در ناباوری من و بسیاری دوستان دیگر
داریوش کارگر، از دار دنیا رخت بربست


اسد رخساریان


• داریوش کارگر یکی از حسّاسترین داستان‌ نویسان ایران بود. این ویژگی سبب کُندی کار او می‌شد، امّا زمینه‌ ای برای اش فراهم میاورد که بتواند روز به روز قدم‌هایی بزرگ به پیش بردارد. لذا از مجموعه داستان سنگسار تا عروس دریایی خطِ فاصلِ دو شیوه ی متفاوت داستان نویسی دیده میشود و از عروس دریایی تا پایان یک عمر، پرشی که به لحاظ روحی برای هر نویسنده ای خانمانسوز است و در عین حال بسا ره آوردها دارد. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
يکشنبه  ۱۴ آبان ۱٣۹۱ -  ۴ نوامبر ۲۰۱۲


 
   از دوست به یادگار دردی دارم
آن درد به صد هزار درمان ندهم.
داریوش کارگر یکی از حسّاسترین داستان‌ نویسان ایران بود. این ویژگی سبب کُندی کار او می‌شد، امّا زمینه‌ ای برای اش فراهم میاورد که بتواند روز به روز قدم‌هایی بزرگ به پیش بردارد. لذا از مجموعه داستان سنگسار تا عروس دریایی خطِ فاصلِ دو شیوه ی متفاوت داستان نویسی دیده میشود و از عروس دریایی تا پایان یک عمر، پرشی که به لحاظ روحی برای هر نویسنده ای خانمانسوز است و در عین حال بسا ره آوردها دارد.
انعکاس ره آوردهایی چنین از مکتبهای داستانی او را، در سیزده شماره ی فصلنامه ی افسانه هم میتوان مطالعه کرد. داریوش داستانها و جستارهای تئوریک را خودش انتخاب و به دوستان همکار خود میسپرد که آنها را به فارسی برگردانند. پس از دریافت برگردانها، آنها را واژه به واژه و جمله به جمله مرور میکرد و در صورتِ لزوم ادیت. در آن سالها ما همکاری نزدیکی با هم داشتیم، میدانستم؛ فرصت سر خاراندن ندارد. افسانه با مشکلات مالی فراوانی روبرو بود. پس از انتشار هر شماره ای ضرر میداد. در عین حال در سالهای انتشار آن ۱۳٧۰-۱۳٧۴، نشر افسانه کتابهای چندی هم از نویسندگان دیگر منتشر کرد. از آن میان است زندگانی من، اثر زنده یاد احمد کسروی تألیف آقای ناصر پاک‌دامن. هزارتوهای بورخس، برگردان احمد میرعلایی. زن در نقطه ی صفر اثر نوال سعداوی، برگردانِ حامد شهیدیان. سنگِ آفتاب سروده ی اوکتاویو پاز، برگردان زنده یاد احمد میرعلایی. سه قطعه برای سه موقعیت اثر ساموئل بکت، برگردان پرویز اوصیا و...

داریوش از نسل مبارزانی بود که در بحبوحه ی قدرت یابی ملّاها در ایران پس از انقلاب، جان خود را برداشته و پس از آوارگیهای بسیار از کوه و کمر عبور کرده و خود را به سوئد رسانیده و در اُپسالا ساکن شده بود. این شهر آینه دار دلتنگیهای او برای میهنِ پشتِ سر گذاشته شده و مادرِ چشم به راهش در همدان و شهر انتظارهای بی پایان او بود. »اسد چشمهای مادرم!» هنوز صدایش را میشنوم. با هم در این باره‌ها بسیار گفتگوها داشته ایم. برخی از داستانهایش شرحِ رنجِ و پریشانی آوارگیها، انتظارها و انعکاس سرنوشت انسان مهاجر است. برای او انسان مهاجر یعنی ساخته و پرداخته ی صاحبان قدرت و سرمایه در کشورهای جهان سوّم و جهان سوّم یعنی دنیایی که در چنگال جهل و خرافات، مانند موشی در اختیار گربه های خونخوار دنیای بی ترّحم سرمایه گرفتار است.

