Fard «آرایش»
ALDOUS HUXLEY آلدوس هاکسلی - مترجم: علی اصغر راشدان


- مترجم: علی اصغر راشدان


• نزدیک سه ربع ساعت بود دعوا میکردند. صداها آهسته و نامفهوم از انتهای دیگر آپارتمان به پائین کریدور شناور بودند. صوفی رو خیاطیش قوز کرده بود، بدون کنجاوی در خود اندیشد «باز این مرتبه سرچیه؟». ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
چهارشنبه  ۲۶ مهر ۱٣۹۱ -  ۱۷ اکتبر ۲۰۱۲


    نزدیک سه ربع ساعت بود دعوا میکردند. صداها آهسته و نامفهوم از انتهای دیگر آپارتمان به پائین کریدور شناور بودند. صوفی رو خیاطیش قوز کرده بود، بدون کنجاوی در خود اندیشد «باز این مرتبه سرچیه؟».بیشتر وقتها صدای مادام شنیده میشد. همراه خشم، آشفتگی واشک جیغ می کشید و به صورت تندر و فوران منفجرمیشد. مسیو بیشتر خود را کنترل میکرد، زیر و بم صدای عمیق خیلی ملایمش راحت از در های بسته نفوذ میکرد و تو راهرو جاری میشد.
برای صوفی تو اطاق سردش، شنیدن صدای دعوا تقریبا دایمی بود، شبیه یک سری بگومگوی مادام با خودش بودکه با سکوتی غریب و شوم بریده میشد. مسیو هر از گاه خشم تمام عیارش منفجر میشد. فریادش خشن، عمیق و عصبی بود. بین تند رها سکوتی وجود نداشت.
مادام جیغهای بلندش را یکریز و بدون وقفه ادامه میداد. صداش هنگام خشم هم کجنکاوی و یکنواختیش را داشت. مسیو گاهی بلند، گاهی ملایم و با تاکید و تعدیل و ناگهان انفجاری حرف میزد.سهمش در داد و بیدا در مواقعی که قابل شنیدن بود، شبیه صدای یک سری انفجارهای جداگانه بودند: بووو، ووو، ووو، ووو، ووو، مثل پارس آهسته یک سگ.
    صوفی بعد از مدتی اعتنائی به داد و بیداد و دعوا نکرد. یکی از زیرپیرهنهای مادام را میدوخت، کار تمام دقتش را می طلبید. حس کردخیلی خسته است، تمام مفصلهاش درد میکرد. روز سختی را گذرانده بود. دیروز و   پیروزش هم همانطور گذشته بود. هر روز روز سختی بود، صوفی جوان پیشین نبود. دو سال دیگر پنجاه ساله میشد. تا به یاد داشت، هرروز روز سختی را گذرانده بود. به ساکهای سیب زمینی که تو روستا حمل میکرد اندیشید. هنوز دخترکوچکی بودکه با کیسه رو شانه ش رو جاده خاکی آهسته آهسته راه میرفت و باخود میگفت ده قدم دیگر. تنها کار پایانی نداشت. آدم باید همیشه دوباره شروع میکرد.
نگاهش را از رو خیاطی واگرفت، بالارا نگاه کرد، سرش گیج رفت، پلک زد. نقطه های روشن رنگارنگ جلو نگاهش شروع به رقصیدن کردند، اخیرا این قضیه اغلب پیش میامد. نوعی کرم زرد براق به طرف بالای گوشه سمت راست میدان دیدش وول میخورد، فکر میکرد همیشه به طرف بالا و بالا حرکت میکند، همیشه همانجا و همان نقطه بودند. ستاره های قرمز و سبزی در تمام اطراف کرم باز و پخش و براق میشدندو می پژمردند. بین صوفی و خیاطیش میلولیدند. چشمهاش را هم که می بست، بودند. مشغول کارش شد. مادام زیرپیرهنش را حتما فردا صبح می خواست، از اطراف کرم دیدن مشکل بود.
