تئوری شناخت از نظر مارکس (۷)
دنیس کولین - برگردان : ب . کیوان


• اصطلاح « سوسیالیسم علمی» عملاً از قلم مارکس پدیدار نشد؛ زیرا او فقط از «دریافت من» صحبت می کند، بی آنکه برای دادن برچسب مشخص به آن تلاش ورزد. متن های نادری که مارکس اصطلاح «سوسیالیسم علمی» را در آنها به کار می برد یا با آن برخورد می کند، این نظر را تأیید می کنند ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
پنج‌شنبه  ۱۴ دی ۱٣۹۱ -  ٣ ژانويه ۲۰۱٣


گفتار سوم : علم
بخش یکم


[بخش یکم: الف- دقت علم های طبیعت . ب- طبیعت قانون . ج- «مارکسیسم ریاضی» ، مارکس در برابر «قانون مفرغی» ارزش ها، مفهوم قانون . د – جبر باوری]   
    پس از بررسی پیش فرض ها و بعد اسلوب دیالک تیک وقت آن است که این نکته ها را بررسی کنیم:
    + آنچه که علم نامیده می شود و مارکس گاه تصریح می کند که بنیان گذار آن است.
    + در چه مفهومی مارکس اصطلاح های « علم»، «علمی» را برای معرفی اثر خود یا اثر پیشینیان اش به کار می برد.
    + آیا به راستی کوششی نزد مارکس در جابجایی اسلوب ها و اصل های علم های طبیعت در قلمروی «علم های اخلاقی» یا« علم های روح» وجود دارد؟
    مارکس اغلب از اصطلاح « علم» نه در نفس خود، بلکه در تقابل با فلسفه کلاسیک، متافیزیک استفاده می کند. علمی با نظری در تقابل است. بنابراین، هر چند مارکس به نوبه خود این تقابل را به طور مستقل تکرار می کند، اما اصل های اثبات گرایی و علم گرایی را جذب نمی کند. در این صورت، آیا می توانیم نوعی معرفت شناسی علم های اجتماعی رانزد مارکس بیابیم؟ خواهیم دید که دقیقاً این طور نیست که بتوان موضوع را به آسانی فرمول بندی کرد. در واقع، مشخص کردن دقیق آنچه «علم» مارکس است و بویژه اینکه رابطه های آن با آنچه امروز علم های بشری و به طور عمده اقتصاد و جامعه شناسی می نامند، از چه قرار است، موضوعی است که در این بخش به بررسی آنها می پردازیم.
   
الف- دقت علم های طبیعت      
    مارکس اثرهای خود را چون علم تلقی می کند. کاپیتال یک کتاب علمی است. (1) به عقیده مارکسیست ها دکترین خاص مارکس و انگلس سوسیالیسم علمی است که می بایست از همه شکل های دیگر سوسیالیسم به ویژه سوسیالیسم تخیلی متمایز گردد. انگلس حتی مشخص می کند که این سوسیالیسم علمی در برابر سوسیالیسم تخیلی (2) قرار دارد، همانگونه که علم مدرن در برابر ماتریالیسم قدیمی قرار دارد.
    نخست یادآور می شویم که اصطلاح « سوسیالیسم علمی» عملاً از قلم مارکس پدیدار نشد؛ زیرا او فقط از «دریافت من» صحبت می کند، بی آنکه برای دادن برچسب مشخص به آن تلاش ورزد. متن های نادری که مارکس اصطلاح «سوسیالیسم علمی» را در آنها به کار می برد یا با آن برخورد می کند، این نظر را تأیید می کنند.
    مثال نخست: مارکس در جدل 1847 با گرون از این تصدیق او که سن سیمون گرایی « حاوی سوسیالیسم علمی است، زیرا سن سیمون در سراسر عمرش در جستجوی علم جدید بوده است» (3)، انتقاد می کند. سوسیالیسم علمی اینجا توصیف تئوری خود مارکس نیست، بلکه انتقاد از ادعاهای جریان های سوسیالیستی توسط مارکس است. می توان یک شکل از این داوری را در « مانیفست» پیدا کرد که در آن مارکس و انگلس از سوسیالیست ها و کمونست های انتقادی- اوتوپیک به دلیل « باور خرافه پرستانه و موهوم شان به نتیجه های معجزنمون علم اجتماعی شان» (4) انتقاد کردند.
    مثال دوم: ورا زاسولیچ با رجوع به مارکس از او می پرسد که آیا « تاریخ، سوسیالیسم علمی و در یک کلمه هر آنچه که بی چون و چرا وجود دارد»، کمون دهقانی روسیه را آنطور که مورد تأیید « مارکسیست» های روس است، رد می کنند یا نه؟ با اینهمه، پاسخ مارکس بگونه ای است که از توسل جستن به « تاریخ» یا « سوسیالیسم علمی» اجتناب می کند. او آنجا از « تقدیر تاریخی» در داخل گیومه و تأکید بر اینکه این « تقدیر» محدود به اروپای غربی است، صحبت می کند و بعد در پیش نویس پاسخ خود تصریح می کند که او با کسانی که این بینش تقدیرباورانه را به نام سوسیالیسم علمی توصیه می کنند، هیچ رابطه ندارد. (5)
    پس هنگامی که مارکس از سوسیالیسم علمی صحبت می کند، این نخست برای انتقاد از « سوسیالیسم علمی» مخالفان اش، اما نه برای تعریف دکترین خاص خود است. ماکسیمیلیان روبل تصریح می کند که اصطلاح ستایش آمیز بکار رفته از مارکس نیست، بلکه از انگلس است؛ همانطور که در جزوه « سوسیالیم تخیلی و سوسیالیسم علمی» و در پیشگفتارهای متعدد او برای اثرهای مارکس ملاحظه می کنیم. البته، انگلس، این اصطلاح را با موافقت ضمنی مارکس به کار برده است. از اینرو، تعریف « سوسیالیسم علمی» را در « آنتی دورینگ» می یابیم: « ما این دو کشف بزرگ: مفهوم ماتریالیسم تاریخی و افشای راز تولید سرمایه داری بر پایه ارزش اضافی را مدیون مارکس هستیم». به عنایت این دو کشف بزرگ است که سوسیالیسم به علم تبدیل شد. و مسئله اکنون عبارت از تدوین همه ریزه کاری های آن است. (6) آنچه مارکس به سادگی « خط راهنما» می نامد به « کشف های بزرگ» تبدیل شد که بر پایه آنها علم جدید، سوسیالیسم به عنوان علم باید پی ریزی شود. مارکس هرگز فرمولبندی های انگلس را رد نکرد، اما خود نیز آنها را تحلیل نکرده است.
