چشمان نگرانِ پرلاشزِ تهران
به فریبرز و جای خالی اش


محمد قراگوزلو


• بی شک توازن قوا در حال حاضر به سود طبقه ی کارگر نیست. اما اگر کسانی از فعالان کارگری منتظرند با حضور میلیونی توده ها در کف خیابان ها و گسترشِ اعتراضات و اعتصابات سراسری پاشنه ی کفش هاشان را بالا بکشند، که باید عرض کنم شرمنده ام آقا جان! ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
چهارشنبه  ۲۲ آذر ۱٣۹۱ -  ۱۲ دسامبر ۲۰۱۲


به فریبرز و جای خالی اش
نزدیک شو اگرچه نگاهت ممنوع است
زنجیره ی اشاره همچنان از هم پاشیده است
که حلقه های نگاه
در هم قرار نمی گیرد.
دنیا نشانه های ما را
در حول و حوش غفلت خود دیده است و چشم پوشیده است
نزدیک شو اگرچه حضورت ممنوع است ...
محمد مختاری
پاییز 1356

... مهر 1356 را به یاد داری؟ زمانی که محمدرضا شاه، هنوز اعلیحضرت بزرگ ارتشتاران بود و پرویز ثابتی به مخیله اش هم نمی گنجید که تار و پود تاریک خانه ی عنکبوتیِ"تمدن بزرگ" 15 ماه دیگر به سر ضربه ی مردمِ زحمت کش خواهد گسست و سکون و سکوتِ "جزیره ی آرامش"درهم خواهد شکست. مهر 56 را نسل من که پیچیده گی های جامعه را با انبوهی از تضادهای "کتاب سرخ" تبیین می کرد، با خاطرات خطیرِ دیگری اما به یاد می آورد! خاطراتی که هنوز تا 17 شهریور و اعتصاب کارگران نفت و جوش آوردن شهر آینده یی به وسعت یک سال فاصله داشت. فاصله ها اما به سرعت در حال پر شدن بود و با همان سرعت، تنهایی ها در حال تن سپردن به پرپر شدن!
مهر 56، اگرچه هنوز "نگاه ها ممنوع" بود و زنجیره ی اشاره "گسسته" بود و "حضور" شکسته بود، اما باغِ انستیتو گوته – با تمام بی برگی پاییزی اش – ناگهان و بی گاهان، گلستانی شد برای "ابراهیم در آتش". و باران بود و هزاران انسان شوریده و شیفته و شیدا که با "شب کلاه" مهربانی و عشق،حلقه هایی از شعر و شیدایی ساختند... تا آزادی بیان به سخن در آید. تا ساعدی و سلطانپورِ چپ، و گرمارودی و صفارزاده ی راست بتوانند بگویند و بسوزند.
بگو چه گونه بگویم
بگو چه گونه بسوزم
تا درغیاب شاملو، شبانه های شهر از زبان گلشیری چیستی "جوان مرگی در نثرِ معاصر پارسی" را بشنود: "بسیاری از نویسنده گان ایرانی هیچ گاه فرصت نکردند که در شرایط مطلوبی قلم بزنند. این شرایط نامطلوب اجتماعی همواره آنان را در حداقل ظرفیت خلاقه ی خود قرار داده است."
پاییز77

پنداری گلشیری گذشته و حال و آینده را ترسیم می کرد. در آن تحلیل جان دار و ماندگار از روزگار ادبار! پاییز 77، زمانی که مختاری و پوینده و شریف به خاک افتادند و پیش از آنان زال زاده و میرعلایی و غفاری... سر بر دار نهادند، انگار آن شرایط نامطلوب اجتماعی برای شکستن خلاقیت های نویسنده گان ما دوره شده بود دوباره! چندباره! پاییز 77 واگویه ی دیگری از این تحلیل ناامیدانه ی شاملو نیز بود که:
"نرون شهر رم را به آتش می کشید و چنگ می نواخت. شاه اسماعیل خودمان صدها هزار نفر را گردن می زد و غزل می سرود. بتهوون عظیم ترین سمفونی عالم را در ستایش شادی ساخت و هیتلر که آرزو داشت نقاش بشود عظیم ترین رنج گاه تاریخ کشتارگاه زاتسن هاوزن را. ناصرالدین شاه هم شعر می سرود هم نقاشی می کرد و هم نقاش می پرورد اما برای یک تکه طلا می داد سارق را زنده زنده پوست بکنند. انسان براش با بادمجان تفاوتی نداشت. خوب بله. به این ترتیب یک جایی شعر و سیاست یا قدرت طلبی به هم می رسند. متاسفانه بر سر نعش یک دیگر!"
