کابوس تاریخ و رویای رمان ۱
نگاهی به آخرین رمان رضا براهنی در: آزاده خانم و نویسنده اش یا آشویتس خصوصی دکتر شریفی [چاپ دوم]


رضا اغنمی


• آدم ها را میبینی که در اطرافت پرسه میزنند. دکتر اکبر و دکتر رضا و اسماعیل شاهرودی و بیب اوغلی و دایی اوغلی و شریفی و شادان … همه مات و مبهوت پشت مهی شناور در ابر های خاکستری، گاهی پنهان گاهی آشکار. از درون هر یک نقبی ست به اعماق آدم های دیگر، به اعماق خودشان. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
شنبه  ۲۱ مرداد ۱٣٨۵ -  ۱۲ اوت ۲۰۰۶


 
پایان نگارش رمان  ۲٣ آذر سال ۷۴، چاپ استکهلم سوئد
نشرباران، پائیز.۱۹۷۵
  ۱
چند سال پیش رمانی در دوجلد از رضا براهنی به نام «رازهای سرزمین من» منتشر شد. رمان در سطح کتابخوان و محافل جدی مورد استقبال قرار گرفت و اظهار نظرهای پراکنده ای درباره اش صورت گرفت که نه کافی بود و نه بیانگر روح آن رمان. آنچه گفته شد، برسلیقه ها وبرداشت های شخصی تکیه داشت. ابراهیم حسن بیگی و رضا  رهگذر، هردو از نویسندگان حوزه تبلیغات اسلامی دو کتاب علیه آن نوشتند. یکی دیگر کتابی بود درپنجاه شصت صفحه که دیدگاه توده ای داشت. زنده یاد امیرهوشنگ زنوزی نیز درلندن، بی آنکه گوهر اصلی و پیام نویسنده را دریابد، نقدی به آن رمان نوشت که درمقایسه با دیگران منصفانه بود.
وحالا پس از چند سالی رمان دیگری از رضا براهنی درسوئد منتشر شده به نام: «آزاده خانم و نویسنده اش. چاپ دوم …»  همنامی و همسانی برخی شخصیت ها میرساند که این کتاب ها  دنبال هم اند. براهنی مینویسد:
«بین این رمان و چند رمان قبلی من رابطه بینابینی، ساختاری و شخصیتی وجود دارد: هم رمان کوتاه سال ٣٨، ٣۹ استانبول، هم مردگان خانه وقفی،  چند سال بعد، هم آواز کشتگان، هم رازهای سرزمین من» 
{مجله شهروند    کانادا، سال هفتم شماره ٣۵۴، جمعه ۱۱ اردیبهشت ۱٣۷۷}.
 
داستان با  «یکی بود یکی نبود غیراز خدا هیشکی نبود» آغاز میشود.   میخوانی و پیش میروی.  به ناگهان تکان میخوری. تکانت میدهد. نمیتوانی تکان نخوری. برمیگردی به اول و ازسر دوباره شروع میکنی به خواندن. این بار جدی تر با دقتِ بیشتر. پیداست که با یک رمان قوی سرو کارداری. با پرسوناژهایی چندگانه و چند گونه دور و نزدیک. پنهان و آشکار. گاه در دوردست های خیال.  این را ازهمان صفحه دوم کتاب از سوراخ مته برقی ازعمق «صورت به درازای کتاب» میبینی. نگاهت در عمق همان سوراخ به وسعت آسمان باز میشود و تورا هراسان جلو میبرد. میبینی که آن همه حوادث بهمریخته از درون سوراخ مته برقی چه وسعت هولناکی دارد. به همان هراس دل میبندی. آرام آرام تسخیرت میکند چنگت میاندازد. ذهن تو را دردنیای پرابهام جولان میدهد. توالی حرکت های گسیخته و گاه ناهماهنگ در یک نقطه بهم نزدیک میشوند، وصل شده و نشده در مسیری دیگر با همان ابهام پرده دیگری گشوده میشود، درهاله ای از راز و رمز، شگفت زده میشوی از قدرت تخیل نویسنده و نمایش ذهنِ خلّاقش.