   ناگهان سروصدائی سرسام آور از انتهای دیگر کریدور اوج گر فت. دری بازشده بود،حرفهای به زبان فرانسه معرف خود بودند:
«....اگه فکر میکنی برده تم، اشتباه میکنی، هرکاری رو دوست میدارم میکنم. »
مسیو گفت « منم همینطور ...» و تو خنده ای وحشتناک منفجرشد. صدای گامهای سنگینی راهرو را تو خود گرفت. تلق و تلوقی جلو پاگرد بلند و در خروجی به کوفته شد. صوفی دوباره پائین وکارش را نگاه کرد:
« آه باز کرم، ستاره های رنگی، درد و خستگی مفرط تو تمو م عضلات، اگه آدم میتونست تنها یه روز تمو م تو تختخواب بمونه، تختخوابی خیلی بزرگ، مثل پر، گرم و ملایم، تموم طول روز....!»
دنگ دنگ زنگ از جا پراندش. ویز ویز زنبور مانند عصبی همیشه از جا میپراندش. بلند شد، کارش را رو میز گذاشت، پیشبندش را صاف و کلاهش را راست و ریست کرد. بیرون آمد و رفت تو کریدور. دوباره زنگ خشمگینانه وز وز کرد. مادام نا آرام بود:
« بلاخره اومدی صوفی! فکرکردم هیچوفت نمیائی! »
صوفی چیزی نگفت، چیزی نداشت که بگوید. مادام جلو کمد وایستاده بود. دسته ای لباس رو دستش آویخته بود و کپه بیشتری رو تخت ولو بود.
« زیبای رابینز » شوهر مادام خلق و خوی عاشقانه که داشت این کلمه را میگفت. این جور زنهای عظیم، باشکوه و بزرگ را دوست میداشت،هیچکدام شان هم محل سگ بهش نمیگذاشتند. « هلن فورمو نت » نام عزیز دردانه مرد بود.
   مادام عادت داشت به دوستهاش بگوید« میدونید، روزی، یه روز واقعا باید برم   «لوور» و تصویر خودم رو کنار رابینز ببینم. خارق العاده ست،آدم تموم عمر تو پاریس زندگی کرده باشه و هیچوقت « لوور » رو ندیده باشه. شما اینجور فکر نمیکنید؟ »
   وضع مادام فوق العاده بود. گونه هاش برق میزد، چشمهای آبیش با برقی عیرمعمول بین ابروهای بلندش میدرخشید. گیسهای قرمز قهوه ای کوتاهش شکسته و وحشیانه رهابود. با حالتی شگفت گفت:
« فردا، صوفی، میریم رم. همین فرداصبح. »
حرف که میزد، لباسی دیگر از کمد بیرون کشیدو رو تخت پرت کرد. با تحرک شدیدش جلو ربدشامبرش باز شد و لباس پر زرق و برق زیر و گوشت سرزنده سفیدش پیداشد.
« باید الان جمع کنیم. »
« واسه چند وقت، مادام؟»
« دو هفته ای، سه ماه، از کجا بدونم ؟»
« فرق میکنه، مادام.»
« مسئله مهم دور شدن از اینجاست. بعد از آنچه امشب بهم گفته شده، تا با تواضع ازم درخواست نشه، به این خو نه برنمیگردم. »
« پس بهتره چمدون بزرگ رو برداریم، مادام. میرم که بیارمش. »
هوای انباری با بوی خاک و چرم کسالت آور بود.چمدان بزرگ تو گوشه دوری چپانده شده بود. صوفی باید خم میشد و میکشید و بیرونش میکشید. کرم و ستاره های رنگین جلوی نگاهش به پرپر در آمدند. خود را راست و احساس گیجی کرد. چمدان سنگین را دنبال خود کشیدو برگشت، مادام گفت:
« تو بسته بندی کمکت میکنم، صوفی .»
مادام از داشتن افراد پیر و بدریخت تو اطراف خود متنفر بود.            
« چه مرگ آوره این روزا دیدن یه پیره زن! »
صوفی خیلی قابل و از شرش خلاص شدن دیوانگی بود.
« به خودتون زحمت ندید، مادام. »
صوفی میدانست اگر مادام شروع به بازکردن کشوها کندو اشیاء را درا طراف بپراکند، کارش بی پایان میشود.