    بنابراین، اصطلاح « سوسیالیسم علمی» خاص انگلس است و در برابر آنارشیست ها و سازندگان سیستم های سوسیالیسم تخیلی یا « کمونیسم حقیقی» اغلب خصلت جدلی مدافعانه و خواست « رئالیسم سیاسی» معین دارد. با اینهمه، سرنوشت ناگوار این اصطلاح به افزایش ابهام ها و اشتباه های تفسیر اثرهای مارکس کمک کرده است. « سوسیالیسم علمی» حتی به « علم علم ها» یا « علم پرولتری» در برابر « علم بورژوایی» تبدیل شد. علیرغم هشدارهای انگلس در زمینه افشای فضل فروشی هایی که در تلاش برای توضیح دگرگونی های متناسب از بالا در آلمان بر پایه توسعه نیروهای مولد و ساختار رابطه های تولید وجود داشت، سوسیالیسم علمی به کلید زبانی، هنری، فیزیکی یا موسیقیایی تبدیل می شود.
    نخستین مسئله ای که باید مطرح کرد این است که آیا می توان در نزد مارکس پایه های « علم کاملاً جدیدی» را یافت؟ آیا کاربُرد اسلوبی که مارکس در برابر امر « نظری» آن را « علمی» می نامد، در تاریخ و اقتصاد سیاسی همان چیز است که یک علم را بنا می نهد؟ خواهیم دید که اگر اراده به عمل کردن علمی و تأمل درباره علم وتوضیح ویژه مارکس در زمینه شناخت علمی وجود دارد، به بیان خاص، علم مارکس که موضوع خاص و اسلوب های خاص آن را تعریف کند، وجود ندارد.
    پس باید به مفهوم علم آنچنانکه نزد مارکس مشاهده می شود بازگشت. « دانش واقعی» و« علم» در عمل برای مارکس دو اصطلاح مترادف هستند. دانش واقعی که اصطلاح دوره «ایدئولوژی آلمانی» است، بنا بر تقابل آن با فلسفه نظری سلبی تعریف شده است. بنابراین، می توان نتیجه گرفت که هنگامی که مارکس از « علم» صحبت می کند، این واژه را به مفهوم هگلی آن درک نمی کند. از نظر هگل، علم نخست علم فلسفی و در این صورت علم « علم» ها است؛ یعنی ریاضیات و علم های طبیعت که در نفس خود نگریسته می شوند، « فهم مرگ و شناخت بیرونی» اند. (7)
    این برداشت نزد مارکس وجود ندارد. زیرا او با جدیت « علم روح» صرفاً نظری را افشا کرد و در « ایدئولوژی آلمانی» به واقعیت، به زمین و به بررسی رویدادهایی که تنها در نیروی خیال می توان به تجرید آنها پرداخت، رو آورده است. او آن را تکرار می کند: قانون هایی که در کاپیتال روشن شده اند، از همان طبیعت قانون های طبیعت هستند که به وسیله فیزیکدانان، شیمی دانان یا زیست شناسان کشف شده اند. او در آغاز کاپیتال کار خود را با کار فیزیکدانان مقایسه می کند که روش و رفتارهای طبیعت را بررسی می کنند. (8) او تصریح می کند: « مسئله اینجا هرگز عبارت از شرح کم یا بیش کامل تعارض های اجتماعی نیست که قانون های سرشتی شیوه تولید سرمایه داری آن را تولید می کنند، بلکه مسئله عبارت از خود این قانون ها و گرایش ها است که با ضرورت آهنین نمودار می شوند و صورت می پذیرند». (9) این نکته که گرایش ها می توانند با ضرورت آهنین صورت پذیرند کاملاً روشن نیست. چون به درستی آنچه گرایشی است، بنا به گفته لایپنیتس، چیزی است که می کوشد نه لزوماً به هدف خود و به آن چه بدون ضرورت متمایل است، نایل آید.
    عدم صراحت تصدیق های مارکس که معمولاً بر پایه آنها تفسیر جبرباورانه قوی اثرش بنا نهاده شد، دستکم باید تفاوت ظریف نه فقط ایده پی ریزی علم جدید، بلکه همچنین ایده کاربرد دقیق اسلوب های علم های طبیعت در کارهای بشری را بیان کند. مارکس نمی گوید که باید کارها و رویدادهای اجتماعی را چون شئ ها طرح و بررسی کرد. می توان از خود پرسید که آیا تصدیق های « علم گرایانه» مارکس به طور اساسی خصلت صرفاً سخنورانه ندارند؟ از اینرو او در آخرین صفحه های کتاب نخست کاپیتال نوشت: « تولید سرمایه داری بنا بر تقدیری که بر دگرگونی های طبیعت اشراف دارد، نفی خاص خود را به وجود می آورد». (10) تقدیر اصطلاحی قوی است که مارکس همزمان دگرگونی های طبیعت و دگرگونی های زندگی اجتماعی را با آن توصیف می کند. البته، این اصطلاح کاری جز فرمولبندی متفاوت درباره آنچه در مانیفست آمده، انجام نمی دهد. در مانیفست می خوانیم که حذف بورژوازی و پیروزی پرولتاریا « اجتناب ناپذیر است». اما مارکس به این تقدیر که در پاسخ به ورا زاسولیچ آن را داخل گیومه به کار می برد، اهمیت واقعی نمی دهد. پس نتیجه گیری از این بیان ها به سود جبر باوری دقیق بنا بر مدل فیزیک کلاسیک ناممکن است.