سالهایی چند در همسایگی هم زندگی میکردیم. من تنها بودم. هیچوقت به تنهایی من اشاره ای نمیکرد، امّا میدانم بعضی وقتها به آن فکر میکرده و چیزهایی میگفت که نشان میداد در میان همه ی مسائلی که دارد، تنهایی منهم برایش مسئله ای است. مثل تنهایی دوستان دیگر در گوشه و کنار دنیا. گاهی میخواست بگوید که اگر اتّفاقی برایم افتاد یا زد و مریض شدم، خبرش کنم، امّا آنقدر محجوب بود و آنقدر برای غرور دوست و همنوع خود اهمیّت میداد که سبب میشد با شگردهایی ویژه، فکر خود را بیان کند.
بیشتر بازیگران داستانهایش از میان طبقات فقیر و فراریها میایند. اغلب آنها را از نزدیک می شناخت و متأثر از زندگی و سرگذشت آنها بوده است. گاهی که حرف و حدیث آنها را تعریف میکرد سخت گرفته و غمگین میشد. مکث میکرد و بغض خود را فرو میداد و سیگاری میگیراند و پس از دقایقی چند داستان را از سر میگرفت. زبان روشن و ساده و گیرایی داشت. داستانهایی که تعریف میکرد، بعضی وقتها تن مرا میلرزاند. نثر شفاهی اش روی من تأثیر میکرد. و فکر میکنم همین نثر شفاهی او بعدها در شکل استعاره‌ها و ایهامها، در پایان یک عمر منعکس شد. و حتی شیوه‍ی روایی این داستان متأثر از نثر شفاهی او است.   

در این دو، سه سال آخر داریوش را کم دیده بوده ام. یک، اینکه در این مدّت کمتر اُپسالا بوده ام و بعد اینکه دوستمان، روز به روز ضعیفتر میشد و در رفت و آمد دائم به بیمارستان بسر میبُرد. تابستانِ سال پیش، امّا اُپسالا بودم، زنگ زدم خانه بود، قرار گذاشتیم و روز بعد رفتم خانه اش در منطقه ی اریکسبری. در را گیتی خانم باز کرد و داریوش پشت سر او بود. داریوش نیمه جان شده بود. لباس پارچه ای سفیدرنگی از نوع بیمارستانی آن تنش بود. گفت: «اسد دست نمیدهم چون دواهای خطرناکی میخورم و واگیر دارند.» نشستیم در اتاق نشیمن و داریوش مدّت ۱۵ دقیقه در باره‍ی بیماری اش و تجویزات پزشکان و دردها، دردهای همیشگی اش حرف زد. صدای دوست، همان صدای رگه دار آهنگینِ سوخته اش بود. آهنگ همیشگی اش را داشت. خوشحال شدم. چون دیدم که روحیه، روحیه ایست که بسا دردها را میتواند، زمین بزند. فکرم را، رو به گیتی خانم، همسر و دوست همیشه غمگسارش، بر زبان آوردم و حس کردم که داریوش هم خوشحال شد. و سپس از دنیای ادبیات و شعر و سیاست سر درآوردیم. داریوش میگفت: «اسد من در این سالها با درد خودم میسازم، با درد وطن میسوزم. این یکی دارد، همه‍ی ما را از پا درمیاورد. من همه اش میبینم که درد روی درد سوار میشود هیچ گشایشی نیست. در این سی سال یک حادثه ی خوشایند برای ما و مردمانی مانندِ ما روی نداده است. همه هم دارند وقت تلف میکنند و سرنا را از سر گشادش میزنند. من چهره ای نمی بینم. امیدی نیست. من در تاریخ معاصر ایران فقط سه نفر را دیده ام که درد را درست تشخیص داده اند و این سه نفر....»

دیدار ما با شور و هیجان وصف ناپذیری به پایان رسید. من آمدم یوتوبوری و پس از یکی دو ماه، برایش کتاب شهر نو، اثر دکتر محمود زند مقّدم را فرستادم. چند روز بعد پیغام داد. و چقدر خوشحال شده بوده است بابت انتشار این اثر و چه سلامها و درودهایی برای ناشر...

امشب که خبر را گرفتم، یخ زدم. با مسئول کانون نویسندگان تماس گرفتم. قرار است دوستان برنامه ی یادبودی در استکهلم بگذارند و
و چه تلخ!...
آخر رفیق ما هنوز در نیمه راه زندگانی خود بود و بسا کارها داشت...

اسد رخساریان
             آبانماه ۱۳٩۱