« خیلی بهتره مادام بره تو تختخواب، دیروقته. »
« نه،نه. نمیتونم بخوابم، بیرمق تر از این حرفهام. این مردا...چه هیولاهائی! آدم برده اونا نیست، با آدم نباید اینطور رفتارشه. »
صوفی لوازم را جمع و جور و بسته بندی میکرد.
« یه روز تمو م تو تختخواب، رویه تختخواب خیلی بزرگ نرم، مثل تختخواب مادام.آدم میتونه چرت بزنه، یه لحظه بیدار شه و دوباره چرت بزنه.»
مادام آشفته گفت « بازی آخرش اینه که بهم بگه پول نداره. میگه نباید هیچ لباسی بخرم. خیلی مضحکه. نمیتونم لخت برم بیرون که، میتونم؟»
دستهاش را به اطراف باز کرد « یکریز میگه دیگه از عهده ش ورنمیاد.خیلی ساده،مزخرف میگه. میتونه، دقیقا و خوبم میتونه. تنها خسیسه، خسیس، وحشتناک خسیسه. اگه به عوض نوشتن شعرای چرند و با هزینه خودش چاپ کردنشون، یه کم کارشرافتمندانه کنه، همه چی عوض میشه. کلی پول داره،اضافه م داره. »
تو اطاق به قدم زدن پرداخت و حرفش را دنبال کرد:
« از این گذشته، مسئله پدر پیرشه. به چه دردی میخوره که آشنا ئیشو قبول داشته باشم؟»
مادام صداش را مثل صدای پیرمرد لرزاند« تو باید به داشتن یه شوهر شاعر افتخار کنی. » تمو م تلاشمو به کار میبرم که تو صورتش نخندم. میگه          « هگزیپ » چه شعرای زیبائی درباره تو مینویسه، چه اشتیاقی، چه آتشی!»
مادام به پیرمرد اندیشد، سرش را تکان داد و ادایش را درآورد، انگشتهاش را لرزاند، پاهاش را لنگاند و گفت :
« آدم به «هگزیپ» بیچاره فکرمیکنه که کچله و چند لاخ موی رنگ کرده بازمونده رو سرش داره. »، خندید « به اشتیاقی فکر میکنه که اونهمه تو شعرای هیولائیش ازش حرف میزنه. »، باز خندید« تمو مش کاملا عکس   چیزائیه که میگه. اما صوفی خوب من، تو به چی فکر میکنی؟ چرا اون لباس کهنه زشت سبز رو بسته بندی می کنی؟ »
صوفی بی گفتن کلامی لباس را بیرون کشید. مادام در خود اندیشید:
« چرا امشب رو انتخاب کرده که اینهمه وحشتناک مریض به نظر برسه،چهره ش زرد ودندوناش آبیه. »، مادام لرزید « خیلی وحشتناکه، باید می فرستادمش بخوابه. از اینها گذشته، کار باید امشب انجام بگیره. آدم میتونه باهاش چه کار کنه؟» مادام بیش از همیشه خود را آزرده حس کرد. آه کشید « زندگی وحشتناکه »، سنگین رو لبه تخت نشست. فنرهای شناور پیش از آرام گرفتن یک یا دو بار اورا به آرامی لرزاند.« ازدواج با همچین مردی. بدون یه مرتبه عهدشکنی، خیلی زود پیر و چاقم میکنه. ببین چه جوری بامن رفتار میکنه.»، دوباره بلند شد و بی هدف شروع کردبه قدم زدن در اطراف اطاق « این وضع رو تحمل نمی کنم.»، ناگهان یکه خورد. جلوی آینه قدنما ایستاد و اندام با شکوه غم گرفته خود را ستایش کرد. هیچ کس با دیدنش باور نمیکرد بالای سی ساله باشد. تو پسزمینه این زیبای بازیگر تراژدی، مادام توانست سیمائی لاغر، رنجبار و پیری را با چهره زرد و دندانهای آبی تو آینه بییند که رو چمدان قوزکرده بود. بیش از اندازه مصیبت بار بود.
