آسیا - لوکوموتیو تاریخ معاصر - اخبار روز

نظرات دیگران
  
    از : بهرامی

عنوان : بقول «عزیز نسین» از وسط برو لابد ما هم یه چیزی بلدیم
چون شترمرغی شناس این نفس را -- نی کشد بار و نه پرد در هوا
گر بپر گوئیش گوید اشترم -- ور بگویی بار٬ گوید طایرم «مولانا»
من احترام خاصی برای«عزیز نسین»دارم٬ نه اینکه فکر کنید این علاقه بخاطر قلم 
توانای او در شناساندن ماهیت سیاست بازان بزبانی ساده است و یا اقدام شجاعانه او 
در حمایت از سلمان رشدی و اقدام به ترجمه کتاب«ایات شیطانی» او بترکی٬ که امام 
امت را بخشم اورد وعلارغم طبع لطیفشان قصد اتش زدن ایشان را داشتند که بخت یار 
شد.دلیل علاقه من به او اسم اوست همین و بس.ببینیم خودش در مورد انتخاب اسمش چه 
میگوید.«مانند همیشه دیر رسیدم، این‌بار همه‌ی اسم‌های قشنگ تمام شده بود و هیچ اسم
فامیلی نبود که بتوانم به آن افتخار کنم. مجبور شدم «نسین» را انتخاب کنم. نسین یعنی
«تو چی هستی؟»می‌خواستم هر بار صدایم می‌کنند، به این فکر کنم که در واقع چی هستم؟
در ادامه میگوید: در سال ۱۹۳۷ افسر شدم، ناپلئون شدم. باور نمی‌کنید! تازه من تنها یکی
از ناپلئون‌ها بودم.همه‌ی افسرهای جدید فکر می‌کردند ناپلئون هستند و این بیماری در بعضی
از آن‌ها علاجی نداشت و تا آخر عمر ادامه پیدا می‌کرد. تعدادی هم بعد از مدتی خوب می‌شدند.
«ناپلئونیتیث» یک بیماری مسری و خطرناک است که نشانه‌هایش این‌هاست: بیماران تنها به
پیروزی‌های ناپلئون فکر می‌کنند، نه به شکست‌هایش. آن‌ها مقابل نقشه‌ی جهان می‌ایستند و با
یک مداد قرمز، همه‌ی دنیا را در پنج دقیقه فتح می‌کنند و بعد غصه می‌خورند که چرا دنیا این‌قدر
کوچک است. آن‌ها مثل کسی که تب بالایی دارد، هذیان می‌گویند. خطرات دیگری هم وجود دارد.
در مراحل بعدی ممکن است فکر کنند تیمور لنگ، چنگیز خان، آتیلا، هانیبال یا حتا هیتلر هستند.
من، به عنوان یک افسر تازه نفس بیست و دو- سه ساله در مدت کوتاهی با یک مداد قرمز جهان
را تسخیر کردم. عقده‌ی ناپلئونی‌ام یک یا دو سال طول کشید. البته در تمام این مدت هم تمایلی به
فاشیسم نداشتم.این روزها بسیاری از کسانی که ادعا می‌کنند شاعرند، هم‌چنان فکر می‌کنند که آن‌
چه می‌گویند شعر است چون ارزش و احترامی برای شعر قایل نیستند. من فکر می‌کنم شاعر بودن
هنربزرگی است چون بسیاری ازنویسنده‌هایی که شاعران خوبی نبودند، مجبور شدند نویسنده‌های
مشهور و موفقی باشند.این را در مورد خودم نمی‌گویم چون نشان داده‌ام که چه‌طور می‌توان بد شعر
گفت. توجه زیادی که به شعرهای من شده به دلیل زیبایی آن‌ها نیست، به علت نام زنی است که در
پایان آن‌ها می‌آید. شعرهایم را با نام مستعار یک زن منتشر کرده‌ام، اسمی که نامه‌های عاشقانه‌ی
زیادی خطاب به او نوشته شده بود.از بچگی آرزو داشتم مطالبی بنویسم که اشک مردم را درآورد.
داستانی را با همین هدف نوشتم و برای مجله‌ای فرستادم. سردبیر مجله آن را درست نفهمید و به
جای گریه کردن، بلند بلند خندید، البته بعد از آن همه خندیدن، مجبور شد اشک‌هایش را پاک کند
و بگوید: «عالی است. باز هم از این داستان‌ها برای ما بنویس.»هیچ وقت به خودم نگفته‌ام:
«اگر دوباره به دنیا می‌آمدم، همین کارها را دوباره انجام می‌دادم.» در این صورت دلم می‌خواهد
بیش‌تر از بار اول کار کنم، خیلی خیلی بیش‌تر و خیلی خیلی بهتر.
اگر در تاریخ بشر تنها یک نفر جاودان باشد، به دنبال او می‌گردم تا راهنماییم کند چه‌طور جاودان
بمانم. افسوس که در حال حاضر الگویی ندارم. تقصیر من نیست، مجبورم مانند همه بمیرم.
با با خواندن افکار گنادی زوگانوف متعجب شدم چون ایشان با«مداد قرمز»عزیز نسین مشکلات
غرب را برای مشتاقان بروش قدیم فرموله فرمودند اما ان بزرگوار فراموش فرموده اند که روسیه
واقعا موجود تحت فرمان کیست؟ بد نیست سخنم را با ضرب المثلی از یکی از اسیایهای مورد ایشان
بپایان ببرم. حکایت میکنند که سلطان را منجمی بود که ادعا میکرد از اینده و وضعیت کائنات اگاه
میباشد و همه به او احترام داشتند تا اینکه خبر امد که در سرای منجم دربار وضعیت بروال دیگریست.
ظریفی گفت تو که اگاهیت از سرای خود نیست چگونه لاف اگاهی از اینده میزنی؟  
در پایان باید از این اردشیر قلندری هم ممنون باشیم که هراز گاهی ما را در جریان احوالات نخبگان
روس قرار میدهد.ایکاش حالا که ایشان قبول زحمت فرموده از تفکرات «پوتین و مدودوف»هم ما را
بی نصیب نگذارند. دوستان میتوانند بجای کلمات«ناپلئونیتیث»و یا «شاعر»در نوشته نسین هر چیزی
که دوست دارند جایگزین کنند بقول «عزیز نسین» از وسط برو لابد ما هم یه چیزی بلدیم
۴۹٨۰۴ - تاریخ انتشار : ۶ آذر ۱٣۹۱