    علم های طبیعت در متن های تئوریک مارکس مثل اثرهای داروین زیاد حضور دارند. مارکس آنجا نه « داروینیسم اجتماعی» که او همواره آن را رد و با مالتوس گرایی مقایسه کرده، بلکه نخستین تئوری تاریخ طبیعی و بنابراین، پایه معرفت شناسی محکم برای تئوری خود را ملاحظه می کند. اگر طبیعت در نفس خود تاریخ دارد، اگر رابطه ها میان انواع، اگر انواع در نفس خود مستعد تحول اند، چرا در تاریخ بشر وضع به مراتب چنین نباشد. در تاریخ، برخلاف تاریخ طبیعی ما خود خودمان را می سازیم. البته نزدیکی میان مارکس و داروین از این شباهت ساده فراتر می رود. چنانکه در کاپیتال استفاده جدی از داروین رامشاهده می کنیم که از مسئله های متعدد فلسفی مایه می گیرد. « داروین توجه را به تاریخ تکنولوژی طبیعی یعنی شکل بندی اندام های نبات ها و حیوان ها که چونان وسیله تولید برای زندگی شان نگریسته می شود، جلب می کند. آیا تاریخ اندام های مولد انسان اجتماعی، پایه مادی هر سازمان اجتماعی در خور پژوهش های مشابه نیست؟» (11) شباهت میان ابزار و اندام های انسان، درک ابزار کار به مثابه دنباله جسم نیازمند بررسی ای است که به بحث های آن دوره درباره شیوه بررسی تکنیک باز می گردد. مقایسه ابزارها یا اندام های طبیعی به بررسی ای نیاز دارد که مبتنی بر ساختار کارکردی تئوریک ابزار است، نه مبتنی بر طرز کار مکانیکی آن. وانگهی، از اینروست که مارکس به ماشین ابزار می پردازد، نه به استفاده از نیروی بخار که نقطه حرکت انقلاب صنعتی است. با اینهمه، اینجا باید یادآور شد که توجه مارکس مبتنی بر جنبه تاریخی تحولی است که او آن را در برابر « ماتریالیسم انتزاعی علم های طبیعت» قرار می دهد. وانگهی، مارکس دریافت های اندام وارانه ساختار اجتماعی را رد می کند. او هنگام بحث درباره مسئله تقسیم کار تصدیق می کند که « این فرد است که قطعه قطعه شده و به نیروی خود کار عمل انحصاری تغییر شکل یافته، به طوریکه ملاحظه می شود افسانه پوچ منه نیوس اگریپا که انسان را مانند قطعه ای از پیکر خاص اش معرفی می کند، تحقق یافته است. [منه نیوس کنسول پیش از میلاد روم، کسی است که با اهرم ستایندگی، فرودستان و فرادستان را آشتی می دهد]. او با اشاره به آن می افزاید: «نزد مرجان ها هر مرجان معده گروه خود است. اما این معده غذا را برای تمام همبود فراهم می کند، نه اینکه آن را به نفع خود پنهان کند، همانطور که پاتریسیای رُم به آن عمل می کرد». (12) به بیان دیگر، مارکس نزد داروین یک مدل تئوریک بنا بر انتخاب و سازگاری برای مکانیسم های تحول می یابد. اما همزمان جامعه بشری را رویاروی طبیعت قرار می دهد و هر نوع دریافت اندام انگارانه جامعه را رد می کند و تصدیق می کند که جامعه یک گوهر نیست، بلکه مکان اتحاد و رویارویی افراد است. در جامعه بشری معده مشترک و مغز مشترک وجود ندارد.
    ما اینجا وارد مسئله های مربوط به رابطه میان مارکس و داروین که قبلاً طرح شد، نمی شویم. اگر به یاد بیاوریم که « اصل جمعیت» مالتوس نقش مهمی در ساختمان تئوری داروینی انتخاب طبیعی ایفاء می کند، در می یابیم که آنچه مارکس را از داروین جدا می کند، در نقطه ای است که به عقیده برنارد ناک کاشه (13) دستکم در کنار کشف داروین جریان دارد. در واقع، او داروینیسم را در نگرش بسیار نزدیک به لامارک تفسیر می کند. بنابراین، انتقال مفهوم های داروینی به تئوری مارکس محدود است.
    در کاپیتال نیز قیاس های شیمیایی یا زیست شناسی فراوان است. ما پیشتر کالا را چونان « سلول» جامعه بورژوایی دیده ایم. مارکس لی بیک (14) و لاوازیه را مطالعه کرده و در اثرهای آنها نه فقط تأمل های مفید درباره کاربُرد علم در صنعت، بلکه همچنین تأمل های ویژه اسلوب شناسانه را یافته است.
    سرانجام اینکه قانون های شیوه تولید سرمایه داری به پذیرش فرمولبندی های ریاضی گرایش دارد. استفاده از فرمول ها و برهان های ریاضی در نخستین کتاب کاپیتال محدود مانده است. در دوره ای که مارکس این دستنوشته ها را می نگاشت به بررسی ریاضیات روی آورد. چون او در جستجوی ابزارهایی بود که به او مجال دهد تحول شیوه تولید سرمایه داری در مجموع آن را نمایش دهد.
   پس نزد مارکس گرایش به قرار دادن اثرش در امتداد اثر دانشمندان بزرگ عصرش دیده می شود. تعریف اثرش به عنوان علم همزمان تعیین حدود آن- نه در قلمروی سوسیالیسم علمی و قلمروی نگرش فلسفی- و بالا بردن ارزش آن با تابع کردن نتیجه گیری های آن از ملاک های حقیقت مسلم است. اما با اینهمه، این بدان معنا نیست که مارکس بی قید و شرط مدل علم های فیزیکی و طبیعی قرن 19 را چنانکه شناخت شناسی گاه وجه موجز آن را نشان می دهد، جابجا می کند. مارکس ضمن دعوت به علمی بودن از علم گرایی که بر فکر تسلط یافته بود، انتقاد می کند و از « ماتریالیسم انتزاعی» که ناتوانی اش را به محض خارج شدن از قلمروی معین علم های تجربی نشان می دهد، جدا می شود. او می کوشد نشان دهد که در چه شرایط تاریخی یک تئوری می تواند علمی باشد و در چه شرایطی تئوری علمی این خاصیت را از دست می دهد.
    در واقع، از نظر علم گرایی از یکسو، علم وجود دارد که با کاربُرد اسلوب مناسب، اثباتی سامان می گیرد و از سوی دیگر اندیشه غیر علمی متافیزیک یا مذهبی وجود دارد. جدا کردن علم از آنچه که علم نیست، یک جدایی مطلق است. به هیچ ترتیبی زمان به عنوان تاریخ و نه بیش از شرایط عامی که در پرتو آن این کار ذهن در آن ها گسترش می یابد در آن وارد نمی شود. معیارهایی وجود دارد که مرزبندی بین علم و معرفت های غیرعلمی را تأمین می کند. این علم گرایی ایده آلیسمی است که فرض آن این است که از ازل امر واقعی روبرداشتی از سیستم ایده های ناب است که تلاش می کند بر پایه کار علم که به تدریج ناخالصی را از بین می برد، به آن نزدیک شود.
