به نام عشق، به نام آزادی


اشرف علیخانی


• آن روز یک زن وارد بند شد. چادر گلدار کهنه ای سر کرده بود. رنگش بشدت زرد و پوستش بسیار پژمرده بود. افتان و خیزان، طوری که انگار رمق در تن ندارد. فکر میکنم تشریفات اداری ِ خروج از بند ۲۰۹ و ورود به بند نسوان سیاسی و نگرانی از سرنوشتش در محل جدید، او را ترسانده بود ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
يکشنبه  ۹ مهر ۱٣۹۱ -  ٣۰ سپتامبر ۲۰۱۲


هشتم مارچ بود، چهارشنبه هفدهم اسفند ۹۰. روز جهانی زن.
آنروز یک زن وارد بند شد. چادر گلدار کهنه ای سر کرده بود. رنگش بشدت زرد و پوستش بسیار پژمرده بود. افتان و خیزان، طوری که انگار رمق در تن ندارد. فکر میکنم تشریفات اداری ِ خروج از بند ۲۰۹ و ورود به بند نسوان سیاسی و نگرانی از سرنوشتش در محل جدید، او را ترسانده بود. با نفسهایی "آه مانند"، سنگین، خیلی سنگین، خود را روی اولین صندلی سالن رها کرد. از چشمهایش نگرانی و دلهره میبارید و در عین حال با کنجکاوی به همه جا و همه کس نگاه میکرد. بچه ها – خانمهای بند (خانمهای دربند!) - دورش را گرفتند و شروع کردند به گفتگو. از درک بالایی برخوردار بود اگرچه فارسی نمیدانست، حتی همان کلمات و عبارات عربی رایج در زبان فارسی را نیز خیلی سخت متوجه میشد. اسمش "بسمه" بود، بسمه الجبوری. عراقی و ساکن بغداد. در حین گفتگو، با انگشتان دستش نشان داد که هشت ماه در بند ۲۰۹ بوده. میگفت که جرمش اقتصادی است. یعنی تنها دلیلی که به ذهنش خطور میکرد که ممکنست علت دستگیری اش باشد همین بود. خبر نداشت که در این مملکت همه چیز به "جرائم سیاسی و امنیتی" ختم میشود و در نگاه مسئولین هر امری اعم از فرهنگی، هنری، اجتماعی، اقتصادی، علمی، ورزشی، و حتی خانوادگی در نهایت به سیاست و سپس به اقدام علیه امنیت ملی منجر میگردد! و عواقبش زندان است.

بهرحال بسمه الجبوری مستقر شد. بدلیل غریب و بی زبانی اش خیلی ها بخصوص خانمهای بهایی همیشه هوایش را داشتند و هر کار و کمکی که میشد برایش انجام داد دریغ نمیکردند. تنها مشکل بزرگی که بود و هیچ کاری از دست ما برنمی آمد "بیماری" اش بود. او اغلب بیخود و بی جهت بیهوش میشد. فرقی نداشت کجا و چه وقت. گاه داخل سالن. گاه در حیاط کوچک (حدود ٣۵ متری). گاه در وسط پله ها. حتی در حمام. وقتی که بیهوش میشد همه میترسیدیم و به افسر نگهبانی با آیفون خبر میدادیم که بسمه باز بیهوش شده. دوبار دکتر به بند آمد و سعی کرد وی را بهوش آورد. چندبار هم از بهداری آمدند و با برانکارد بردندش. گاهی هم پیش می آمد که یا آمبولانس نبود یا دکتر، و بچه ها ساعتها همه تلاش میکردند که بسمه را بهوش بیاورند. حتی خانمهای افسر نگهبان دلواپس میشدند. چندماه بعد به بیمارستان اعزام شد و آزمایش و اسکن و ام آر آی و اینطور چیزها که من سر در نمی آورم.

یکبار دو تن از خانمها متوجه شدند که وی در حمام بیهوش شده. خوشبختانه سرش به دیوار یا زمین اصابت نکرده بود. سریع لباس تنش کردند و بعد از حدود نیمساعت آمبولانس آمد و او را روی پیشرفته ترین و مدرنترین برانکارد دنیا اختراع و مدل ۲۰۲۰ که هنوز به ثبت جهانی نرسیده – لای پتو! - به بهداری بردند که هنگام غروب برگشت و کمی حالش بهتر شده بود. اما همیشه در این روزها و ساعات بیهوشی رنگش زرد پریده میشد، درست مثل کاغذ کاهی.