« شبیه یکی از زنای گدای وایستاده تو محله فقراست که آدم یه صبح سرد می بینه. همونا که آدم با سرعت از کنارشو ن میگذ ره و سعی میکنه نگاهشو ن نکنه؟ یا اونا که آدم می ایسته، کیفشو باز میکنه و یه سکه مسی یا نیکل یاحتی اگه پول خردنداشته باشه، یه اسکناس دو فرانکی بهشو ن میده؟ آدم هرکارکه بکنه، همیشه احساس ناراحتی میکنه، همیشه به خا طر خشمش احساس عذرخواهی میکنه. اونم نتیجه گردش و قدم زدنمون. اگه آدم یه اتوموبیل داشت،(اینم یکی دیگه ازخساستای هگزیپ) پشت پنجره های بسته مچاله نمیشد و مجبور نبود خودشو از اونا قایم کنه.» برگشت و از آینه دور شد و گفت « من این وضع رو تحمل نمیکنم.»، سعی کرد به زنهای گدا و دندانهای آبی تو یک چهره زرد فکر نکند. رو یک صندلی فروکش کرد « من این وضع رو تحمل نمیکنم. فکرکردن به عاشقی با چهره ای زرد و دندونای آبی کج و کوله! »، چشمهاش را بست، این فکر به لرزه ش انداخت. « همین فکر کافیه آدم رو زمینگیرکنه. »، حس کرد مجبور است نگاهی دیگر بیندازد، چشمهای صوفی به رنگ سبز سرب و کاملا تهی از زندگی بودند. « آدم واسه این قضیه باید چه کار کنه؟ چهره زنه یه سرزنش و یه اتهامه! » مادام با دیدن این چهره شدیدا احساس مریضی کرد. هیچوقت با این شدت بیرمق نشده بود.
صوفی به سختی و آهسته از رو زانوی خود بلند شد. حالتی از درد چهره ش را تو خود گرفت. آهسته به طرف کشوی جا لباسیها حرکت کرد، آهسته شش جفت جوراب ابریشمی بیرون آوردوشمرد. به طرف چمدان برگشت. جنازه ای متحرک بود.
   مادام بالحنی محکوم کننده تکرار کرد« زندگی وحشتناکه! وحشتناک! وحستناک! وحستناکه! »
باید صوفی را راهی تختخواب میکرد، اما هرگز نمیتوانست خودش کار بسته بندی را تمام کند و راهی سفرشدن فردا صبح خیلی مهم بود. به هگزیپ گفته بود میرود، او هم خیلی ساده خندیده بود، رفتنش را باور نداشت.          «این مرتبه باید گوشمالیش بدم. تو رم میرم سراع « لوجینو »، پسر به اون خوش تیپی و مارکی. شایدم....»،اما نمیتوانست غیر از چهره و چشمهای سربی، دنداهای آبی،پوست چروکیده زرد صوفی به هیچ چیز دیگر فکرکند. با سختی جلو فریاد کشیدن خود را گرفت، ناگهان گفت:
« صوفی، رو میز آرایش من رو نگا کن، یه قوطی پودر صورتی می بینی، «دورین » شماره بیست و چاره، یه کم رو گونه ها و صورتت بمال. تو کشو طرف راستم یه رژ لبه، »
مادام چشمهاش را قاطعانه بست! صوفی با جیرجیر وحشتناک مفصلهاش بلندشد، به طرف میز رفت و ایستاد، خش خش ملایم جستجوی چیزی که انگار ابدی بود...
« چه زندگی ئی، خدای من! چه زندگی ئی!»
صدای گامهای آهسته دوباره برگشتند. مادام چشمهاش را بازکرد.   
« آه،اینجوری فوق العاه بهتره! فوق العاده بهتره!...متشکرم صوفی. حالا خیلی کمتر خسته به نظر میرسی.»
مادام چالاک از جاش پرید« حالا باید عجله کنیم.» پرنیرو به طرف کمد دوید. با شگفتی گفت « خدای من! » دستهاش را به اطراف بلند کرد:             « لباس سبزشبم رو فراموش کردی! چه جوری میتونی اینقده احمق باشی، صوفی!....»