آدم ها را میبینی که دراطرافت پرسه میزنند. دکتر اکبر و دکتر رضا و اسماعیل شاهرودی و بیب اوغلی و دایی اوغلی و شریفی و شادان  … همه مات ومبهوت پشت مهی شناور درابرهای خاکستری، گاهی پنهان گاهی آشکار. از درون هر یک نقبی ست به اعماق آدم های دیگر، به اعماق خودشان. فرد هستند اما درسیمای جمع. جمعی که دریک فرد هم هویت دارد. درفردیت است که تاریکی های ذهنشان را ازسجاف پرده تماشا میکنی اما جمع میبینی. باز سجاف پرده های دیگر و دیگر  پرده ها ار سجاف ده ها  پرده های دیگر به همان ترتیب …   هرآنچه در چشم اندازت هست قابل رویت است تا بی نهایت. اما مشکل داری، نمیتوانی راحت بفهمی خوب بشناسی. تشخیص نمیدهی چیست و کیست؟ چه بلائی سر بیب اوغلی و دکتر رضا و دکتر اکبر و دیگران آمده؟ شرحه شرحه که میشود، میشود سرنخ را گیر آورد. میبینی که هرشرحه به ده ها شرحه‍ی  مستقل و پایا بدل شده  و توغرقه دراین فکر و خیال هستی که نویسنده با نمایش این صحنه ها، که گیج و منگت کرده و تورا به تله انداخته منظورش چیست؟ آیا نمایاندن بُعدِ قدرت انسان است یا پرده برداشتن ازضعف هاست  و نمایاندن حقارت و اسارت امروزی ست دربرابر دلار و توحشّی که برهستی بشریت حکم میراند. غرقه دراین افکارپریشان، دریچه های دیگری از نو گشوده میشود. آفریده میشود. تولید و بازتولید آنقدر درهم تنیده که حساب و کتابِ روایتِ قهرمانان،  شخصیت و سیمای روائی آنها ازدستت درمیرود.  گیج میشوی. زمان و مکان را فراموش میکنی.
نویسنده،  پنداری با نگاهی تیز به گذشته و آینده، زمان را متوقف کرده و با فرمانی به عقب برگردانده است. از پشت سر بیب اوغلی که نگاه میکنی، هزاران بیب اوغلی را میبینی تا بی نهایت درگذشته و حال و آینده به وسعت جهان و با همان راز و رمزهایی که در امواج سرکش دریا نهفته است. میبینی انبوه موج های سرکش را که با هرخیزی رو به گستره‍ی آسمان اوج میگیرد به ابرها پهلو میزند. از آن بالا توشه میگیرد. ذرات توشه را دررگهایت میپاشد. به ناگهان داغ میشوی. یخ میکنی. دربرهوت سرگردانی، درلحظه ای همه چیز عوض میشود. نسیم تازه  به مشامت میرسد. بوی خوشی میشنوی. تکنیک تازه را در رمان نویسی حس میکنی. میبینی که فرم و محتوا و زبان روال دیگری پیدا کرده. دگرگونی و بدیعی نو از راه رسیده.
برای روشن شدن این بدیع تازه؛ ناچار به نکاتی چند اشارتی باید کرد.