بسمه الجبوری، از همان نخستین روزهای ورودش به بند دائم از نگرانی اش در مورد خانواده اش حرف میزد. میگفت که از وقتی به ایران آمده و دستگیر شده، خانواده اش خبری از او ندارند و او نیز نگران سلامت فرزندانش است. بارها و بارها با مسئولین صحبت کرد و درخواست نوشت. البته چون بلد نبود فارسی بنویسد دو سه نفر از خانمها حرفها و درخواستش را مینوشتند و او امضا میکرد و انگشت هم میزد.
(در اوین، با استامپ انگشت زدن پای نامه ها لازم و ضروریست).

علیرغم امید دادنهای ما و دلگرم کردنش، هفته ها و ماهها درخواستهایش برای تماس تلفنی با خانواده بی نتیجه ماند. حتی یکی از روزها که نمایندهء وزارت اطلاعات (آقای ل) به داخل بند آمده بود، در دفتر افسر نگهبانی گریه کرد و خواهش نمود که اجازه دهند به عراق تلفن بزند و با خانواده اش صحبت کند. نمایندهء وزارت اطلاعات (آقای ل) گفت که: "این امر دست ما نیست. قاضی پرونده ات باید اجازه دهد." اما بسمه فارسی را بدرستی متوجه نمیشد و دائم به آقای (ل) اصرار میکرد که تلفن کند. من آن هنگام در دفتر بودم. برای کمک و بیان مسائل "بسمه"، مختصری از مشکلاتش، اعم از غربت و مریضی و بیهوشی هایش را که ناشی از استرس و دلتنگی برای فرزندانش است، توضیح دادم و سپس به بسمه گفتم که: "بسمه! هو یساعد بک". من واقعا" امیدوار بودم که آقای (ل) به وی مساعدت کند. هنوز هم امیدوارم که مقامات و مسئولین در اوین این زن تنها و غریب را به کشور و خانه و نزد خانواده اش بازگردانند و واقعا" امیدوار و چشم انتظارم که همه را یکباره آزاد کنند.

***

روز ۲۱ اردیبهشت تولد "بسمه الجبوری" بود. بچه ها (خانمهای دربند و گرفتار) بیشتر از بقیه برایش تدارک دیدند و سعی نمودند جشن قشنگ و خاطرهء خوشی را فراهم آورند تا لااقل یکی دو ساعت غمهایش را بفراموشی بسپارد. و نتیجه اینکه بسمه درحین جشن، خیلی شاد و سرحال بود و بارها پس از آن عنوان میکرد که: "موقع جشن تولدم احساس میکردم پیش خانواده ام هستم." و این پاداش و خوشحالی بزرگی بود برای بچه های بند.

برای سرگرم کردن بسمه الجبوری و کمتر غصه خوردنش، هرکسی هرکاری که به ذهنش میرسید انجام میداد. مثلا" یاد دادن بافتنی یا آموزش زبان فارسی از روی کتاب فرهنگ فارسی – عربی و یا فراخواندن و تشویقش برای ورزش. یادش بخیر آنروزی که اولین بافتنی خود را بافت و تمام کرد. صورتی رنگ بود. چقدر ذوق کرده بود و چقدر همه را خنداند. میگفت که میخواهد آنرا هدیه کند... خیلی خندیدیم... به اعتقاد من بسمه یک ویژگی بارز دارد و آن اینکه هروقت خوشحال میشود با تمام وجودش خوشحال میشود و هرگاه غمگین و دردمند میگردد نیز با تمام وجودش غمگین. بهمین دلیل است که بدنش تاب موج سهمگین اندوهش را نمی آورد و یکباره از هوش میرود.

خانم بسمه الجبوری، از هشت ماهی که در ۲۰۹ بود، تا پنج ماه پس از آمدنش به بند ما موفق به تماس تلفنی نمیشد و هربار ناامید و ناامیدتر میگشت تا اینکه بعد از اعتصاب غذای من ، او نیز تصمیم گرفت دست به اعتصاب غذا بزند.

در همین رابطه و برای تشریح شرایط بسمه الجبوری، من که اغلب نامه های مفصل برای آقای دادستان مینوشتم، نامه ای نگاشته و توضیح دادم که بسمه الجبوری در وضعیت بحرانی و نگران کننده ای بسر میبرد.

خوشبختانه تمام نامه هایم را بوسیلهء کاربن که از دفتر افسر نگهبانی گرفته بودم، کپی کرده و همراه خود به خانه آوردم. در بخشی از نامه ام اینگونه نوشته ام:
"... تجربهء خودم (در رابطه با اعتصاب غذا) حاکی ازینست که اعتصاب غذای یک زندانی، اوج استیصال و درماندگی اوست. وقتی آدم از نامه و درخواست نوشتن و با هر مسئولی گفتگو کردن مایوس میشود، و زمانیکه روزنه ها بسته و فضا سیاه سیاه میگردد، انسان ناامید و سپس بشدت عصبانی و خشمگین میشود. بعد آخرین راه حل را در اعتصاب می یابد. حال اعتصاب غذا یا اعتصاب صحبت و گفتگو، یا اعتصاب معالجه و درمان پزشکی.

