صمد بهرنگی زنگها را به صدا درآورده بود
اسد رخساریان
•
در دیدگاه اجتماع آنروز آذرشهر، ما بچّهها، تخمِ جنهایی بودیم که میبایست هر لحظهای تحت مراقبت شدید و امر و نهی پدر و مادر، معلّم و ناظم و حتّی بستگان و آشنایان به سر ببریم. تنبیه و کتک زدنِ بچّه ها، نه تنها امری پیشِ پا افتاده، بلکه گویا جزء آیینِ تربیتی هم به حساب میآمد
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
پنجشنبه
۱٣ مهر ۱٣۹۱ -
۴ اکتبر ۲۰۱۲
با یاد و خاطره ی فرزاد کمانگرها،
صمد بهرنگیهای سراسر ایرانزمین
صمد بهرنگی، خیلی قصّه ها دارد و بسیاری حرفها، که «از ما بهتران» از آنها خوششان نمیاید. عکس این حرف درست است؛ یعنی قصّه ها و حرفهای صمد به مردم تیپاخورده و بچّه های سرگردان، بدسرنوشت و بی پشت و پناهِ آنها تعلّق دارد. از او و در باره ی او با اینکه مدّت زمان زندگی اش کوتاه بود، بسیاری از مردم ایران، به ویژه آذربایجان، معلّمها و شاعران و نویسندگان خاطره ها دارند. این خاطره ها در کنار قصّه ها، افسانه ها، کارهای تحقیقی و دیگر نوشتههای او، کارنامه ی یک دوره مهم از تاریخ ما است. بسا که از درون این تاریخ شاه ماهیهای دریاهای بزرگ و آبی و پُر از زیبایی سر برآوردهاند. و چون این دوره از تاریخ در سایه ی عشق و احترام متقابل یک معلّم و نویسنده و مردم سراسر ایران به او، ساخته شده است، مُهر ابدیّت به پیشانی دارد. و چنین است که در هر دورهای برخاستن نهنگانی سر به سر زیبایی و عشق و آزادگی در سرزمین ایران، با همان ویژگیهایی که صمد در گستره ی کتاب و انسان ایرانی از خود به یادگار گذاشت، دور از انتظارنیست.
زمانی که صمد و دوستانش به آذرشهر آمدند، سال ۱۳٣٦ یا ۳٧ هجری خورشیدی بود. من در سال ۴۱ اوّل دبستان را شروع کردم. صمد بین دانش آموزانِ کوچولویی که ما بودیم، اسم معروفی بود. اسم او و حرفهایش، فرقی نمیکرد - سرِ کدام کلاس گفته باشد- در زنگهای تفریح در حیاط بزرگ دبستانِ زبان به زبان میگردید. یادآوری گفتههای صمد، در بینِ دانشآموزان مدرسه ی ابتدایی پهلوی آذرشهر در آن سالها، خیلی زود ثمره ی خود را در رفتار و گفتار راویان و شنوندگان، آشکارا نشان میداد. ثمرهی نخست، بیبرو و برگرد، خنده بود؛ خنده های کودکانه ی کشدارِ شورانگیزی که آرام آرام جای خود را به تیزشدنِ گوشها، ثابت ماندن نگاهها و دویدنِ خون و احساس شگفتی و اندیشیدن در چشمها و چهره ها میدادند: «ببینم، این یعنی که.... آهان، فهمیدم، یاشاسین صمد، کیشیدیر، کیشی.»* آری صمد زنگها را در مدارس ایران به صدا درآورده بود. این صدا نخست در کارگاه مغز ما بچّه ها پیچیده بود؛ ما را به فکر کردن و نگاه کردن به اجتماع و آدمها واداشته بود. همین ویژگی، خون دلیری و شهامت به خرج دادن در رگها تزریق کرده بود. اینجا آذرشهر است؛ شهر قُرق شده، میان چند تا زمیندار و مالدار و چندتا آخوند عقب افتادهی حریص و شهوتران و صادرکنندهی احکام عصرِ جاهلیّتِ عربستانی، و چندتا لوطی و جاهلان سبیل از بناگوش در رفته و در عینِ حال شهر و دیار مردم بینام و زحمتکشی که از بدِ حادثهی سرنوشت در توفارقان** به دنیا آمده و در تلهی روباه احتیاجات روزانه افتاده است.