(محمد قراگوزلو، چنین گفت بامداد خسته، 1382؛ص 98)

در پاییز 77 یک بار دیگر این دو پدیده به هم رسیدند. شعر و خودکامه گی! از یک سو جانیان برآمده از یک نظام دسپوتیک و از سوی دیگر شاعران و فرزانه گان. آنان با دشنه و دشنام آمدند. وینان با "چشم مرکب" و "تاریخ و آگاهی طبقاتی" لوکاچ. و هنوز "نعش شهیدان عزیز" بر خاک مانده است!
به هنگام این برخورد و درهنگامه ی "دادخواهی از بی داد" این تن و جانِ درخشانِ ناصر زرافشان بود که به "جرم" فریاد سووشونی از برج و باروی زندان گذشت.

پاییز 91
جمعه 17 آذر ماه. تهرانِ آلوده از سه روز پیش مرعوب دود شده است. در مملکتی که کارخانه و تولید ملی اش – در سال "تولید ملی" – تعطیل است، چه باک اگر کرکره ی مدرسه و دانشگاه اش پایین کشیده شود! می توان درهای خانه را بست و تا باز شدن درهای کاخ عثمانیه به انتظار سریال آبکیِ"حریم سلطان" نشست. چنین می کنند جمعیتی لابد! می توان از این جا و آن جا چند لیتری بنزین تکدی کرد و بی هراسِ هراز و جاده ی دهه ی شصتی به چالوس و رشت تاخت و خانه یی از شن ساخت! جماعتی چنین می کنند لابد! می توان در استقبال از زمستان، فارغ البال "سر درگریبان" برد و مرد! جمعیتی از جماعت چنین می کنند لابد!
می توان دل در گروی شعر و آزادی گذاشت و از دور و نزدیک به احترام مختاری و پوینده کلاه از سر برداشت. چنین می کنند مردمی نیز لابد! می توان زیر "سقف آسمان کوتاه" شال و کلاه کرد و به "پرلاشز" تهران شتافت! و چهل پنجاه نفری که پنداری بدون چتر از دالان برف گذشته اند چنین می کنند. بی شک! برفی بر سر و مو و ابرو!
و اندک جمعی با درجه های سرهنگی و سرگردی نیز که گویا "مامورند و معذور" برای پیش گیری از "آشوب" و حفظ "امنیت ملی" عصر آدینه را در گورستانی خاموش سر می کنند. گورستانی که اگرچه سکوتش "سرشار از نگفته هاست" اما شکست سکوت نه با ضجه و ناله های سوگ واران، که با کلیک، شات دوربین عکاسی و فیلم برداری ماموران اطلاعاتی شکسته می شود. مامورانی با کت و شلواری شیک و صورتی تمیز و اصلاح شده که یک لحظه از متن دستورحکم خود باز نمی مانند. یک آلبوم عکس می گیرند و چند گیگا بایت فیلم لابد! عکس ها و فیلم های تکراری از یک حلقه 40، 50 نفره که دور می دانم تک تک آنان را بدون این تصاویر نیز نشناسند!
در آستانه ی فصلی سرد!