    نزد مارکس، قضیه کاملاً برعکس است. پیشداوری ها، ایده های نادرست، اسلوب های نامناسب خارج از کار علم نیستند. زیرا علم یک فعالیت ناب ذهنی نگریسته نمی شود، بلکه درست مانند دیگر فعالیت ها به عنوان یک فعالیت عملی اجتماعی بشر تلقی می شود. با اینکه مارکس روی مثال های بیرون کشیده شده از علم های طبیعت به عنوان همانندی ها و قیاس ها تکیه می کند، ما در آن تئوری علم به طور کلی را که مانند همه این نوع تعمیم های بزرگ میان تهی است، نمی یابیم. مارکس خود راوقف علم ویژه، اقتصاد سیاسی که از آن انتقاد می کند، کرده بود. با اینهمه، انتقاد از اقتصاد سیاسی کلاسیک شکل بندی، شکوفایی و تبدیل علم به ایدئولوژی را در شرایط تاریخی- اجتماعی معین شرح می دهد. پس مارکس در رابطه با اقتصاد سیاسی یک علم گرا نیست و این به دو طریق نمودار می گردد. در جای نخست، علم برای همه چیز پاسخ ندارد و برای در اختیار داشتن حقیقت تنها نیست، چون حقیقت علمی درنفس خود باید بر پایه شرایط تاریخی تولید آن مورد بحث قرار گیرد. دو جنبه علم و تعریف شرایط علمیت در کار مارکس باهم وحدت تنگاتنگ دارند. در جای دوم توصیف تئوری به تئوری علمی به شرایط تاریخی تولید آن بستگی دارد. اسمیت و ریکاردو به عنوان دانشمندان بزرگ توصیف شده اند، در صورتی که پیروان آنها در دوزخ «اقتصاد عامیانه» افکنده شده اند.
   مطالعه مارکس به یاری شناخت شناسی نوع باشلار دشوار است. اگر مارکس داوری درباره علم دیروز را با معیار شرایط امروز رد می کند (15). شناخت شناسی باشلار مبتنی بر تقابل پیش علمی و علمی است؛ تقابلی که تنها با عبور از مانع های شناخت شناسانه غلبه کردنی است (16). این تقابل به او امکان می دهد که برش منطقی را با برش گاه شناسیک دو برابر کند، که ازجهتی ناگزیر ارسطو و قرن های میانه را از جنبه پیش تاریخ علم که اتم گرایی قدیم را به عنوان « متافیزیک غبار» و فیزیک دکارت را به عنوان « متافیزیک اسفنج» توصیف می کند، رد می کند. تقابل اکنون با گذشته تقابل روح علمی با روح پیش علمی است. بنابراین، مارکس تاریخ علم ها را تبعیت از خط پیشرفت که یکی پس از دیگری از مرحله ها و دشواری ها می گذرد، تلقی نمی کند. دستکم هنگامی که مسئله عبارت از تاریخ علمی است که به طور عمیق به اقتصاد سیاسی پرداخته است. در موردهای معینی قضیه بیشتر برعکس است: اقتصاد سیاسی که پایه های علمی آن را ارسطو ریخته است، به ستایشگری مبتذل تغییر شکل یافته است. نظر مارکس درباره علم اقتصاد عکس پیشنهاد علم گرایانه است. علم بیش از جنبه گذشته جنبه حال آن است! به علاوه، اگر لازم است که نقد اقتصاد سیاسی جانشین اقتصاد سیاسی کلاسیک شود، به این دلیل نیست که در نفس خود بیش از علم ارسطو، اسمیت و ریکاردو علمی است. یک علم تنها نسبت به شرایط معین تاریخی علم است؛ وگرنه باید ایده های افلاطون را به عنوان ایده آل علم مطرح کرد. به نظر می رسد که این موضع مارکس امکان می دهد که درک کنیم که او چگونه متن های اقتصاد سیاسی کلاسیک را بررسی می کند. در نظر گرفتن خصلت تاریخی علم ها و گنجاندن آنها در فعالیت های بشر ضرورتاً به یک قرائت تاریخی و ستودن نسبی گرایی به عنوان روش شناخت شناسی نمی انجامد. در واقع، علم ها ایده های ناب نیستند، بلکه شکلی از فعالیت بشر و قدرت اجتماعی هستد. پس علم ها در نفس خود موضوع معرفت علمی هستند و در نقد اقتصاد سیاسی، خود سنجیده اند و این امکان می دهد که از تناقض های نسبی گرایی و تاریخ باوری پرهیز شود.
    با عنایت به این ملاحظه ها، به نظر می رسد که خواست باوراندن پژوهش های نقد اقتصاد سیاسی به همان اندازه دیگر پژوهش های علمی در فکر مارکس غلبه دارد. با اینهمه، این یکی از نخستین دشواری هایی است که علمیت کاپیتال مطرح کرده است؛ علم های طبیعت قرن 19 (17) بنا بر مدل لاپلاس زیر سلطه دریافت دقیق علیت باوری قرار داشتند. اگر شرح جامعی از یک سیستم در لحظه معین داشته باشیم، تمام تحول بعدی آن می تواند کاملاً از پیش معین شود. به خاطر به کار گرفتن یک چنین علیت باوری اغلب از مارکس انتقاد کرده اند. دو مسئله را در این زمینه تصریح می کنیم:
1- اغلب مارکس را به ناحق متهم می کنند که فکر او علیت باوری دقیق نیست. بلکه بیشتر « احتمال باوری» است. (18) قانون های مارکس قانون های گرایشی هستند و مدام به وسیله گرایش های معکوس متعادل می شوند. بیشتر وقت ها، هنگامی که مارکس از قانون های طبیعی شیوه تولید سرمایه داری صحبت می کند، کلمه موصوف راداخل گیومه قرار می دهد و شرح می دهد که چگونه این قانون ها ضعیف شده اند. با اینهمه، این واقعیت یک تفاوت بنیادی بین نوع علمی که مارکس آن را به کار می بندد و علم های طبیعت را مطرح می کند: قانون جاذبه عمومی که نه ضعیف شده و نه به وسیله قانون دیگر، ولو قانون تقریبی، با مخالفت روبرو شده است.
