمادین راه ورود فاشیست­ها به شهر را مسدود می­کنند. حال شاید بتوان در انتهای این نوشتار بار دیگر به سطرهای ابتدایی آن بازگشت و به یاد اندوه عمیق ناشی از رنج­ های محنت افزای قربانیان خشونت­ های سازمان یافته – که این نوشتار بغض آلوده به یکایک آن­ها تقدیم می­شود – قطعه­ ی زیر را با دقت نظر بیش­تری خواند:

"می­توانست اتفاق بیفتد
باید اتفاق می­افتاد
پیش­تر اتفاق افتاده بود. بعدتر هم.
نزدیک­تر. دورتر.
اتفاق افتاد، اما نه برای تو.
تو نجات پیدا کردی، زیرا که اولی بودی
تو نجات پیدا کردی، زیرا که آخری بودی
تنها. با دیگران.
راست. چپ.
برای این­که باران می­آمد. برای این­که سایه بود.
برای این­که آفتابی بود.
شانس آوردی که جنگل بود.
شانس آوردی که هیچ درختی نبود.
شانس آوردی، شن­کش، قلاب، نورافکن، ترمز،
تیر، چرخش، یک چهارم اینچ، یک لحظه ...
پس، تو این­جایی؟ هنوز گیجِ جا خالی­ ای دیگر، قسر در رفته، بخشیده شده؟
سوراخی در تور و تو از میان آن جستی؟
بیش­تر از این نمی­توانستم شوکه شوم
یا زبانم بند بیاید
گوش کن،
که چه­ گونه قلب تو درون من می­تپد."
[ شیمبورسکا – شاعر لهستانی – ترجمه­ ی" س.الف"]

   

[1] fa.wikipedia.org

[2] www.youtube.com

[3] www.youtube.com

[4] www.rahesabz.net

[5] www.solidaritycenter.org

[6] www.youtube.com

[7] www.youtube.com

[8] fa.wikipedia.org

[9] www.youtube.com

[10] www.youtube.com

[11] www.bbc.co.uk

[12] ebrat.ir

[13] www.ghatreh.com

[14] www.youtube.com

[15] www.roozonline.com

[16] bamdadkhabar.com

[17] www.bbc.co.uk

[18] www.youtube.com

[19] www.youtube.com

[20] www.magiran.com

[21] khaandaniha.com

[22] bookfriend.blogfa.com

[23] fararu.com

[24] library.sharif.ir