و در این اعتصاب (غذا، یا درمانی، یا هرچه...) در حقیقت میخواهد فریاد بزند که: آی آدمها! آی مردم! به کمکم بشتابید! دیگر تنها هستم. دیگر درمانده شده ام. و بدینگونه اعتراض و فریادش را به زبانی دیگر ابراز میکند.

...

و حال، مشکل اصلی بسمه الجبوری... او فقط میخواهد یک تلفن به خانواده اش بزند و از سلامتی آنها آگاه شود. بخصوص که گویا به او وعده داده شده که در حضور کارشناس پرونده اش میتواند تلفن کند، و دیگر اینکه گویا اوضاع عراق وحشتناک و پر از انفجار و مرگ بوده.

حال بسمه الجبوری از ناامیدی و وحشت به اعتصاب کشیده شده. به "عصبانیت بی نهایت". من خودم در چنین شرایطی بودم اگرچه بنوع و دلایلی دیگر.
امید تلفن زدن به بسمه را به او بازگردانید و اجازه دهید او تماس بگیرد و از حال خانواده اش باخبر شود."

در همین حین، بسمه الجبوری به بند ۲۰۹ فراخوانده شد و آنجا در حضور کارشناس پرونده به خانواده اش زنگ زد و دقایقی صحبت نمود. همان یکباری که او با خانواده اش حرف زد، هفته ها شادش کرده بود و گویی ده سال جوان شده بود. و من با نگاه به شادی و سرحال بودنش غصه ام میگرفت که چرا تلفن در اوین ممنوع شده ؟ ( گویا قبلا" – تا پاییز ٨۹ - تلفن بوده و با کارت میشد زنگ زد) مگر ما چه حرفی بجز حرف دلتنگی و عشق برای مخاطبمان داریم؟

البته لازمست اضافه کنم که هر پانزده روز یکبار برای دو سه نفر اجازه و تایید تلفن زدن صادر میشد اما بسمه الجبوری بدلیل اینکه هنوز در مراحل دادگاه بود و هنوز حکم قطعی برایش صادر نشده بود از این حق ابتدایی بهره مند نبود.

امیدوارم دولت عراق و مجامع حقوق بشری در خصوص این خانم هرچه زودتر اقداماتی صورت دهند. این زن غریب و بی همزبان که روز جهانی زن، وارد بند دیگر و شرایط دیگر شد. روزی که قرار بوده زنها از حقوق برابر با مردان برخوردار شوند. برابری در حقوق انسانی و اجتماعی، نه در اسارت و زندان.

حال روی سخنم با مجامع حقوق بشر و رسانه هاییست که داعیهء دفاع از آزادی زندانیان سیاسی را دارند. (تاکید میکنم که منظورم سازمانهای حقوق بشر است نه افراد و نه فردی از هیچ گروهی) اگرچه ممکنست مطلبی که میخواهم اشاره کنم به مذاق بعضی ها خوش نیاید، اما مهم نیست. مهم اینست که من حرف حقیقت را بیان کرده باشم.

با شناختی که از زندان و زندانی سیاسی و گروههای مبارزاتی و محافل حقوق بشر دارم، آنچه که برایم قطعی و مسلم شده اینست که اکثر ما ایرانیها نگاه عادلانه و با مساوات به هیچکس و هیچ چیز نداریم یا اگرهم نگاه عادلانه داریم، امکان عملی کردن فکر و خواسته مان تحت الشعاع بعضی سیاستها و ملاحظات قرار میگیرد و آنچه باید انجام دهیم را عملی نمیکنیم.

در بین زندانیان بسیارند کسانی که واقعا" در شرایط وخیمی بسر میبرند و به استناد احکام ظالمانه در درون زندانها بخصوص در شهرستانها در رنج عظیم و مشکلات عدیده چشم به همراهی و همدلی کسانی دارند که حرفشان ممکنست برای مسئولین جمهوری اسلامی اثرگذار باشد و بتواند از طریقی راه رهایی و نجاتشان را فراهم آورد. اما این افراد در پس هالهء گمنامی و بی نامی در قعر سلولها و بندها سالها را میگذرانند بی آنکه کسی نامشان را ببرد یا برایشان گامی بردارد. البته من منکر اطلاعرسانی ها و اخبار نیستم. اما خبررسانی با حمایت و پشتیبانی و کمک فرق میکند. یک خبر می آید روی اینترنت و چند روز داد و قال ایجاد میکند و سپس با خبر جدید ِ داغتر، بفراموشی سپرده میشود.