2- مسئله علیت باوری در نفس خود اغلب بد مطرح شده، به نحوی که علیت باوری و ضرورت منطقی را در هم می آمیزند. با این کار علیت باوری مارکس را به ضرورت منطقی باز می گردانند که در این صورت متهم کردن مارکس به تسلیم شدن در برابر ساخت پیش آزمونی a priori تاریخ بسیار آسان است. با اینهمه، مارکس از این تمایز بنیادی بی خبر نبود. برعکس، گسست او با فلسفه نظری بنا بر نفی برگرداندن زندگی به زنجیره مقوله های منطقی و ساختن واقعیت از نمود آنچه در گوهر ایده آل مضمون است، دقیقاً روی این مسئله تکیه دارد.

ب- طبیعت قانون
    از مسئله وضعیت قانون نزد مارکس می آغازیم. در واقع، شرح قانون های شیوه تولید سرمایه داری موضوع روشن کاپیتال را تشکیل می دهد. با اینهمه، در اثرهای مارکس این مفهوم قانون چندان روشن نیست که بتوان آن را باور کرد. در حقیقت، همانطور که نشان خواهیم داد، این مفهوم نزد مارکس به فرارفت مداوم از حدودی گرایش دارد که اسلوب علم ها برای در نظر گرفتن ارزش « هستی شناسی» یا « متافیزیک» وضع می کند. باید نشان داد که این دشواری تنها به مارکس مربوط نمی گردد و مفهوم قانون علمی به معنای علم مدرن چندان روشن نیست و همچنین فاقد چشم انداز متافیزیکی است که مانع از اندیشیدن آن به شیوه اثبات گرایی نیست. البته، از این حیث در مارکس درنگ می کنیم.
    مارکس همواره این اصطلاح را به کار می برد و بسیاری از قانون های شیوه تولید سرمایه داری را بیان می کند. او در توسل به شکل گرایی ریاضی تردیدی ندارد. تمامی سطح کار مارکس روی طرح قانون آنگونه که بر پایه پراتیک مدرن علم ها تعریف شده قرار دارد. مثلاً او به جمع آوری مواد آماری ای پرداخت که سنجش و رد یا قبول فرضیه های تئوریک را ممکن می سازد. این امر مانع از متهم شدن مارکس به «پرداختن به متافیزیک» نگردید. در واقع، مارکس پژوهش های هدایت شده بنا بر اسلوب های اقتصاد و جامعه شناسی را با توضیح هایی که به مفصل بندی علم مثبت و پایه های فلسفی آن، به بیان دیگر، به مفصل بندی میان « چرا» ها و « چونی» ها مربوط است، در هم می آمیزد. هنگامی که او می پرسد قانون پدیده چگونه باید به بیان درآید، مسئله تنها عبارت از تأیید رابطه پایدار بین پدیده ها و ساختن فقط واقعیت قابل شناخت از آن نیست، بلکه همچنین توضیح این نکته است که چگونه از واقعیت گوهری به پدیده می رسیم. قانون پدیده تنها سازگاری منظم بین پدیده ها نیست، بلکه همچنین قانون علی است که پدیده ها را توضیح می دهد. مثلاً قانون نزول گرایشی نرخ سود بیانگر حالتی دوگانه است: از یکسو، پدیده هایی را بیان می کند که می توانند به طور تجربی تایید و بر پایه خود سازوکارهای شیوه تولید سرمایه داری توضیح داده شوند، از سوی دیگر، تقابل کار مرده و کار زنده را « بیان می کند» و بدین ترتیب به تلخیص روندی می پردازد که بنا بر آن قدرت شخصی کارگر به قدرت عینی سرمایه تبدیل می شود.
   جلوتر به این قانون باز می گردیم؛ در این لحظه، یادآور می شویم که به عقیده مارکس مرزبندی دقیق قلمروی علم های مثبت و قلمروی فلسفه یا « متافیزیک» ممکن نیست. سطح های شرح واقعیت، سطح فلسفی، سطح تئوری علمی یکدیگر را در بیان می آورند و این بیان مشترک دقیقاً موضوع قانون است. ما مقایسه میان تئوری مارکس و تئوری های فیزیک را پی می گیریم. فیزیک ذره ای با تئوری های متعدد شناخت، کانتی، تجربه گرایانه، واقع گرایانه و غیره و البته، هستی شناسی های زیادی سازگار است. در عوض، نقد مارکسی اقتصاد سیاسی (« اقتصاد سیاسی مارکسیستی»، اگر بپذیریم که اقتصاد مارکسیستی وجود داشته است) به طور تنگاتنگ به تئوری شناخت و در نهایت به هستی شناسی ای که آن را بنا می نهد و معنی خود را به آن می دهد، وابسته است. وانگهی، از اینرو، کوشش های « مارکسیسم تحلیلی» (الستر، رومر، کوهن) علیرغم توجه شان به نفی برخی از تزهای اساسی مارکس مانند قانون ارزش، نزول گرایشی نرخ متوسط سود و غیره انجامید. فکر مارکس آنجا به دانش کشف رویدادها (هوریستیک) که مبتنی بر مفهوم های استثمار کار و برابری اجتماعی است، تقلیل داده شده است. باروری علمی این پژوهش ها واقعی است. اما این بازسازی های مارکسیسم به نیستی اثرهای نوآورانه مارکس می انجامد.
    این نخستین ملاحظه آن را به ملاحظه دیگر سوق می دهد. قانون های شیوه تولید سرمایه داری به اندازه قانون های طبیعت ملموس نیستند. (19) آنها قانون های تاریخی و گذرا هستند. پیدایش این قانون هاست که توجه مارکس را به خود جلب کرد و آن ها را در جدل با پرودون بیان نمود. اقتصاددانان قانون هایی را که قانون های تاریخی و قانون های معتبر فقط برای یک دوره معین هستند، به عنوان قانون های طبیعی و جاوید معرفی می کنند. چون برخی قانون ها گذرا هستند، این امر می تواند بر سر جاوید بودن قانون ها چالش ایجاد کند. قانون اینرسی تا قرن 17 شناخته نبود، اما وضعیت قانون فیزیکی اش آن را به عنوان قانون عمومی و جاوید، معتبر در یک میلیارد سال پیش و در طی یک میلیارد سال، مطرح می کند. برعکس، قانون نزول گرایشی نرخ متوسط سود قانون تاریخی خاص شیوه تولید سرمایه داری است. اقتصاددانان قانون های شیوه تولید سرمایه داری را قانون های جاوید می دانند. در صورتی که آنها تنها قانون های تاریخی معین هستند. در مورد وضعیت قانون ارزش یک پرسش وجود دارد؛ آیا این قانون، قانون خاص همه جامعه های مبتنی بر مبادله کالایی است، یا برعکس، قانون « غیر تاریخی» خاص همه جامعه بشری است؟ آیا این یک قانون به معنی دقیق اصطلاح است؟ این نکته ای است که ما باید به آن بازگردیم.
