"کَرگَدن"- کاوه بنایی



اخبار روز: www.iran-chabar.de
شنبه  ۲۰ آبان ۱٣۹۱ -  ۱۰ نوامبر ۲۰۱۲


«بدیهی ست که , آدم نباید همیشه دنباله رو جریانات باشد. باید تازگی و اصالت خود را حفظ کند.با این حال هر چیز برای خود جائی دارد.البته باید غیر از دیگران بود..... اما باید با دیگران بود.
من دیگر مشابهتی با هیچ کس و هیچ چیز نداشتم. جز به عکس های کهنه قدیمی که, دیگر با زنده ها مناسبتی نداشتند.»
"اوژن یونسکو"*

ردّ پاها هر روز عمیق تر و وسیع تر می شود.
آذربایجان همیشه , ایران را به تکان وا داشت. این بار گوشه ی شرقی آن کمی بر خود لرزید! آدربایجان شرقی , بیش از نود روز قبل, فریادی از درون شد. مرگ آوای سرد و صامت خود را بر درب خانه ها و مزارغ و راهها رها کرد. شیون از هر کوی و برزن بر خاست. صدها تن نتوانستند از زیر آوار بر خیزند. زیر خروارها خاک خزیدند و تکه ای از خاک گشتند.
امروز نود روز از آن واقعه شوم, طی شده است.اما هنوز رد پاهها را می توان بر چهره ی مصیبت زده خاک در هم تنیده , شاهد بود. اینک مجددا برای یاد آوری آنچه روی داده بود و با صد زبان دردش را بر زبان آورد , باردیگر در سرمائی استخوان سوز بر خود لرزید و ۶۰ زخمی بر جای گذاشت!!
                                                                                                                                                 اتوبوسی , شهری را به تلاطم وا داشت و چون موجی خروشان به حرکت در آورد. ۲۶ تن دانش آموز همراه معلمین خود را به گودال مرگ پرتاب کرد. اتوبوس آنچنان لهیده گشت که گوئی هزاران دست با ابزارهای سنگین , خانه ی مرگ را بر پا داشتند! صدای باقی مانده در میدان, آخرین ندای درد آلود نوباگانی بود که زندگی را فریاد می زدند!
درخت ها ایستاده می میرند!
شهری کوچک در شمال , این قصه را نه تنها با گوشت و استخوان, بجان خرید , بلکه , بلعید. وقتی جنگلِ تاراج شده , زیر بار ابرهای بارور, سنگینی بار فرو آمده را توان هدایت نداشت. سیل شد و شرمسار مردمی گشت که در مسیرش , سالیان سال , صدای ارّه موتوری ها را شنیدند , ایستاده مردن افراها , نارون ها, بلوط ها و .....بچشم دیدند. وامروز با هیبتی دیگر, صدای جنگل را , سوار بر امواج سهمگین سیل شنیدند و شاهد دردناکی از آن وقایع شدند.
و , زنی تنها , مادری مصمم, پشت میله های سرد زندان , پشت حاکمیتی را به لرزه در آورده است.
شهرها , خیابانها , گذرگاه ها با این مسائل هر روز با آدمیان اش از خواب بر می خیزند, , و شب ها آنچه را خانه ی چشم ها شاهد ند را, به خواب های پریشان میهمان می کنند . اما آنچه همچنان طپش قلب آن شنیده می شود, میهن را رها نمی کند, این وقایع است که پشت هم , از پس هم می آیند , بر روی هم تلنبار می شوند و گره بر گلوگاه مردمی شده اند که , تنها رها گشته اند.
نان, گروگان آزادی گشته است.فقر از هر سو چهره می گرداند. شهرها با هیبتی خاص زنگ های بصدا در آمده را در خود تکرار می کنند. کارگران . زحمتکشان به جستجوی یقین گمشده خویش( شاملو) مقابل ساختمان های اداری حکومت اجتماع می کنند و همپای شان , آنانی که بسر سودای نحقق حقوق شان را دارند, هرچند به شمار اندک, در هم می آمیزند و قدرت را به پاسخ پرسش هایشان وا می دارند. آنان بی سرو صدا دستگیر شده , به زندان و بازداشتگاهها سپرده می شوند , صدای شان با صدای دیگر زندانیان سیاسی, از پشت دیوارهای بتونی زندانها شنیده می شود!