اگر هر کمیتی – به قول هگل – به کیفیت تبدیل تواند شد، می توان با اشاره به جمعیت ده هزار نفره ی شب های شعر گوته (مهر 56) و جمع پنجاه نفری آذر 91 اوضاع و احوال این دو برهه ی اجتماعی را ارزیابی کرد و به این سوال پاسخ داد که چرا 35 سال پیش فراخوان کانون نویسنده گان ایران با آن استقبال بی نظیر مواجه شد و چرا پاییز 91 حتا به تعداد یک فصل یا تیراژِ اندک چاپ اول یکی از آثار مختاری و پوینده گردآیشی شکل نبست؟
با وجودی که دل و دماغ تبیین این مساله ی مهم را ندارم با این حال به چند نکته اشاره می کنم و می گذارم و می گذرم.
واضح است که حجم و گستره ی حضور شاعران و نویسنده گان مهر 56 با هیچ معیار و میزانی قابل قیاس با آذر 91 نیست و اساساً ما از قیاسی مع الفارق سخن می گوییم. اما این نیز واضح است که جامعه ی امروز ایران با سال 56 مقایسه شدنی نیست. گسترش حوزه ی اطلاع رسانی به یاری اینترنت و فیس بوک؛ وجود زنده ی نزدیک به 5 میلیون دانشجو، ارتقای آگاهی عمومی و دست رسی به رسانه، سطح به مراتب عمیق تر نارضایتی عمومی از اوضاع اقتصادی، سیاسی و فرهنگی؛ تجربه ی سی سال مبارزه ی پرفراز و نشیب طبقاتی و غیره ما را مجاب می کند که به تحلیل این موضوع وارد شویم و با تمام بی حوصله گی به مولفه هایی بپردازیم:
1.توازن قوا؛ دهه ی هشتاد و نود به لحاظ توازن قوا به هیچ وجه به دهه ی پنجاه و شصت مانسته نیست. مستقل از ماه های منتهی به انقلاب بهمن 57 تا اواخر سال 59، در دهه ی 50 و شصت توازن قوا کاملاً به سود طبقه ی حاکم بورژوازی بود. نه ترورِ فاشیستی بیژن جزنی و یارانش در تپه های اوین، نه ترور وحشیانه ی مرداد 55 (کشته شدن فدایی کبیر حمید اشرف) و ... نه اعدام سعید سلطانپور و تقی شهرام تا قتل عام زندانیان سیاسی (مرداد و شهریور 67) به اندازه ی قتل دو شهروند ساده (ندا آقاسلطان و ستار بهشتی) بازتاب داخلی و خارجی نداشت و مقامات مختلف نظام را به مخمصه نینداخت. واقعیت این است که – برای مثال – اگر مجمع ششم کمیته ی هماهنگی (26 خرداد – کرج) در دهه ی شصت لو رفته بود، یکی از این عزیزان قسر در نمی رفت. بر خلاف اعوجاجات چپ مریخی چنین روندی به این مفهوم نیست که ما نظام حاکم را دموکراتیزه یا دموکرات شده می دانیم. هرگز. مساله این است که دلایل مختلف از جمله و مهم تر از همه عروج جنبش چپ کارگری – بعد از یک مه سقز – و ادغام آن در جنبش کارگری جهانی مجال را برای مانوور سایر جنبش های اجتماعی مدنی و دموکراسی خواه و رادیکال از جمله جنبش دانشجویی مساعدتر و فربه تر کرده است. در نتیجه هیچ فعال کارگری و سیاسی – به ویژه – علنی و شناخته شده، نمی تواند به بهانه ی غیرموجه توازن قوا در لاک سکوت و سکون فرو برود و پاسیفیسم خود را توجیه کند.