براهنی قبلا رمانی نوشته تحت عنوان «آواز کشتگان» که درسال ۶۲  به چاپ رسیده است.   شخصیت اصلی در این رمان دکتر شریفی است.   اسم کوچک درآن رمان«محمود»  است. درآزاده خانم ونویسنده اش «دکتر شریفی» اسم کوچک ندارد ولی گاهی از «دکتر رضا» به عنوان نویسنده رمان نام برده میشود. ولی دکنر رضا جداست و شریفی جدا. گرچه از ترکیب این دو است که نویسنده ساخته میشود. شریفی آواز گشتگان میگوید :
«تو دهنم شاشیده اند، پس هستم.» ( آواز کشتگان، نشرنو تهران چاپ اول ص ۲٣٨). این Parody   یا طنز، نقیض حرف دکارت است. دکارت گفته است : «من فکر میکنم، پس هستم.»  براهنی دررمان آزاده خانم و نویسنده اش »  با دکارت و دکارتیسم درافتاده، با بینش و نگرش او به »هستی«  و «انسان» به مبارزه برخاسته است. چرائی این را  توضیح  خواهم داد: در رمان غربی از همان آغاز «سوژه»  درمقام «فاعل اندیشه» و «ابژه»  در مقام «مفعول اندیشه» جا بازکرد. درنتیجه دنیا به صورت مفعول اندیشه تثبیت گردید. حاصل این تفکر دردراز مدت اروپا محوری و خود بینی و استیلا طلبی بردیگران بود که نتیجه‍ی غائی آن از یک سو استعمار و از سوی دیگر ظهور دیکتاتورهائی از نوع  هیتلر بود که براساس همان «فکر میکنم، پس من  هستم» جهان را به خاک و خون کشیدند. پس عصر روشنگری  غربی، از یکسو آزادی را به ارمغان آورد از سوی دیگر مطلقیت و دیکتاتوری فاعل اندیشه را. و شاید با توجه به این پیچیدگیهاست که دراندیشه براهنی، عصیانِ «مفعول اندیشه» علیه «فاعل اندیشه» شکل میگیرد. ضرورت دگرگونی و عصیان علیه وضع موجود را مطرح میکند. تصمیم میگیرد بنیاد «طرح و توطئه» در رمان نویسی را شکل تازه ای بدهد و میدهد. قهرمانان را به میدان میکشاند  تا علیه آفریننده‍ی خود مبارزه کنند.
 
نویسنده‍ی «آزاده خانم و نویسنده اش» با انتخاب چنین ابزاری، خواننده را دنبال خود میکشاند، برای نمایاندن تازه ها. دکتر اکبر از دکتر رضا یک قصه کوتاه خواسته. دکتر رضا قصه ای دررابطه با تعدیل قیمت دلار و محاصره اقتصادی ایران توسط آمریکا مینویسد. میخواهد قصه را راجع به وقایع جاری با یک دید مربوط به رئالیسم جادوئی بنویسد. زنِ سه چشم را موضوع قصه قرار میدهد.. درحال نوشتن قصه، زن واقعی خودش که حامله هم هست به خانه برمیگردد عصبانی است که چرا گوشت کیلوئی سه دلار شده،  درهمان حال تلفن زنگ میزند، مکالمه تلفنی مرموز است. زن سه چشم (درباره زن سه چشم درآینده صحبت خواهم کرد) است که تلفن میکند و به سه چشم بودن خودش درآن قصه اعتراض دارد. «چرا زن سه چشم؟ هان؟ چرا آبروش را میبری؟ چرا (ص ۱۴).» آفریده‍ی قصه نویس، «مفعول اندیشه» ی نویسنده،  برعلیه دکتر شریفی قیام کرده، معترض است به آفرینش خود. و این اولین بار است که دررمان نویسی به چشم میخورد یا اگر هم بوده راقم این سطور خبر ندارد.