مرگ با صدای شوم اش, از دارحلقه ها بالا می رود,به تماشا می ایستیم . آخرین بارقه ی حیات یک انسان را با خِر خِر خفه کننده ای می شنویم , عکس می گیریم , فیلم بر می داریم , و آنگاه آن را تبدیل به شعار کرده , مرگی دیگر را برای کسی دیگر منتظر می مانیم!!
جوانی را بازداشت می کنند. ( ستار بهشتی )وقتی در زندان , همه, آثار شکنجه و مسیر راهِ انجام قتل در زندان را , بر اندامش مشاهده کردند, زندانی سیاسی در بند را به قتل می رسانند.
همه می دانند, همه می شنوند, از وجود هم , با همه ی درد های فراهم شده و از شرایط هموار گشته بر خود اطلاع دارند, و زندگی را با طول موج های متفاوتی پی می گیرند. درد با تقسیم طبقاتی خود , سفره اش را گسترده است. تا درد مشترک, گویا , مسافت ها باقی ست,   باید طی شود,   به آئین هم نزدیک شوند!
ما مانند محصولی مشترک , از کِشت همگانی و بطور مشاع ," شب پائی"قدرت حاکم را بر جان خریدار گشته ایم. آنها همچنان سرنیزه های خود را برای سینه های ما تیز می کنند و در سایه چاتمه تفنگ هایشان , زمان را با سرب قالب می گیرند.
سوئی دیگر, عده ای چه در داخل و چه در خارج , در بوق . کرنا می دمند, سوار بر موجی که پس از خرداد هشتاد و هشت , براه افتاد و هنوز , با گذشت بیش از ششصد روز, بازداشت کاندیداهای معترض به انتخابات دوره قبل که , چند صباحی از عمر رئیس جمهور غاصب باقی نمانده است, همچنان درب را بر همان پاشنه می چرخانند و داد از بیداد ی می زنند که همه ی معضلات پیش رو , وحشت رژیم از اپوزیسیون! است . باید شیوه ای اختیار کنیم تا ترس قدرت تبدیل به نزدیکی اهداف مسالمت آمیز شود! آیا می شود مردم را با دولت سرکوبگر و منطق حاکمِ مستبد آشتی داد؟
رد پاها هر روز عمیق تر و وسیع تر می شود.
امروز با حاکمانی روبرو هستیم که تمام زوایای خصوصی زندگی را تحت مراقبت و سرپرستی خود قرار داده اند , یا به بازسازی تشکل های همگون در کنار قدرت جاری   اقدام نموده اند. آنها پی برده اند که مخالفین شان که در احزاب و سازمانها این چنینی متشکل شده اند , با انتشار این گونه سیگنال ها , به تشکل های اداری مبدل گشته اند و فراتر از حوزه ای که اشغال نموده اند قادر نیستند واکنش بیشتری از خود بروز دهند.
آنها به هم حیات می بخشند. قدرت , به سرکوب ادامه می دهد و متعاقب آن بیانیه ها یشان در محکوم کردن رژیم , لحظه به لحظه صادر می شود.
بین حاکمیت و مردم درهّ عظیمی دهان باز کرده است . فقر , فحشا , بیکاری , گرانی , تحریم , فساد اداری , دزدی و اختلاس دولت مردان , بازداشت ها و سرکوب ها ,   اعدام های خیابانی , انهدام محیط زیست , و........
[« هیچ چاره ای نیست جز اینکه آنها را متقاعد کنم» ولی به چه چیز؟ تحول که برگشت پذیر نیست. برای متقاعد کردن آنها , باید با آنها حرف زد. برای اینکه آنها زبان مرا ( که خودم هم داشتم فراموش می کردم) دوباره بیاموزند , اوّل می بایست من زبان آنها را بیاموزم. من غرّشی را از غرّش دیگر و کرگدنی از کرگدن دیگر تمیز نمی دادم.
روز به روز وجدانم شرمنده تر و معذب تر می شد. خودم را عفریتی می دیدم! افسوس! من هرگز کرگدن نخواهم شد. من دیگر نمی توانستم عوض بشوم.]*

کاوه بنائی ـ رم

*کرگدن ــ اثر اوژن یونسکو , نمایش نامه و داستان نویس منتفد فرانسوی رومانی تبار