•
ورقهای آچهار را کنار کامپیوتر گذاشت. بالای صفحهی اول با خط درشت تایپ شده بود: "سکهی یک سنتی – پردهی اول". یک سنتیای را که کنار کاغذها روی میز بود برداشت و با انگشت اشاره و شصت مالید. لبخندی زد و با خود فکر کرد: «یعنی سکه برای مهتاب واقعن خوششانسی در بدشانسی آورد؟!»
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
دوشنبه
۲٣ مرداد ۱٣٨۵ -
۱۴ اوت ۲۰۰۶
پردهی اول
قسمت ِ اول
خانم موچلا تعریف میکند:
«سکه را از روی زمین برداشت . به سمت ِ من دراز کرد و گفت: «نگاه کنید!» لبخند زد و ادامه داد: «یک سنتی ست.» بعد هم آن را گذاشت رو ی پیش خوان. نگاهی به سکه انداختم و خندیدم. گفتم: «امی دوارم لوتو باز ی کرده باشید. جک پوت پر است. امروز روز ِ شماست.» او هم خندید. از من دور شد و به سمت ِ کمد لباس رفت. همانطور که کولهپشتیاش را در کمد میگذاشت، گفت: «نه . بازی نکردهام. هیچوقت بازی نمیکنم. پول هدر دادن است.» گفتم: «آخ! دو- سه یورو پولی نیست. ولی خوب! شاید هم حق با شما باشد. هر هفته اگر همین پول را در قلک بیندازیم، بعد از ده سال خودش کلی پول میشود.» سکه را به سویاش دراز کردم و گفتم: «مهسا! بگیرید. مال ِ خودتان.» خوشحال شد و گفت: «اوه! ممنون. میدهماش به مهران. حتمن خوشحال خواهد شد.» گفتم: «آخر یک دفعه هم چیزی را برای خودتان بخواهید! مردها را باید کمی تشنه نگه داشت، جانم. عشق عقل از سر آدم میبرد». شانهها را بالا انداخت و گفت، خوشبختی ِ دوستپسرش خوشبختی ِ اوست . گفت، وقتی مهرداد احساس رضایت میکند، او هم از ته دل راضی میشود. همیشه میگفت: «اگر یک روز مویی از سر مهران کم شود، من میمیرم.» به او پیشنهاد کردم سکه را لااقل تا ساعت دوازده شب پیش خودش نگه دارد و بعد به دوستپسرش بدهد. مخالفتی نکرد و گفت، به هر حال کمی قبل از ۱۲ شب به خانه میرسد و تا آن موقع دوستپسرش را بیشک هنوز ندیده است تا سکه را به او بدهد. گفت: «میدانید. اصلن میچسبانماش روی زنگ دوچرخهام. همین الآن.» از من تکهای نوارچسب خواست و به حی اط رستوران رفت. وقتی برگشت، گفت سکه را روی زنگ چسبانده است. بعد مثل همیشه تند و فرز به سمت جعبهی کلیدها رفت و چراغها را روشن کرد. کمکم وقت رسی دن مشتریها میشد. آن شب اما از قضا رستوران خیلی شلوغ نشد. حدود ساعت ده که صدای رعد و برق را شنیدیم ، از من وضع هوا را پرسید. به هواس نج نگاه کردم و گفتم: «به نظر میرسد میخواهد ببارد. اگر میخواهید میتوانید زودتر بروید.» خوشحال شد . گفت: «ممنون. بهتر است تا پیش از آنکه باران شروع شود به خانه برسم. لاستیکهای دوچرخهام خیلی صاف شدهاند.» گفتم: «پس زودتر بروید.» وقتی که به سمت کمد لباس رفت تا کولهپشتیاش را بردارد، پرسیدم: «چراغ که دارید؟» گفت: «استثنائن بعععـــلـــه!» و قهقههای زد. گفتم: «یواش برانید. زمینها لیز هستند. میرسید بابا به عشقتان. یواش بروید. میرسید.» همانطور که به سرعت بیرون میرفت، برایم دست تکان داد و گفت: «نمیرانم. پرواز میکنم» و خندیدیم.
دوچرخهسوار ماهری بود.»