    مارکس مسئله های واقع در قلمرو علم اقتصاد را آنطور که آن را شکل گرفته می یابد به قلمرو جدید انتقال می دهد. مسئله عبارت از گذر از موضوع انحصاری حوزه مبادله ها به موضوع حوزه تولید و رابطه های میان حوزه مبادله ها و حوزه تولید نیست. کلاسیک ها به تولید توجه و علاقه داشتند. مارکس در این تلاش نیست که دریابد چه قانون هایی قیمت ها، سودها، مزدها و رانت را در رابطه های سرمایه داری تنظیم می کنند، یا دستکم درصدد آن نیست که نشان دهد رابطه های سرمایه داری چگونه به وجود آمده اند و قانون هایی که قیمت ها، سودها، مزدها و رانت ها را تنظیم می کنند چگونه تولید شده اند و رابطه های سرمایه داری چگونه از بین می روند. مارکس در جستجوی قانونی است که بر پایه آن قانون های یاد شده شکل می گیرند. البته، این قانون های خیلی عام نسبت به قانون های مورد قبول به معنی رایج علمی اهمیت عملی بسیار ناچیزی دارند. آنها به ویژه از اصل های پژوهشی ای هستند که امکان می دهند از « چونی» ها به « چرا» ها بازگردیم. قانون بیان یا تصویر چیزی است که گوهر چیزها یا دقیق تر گوهر رابطه های بین فردی را در بر می گیرد.
    در علم مدرن مانند فلسفه کانت قانون از آن جهت در جای مقدم قرار دارد که تنها رابطه های میان پدیده ها بنا بر تجربه قابل دسترس ما هستند و شئ فی نفسه یا گوهر همواره خارج از تیررس ما باقی می ماند، حتی اگر به عنوان ایده تنظیم کننده باشد. برعکس قانون مارکس آشکارا مرتبط با علیتی است که در خود ذات شئی ها جای دارد. بنابراین، آیا مارکس در یک متافیزیک علیت گرایانه منسوخ فروافتاده است؟ دشواری مربوط به خود طبیعت چیزهایی است که نقد اقتصاد سیاسی به آن می پردازد. این « چیزها» مانند چیزهایی که تاریخ دانان یا اقتصاددانان به آن می پردازند، چیزهایی هستند که یا « محسوس اند و یا در تیررس حس ما قرار نمی گیرند». زیرا آنها فقط چیزهای داده شده به احساس نیستند، بلکه رابطه ها میان افرادند که خود خویشتن را به عنوان سوژه درک می کنند.

ج - « مارکسیسم ریاضی»
    برای درک آنچه که مسئله عبارت از صحبت مارکس درباره قانون است و اینکه این قانون ها در چه چیز با قانون های تئوری های فیزیک مدرن تفاوت دارند، دو مثال کلاسیک را برای روشن کردن بحث در نظر می گیریم: قانون نزول گرایشی نرخ سود و قانون تبدیل ارزش ها به قیمت ها که گره های استراتژیک تحلیل مارکس را تشکیل می دهند.

1- نزول گرایشی نرخ سود
    هنگامی که مارکس نزول گرایشی نرخ متوسط سود را یادآور می شود. به ظاهر با تکیه بر فرمول های ریاضی در وضعیت اقتصاددانان قرار می گیرد. با اینهمه، نزول گرایشی نرخ سود تقلیل پذیر به این فرمول ها نیست. در این زمینه مارکس به هیچوجه از ریکاردو و قانون بازده های تنزل یابنده اش فراتر نمی رود. (20) به علاوه، برخی فرمول ها که این برهان را توضیح می دهند، زمینه مرافعه را فراهم می آورند.
    اقتصاددانان الهام گرفته از مارکسیسم کوشیده اند، دشواری های تفسیر قانون نزول گرایشی نرخ سود را توضیح دهند. چنانکه پل سوئیزی یا ج. رابینسون فکر می کنند که این قانون غیر کاربردی است. خواه C, V و PL و سرمایه ثابت، سرمایه متغیر (ارزش نیروهای کار بکار رفته) و اضافه ارزش باشد، پل سوئیزی ترکیب آلی سرمایه را اینطور تعریف می کند: q = v/c . خواه p̀ نرخ سود باشد (v+c ) p̀ = pl است. خواه PL̀ نرخ استثمار باشد، ما این فرمول را داریم:                            v / PL = PL̀. پس از تقسیم هر دو عبارت بخشی که P̀ را مشخص می کند بنا بر v این فرمول به دست می آید: p̀ = PL / (1 + c /v). پس نرخ سود تنها به ترکیب آلی وابسته نیست، بلکه به نرخ استثمار نیز وابسته است. اینها دو متغیر کم یا بیش مستقل اند. حتی اگر افزایش ترکیب آلی به بهبود تکنیک ها بیانجامد و بنابراین، موجب افزایش نرخ اضافه ارزش گردد، چون مارکس در استفاده از معادله های خود محتاط بود و به هیچ تقلیدی دست نزد، نویسندگان بی دلیل تأیید کرده اند که نرخ سود لزوماً در درازمدت تنزل می یابد. در صورتی که به نظر می رسد دست یازیدن به نتیجه گیری ریاضی از تنزل نرخ سود بر پایه رابطه های اساسی که ارزش یک کالا و ارزش نیروی کار را مشخص می کند، ناممکن است.
