تولد مرد و زن


ریچارد ماتسون - مترجم: علی اصغر راشدان


• امروز تاریک که شد، غذامو و چن تا سوسک خوردم. صدای خنده هائی تو طبقه بالا شنفتم. دوست دارم بدونم خنده ها واسه چیه. زنجیرو از دیوار ورداشتم و دور خودم پیچیدم. تالاپ تالاپ رفتم رو پله ها. رو پله ها راه که میرفتم، جیرجیر میکردن. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
دوشنبه  ۱۱ دی ۱٣۹۱ -  ٣۱ دسامبر ۲۰۱۲


 
 RICHARD MATHSON
Born of Man and Woman
ریچارد ماتسون
« تولد مرد و زن »
ترجمه علی اصغر راشدان

۱- امروز روشن که شد، مادر منو یه تهوع صدا کرد. اون گفت تهوع. عصبانیتو تو چشاش دیدم و فهمیدم تهوع چیه.
   امروز از طبقه بالا آب میریخت. رو تموم اطراف ریخت. همه چی رو دیدم. از پنجره کوچیکه زمین اون پشتو نیگا کردم. زمین مثل لبای تشنه آبو می مکید. زمین خیلی نوشید، مریض و قهوه ای آبکی شد. زمین اونجوری رو دوست نداشتم.
   مادر یه چیز قشنگیه، اینو میدونم. تو جای خوابم، با دیوارای سرد اطرافش، یه چیز کاغذی دارم، پشت کوره قایمه. روش نوشته « ستاره های صحنه ». تو عکسا صورتائی مثل مادر و پدر می بینم. پدر میگه اونا قشنگن. خودش یه وقتی اینو گفت. اون گفت مادرم قشنگه. مادر خیلی قشنگه و منم به اندازه کافی با نزاکتم. اون بهم گفت به خودت نیگا کن، صورتش مهربون نبود.       بازوشو لمس کردم و گفتم بازوی خوبی داری پدر. بازوشو تکون داد و عقب کشید، از دسترسم دورش کرد.
امروز مادر اجازه داد زنجیرمو یه کم باز کنم، تونستم بیرون پنجره کوچیکو    ببینم. اینجوری ریختن آبو از طبقه بالا دیدم.
۲- امروز طبقه بالا طلائیه. تا اونجا که میدونم، اونجا رو نیگا که میکنم،چشامو اذیت میکنه. اونجا رو نیگا که میکنم، بعدش زیرزمین قرمزه. فکر کنم اونجا کلیساست. اونا طبقه بالا رو ترک کردن. ماشین بزرگ اونا رو بلعید، دور ورداشت و گم شد. مادر کوچیکه تو قسمت عقب بود. اون خیلی از من کوچیکتره. من بزرگم. این یه رازه، من زنجیرو از دیوار بیرون کشیده م. تموم چیزائی که اون بیرون دوست دارم، میتونم از پنجره کوچیکه ببینم.
امروز تاریک که شد، غذامو و چن تا سوسک خوردم. صدای خنده هائی تو طبقه بالا شنفتم. دوست دارم بدونم خنده ها واسه چیه. زنجیرو از دیوار ورداشتم و دور خودم پیچیدم. تالاپ تالاپ رفتم رو پله ها. رو پله ها راه که میرفتم، جیرجیر میکردن. پاهام روشون سر میخوردن، واسه این پله ها رو دوست نمیدارم. پاهام تو چوباش فرو میره.
   رفتم بالا و یه درو واز کردم. یه جای سفید بود. به سفیدی جواهرائی که گاهی از طبقه بالا میان. رفتم تو و ساکت وایستادم. خنده های بیشتری شنفتم. به طرف صداها رفتم و لابه لای آدما رو نیگا کردم. بیشتر از اونی که فکر می کردم بودن. فکر کردم منم باید باهاشون بخندم.
مادر اومد بیرون و درو به هم زد. در بهم خورد و صدمه دیدم. به عقب و رو زمین نرم افتادم، زنجیرا سروصدا کردن، منم داد زدم. دستشو رو دهنش گذاشت و هیسس کرد. چشاش گشاد شدن. بهم نیگا کرد. صدای پدرو شنفتم. اون صدا کرد که چی شده. مادر با صدائی آهنی گفت «بیا اینو جمعش کن.»، پدر بیرون اومد و گفت «حالا تو این اوضاع ازم کمک میخوای!»،منو دید، چشاش پر عصبانیت و خودشم بزرگ شد. منو زد. از یه بازوم چکه هائی رو کف اطاق پاشوندم. کف رو زشت و آبی کردم. خوشایند نبود. پدر بهم گفت برم زیرزمین. باید میرفتم. نور شدید چشامو اذیت میکرد. اونجا مثل زیرزمین نیست.