آذرشهر در آن روزگاران در سنّتهای جاهلی خود شناور بود. دسته های شاخ حسینی در ایاّم محرّم، غیرممکن بود چند جور دعواهای بزرگ به راه نیندازند. قمه زنها در روزهای عاشورا، سنگفرش کوچه ها و محیط گورستانها را با خون خود به لجن نکشند. ماهی نبود که قتل یا تجاوز بزرگی در گوشه و کنار شهر اتّفاق نیفتد. در مراسمِ عُمرکشان در تمامِ شهر ولولهای برپا میشد. این ولوله برای شاخ نشان دادن به کُردهای مسافر و مهاجر بود، نه به خاطر شور ایران پرستی و وطن دوستی. راست آنکه ایران و وطن نامهایی بودند که در این شهر اسمی از آنها شنیده نمیشد. اسم نود و نه درصد بچّه هایی که ما بودیم، عربی بود. امامان ما که باید به محضِ شنیدن نامشان، به احترامشان به نوعی کُرنش میکردیم، عرب بودند. ملّاهایی که ما در خانه و مساجد، روضه و ذکر و حدیث و حکایتشان را میشنیدیم، همان امامان عرب را در نزد ما تداعی میکردند. چنان که روند و شوند زندگی در این شهر نشان میداد، شهر در محاصرهی ملّاها بوده بوده است. مغز مردم در چنگ ملّاها بود. به یک اشاره ی آخوندی که ه را از ق تشخیص نمیداد، به زور چاقو و عربدهی جاهلان همیشه در صحنه، فرماندار یا شهردار را از شهر بیرون میانداخت. در همان سال یا سالی پس از آن بود که در نیمه شبی تاریک، غوغایی در شهر پیجید. به ناگهان لوطیها و جاهلها در تمام شهر عربده میکشیدند. که مردم چه نشستهاید: دارند، پیشواهای دینی شما را به تبریز یا تهران و یا به زندان میبرند.! آنزمان، هنوز خانه های ما برقکشی نشده بودند. فانوسها در دست، با برادر بزرگتر، مادر و عمّه که مهمانمان بود، به خیابان دویدیم. نزدیک بیمارستانِ شیر و خورشید در سمت راست، و مدرسهی پهلوی در سمت چپ به فاصلهی پنجاه متر دورتر از بیمارستان، درست وسط خیابان، یکی از جاهلان شهر، با قمهی بلندی در دست، جلو یک جیپ ارتشی را سد کرده بود. مرد جاهل رو به مردم که همه بُهتشان زده بود، فریاد میزد و تحریکشان میکرد که «غیرتلی قارداشلار و باجیلار» پیشواهای روحانی، ملّاهای روضه خوان و خمس و زکات گیرندهشان را از دست ژاندارمهای کافر نجات دهند. سرانجام تحریکات مردِ جاهل و تحرّکاتِ مردم، ملّاها را نجات داد و ژاندارمها، دست از پا درازتر، آذرشهر را در آن شبِ تاریک به حالِ خود رها کردند.
در این شهر از سینما خبری نبود. تا آنجا که میدانم هنوز هم نیست. یکی از همان پیشواهای روحانی که جاهلان، آن شب از دست ژاندارمها نجاتش دادند، سالها بعد یعنی پس از انقلاب بربادرفته به دست ملّاها، در کرج با من میگفت: «کسی که به تنهایی نگذاشت در آذرشهر سینما وارد کنند من بودم! کسی که نگذاشت در آذرشهر حجاب از سرِ زنها برداشته شود، من بودم. کسی که مکتبخانه ها را زنده نگه داشت، من بودم و الخ!»