قسمت ِ دوم
راننده میگفت: «باور کنید. این اولین بار است. تا حال چنین اتفاقی برایم نیفتاده بود. چراغها را که روشن کردم، دیدم سمت ِ چپی کار نمیکند. به نظر شما چهکار میکردم؟ معلوم است که سرعتم را تا آنجا که ممکن بود پایین آوردم. من به وضع ماشینم خیلی اهمیت میدهم. برای معاینهی سالانه فقط به تعمیرگاه ب-ام-و میبرماش. نمیتوانستم ساعت ده و نیم شب ماشین را کنار خیابان بگذارم و با قطار به خانه بروم. همسرم باردار است. پا به ماه است. این روزهای آخر ِ بارداری صبح تا شب خانه است. کمی هم دچار افسردگی شده. اگر میخواستم با قطار بروم لااقل دو ساعت دیرتر از معمول به خانه میرسیدم. من صبح تا شب سر کار هستم. این روزها وقت ِ تحویل پروژه است. همسرم تنهاست. باور کنید سرعتم بیشتر از سی کیلومتر نبود. احتمالن فکر کرده بود موتوریای چیزی دارد میرسد. اصلن چراغ عابر پیاده-دوچرخه هم سبز نبود. فکر میکنم سرعت خودش هم خیلی زیاد بود. من در رانندگی خیلی محتاطم. دیدماش. اما فکر نمیکردم از چراغ قرمز رد کند. به همین خاطر هم از سرعتم کم نکردم. عجله داشت انگار. گفتم که! سرعتم اصلن زیاد نبود. از همه بدتر زمین هم لیز بود . حتی پشت چراغ قرمز یک نیش ترمز هم نزد. باور کنی د جناب سروان! من بیتقصیرم. سرعت من خیلی بالا نبود. باران هم شرشر میبارید. دوچرخهاش با یک تلنگر ماشین لیز خورد و کشیده شد تا جدول. نفهمیدم چه اتفاقی افتاد. این اولین بار بود که با یک ماشین معیوب رانندگی میکردم. همسرم باردار است. پا به ماه است. به او هنوز تلفن نزدهام. ترجیح میدهم تلفنی به او چیزی نگویم. ممکن است هول کند و اتفاقی برای خودش و بچه بیفتد. حالا حتمن خیلی نگران است. خدایا این چه مصیبتی بود؟ شما را به خدا بگذارید بروم. فردا صبح، به شما قول میدهم، فردا صبح ِ زود برمیگردم. راستی، کارت شناساییاش را دیدید؟ چند ساله بود؟ مگر نگفتید تنها شقیقهاش به جدول خورده بود؟ پس چطور آخر؟! دیگر هیچ چیزش نبود؟ خدایا این مصیبت از کجا نازل شد؟ حالا چه کنم؟ زنم پا به ماه است.»
قسمت سوم
آقای هِکمان به سمت ِ پزشک میرود:
- شما را به خدا من را در این موقعیت تنها نگذارید. الآن دوستدخترش میرسد. من چکار کنم آخر؟
پزشک خسته میگوید: «آقای هکمان چند بار بگویم. بهترین راه این است که واقعیت را به او بگویید. من راه حل بهتری سراغ ندارم.»
آقای هکمان در ِ آمبولانس را نگه میدارد و نمیگذارد پزشک در را ببندد:
- شما یک چیزی میگویید. چطور به او بگویم؟ من خودم مات و مبهوتم. نبینید آرام دارم با شما صحبت میکنم. لطفن خودتان را جای آن دختر بگذارید. هر لحظه ممکن است از سر کار برگردد. به او چه بگویم؟ شما بگویید؟ چطور برایش توضیح دهم، دوستپسرش قلبش ترکیده و خلاص؟! شما را به خدا انصاف داشته باشید.
پزشک سعی میکند در را ببندد،
- آقای هکمان، موقعیت شما را میفهمم. باور کنید. ولی از دست من هم کاری برنمیآید.
پیرمرد در را ول نمیکند:
- شما که نمیشناسیدشان. اینها جانشان بسته به جان یکدیگر است. کجا میروید؟ بروید یک تابوت دیگر برای آن یکی بیاورید دیگر. من با این دختر چه کنم؟!
در را ول میکند و با عصبانیت دور میشود. صدایش میلرزد. انگشت ِ نشانه را به سمت پزشک میگیرد:
- شما مسئول هستید. بله! تقصیر شماست اگر دخترک، اینجا، بلایی سرش بیاید، شما عاملاش هستید. من هیچ مسئولیتی به عهده نمیگیرم. شاید تا نیم ساعت دیگر دوستدخترش برسد. اگر اینجا اتفاقی برایش افتاد من هیچ مسئولیتی ندارم. هیچ!!! نمیشود که. شما کارتان این است. هر روز با چند تا از این موارد برخورد دارید، میبینید. من چطور به این زن بگویم. پس وظیفهی شما در این میان چیست؟
رنگ از صورتش پریده است. به سنگینی نفس میکشد. یک قدم به جلو برمیدارد. پزشک دست در جیب میکند. کارت ویزیتی از آن بیرون میکشد:
- خیلی خوب. خیلی خوب. حالا شما کار دست خودتان ندهید. این کارت را به او برسانید. آدرس کلینیک را به او بدهید و بگویید از پذیرش به من تلفن کند. ما خودمان واقعیت را کمکم حالیاش میکنیم.