پدر پاها و دستامو بست. یه رختخواب روم گذاشت. از طبقه بالا صدای خنده می شنفتم. ساکت بودم، یه عنکبوت سیاهو که نوسان میکرد و به طرف پائین و من می اومد، نیگا میکردم. درباره چیزی که پدر گفت فکر کردم. اون گفت «اوه خدا!»، و تنها هشت رو گفت.
٣- امروز پدر پیش از روشن شدن منو باز تو زنجیر کشید. باید دوباره سعی کنم اونو بیرون بکشم. اون گفت بد بودم که رفتم طبقه بالا. اون گفت هیچوقت این کارو نکنم دیگه، وگرنه شدیدتر میزندم. این کارش بهم صدمه میزنه.
صدمه دیدم. تموم روز خوابیدم، سرمو به دیوار سرد تکیه دادم و استراحت کردم و به جای سفید طبقه بالا فکر کردم.
۴- زنجیرو از دیوار بیرون کشیدم. مادر تو طبقه بالا بود. چن تا صدای خنده بلند رو شنفتم. بیرون پنجره رو نیگا کردم. تموم آدمای کوچیکو که مثل مادر و پدر بودن دیدم. اونا قشنگن. تو اطراف جست و خیز میکردن و سروصداهای خوبی می کردن. پاهاشون به سختی روکوبیده میشد و حرکت میکرد.اونا مثل مادر و پدرن. مادر میگه کارای تموم آدمای خوب مثل کارای اوناست. یکی از پدرای کوچیک منو دید. به پنجره اشاره کرد. صبر کردم که بره و تو تاریکی از دیوار پائین خزیدم. دوباره جوری بالا خزیدم که نبیننم. حرفا و صدای پاهاشونو کنار پنجره شنفتم. یه دری تو طبقه بالا به هم خورد. صدای یه مادر کوچیکو تو طبقه بالا شنفتم. صدای قدمای سنگینی رو شنفتم و پریدم تو جای خوابم. زنجیرو به دیوار کوبیدم و تو جام دراز شدم. شنفتم که مادر اومد پائین. اون گفت «جلو پنجره بودی؟»، صدای عصبانی شو شنفتم: «از پنجره فاصله بگیر، باز زنجیرو از دیوار بیرون کشیدی؟»، چوبو ورداشت و منو باهاش زد. فریاد نکشیدم. نمیتونم این کارو بکنم. اما قطره ها رو همه جای تختخواب پاشید. مادر اونو دید، چرخید و دور شد و سرصدا راه انداخت «اوه خدای من، خدای من! واسه چی این کارو با من کردی؟»، شنفتم که چوب رو کف سنگی کوبیده شد. اون به طرف طبقه بالا دوید. تموم روز خوابیدم.
۵- امروز دوباره آب ریزی بود. مادر تو طبقه بالا که بود، شنفتم مادر کوچیکه آهسته پائین اومد،خودمو تو سطل زغال قایم کردم. اگه مادر کوچیکه منو میدید، مادر عصبانی میشد. اون یه چیز زنده کوچیک با خودش داشت. رو بازوش راه میرفت و گوشای نوک دار داشت. مادر کوچیکه یه چیزائی بهش گفت. اون چیز زنده خوب بود اما منو بو میکشید. اون بالای سطل زغال دوید، پائین و منو نیگا کرد. موهاش سیخ شد. یه صدای عصبی از گلوش درآورد. هیسس کردم. اون پرید رو من.
نخواستم بهش صدمه بزنم. ترس برم داشت. منو محکمتر زد، موشم همین کارو کرد. منم اذیتش کردم. مادر کوچیکه فریاد کشید. اون چیز زنده رو محکم چسبیدم. صدائی از خودش درآورد که هیچوقت نشنفته بودم. درهم پیچوندمش. یه چیز قرمز و قلنبه بود رو زغال سیا. این کارو که کردم، مادر صدا کرد. از چوبش ترسیدم. اون رفت. با اون چیز زنده رو زغالا خزیدم. زیر بالشم قایمش کردم و روش استراحت کردم. زنجیرو دوباره تو دیوار کردم.
۱- حالا یه وقت دیگه ست. پدر منو محکم به زنجیر کشیده. خیلی اذیت میشم، اون منو میزنه. این دفه چوبو از دستاش گرفتم و سروصدا راه انداختم. خودشو عقب کشید، صورتش رنگ پریده بود. از جای خوابم فاصله گرفت و درو قفل کرد. خیلی خوشحال نیستم. اینجا تموم روز سرده. زنجیر آهسته از دیوار بیرون میاد. از پدر و مادر خیلی عصبانیم. بهشون نشون میدم. کارائی که یه دفه کردم، بازم میکنم. جیغ میکشم و قهقهه میزنم. رو دیوارا میدوم. با تموم پاهام می چسبم و سرمو آویزون میکنم و بلند میخندم. اونقده رو همه جا چکه های سبز می پاشم که از مهربون نبودنشون با من پشیمون بشن. اگه بازم بخوان کتکم بزنن بهشون صدمه میزنم. این کارو میکنم......