وقتی که زندانیانِ زیر تیغ – از جمله رضا شهابی، رییس دانا، سلطانی، دادخواه، یاشار دارالشفا، بهنام ابراهیم زاده و... – از اعماقِ محبس بیانیه می نویسند و به شکنجه شدن ستار بهشتی گواهیِ اعتراضی می دهند، وقتی پدرام نصرالهی (فعال در بند کمیته هماهنگی برای کومک) از زندان سنندج پیام می فرستد، وقتی شاهرخ زمانی از زندان تبریز مرتب به وضع ناهنجار خود اعتراضات مکتوب بیرون می فرستد، وقتی نسرین ستوده با شهامتی کم مانند در مقابل تضییع بدیهی ترین حقوق خود مقاومتی جانانه را تا مرز مرگ پیش می برد ... دیگر این بهانه که چون توازن قوا به نفع مردم کارگر و زحمت کش نیست، پس به جای سازمان دهی کارگری در محیط کار و زنده گی به گلگشت و سیزده بدر برویم و در محافل چند نفره ی این شهر و آن شهرک گپ بزنیم، قابل قبول نیست.
بی شک توازن قوا در حال حاضر به سود طبقه ی کارگر نیست. اما اگر کسانی از فعالان کارگری منتظرند با حضور میلیونی توده ها در کف خیابان ها و گسترشِ اعتراضات و اعتصابات سراسری پاشنه ی کفش هاشان را بالا بکشند، که باید عرض کنم شرمنده ام آقا جان! درچنان شرایطی ماست بندِ آلتوسر ندیده و لوکاچ نخوانده ی محله ی ما نیز پرچم به دست در میان جمعیت است. کسانی که اخبار کارگری را پی می گیرند به دلیل بس آمد فراوان اعتراضات کارگریِ روزانه از ثبت ده ها اعتراض و اعتصاب کوچک و دورافتاده می گذرند. وجود چنین اعتراضاتی به این معنا نیست که جنبش کارگری در موقعیت تعرضی ایستاده است اما حتا بدترین شرایط تدافعی نیز نمی تواند مانع دخالت گری فعالان باشد.
• 2. جنبش کارگری – به عنوان مادر همه ی جنبش ها – بیش از هر پدیده ی دیگری به آزادی در تمام صورت مندی هایش نیازمند است. این که هدف فوری جنبش کارگری را در مطالباتی از جمله مبارزه برای افزایش دستمزدها و لغو قراردادهای موقت و غیره محدود کنیم، به اکونومیسم ناب فرو غلتیده ایم. ایجاد تشکل و پی گیری مطالبات صنفی نیازمند آزادی است. به عبارت دیگر هیچ مرزی میان نان و آزادی نیست! در نتیجه منافع طبقه ی کارگر با انکشاف آزادی های فردی و اجتماعی پیوند خورده است. به این ترتیب:
2-الف: جنبش کارگری باید با تمام وجود از بیانیه های کانون نویسنده گان دفاع کند و در راه پیشبرد مطالبات آن دخالت نماید.
2-ب: کانون نویسنده گان و هر روشن فکری که به قول ساعدی- در همان شب های گوته- شبه روشن فکر نیست، باید بداند که تنها راه رسیدن به هر درجه یی از آزادی بیان و تشکل، انکشاف مبارزه ی طبقاتی تحت هژمونی طبقه ی کارگر است. "جنبش" روشنفکران چپ و سوسیالیست با هر میزانی از رادیکالیسم تنها می تواند به عنوان متحد و دنباله ی جنبش کارگری وارد عرصه ی مبارزه شود. بارزترین نمونه ی این روشن فکران ژان پل سارتر بود – که اگرچه به قول دونایفسکایا همچون غریبه یی در میان کمونیست ها بود-
(رایا دونایفسکایا؛ 1383؛ فلسفه و انقلاب، "ژان پل سارتر غریبه یی مشاهده گر" برگردان حسن مرتضوی/ فریدا آفاری، ص:275) در عین حال هم عضو حزب کمونیست بود، هم از اتحاد جماهیر شوروی – حتا در دوران استالین – دفاع می کرد و هم بر این باور بود که کارگر و روشن فکر غیرمتحزب اصلاً کارگر و روشن فکر نیست. در حال حاضر به جز چند مورد محدود (کانون مدافعان حقوق کارگر) ارتباط تنگاتنگی میان روشن فکران چپِ کانون نویسنده گان و فعالان کارگری سوسیالیست موجود نیست.