    از اینرو لویی ژی (21) انتقادهای پل سوئیزی را بررسی می کند، اما با تأیید این نکته که ترکیب آلی سرمایه بنا بر q=c / (v + pL) تعریف می شود، مسئله را از سر خود باز می کند. به بیان دیگر، لویی ژی از تعریف ترکیب آلی که در واقع روش دیگر بیان نرخ سود است، حرکت می کند! بعد کافی است که افزایش ترکیب آلی را که بدین ترتیب برای « اثبات» نزول گرایشی نرخ سود تعریف می شود، مسلم انگاشت! پس اگر بخواهیم کاملاً بپذیریم که طی بخش بسیار مهمی از تاریخ شیوه تولید سرمایه داری افزایش c/v به طور تجربی اثبات شده، بسیار جسورانه است که افزایش (c/ v + pL) را از آن نتیجه گیری کنیم. در واقع، نویسندگان مارکسیست خود را در برابر مسئله ای می بینند که نمی توانند آن را حل کنند. معادله نرخ سود معادله ای با دو درجه اختیار است که نمی توان آن را به دو معادله مستقل تجزیه کرد. در حقیقت، قانونی نمی شناسیم که نرخ اضافه ارزش و ترکیب آلی را به هم پیوند دهد و هیچ معادله ای برای نرخ اضافه ارزش در دست نداریم.
    یک مثال ساده می آوریم تا درک آنچه را که روی می دهد ممکن سازد. فرض می کنیم که نرخ استثمار ثابت می ماند، همچنین فرض می کنیم که مانعی برای انباشت (مثلاً در ارتباط با بازارهای فروش) وجود ندارد و هر سال نیمی از اضافه ارزش تولید شده به سرمایه ثابت تبدیل می شود. تنزل نرخ سود در صورتی تأیید می گردد که فقط سهم ناچیزی از اضافه ارزش به سرمایه متغیر اضافی تبدیل گردد. مارکس (22) مثال هایی می آورد که نرخ استثمار pL / v را ثابت فرض می کند. این مثال ها تنها مجاب شدگان را قانع می کند. واقعاً آنجا تنزل نرخ سود را ملاحظه می کنیم. همان عده کارگر می تواند کمیت بسیار زیادی از سرمایه ثابت را به کار اندازد و بنابراین بهره وری کار را فزونی دهد. چیزی که با کاربُرد شمار بسیار زیادی از ماشین ها قادر است در واحد زمان توده همواره زیادتری از منابع را تغییر دهد. اگر قانون انباشت بسیار دقیق را فرض قرار دهیم، وضعیت بسیار بغرنج خواهد بود. قانون اینجا با دو فرضیه که مارکس آن ها را به مثابه فرضیه های عقلانی در دراز مدت می نگرد، عمل می کند. ولی با اینهمه، نمی توان فرضیه را انکار کرد.
1- نرخ استثمار به طور کلی ثابت می ماند.
2- ترکیب آلی سرمایه (c, v ) به بالا رفتن گرایش دارد.
    انگاشتن ثابت ماندن نرخ استثمار، پذیرش این نکته است که هیچ تغییری در رابطه های نسبی همه ارزش های مورد استفاده و در ترکیب فنی صورت نمی گیرد، اما می توان، به همان سبب، ثابت ماندن (c, v ) را پذیرفت. در واقع، تحول در درازمدت به وسیله عامل های متعدد که به خود روند تولید مربوط اند و برای او خارجی هستند، تعیین می شود. ملاحظه می کنیم که بنا بر سرمایه گذاری معین ابتدایی، نرخ سود به سه متغیر آزاد نرخ استثمار، بخشی از اضافه ارزش دوباره سرمایه گذاری شده در سرمایه ثابت، بخشی از اضافه ارزش سرمایه گذاری شده در سرمایه متغیر وابسته است. اگر اضافه ارزش کاملاً سرمایه گذاری شود، بنا بر قانون خطی سهم دوباره سرمایه گذاری شده در سرمایه ثابت و سهم دوباره سرمایه گذاری شده در سرمایه متغیر افزایش یا کاهش می یابد. اما در عمل این حالت وجود ندارد. زیرا 1- سهمی از اضافه ارزش برای مصرف مستقیم سرمایه دار به کار می رود. 2- سهمی برای هزینه های اتفاقی اش مصرف می شود و سهمی به وسیله دولت اجتماعی می شود. به علاوه، سهمی که دوباره در سرمایه ثابت سرمایه گذاری می شود، به رابطه های میان سرمایه ثابت و سرمایه گردان، نرخ استفاده از ماشین ها و غیره وابسته است. پس نرخ سود تنها در شرایط معین تنزل می یابد. البته، به یقین نه بنا بر قانونی که « حدت قانون های طبیعت» را دارد.
    به علاوه، در این مثال ها، نرخ اضافه ارزش را ثابت در نظر می گیرند، در صورتی که یکی از نتیجه های منتظره سرمایه گذاری در سرمایه ثابت اضافی به شکل ماشین ها تنزل نرخ اضافه ارزش است. افزایش بهره وری کار باید به آنچه کالاها به عنوان تأمین کننده حفظ نیروی کار رفته رفته با کار اجتماعی در می آمیزند، بیانجامد. همچنین ماشین ها می توانند بهترین استفاده از نیروی کار را با دفع زمان های مرده ممکن سازند. سرانجام اینکه افزایش بهره وری کار می تواند به تنزل ارزش سرمایه ثابت منتهی شود، به طوری که همان حجم مادی سرمایه ثابت ارزش بسیار ناچیزی را نشان می دهد. اگر به تحلیل دقیق در زمینه ارزش ها اکتفا کنیم، قانون نزول گرایشی نرخ سود به هیچوجه قانون نیست. با اینهمه، این قانون در صورتی می تواند ظاهر شود که مدل سرمایه مجزا را در نظر نگیریم، بلکه مدل رقابت سرمایه های متعدد با شکل بندی نرخ متوسط سود را در نظر گیریم. البته، این دقیقاً آن چیزی است که مارکس در کتاب نخست کاپیتال هنگامی که افزایش ترکیب آلی سرمایه را به عنوان پایه مطرح می کند، در نظر نمی گیرد. شکل بندی نرخ متوسط سود ایجاد می کند که دو مسئله حل شود: یکی مسئله تبدیل ارزش ها به قیمت و دیگری مسئله طبیعت خود رقابت.
