لانه اردک وحشی
The Wild Duck,s Nest
مایکل مک لاورتی MICHAEL MCLAVERTY
- مترجم: علی اصغر راشدان
•
خورشید غروب میکرد، پرتو طلائی رو تپه های کم ارتفاع غربی جزیره راتلین میلرزید. پسری کوچک رو جاده نقاشی شده با سم اسب شادمانه راه میرفت که بین پیچهای این تپه ها میلولید و توی دره چاله مانندی از نوک صخره سر در میاورد.
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
آدينه
۱۲ آبان ۱٣۹۱ -
۲ نوامبر ۲۰۱۲
خورشید غروب میکرد، پرتو طلائی رو تپه های کم ارتفاع غربی جزیره راتلین میلرزید. پسری کوچک رو جاده نقاشی شده با سم اسب شادمانه راه میرفت که بین پیچهای این تپه ها میلولید و توی دره چاله مانندی از نوک صخره سر در میاورد. پسرک انگار چیزی را به یاد آورد و ایستاد، ناگهان جاده را رها کرد و به طرف بالای یکی از تپه ها دوید. بالای تپه که رسید نفسش بریده بود، ایستاد به تماشای تابش رگه های پرتو ابرهای لبه طلائی، صحنه تصویری از دگرگونی را که دیده بود به خاطرش میاورد. گاو در فاصله کوتاهی پائین تر از او، کنار دریاچه نیزار ایستاده بود. کولم چوبدستش را تو هوا موج داد و رفت پائین به سراغ گاو. هوهوی باد تو گوشش بانگ شادی به وجود میاورد، انگار صدای انعکاس ریزش آب رو تپه ها بود. گروهی کاکائی رها شده رو علفهای کوتاه با سستی روئیده کنار دریا، از جا کنده شدند و شبیه دانه های برف رو لبه صخره پریدند.
دریاچه رو به غرب داشت و با جریان آبی که نیمچه تپه ها را میخشاند تغذیه می شد. یک طرفش رو به بادهای دریائی باز میشد و در زمستان جریان کوچکی رو صخره ها جاری میکرد و رگه سیاهی در اطراف خاکستریشان به وجود میاورد.
پسرک سنگهائی برداشت و به طرف دریاچه پرت کرد، حلقه هائی رو سطح آرام آب موج برداشتند. بعد سنگهائی تخت رو چهره آب رها کرد، رو سطح آب می پریدند و از کناره دیگر دریاچه سر درمیاوردند. پسرک با عوالم خودش شاد بود. بعد از گوش دادن به انعکاس صداهای سرخوشانه، به طرف گاو دوید که بیاوردش. تن و گرده های گاو را با نرمی نوازش کرد. گاو با اکراه به طرف راه گل آلود قهوه ای که از دره بیرون میکشید راه افتاد.
پسرک آخرین سنگش را تو دریاچه پرت میکرد که پرنده ای پر زد و از کنار گوشش گذشت. گردن کشیده و پاهای نارنجی رنگش تو نور ملایم واضح بود. اردکی وحشی بود. دو سه بار دریاچه را دور زد و هرمرتبه پائین تر آمد، با عصبانیت پرهاش را به هم کوفت و رو سطح آب سرخورد، پاهاش چهره آب را خراش داد و یک سری قوسهای نقره ای ایجاد کرد. بالهاش بسته شد، با سکوت درخشید و اندک لرزشی به خود داد، با بی تفاوتی شروع به نوک زدن به آب کرد.
کولم رفتن پرنده را به طرف پایانه دریاچه با چشمهای گشاد و حریصانه پائید. بین جگنهای بلند پیچید، بدن سیاه سفتش در برابر آب تیره مثل سنگ بود. بعد انگار که غرق شده باشد، گم شد.
پسرک نفس دزدیده دوید، وانمود به بی تفاوتی و طول کناره را وارسی کرد و از دریاچه دور شد. به مقابل جائی که پرنده را دیده بود رسید و ایستاد، داخل نی های آه کشنده ای که سایه هاشان به شکل ضربه های پیچیده تو آب فرو میرفت را پائید. جزیره مانندی خاکی را که با نیزه جگنها حفاظت و با نهر باریک آبی از کناره جدا میشد دید. آب خیلی عمیق نبود و میتوانست با ملاحظه توش راه رود. شلوار کوتاهش را رو به بالا لوله کرد و راه افتاد. دستهاش به اطراف باز و ساقهای قهوه ایش تو آب کوه بود. به جزیره مانند نزدیک که شد، پاهاش تو گل سرد فرو رفت و حبابهائی رو در رویش بالا زدند. عصبی و مواظب تر پیش رفت. یک پاچه شلوارش پائین افتاد و تو آب فرو رفت. دستهاش را پائین آورد تا شلوارش را دوباره لوله کند. تعادلش را از دست داد و صدای شلپ شلپ آب را در آورد، پرنده جیغ کشید و پرید، پرهاش هوفی کرد و به طرف صخره ها رفت. پسرک ترسید و لحظه ای ایستاد، خود را رو زمین خیس گلی تا خشکی لکه لکه شده با پرهای کاکائیهای دریا و چوبهای بادآورده، بالا کشید. هر پشته ای را وارسی کرد و علفهای دراز را عقب کشید. سرآخر به لانه رو در روی دریا رسید. دو سنگ برجسته چاله دار رو در روی آب، بینشان باریکه زمینی با علف زبر مفروش و لانه درش جا خوش کرده بود. با تراشه چوب، کاه و پر، نامرتب ساخته شده بود. تنها یک تخم تو لانه جا خوش کرده بود. کولم پر از شادی شد. اطراف را پائید، کسی را ندید. لانه مال خودش بود. تخم را برداشت، صاف و همرنگ آسمان آبی بود، با لکه های زردمانند نامحسوس که انگار از یک فنجان کره منعکس میشد. حس کرد کار خلافی کرده، تخم را سر جاش گذاشت. میدانست که نباید تخم را لمس میکرد. فکر کرد پرنده قهر و لانه را ترک میکند. اندوهی مبهم او را در خود گرفت، در عمق قلبش احساس گناه کرد. رد پاهاش را با دقت محو و با عجله جزیره مانند را ترک کرد و رفت سراغ گاوش. خورشید غروب کرده بود. لرزش سرمای هوای گرگ و میش او را در خود گرفت. تنش سرمازده و روحش اندوگین بود.