صمد و دوستانش در همان سالها در این جاهلستان بارها در تنها دبیرستان شهر نمایشنامه هایی را به روی صحنه آوردند. این نمایشنامه ها هر چه بودهاند هم بدعت بودهاند هم یک فضای فرهنگی در ذهن دانش آموزان به وجود آوردند. گویا همین بدعتگذاری ها سبب شدند که مسئولان آموزش و پرورش استان در سال چهل و سه صمد را از آذرشهر به گاوگان یا آخئرجان فرستادند.
در چنین شهری و چنین شرایطی، بچّه هایی که ما بودیم. با سرنوشت تلخی دست و پنجه نرم میکردیم. در دیدگاه اجتماع آنروز آذرشهر، ما بچّهها، تخمِ جنهایی بودیم که میبایست هر لحظهای تحت مراقبت شدید و امر و نهی پدر و مادر، معلّم و ناظم و حتّی بستگان و آشنایان به سر ببریم. تنبیه و کتک زدنِ بچّه ها، نه تنها امری پیشِ پا افتاده، بلکه گویا جزء آیینِ تربیتی هم به حساب میآمد. القاب تحقیرآمیزی که بچّه ها، چه از همدیگر یا از طرف افراد خانواده و چه از سوی مسئولان مدارس میگرفتند را نیز بر این مجموعه بیافزایید. در یک کلام بچّه ها در معرضِ شکنجه های روحی، جسمی و جنسی قرار داشتند. انگار قرار نبوده است که اینها در آینده وارد عرصههای مهّم اجتماعی شده و به اداره و کارگردانی جامعه گماشته شوند.
تیپها و موقعیّتهای خانوادگی و اجتماعی، سرنوشت آینده ی بچّه ها را رقم زده بودهاند. بودند بچّه های بینوایی که پدرانشان، گاریچی، بزّازِ دوره گرد، لبوفروش و یا باربر «حمّال» بودند. این بچّه ها بیشتر از بقیّه از معلّم و ناظم میترسیدند. دلیل آنهم روشن بود؛ پدران آنها جزء فرودستان و فقیرترین و حقیرترین افراد به شمار میآمدند. چوبِ تهدید و تحقیر همیشه و بیشتر از دیگران بالای سرِ این بچّه ها دیده می شد. بسیاری از اینها به قولِ معلّمان تنبل به حساب میآمدند. اغلب در برابر پرسشهای معلّم سکوت میکردند. امّا راست آنکه همین بچّه ها میدانستند که معلّم نمیخواهد و یا نمیتواند آنها را درک کند. پس در خود فرو میرفتند و در خود، چگونه و تا چه اندازه شکنجه می شدند، کسی نمیدانست. اینها بارها میشد که سرِ کلاس شلوار خود را خیس کنند و فقط آرام آرام گریه کنند. نه، این بچّه ها، این خیل فرودستان کوچولوی آینده، شانسی برای رشد و پیشرفت نداشته اند. جامعه از همان آغاز آنها را محکوم به بیگاری و عصیان و دل به دریا زدنهای خطرناک و نیز جنون و دیوانگی کرده بود. صمدِ بهرنگی و دوستانش در این شوره زارِ گستره تا گستره فقر و هرزرفتنها بود که آمدند و بذرِ نو افشاندند و ...