براهنی در کتاب «جنون نوشتن، گزیده‍ی آثار رضا براهنی»، اشاره به خودکامگی نویسنده دارد. همان جا «ایاز» راوی اول شخص رمان روزگار دوزخی ایاز[سال ۴٨]  راجع به کاتب خود میگوید : «این کاتب، این جنایتگر صادق، تا مرا ازدیشب عبورندهد ولم نخواهد کرد. او شرورترین کاتبی است که جهان به خود دیده است. آنقدر کثیف و خودکامه است که میخواهد همه چیز را خودم تعریف کنم.» (جنون نوشتن انتشارات رسام تهران، ۱٣۶۵ شمسی ص۱۲۴). شادان در  «رازهای سرزمین» وسیله تهمینه، هوشنگ و پسر تهمینه کشته شده. این سه، قاتل خیالی هستند. قاتل اصلی نویسنده است که او را دررمانش کشته. همان کسی است که دررمان تازه، درپانزده شانزده سالگی، پسردایی ست، و بعد دکتر شریفی میشود. شادانِ «رازهای سرزمین من» وقتی که دنبال نویسنده‍ی آینده میگردد در رمان «آزاده خانم و نویسنده اش» باید برود سراغ پسر داییِ بیب اوغلی.  پسر دایی را پیدا نمیکند و بیب اوغلی را گیر میآورد که او، پسر دایی را پس از شستن جنازه‍ی آلوده به کثافت علی پهلوان، درخانه اش پناه داده است، وشادان میخواهد قاتل خودش را – که این بارهم همان نویسنده است، با نام های دکتر رضا و پسردائی و شریفی -  بکشد. این حادثه که شخصیت مقتول در یک رمان دربدر دنبالِ قاتل خود در یک رمان دیگرمیگردد، و،  وارد زندگی رمان دیگر و شخصیت های رمان دیگر  میشود، در ذهن خواننده وول میخورد، جدیدترین اتفاقی ست  که دررمان نویسی رخ میدهد. گذشته از آن، روایت یک حادثه‍ی غم انگیز تاریخی در قالب چنین زبان رازدار از اهمیت شایسته و بایسته ای نیز برخوردار است.
در صفحه ٣۱ حضور سرهنگ شادان در دکان نجاری  بیب اوغلی فاش میکند که پسردایی قرار است قصه ای بنویسد درباره سرهنگ شادان. شادان گفت: «میری! حکایت منو اون پسردایی ولدالزنای تو قراره بنویسد؟ حالا  میگی کدوم گوری یه؟»  خواننده در صص ۲٣ – ۲۴ خوانده که دو روز بعد از سقوط  حکومت فرقه دموکرات، در یک شب برفی پسردایی به خانه او پناه آورده با لباس هائی گند آلود و بدبو.
علی پهلوان قصه گوست.  (ص ۴۵٣).  قصه‍ی  سردار را گفته. سردار به انقلاب مشروطیت مربوط میشود و همان ستارخان است. پس علی پهلوان قصه گوی مشروطیت است. سردار را کسانی درپارک اتابک ازپا  انداختند که مشروطیت را غصب کردند. علی پهلوان را نسل های بعدی قاتلان ستارخان میکشند و آرمان های مشروطیت و مبارزات و خیزش های بعدی (٣۲ – ۱٣۲۰)  را زیر تل گُه مخفی میکنند یا به گُه میکشانند. نویسنده با آگاهی، آمال و آرزوهای ملی را، از زیر لجن زاری که خود کامه های گوناگون در طول صدها سال گذشته –  اعم از حکومتی و دینی و فکری –  در سراسر تاریخ وطن انباشته اند، بیرون میکشد. هدفش پیراستن آن آمال و زنده نگه داشتن آرمان های ملی،  تآکید بر مطالبات آزادی و حقوق قانونی مردم ایران است.
از طرف دیگر، طرح قتل علی پهلوان با آن وضع  دلخراش اشاره ایست به گوشه ای از کشتار مردم بی پناه آذربایجان در یورش  ارتش ظفرنمون! شاهنشاهی به آن خطه درآذرماه  سال ۱٣۲۵. میبینید  نویسنده  ترسیم و تجسم وسعت هول و  هراس  و ابعاد وحشیگری ها را درآن قتل عام قانونی! با چه استادی میپروراند؛ ذهن خواننده را تکان میدهد. تلنگر میزند تا ابعاد فاجعه را قبل از شرح دریابد. پرده برداشتن از یک جنایت بزرگ ملی، و این قدرت هنرمند و یک رمان نویس بزرگ است که با اشاره ای کوتاه، چند ماجرایِ تاریخیِ ِ به شکست منتهی شده‍ی ملی را بهم گره میزند و برباد رفتن حاصل مبارزات چند خیزش خونین را مطرح میکند و خواننده را در بحرانِ  شگفتی های اسفبار رها میکند،  تا به لایه های پرلجن و عفنی که در این سرزمین «پُرگُهر» گسترده  شده  بیندیشد. درکنار چنین نگرش اجتماعی ست که بیرون کشیدن قصه گو از زیر تلّ کثافات و شستن و پاک کردن او، پاکیزگیِ اندیشه‍ی پاک وخود قصه و قصه گویی و قصه نویسی و رمان  نویسی را هم به ذهن خواننده القا میکند.