صبح برخاست و به مدرسه رفت. علفهای کنار راه را زیر قدم گرفت، علفها زیر پاهای لختش ملایمتر بودند. خانه شان آخرین خانه زمینهای غربی بود. یک مایل و در همین حدود راه رفت و به « پدی مکفال » پیوست. هر دوشان یک جور لباس دست بافت، پلیور آبی و شلوار خاکستری پوشیده بودند و کیفهای تو خانه دوخته شده داشتند. کولم لبریز از لانه بود، تا به همراهش رسید مشتاقانه گفت:
« پدی، من یه لونه دارم. لونه یه اردک وحشی با یه تخم.»
پدی با کمی حسادت پرسید « حالا میدونی که یه اردک وحشیه؟ »
« حتم دارم، با دو تا چشای خودم دیدم، اون قهوه ای بود و خالای مثل لکه های کلاغ رو پشتش داشت، پاهای زردش...»
پدی با صدائی مبارزجویانه گفت « اون کجاست؟ »
« بهت نمیگم، واسه اینکه میدزدیش! »
« اهه، فکر کنم اونیکه تو داری یه اردک اهلیه، یا ممکنه یه کاکائی پیر باشه.»
کولم زبانش را درآورد و گفت « آره، تو خیلی حالیته! تخم یه کاکائی لکه هائی داره، این یکی سفید مایل به سبزه، خودم اونو تو دستم گرفتم.»
حرفی که دوست نداشت بشنود، به شکلی شعارگونه و مسخره از دهن پدی پیرون پرید « اونو تو دستت داشتی!....اون لونه شو ول میکنه میره! لونه رو ول میکنه! لونه هه رو ول میکنه میره! »
پدی اینها را گفت و تو راه جلوی کولم به جست و خیز پرداخت. کولم حس کرد انگار یکه خورده یا از آزردگی گریه میکند. درونش بهش میگفت که پدی درست میگوید، اما به نوعی نمیتوانست تسلیم شود، جواب داد:
« اون لونه شو ترک نمیکنه! نه، نمیکنه! میدونم که اون این کارو نیمکنه!»
اما تو مدرسه کمی در خود لرزید، از تو پنجره توانست ریزش دانه های باران را ببیند. بارانی که از قاب پنجره چکه میکرد، فکر چین دار شدن چهره دریاچه و سرد شدنش با باد، لانه خیس و سیاه شده با رطوبت و تخم سرد شده مثل سنگ غار ذهنش را لبریز کرد. از این فکرها در خود لرزید، روکش دوات را با ناآرامی گرفت و ناخودآگاه جلو و عقب کشیدش. نگاه شیطنت آمیز از چشمهاش گریخت، روز پایان ناپذیر مدرسه طاقت فرسا شد. سرآخر آنها بیرون و تو باران بودند. کولم با سرعت هرچه بیشتر خود را به خانه رساند. اصلا برای سیب زمینی و ماهی نمک زده عصرانه ش وقت تلف نکرد. بعد بیرون و تو دره بخارآلود با کپه های باران اریب بود. در برابر جزیره مانند داخل آب شد. باد به صورتش ضربه میزد. خرده چوبها با خاک و گل باران با صدائی سنگین خش خش میکردند. تکه خزه ای رو یک نی مثل موشی تکان میخورد و هوا را از فریادهای آهسته تنهائی می انباشت.
پسرک به جزیره مانند رسید، قبلش با هیجان می تپید، فکر میکرد پرنده لانه را ترک کرده. آهسته و بی صدا تا روی باریکه منتهی به لانه پیش رفت. رو انگشتهاش بلند شد، لبه لانه را وارسی کرد تا ببیند میتواند پرنده را ببیند. تمام عضلاتش دچار کشیدگی شد، پرنده تو لانه بود. شانه هاش خم برداشته بود، نوکش رو سینه ش رها شده بود، انگار خوابیده بود. قلب کولم وحشیانه تو گوشهاش ضربه زد. پرنده لانه را ترک نکرده بود. با اراده ای استوار در حال برگشتن و دور شدن بود که حادثه ای پیش آمد. پرنده تکان خورد، گردنش راست شد. عصبی از طرفی به طرف دیگر کشیده شد. سر پسرک با پرتوئی اندک چرخید، مبهوت در جاش ماند. اردک وحشی سراسیمه بال به هم کوفت و با سنگینی بلند شد و به طرف دریا پرواز کرد....گناهی ساکت پسرک را در خود پوشاند... برگشت که برود. مردد ماند، به عقب و لانه لخت خیره شد:
« نگاهی بهش انداختن به کسی ضرری نمیزنه که! »
شرمزده به لانه نزدیک شد. راست ایستاد و به لبه خیره شد. تو لانه دو تا تخم کنار هم خوابیده بودند! پسرک شادمانه نفسش را تو سینه ش حبس کرد. شلپ شلپ کرد و با سرعت از جزیره مانند دور شد. سوت زد و تو باران دوید.....
|