آقای فردید از دوستان نزدیک صمد بهرنگی بود. او اولّین معلّم من در اولّ ابتدایی بود. صمد خود سر کلاسهای پنجم و ششم درس میداد. برادر من کلاس دوّم و سوّم را با آقای بهرنگی به قولِ خودش، درس خوانده بود. از برادرم و هم نسلان او سالها بعد شنیدم که میگفتند: «صمد برای درس دادن زمینه چینی میکرد. کلاس ما همیشه دو زبانه بود. با معلّمهای دیگر مشکل زبان بیچاره مان کرده بود. امّا همین که صمد میامد، بچّه ها انگار آن بچّه های همیشه لجباز و یکدنده و وحشی آذرشهر نیستند. صمد با ما مانند یک دوست، دوستی که در درجهی اوّل طنز و شوخ طبعی و سپس عشق و معرفت و دانایی از او ساطع است برخورد میکرد. صمد کمتر با کتابِ درس سر و کار داشت. خود او بهترین کتابها بود. آنچه را که میگفت بچّه ها در هوا میقاپیدند. بچّهها را صمد به حرف زدن می کشاند. همان بچّه هایی که از ترس دیگر معلّمها و پدر و مادرها و هم از خجالت، همیشه لب دوخته، به نظر میامدند؛ با صمد به بحث و گفتگو میپرداختند. صمد نشان داد و ثابت کرد که ما بچّه ها هم برای خود کسی هستیم.»
آقای فردید انگار خود صمد بهرنگی بود. همین که او وارد کلاس می شد، بچّه ها مانند پرنده ها به پرواز در میامدند و از سر و کول او بالا میرفتند. بیشتر وقت کلاس را فردید با شوخی و خنده و لطیفه گفتن میگذراند و در ربع آخر ساعت درس، درس میداد. درس دادن او عینِ «دون ریختن» برای پرنده ها بود. بچّهها مانند پرندهها میریختند روی این دونها و جیک جیکزنان آنها را برمیچیدند. شادی دیدن آقای فردید و شور و حالی که شوخیها و شیوهی درس دادنش برمیانگیخت، اثری در فکر وشخصیّت بچّهها گذاشت که بسیاری چون من، هر گز از خاطر نخواهند بُرد. کلاسهای فردید هم، دو زبانه یعنی ترکی و فارسی بود. حال آنکه قرار بود فقط فارسی باشد. ترکی حرف زدن، در کلاس ممنوع بود. این را در سال دوّم یا سوّم دبستان، وقتی که صمد و فردید و دیگر دوستانشان را از آذرشهر پر داده بودند، فهمیدم. امّا این مشکلِ دست و پاگیر و بازدارنده ای بود؛ لااقل برای برخی از بچّه ها که با کوهی از دردهای نگفتنیِ عالم کودکی و احساساتی ترسخورده و با شرمزدگی آمیخته، به مدرسه میامدند. معلّمها نیز چنین بچّه هایی را حسابی تحقیر میکردند و آنها را به نوعی دستمایه ی خنده قرار میدادند. میدانم که بسیاری از این بچّهها راهِ مدرسه را کج کرده و سر از کارخانه ی فرشبافی نزدیک مدرسه درآوردند. میدانم این بچّهها بیشترشان در همان کارخانه ی پُر از کثافت و نجاست باید هشت یا نُه ساعت پشت دستگاه فرشبافی می نشستند و مدام روی نخهای دار قالی یا فرشها، با سرانگشتان نازکِ خود گرِه میزدند و سرکارگرها، اوستاهای اغلب شهره به بچّه باز هم، مدام بر سرشان داد میزدند، ساعت به ساعت کتک میخوردند، دشنام می شنیدند واگر رنگ و رویی داشتند که بی هیچ تردید طعمه به حساب میآمدند و باقی داستان هم که میدانید...
«آه، ای میلیاردرهای دنیای رنگینِ فرش ایرانی، ای عاشقانِ مغرور این بافتههای هنرمندانه، ای مردان نیک و زنانِ آزدهی جهان، بدانید که این خونِ بچّههای ایران است که روی این فرشهای زیبا و گرانقیمتی که ایرانیاش میگویند ریخته شده و آن رنگهای اسرارآمیز را به وجود آورده است.!»