کارت ویزیت را به سمت آقای هکمان دراز میکند. پیرمرد کارت را با دستانی لرزان میگیرد. نگاهش میکند. پزشک در را میبندد و آمبولانس به راه میافتد. آقای هکمان برمیگردد تا داخل خانه شود. صدای آژیر آمبولانس یا پلیسی به گوشاش میخورد. میایستد. به دقت گوش میکند. صدای دو آژیر میشنود. دو آژیری که با فاصلهی زمانی کوتاهی به صدا درمیآیند. هر دو صدا به سرعت نزدیک و نزدیکتر میشود. هنوز کلید در قفل ِ در خانه نینداخته است که صدای آژیرها، آن سمت ِ خیابان، صد متر پایینتر از خانه، قطع میشوند. آقای هکمان نگاهی به آن سو میکند. آهی میکشد، کارت ویزیت را در دست میفشارد و درحالیکه در ِ خانه را پشت ِ سر میبندد، به دو نور ِ آبیای که آن طرف خیابان در دو جهت مختلف دور خود میچرخیدند، نگاه میکند.
پردهی دوم
ورقهای آچهار را کنار کامپیوتر گذاشت. بالای صفحهی اول با خط درشت تایپ شده بود: " سکهی یک سنتی – پردهی اول" . یک سنتیای را که کنار کاغذها روی میز بود برداشت و با انگشت اشاره و شصت مالید. لبخندی زد و با خود فکر کرد: «یعنی سکه برای مهتاب واقعن خوششانسی در بدشانسی آورد؟! »
چشماناش را تنگ کرد و به آسمان دوخت. بیش از نیم ساعت، پشت سر هم، آسمان غریده بود و حال بیوقفه باران میآمد. به ساعتش نگاه کرد. ده و نیم ِ شب بود. به پنجره پشت کرد و از آن دور شد. بلافاصله از سمت ِ در ورودی صدائی شنید: «مهران!» دفعتن به سمت ِ صدا برگشت:
- جانم! آمدی؟
و به سمت در ورودی رفت. هیچکس آنجا نبود.
صدای آژیر پلیس یا آمبولانسی از دور به گوشاش خورد. به سمت پنجره رفت و به بیرون نگاه کرد. صدا نزدیک و نزدیکتر میشد. دو آژیر با اختلاف ِ زمانیای ثانیهای به سرعت به طرف آنها میآمدند. صدا هر لحظه بلندتر و قویتر میشد و بالاخره در قویترین فرکانساش ایستاد. به خودش گفت: « همین نزدیکیهاست. لابد باز خوردند به هم.»
به سمت پنجره رفت و به بیرون نگاه کرد. دو نور ِ آبی از دو چراغ خیلی قوی کمی آنطرفتر، به آسمان میتابید. به سمت ِ میز ِ کار ِ مهتاب رفت. صفحهی سوم ِ سه برگهی آچهار را دوباره دست گرفت و خواند: « ...، به دو نور ِ آبیای که آن طرف خیابان در دو جهت مختلف دور خود میچرخیدند، ...»
پریشان ورقها را گوشهای پرت کرد. سکهی یک سنتی را در مشت فشرد، چتر را از جارختی برداشت و کفشهایش را پوشید. با خود گفت: «استعداد عجیبی در پیشبینی ِ حوادث دارد. نکند واقعن بلایی سرش آمده باشد. بروم ببینم چه خبر است.»
در خانه را باز کرد. باران هنوز بیوقفه میبارید. با خود فکر کرد: «خانم موچلا درست گفته بود، جانمان به جان هم بند است. سالها و قرنها جنگیدیم، تا سرانجام همدیگر را پیدا کردیم.» چتر را کشید تا بازش کند. شست ِ چپ را روی ضامن چتر گذاشت، دستهی چتر را در هوا گرفت. تا نیمه، پرهها را باز کرده بود که بازویش سنگین شد. کتفاش گرفت و دستش به پایین افتاد. دوباره تلاش کرد. باز هم دستاش سنگین افتاد. احساس خفگی میکرد. چند دفعه پشت سر هم نفس را به داخل سینه کشید. ناگهان سمت ِ چپ سینهاش تیر کشید. دست بر روی قلبش گذاشت. درد ممتد بود. دهاناش خشک شد. روی پلههای ورودی نشست و به سینهاش چنگ انداخت. کف دست را محکم بر روی قلبش فشرد. بر روی شکم دراز کشید، تا شاید درد را کمتر کند. دستش سوخت. گرمایی شدید از قلبش بیرون میزد. تشنه بود. لرزید. دوباره قلبش تیر کشید. نفساش بند آمد. سعی کرد نفسی عمیق بکشد. سرش را بر روی زمین ِ خیس گذاشت. ناخنهایش را بر سنگفرش کشید. در خود مچاله شد.
پردهی سوم
دختر در آغوشاش گرفت. پیراهن مرد را بالا زد. سمت ِ چپ سینهاش را بوسید. لبهای دختر داغ شدند. مرد انگشت در موهای هنوز نمدار ِ زن فرو برد و سرش را به سینه فشرد. بوسهای عمیق بر شقیقهی دختر زد. بعد زبان بر روی لبها کشید. شور بودند. در چشمان هم نگاه کردند و لبهای یکدیگر را بوسیدند. مرد گرمای لبهای دختر را مکید و دختر خون ِ دلمهبسته بر لبان مرد را.
آدرس وبلاگ نویسنده: www.titusbogen.blogfa.com
|