3. واقعیت این است که – به قول مارکس – "اخلاق حاکم بر هر جامعه، اخلاق طبقه ی حاکم است." در ایران امروز چنین اخلاقی را در مجموعه یی از بی مسوولیتی، فردگرایی و ترجیح منافع فردی به منافع اکثریت، انفعال، پاسخگو نبودن، بی تفاوتی نسبت به سرنوشت جامعه و غیره می توان مشاهده کرد. هر قدر هم که به ساختارهای فکری "آگاهی طبقاتی" لوکاچی انتقاد داشته باشیم باز هم باید به این نظر او با تامل بنگریم:
"اخلاق با فرد پیوند می خورد و به مثابه ی پی آمد ضروری این رابطه وجدان فرد و آگاهی فردی از مسوولیت را با این اصل موضوعی مواجه می سازد که او باید طوری عمل کند که گویی سرنوشت جهان وابسته به عمل یا بی عملی اوست. کنشی که رهیافتش به ناگزیر از تاکتیک بالفعل فرد کومک می گیرد یا از سوی آن بازداشت می شود. زیرا در اخلاق هیچ نوع خنثا بوده گی و بی طرفی در کار نیست. کسی که نمی خواهد دست به کنش بزند باید در مورد بی عملی خودش نیز بتواند در برابر وجدان خویش پاسخ گو باشد."
(گئورک لوکاچ، تزهای بلوم، مقاله ی تاکتیک و اخلاق، 1390، برگردان: امید مهرگان)
حتا اگر گسترش روحیه ی پاسیفیستی در میان "فعالان کارگری، دانشجویی" را فراتر از تحلیل های غلط از توازن قوا و مستقل از وجدان فردی و آگاهی ارزیابی کنیم باز هم صورت مساله به قوت خود باقی است.
4. بی اعتنایی به سیاست. مستقل از این که کانون نویسنده گان یک انجمن صنفی، دموکراتیک یا یکی از نهادهای جامعه ی مدنی باشد، مساله این است که هرگونه تلاش برای کسب مطالبات صنفی (مانند بیمه ی درمانی نویسنده گان و...) و هر گونه کوشش برای دست یابی به هر درجه یی از دموکراسی و آزادی (مانند حذف مجوز چاپ کتاب) لاجرم به عرصه ی سیاست کشیده خواهد شد. کاربست درست اصطلاح قتل های سیاسی به جای کاربرد نادرست "قتل های زنجیره یی" موید همین نکته است. مختاری و پوینده و... به این خاطر کشته شدند که در متن هنرشان به شدت متعهد بودند؛ سیاسی بودند و موضع سیاسی شان علیه وضع موجود بود. می خواهم بگویم بی اعتنایی به سیاست شکل دیگری از پاسیفیسم است که گریبان جامعه ی ایران را گرفته. در این باره مارکس ضمن نقد کوبنده ی مواضع پاسیفیستیِ فوریه، اوئن و سن سیمون به نکات بسیار تامل انگیزی اشاره کرده است. ر.ک: (مارکس 1873 بی اعتنایی به سیاست؛ برگردان سهراب شباهنگ.)
5. ما طی مقالات متعددی پای گاه طبقاتی، هژمونی خرده بورژوازی، ترکیب فراطبقاتی و درعین حال روند دموکراسی خواهی جنبش اجتماعی سال 88 را به دقت ارزیابی کردیم و در همان حال نسبت به پیوستنِ انحلال گرایانه ی کارگران به نخبه گان و ارگان های سازمان ده و بازارگرای آن جنبش (اصلاح طلبان) هشدار دادیم. از انزوای کارگران دفاع نکردیم اما انحلال در هژمونی بورژوازی لیبرال و هر درجه اتحاد با اصلاح طلبان را خطرناک دانستیم. باری به نظر می رسد که شکست آن جنبش بافت و طبقه ی اصلی اش (خرده بورژوازی) را به سمت و سوی دیگری سوق داده است. ناامیدی، انفعال، افسرده گی، مهاجرت به غرب، رفتن به سمت عمل کردن دماغ به جای عمل کردن به مسوولیت های اجتماعی، اتمیزه شدن و... امکان افزایش کمی و کیفی تجمع هایی از قبیل 17 آذر 91 را تقلیل داده است. این هم از پارداوکس های طبقه ی خرده بورژوازی است که حضور و غیابش گاه مفید و مضر است. زمانی مفید است که تحت هژمونی پرولتاریا باشد و آن گاه مضر است که خود پرچم شورش را برافرازد!
