حکایت...


اکبر ایل بیگی


• چون بر ترس غلبه یافتند، همه با هم به گورستان رفتتد
و پیشوایی که از جهل جان گرفته بود، از گور در آوردند.

سپس پشیمان به کوچکی بازگشتند، و بیشتر ترسیدند
از های و هویی در تاریکی، یا عوعویی در پشت پرده ها. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
يکشنبه  ۱۰ دی ۱٣۹۱ -  ٣۰ دسامبر ۲۰۱۲



•    حکایت قومی که به بزرگی رسیدند و بر ترس غلبه یافتند



چون بر ترس غلبه یافتند، همه با هم به گورستان رفتتد
و پیشوایی که از جهل جان گرفته بود، از گور در آوردند.

سپس پشیمان به کوچکی بازگشتند، و بیشتر ترسیدند
از های و هویی در تاریکی، یا عوعویی در پشت پرده ها.




• حکایت سلطانی که فکر نمی کرد همیشه حق با اوست



گویند در روزگاری خیلی قدیم، سلطانی بود که فکر نمی کرد
و این معجزه بود، زیرا او تنها سلطانی بود که فکر نمی کرد
همیشه حق با اوست، خدایش بیامرزد، آمین یا رب العالمین.

ولی، می گوید، این سلطان معظم، همیشه فکر می کند.



• حکایت قومی که گرد شیخ به غوغا ایستاده بود



تیغه را بوسید و بعد، دو چشم را از کاسه درآورد و گفت:
آنکه نمی بیند، مومن تر است. سپس چشم ها را، آرام
کنار آینه گذاشت، تا ببینند، سزای چشمی که می بیند.

و قومی که گرداگرد، به غوغا ایستاده بود، سکوت کرد
تا ضجه ها در سکوت، چون پرنده بالا پرند، برای خدا.