شادان سرتعلیمی را میکند تو دهن بیب اوغلی. شکنجه اش میکند. طولی نمیکشد که نقش ها عوض میشود. بیب اوغلی تعلیمی را  سمبول قدرت میداند.  از چنین تصور است که  وقتی با آزاده خانم ازدواج میکند، تعلیمی را در حلق او فرو میکند. انتقال فساد ازبالا به پائین و یادآور  سوزاک گرفتن «ماهی»  از شاه در «رازهای سرزمین من» .
« ...  کار او اصلا ربطی به وظیفه‍ی یک میرغضب نداشت، بلکه انگار یک مآموریت داشت دراین نمایش واقعی شرکت کند. و هیچ بعید نبود که در مرحله بعدی، کارگردان نقش هارا عوض کند و از اوبخواهد که جایش را با بیب اوغلی عوض کند.» ص ۲۹
در ادامه‍ی شکنجه،  شکنجه گر دنبال کشف گور علی پهلوان است. اما بیب اوغلی ظاهرا چنین کسی را نمیشناسد. شادان برفشار و شکنجه میافزاید. بیب اوغلی ازپا میافتد. « و نگاه کرد به چشمها و سر و صورت بیب اوغلی، که بیشتر شبیه کله گوسفندی بود که تازه ازتنش جدا شده باشد ...»
خواننده، در پرورش شخصیت بیب اوغلی، قبلا به نکته ای پی برده که او « ازپدرش  یک عبارت بسیار خوب یاد گرفته بود و در موارد مختلف ...  وقوع مصیبت و حضور وحشت  ...  اگر دهانش آزاد گذاشته میشد ( اشاره  به بسته بودن همیشگی دهان ها) او چیزی جز یا «جدّا»  از آن بیرون نمیداد.. ص ۲٨.  با چنین شناختی، بی ارادگی و زندگی گوسفند وار آدمیان مطیع و تربیت اجتماعی که تنها با گفتن یا جدُا و با این سلاح به ظاهر بی خطر به مصاف مصیبت رفتن و با دیگر پیشامدهای قهری زمانه روبه رو شدن، در متن داستان، گوشه هائی از دوگانگی – تقیه -  و سنت های بدخیم  و بنیادی جامعه  را  به خواننده تزریق میکند.  بیب اوغلی زیر ضربات شکنجه گر زنده است و درادامه زندگی گوسفند وارش نفس میکشد. و سالها هم نفس خواهد کشید. اصلا بیب اوغلی ها و همه بازیگران همیشه باید باشند  در همه‍ی زمان ها. ارواح به بند کشیده شده‍ی  این جماعت، درازای هستی حضورشان، یک ضرورت تاریخی است.  تصادفی نیست که شادان درنگاهش سرو صورت اورا «شبیه کله گوسفندی» میبیند که تازه از تنش جدا شده.  این نگرش سلطانی که نویسنده به معرفی اش میپردازد، ترجمان رفتار قدرتمندان و  از بارزترین صفات چکمه پوشان زمانه بود که برای هم نسلان نویسنده و بیشتر برای جوانان پرشور آن سال ها قابل درک است.
بیب اوغلی زندانی میشود و پس از رهائی با دختر دلخواه خود، آزاده خانم ازدواج میکند و به تهران میکوچد و داستان نوشته میشود. همان داستانی که خواب شادان را برهم زده است.
 
برای مطالعه آثار این نویسنده از وبلاگ های زیردیدن کنید.
www.naghdha.persianblog.com
www.ketabsanj.blogspot.com
www.ketabedastan.blogspot.com