6. تشدید تحریم ها، بحران اقتصادی و گسترش فقر و تنگدستی و انباشت گرفتاری های فردی و اجتماعی و خطر فلاکت، از یک سو امکان سازمان یابی را دشوار کرده و از سوی دیگر به اتمیزه شدن و شکاف های اجتماعی دامن زده است.
7. بسنده گی فعالان اجتماعی به گذاشتن یکی دو "پست اعتراضی" در فیس بوک و دل خوش داشتن به پیروزی در رقابت موهوم "لایک"ها تا حدود زیادی این فعالان را از متن جامعه به دنیای کذایی پست مدرن عقب رانده است. طرف یک کامنت می نویسد و بیانیه ی کمیته ی دفاع از رضا شهابی را امضا می کند و منشور یکم مه و همین فراخوان اخیر کانون نویسنده گان را به اشتراک می گذارد و به این خود ارضایی می رسد که به مسوولیت فردی و اجتماعی خود عمل کرده است. اگر شبکه های اجتماعی نتوانند به همبسته گی واقعی، همپوشانی مادی و حضور عینی و تنگاتنگ فعالان اجتماعی یاری رسانند، تنها سودشان، همان مبلغی است که به جیب بازار وی.پی.ان و آنتی فیلترینگ می رود! دوستی که گاه و بی گاه از دیوار فیس بوک های شخصی بالا می رود، به نگارنده می گفت که بیانیه ی کانون را در بیش از سیصد صفحه ی کاربران مقیم تهران و شهرهای اطراف و کرج دیده است. با ده ها لایک!
نکات ناگفته را دیگران لابد خواهند گفت!

بعد از تحریر
*جای رییس دانا خالی بود.
*هنوز به نیمه ی راه احترام به شهیدان راه آزادی بیان نرسیده بودیم که ناصر زرافشان از راه رسید. با عصایی در دست راست و پایی که دردناک بود و ناصر می گفت: "یک عمل دیگر لازم دارد. به گفته ی دکتر." می بوسمش و بعد از دقایقی از "دوست" امنیتی که چند عکس از چند زاویه گرفته است می پرسم:
"برادر" از این عکس ها به ما هم می دهید!؟
*در مسیر برگشت با محسن حکیمی گپی می زنیم از سرمای روزگار. آن "برادر" هنوز مشغول عکاسی است!
*پرلاشز تهران با چشمانِ نگران، نگران روزهای آینده است. احمد شاملو آخرین شبانه اش را در وداع میهمانانِ مختاری و پوینده زمزمه می کند. صفرخان قهرمانی خاطرات یکی از شب های بلند زندان را باز می گوید. احمد محمود با همسایه هایش از مدار صفر درجه رد می شود و هوشنگ گلشیری کارنامه ی تازه یی از آخرین کارگاه آموزش داستان اش را به تاریخ قصه می سپرد.
از دور دست صدایِ گرم عمو سعید سلطانپور سکوت گورستان را می شکند:
"سلام شکسته گانِ سال های سیاه، تشنه گان آزادی، خواهران و برادرانم. سلام"
و خورشید برای مدتی پشت ابر سنگر می گیرد.

محمد قراگوزلو – تهران
Qhq.mm22@gmail.com
12/12/2012 

* بخش نظرات این مقاله غیرفعال است!