گفته شد که این قبیل بچّه ها شانسی برای تحصیل و رشد اجتماعی نداشته اند. تنها شانسی که داشتند؛ این بود که سرِ بزنگاه، یک آدمی به نامِ صمد بهرنگی که از قضا معلّم هم بود و مردی عاشق پیشه و سرشار از معرفت و انسانیّت بود و چشم داشت و نگاه عمیقی داشت و دلی داشت به وسعت دریاها و ارادهای به سختی و سنگینی کوهها، درست زمانی که این بچّه ها داشتند یک به یک بر باد میرفتند، گذرش همراه دوستانی مثلِ خودش، به دیار آنها افتاده بود. میدانم که صمد و دوستانش بارها و بارها به خاطر این بچّه ها در خلوت خود گریه ها سر دادهاند. و تمام همّ و غمّ آنها این بوده است که سبب ساز رشدِ این بچّهها و رهایی آنها از قید و بندهای رایج در آن روزگار شوند. آری، داشتم میگفتم که این بچّهها تنها یک شانس داشتند؛ آنهم نه همه ی آنها، امّا فقیرترین و ترسخورده ترین و در عینِ حال فرشته ترین آنها. و آن اینکه با تشریفاتی افسانهای، وارد قصّه های مهربانترین و محبوبترین و عاشقترین نویسنده ی روزگار خود شوند. و سالها پس از بر بادرفتن دنیای کودکی شان و به مرور زمان خود را در آینه ی آن قصّه ها در دنیای کتابها پیدا کنند. و یک بار و آنهم برای همیشه بتوانند عاشق بشوند و به تبار عاشقانی مانند معلّم خود بپیوندند.
به راستی، صمد بهرنگی تجسّم توان و اراده ی آماده سازی انسان برای دگرگونی بود و برای ساختن بود و برای بهروزی و سرور و شادی بچّه ها و به موازات آن تمام انسانها. همین. امّا دریغا که در اوج جوانی در رود ارس به دام مرگ افتاد و نویسندهی شیرِ پاک خورده ای که غرقِ در افکار ارتجاعی خود بود، او را قربانی ساواک معرّفی کرد تا بتواند در غوغای سیاسی آن زمان، به نفع خود و همپالگی هایش از آبِ گِل آلود ماهی بگیرد. امّا در واقع او سبب شد که جامعه نتواند از آموزه ها و زندگی صمد بهرنگی آنگونه که باید، بهره برداری کند. با این وجود آن ویژگیهایی که صمد بهرنگی دارا بود، ساختارِ فکری، حسّی و انگیزه های رفتاری او را شکل داده بوده اند. اینها نیز یکسره سرشتی فرهنگی و کاملن انسانی دارند. در ماهیّت آنها اندیشهی انقلاب و قدرت یابی نمیتواند رسوخ کند، اینها را رسالتی است که باید پیوسته تکامل پیدا کند. و این با آموزش مدام و پیگیر و به کارگیری بسیاری هنرها و فنون در بستر زندگی اجتماعی امکانپذیر است. صمد بهرنگی و دوستانش این را در عمل در تمام شهرهایی که گذرشان به آنجاها افتاده بوده است، نشان داده بوده اند. من هرگز فراموش نمیکنم دوستانی را که وقتی خاطره ای از صمد و دوستانش بازگویی میکردند، آن خاطره ابعاد گوناگونی به خود میگرفت. در آن بُعدها انسانی دیده میشد که راستی و شهامت و آموزش و پیشرفت و منطق و استدلال را لازمه ی زیستن و رشد میدانست. او به تمام این ودیعه ها آراسته بود و چون چنین بود همیشه در پیرامون خود اثری خوش و پایدار به جای میگذاشت. دوستان من با ارائهی این نماها از صمد و دوستانش از شوق و از احساس سرشار می شدند و دانه های اشک در چشمانشان، آنهمه را منعکس میکرد.
پاییز ۲۰۱۲
_________________________________________
*زنده باد صمد، مرد است، مرد
**اسم قدیمی آذرشهر
|