بنظر من این ناروایی بزرگیست که صدها زن و مرد زندانی که در نهایت صبوری اما در عمق فاجعه و درد در حبس بسر میبرند بفراموشی سپرده شوند. زندانیانی که نه کسی سراغشان را میگیرد، نه کسی نامشان را میبرد و نه اصولا کسی نامشان را میداند. مثلا" کدامیک از شما و چند نفرتان نام کفایت ملکمحمدی را از صدای امریکا شنیده اید؟ یا چند نفرتان بسمه الجبوری را از طریق بی بی سی میشناسید؟ یا چند نفرتان از مشکلات منیژه نصراللهی از طریق سایت اصلاح طلبان مطلع شده اید؟

آیا میتوانید درک کنید بیست سال زندان برای فریبا کمال آبادی و یا مهوش شهریاری یعنی چه؟
یا مثلا" لادن مستوفی ، پزشکی که در زندان اوین است را کدامتان میشناسید؟ میدانید چه زجری کشیده و میکشد؟ از وضعیت جسمی هانیه صانع فرشی مطلعید؟

سازمانهای حقوق بشری و بعضی رسانه ها نیز آنزمان که خانم سارا شورد در اوین بود ، غوغا بپا کرده بودند، حتی پس از آزادی اش مصاحبه های مختلف ترتیب دادند و ایشان هم عنوان کرد که : " من هنوز هم احساس بی حسی میکنم" . حتی سایت تابناک مطلبی را به این خانم اختصاص داد. ویکیپدیا نیز صفحه ای را به او و دوستانش اختصاص داده است. درواقع بگونه های مختلف همه در خدمت زندانیان امریکایی در ایران بودند، حال سوال اینست که اگر در قوانین حقوق بشر و در رسانه های عظیم اطلاعرسانی ماهواره ای، ملیت و عقیده، ملاک نیست پس چرا هیچکدامشان سراغی از بسمه الجبوری یا کبرا بنازاده یا صدیقه مرادی یا نوشین خادم یا فاران حسامی نمیگیرند؟

در ضمن، سازمان مدعی حقوق بشر بخوبی میداند که حمایت یک سازمان یا مکتب خاص از زندانیانی که به اتهام هواداری از آن سازمان یا آن عقیده در زندان هستند ممکنست بضرر زندانی تمام شود (البته بجز سبزها) ، مثلا" احتمال میرود دفاع و حمایت و پشتیبانی از خانم صغرا غلام نژاد از سوی سازمان مجاهدین خلق یا وابستگان به این سازمان بضرر ایشان باشد، این درحالیست که خانم صغرا غلام نژاد صرفا" بدلیل قصد دیدار از فرزندانش بهمراه تعدادی دیگر از مادران دلتنگ فرزند (از جمله خانم کبرا بنازاده)، دستگیر شده است. حال چگونه است که کسی نامی از اینها نمیبرد؟

آیا در حمایت و پشتیبانی و تهیه و امضا کردن پتیشن هم باندبازی و پارتی بازی حاکم است؟

این رسمش نیست که گروههای مختلف و حقوق بشریهای مدعی، فقط از رنگ و وابستگان خود دفاع نموده و فقط به خودیها پرداخته و جایزه بارانش کنند.

بنظر و بر اساس تجربهء خودم در زندان، آنان که گمنامترند یا متهم به ارتباط با گروههایی هستند که حکومت جمهوری اسلامی با آنها بیشتر سر ستیز دارد، هزار بار بیشتر در فشار و اذیت و رنجند.

در درون زندان نه خبری از مرخصی هست و نه اثری از تغییر در احکامشان. در بیرون هم بجز معدودی از آشنایان و همبندیهای سابقشان کسی نمیشناسدشان. البته آنقدر بزرگوار و متعالی هستند که هیچ توقع و انتظاری هم از بنی بشری ندارند اما انسانیت حکم میکند که اگر دم از حقوق بشر و آزادگی میزنیم همه را به یک چشم ببینیم و بین سبز و سفید و سرخ و آبی و بنفش فرقی قائل نباشیم.

امیدوارم آنچه نوشتم مخاطبین اصلی ام را بخود آورد.
به امید آزادی تمام زندانیان سیاسی و عقیدتی

با آرزوی فردایی روشن
اشرف علیخانی
ستاره تهران