    از اینرو، این مدل تئوریک تنها در شرایط ویژه به واقعیت نزدیک می شود. بیشتر وقت ها، او به عنوان توضیح واقعیت تجربی عمل نمی کند. با اینهمه، این واقعیت تجربی به وسیله علت هایی که مخالف نزول گرایشی نرخ سود است و نیز به وسیله نزول گرایشی نرخ سود، توجیه می شود. قانون نزول گرایشی نرخ متوسط سود قانون های حرکت جسم ها در تحلیل دکارت را به یاد می آورد. دکارت از فرمولبندی اصل اینرسی آغاز می کند تا بعد نشان دهد که در واقع هیچ جسمی نمی تواند به علت تعدد جسم ها و ناممکن بودن خلاء بر پایه حرکت یکنواخت در خط مستقیم فرمولبندی شود. در حقیقت، حرکت واقعی همانا تسلسل حرکت های گردبادی است. (23) و بنابراین، واقعیت اساسی که به وسیله علم شناخته شده به شکل ناشناختنی جلوه می کند.
    این دشواری تنها به فرمولبندی ریاضی قانون مربوط نمی گردد. آنها تا حدودی از تعریف ترکیب آلی سرمایه به عنوان یگانگی ترکیب فنی و ترکیب ارزش، بنابراین، یگانگی یک عنصر (ترکیب ارزش) که فقط کمی است و یک عنصر وسیعاً کیفی (ترکیب فنی) ناشی می شوند. معادله مارکس تنها به این دلیل عمل می کند که ترکیب فنی و ترکیب ارزش دستکم در دوره طولانی به طور موازی تحول می یابند. با وجود این، اگر ترکیب فنی از تراز کیفی است، هیچ چیز را نمی سنجد و به وسیله هیچ چیز سنجیده نمی شود، زیرا خود یک سنجه نیست و جز توصیف افزایش قدرت مولد کار بشر و اهمیت فزاینده ماشین و خودکار شدن کاری انجام نمی دهد. ترکیب فنی چونان تضاد دو صفت in adjecto یک سنجه کیفی است. چگونه یک رابطه کمی، آنطور که ترکیب ارزش است و شمار منطقی هر آن چیزی است که خیلی معمولی وجود دارد و می تواند در ارتباط با « رابطه کیفی» دگرگون شود؟ تنها می توان یک سنجه را با سنجه دیگر مقایسه کرد. باید وسیله نامستقیمی برای پیوند دادن این کمیت که از این جهت با کمیت قابل اندازه گیری همگون با دیگر سنجه ها یکی نیست، در اختیار داشت. البته مارکس این وسیله را به ما ارائه نمی کند. او ضمن صحبت درباره ترکیب آلی به عنوان یک کل و به عنوان یگانگی کمی و کیفی دشواری را حل می کند. اما این کل یک مقوله اقتصادی نیست.
    به علاوه، بررسی تجربی قانون نزول گرایشی نرخ سود آسان نیست؛ زیرا آمارها فقط قیمت ها و مزدهای اسمی را گرد می آورند، نه ارزش ها را، ارنست مندل (24) یک رشته آمار فقط برای بخش های ویژه و دوره های کاملاً مشخص ارائه می کند. لویی ژی هم به همین ترتیب عمل می کند. این نمونه ها می توانند ما را متقاعد سازند که نرخ سود در دوره های معین سقوط می کند، اما نشان نمی دهند که مسئله به راستی عبارت از گرایش عمومی شیوه تولید سرمایه داری است. به علاوه آنها نسبت به فرمولبندی مارکس خطا می کنند، زیرا نزول گرایشی نرخ متوسط سود تنها یک قانون گرایشی است که می تواند در دراز مدت و میان مدت مشاهده شود و از اینرو، بنا بر تعریف نمونه های ویژه نمی توانند آزمون تجربی صحت قانون را به دست دهند.
    در واقعیت، نزول گرایشی نرخ سود قانونی مکشوف از راه تجربه، و قضیه ای ناگزیر ناشی از یک سیستم تئوریک نیست، بلکه نتیجه ناگزیر اصل جانشینی کار مرده با کار زنده است که خواستگاه نهایی اش را در طبیعت دوگانه کالا پیدا می کند. قانون نزول گرایشی با دقت زیاد رابطه موجود میان گوهر پدیده ها و خود پدیده ها را آشکار می سازد. از نظر مارکس « نرخ اضافه ارزش در نرخ سود عام که بی وقفه کاهش می یابد، در بیان می آید». (25) پس قانون بر پایه رابطه های میان پدیده های قابل مشاهده که در سطح قیمت ها، سودها، ارزش های تولید قرار دارند، تعریف نمی شود- زیرا همانطور که خود مارکس آن را بیان کرده، در این سطح دشواری خیلی بیشتر عبارت از توضیح این نکته است که چرا نرخ سود خیلی سریع و آشکار سقوط نمی کند- بلکه بر پایه رابطه ناگزیر میان پایه های اقتصاد (ارزش، اضافه ارزش) و نمود آنها تعریف می شود. در این سطح فرمولبندی های مارکس عاری از ابهام نیستند. از اینرو، او نوشت، « این یک واقعیت است که در توسعه نیروهای مولد کار شرایط مادی کار، به بیان دیگر کار مادی شده باید نسبت به کار زنده رشد یابند. این به بیان خاص یک همانگویی است. زیرا بهره وری فزاینده کار چه معنایی جز این دارد که اندکی کار بی واسطه برای ایجاد کمیت بسیار زیادی از محصول ضرورت دارد؟ از اینرو، ثروت اجتماعی بیش از پیش در شرایط کار که به وسیله خود کار ایجاد می شود، نمودار می گردد». (26) اینجا مارکس در سطح روند مشخص کار قرار می گیرد و بار دیگر ضرورت افزایش ترکیب فنی سرمایه را نشان می دهد. اما ترکیب ارزش چیست؟ افزایش بهره وری به تولید بیشتر « فرآورده ها»، اما نه لزوماً تولید بیشتر ارزش می انجامد؛ زیرا کار که برای هر کالا بسیار موثر است، کمتر و کمتر با کار در می آمیزد و این برای کالاهایی صحت دارد که در ترکیب سرمایه ثابت وارد می شوند. تفاوت های آهنگ انباشت و تحول فنی میان شاخه های مختلف هنوز راه حل را دشوارتر می سازد. از اینرو، افزایش نسبتاً سریع تر بهره وری در بخش کشاورزی قیمت های فرآورده های غذایی را پایین می آورد و بدین ترتیب به کاهش ارزش نیروی کار و بنابراین به افزایش نرخ استثمار که به پیشرفت های بهره وری در این یا آن شاخه صنعت مربوط نیست، کمک می کند. باید تفاوت های شتاب های دَوَران سرمایه را به آن افزود. زیرا دَوَران بسیار کند. سرمایه به طور خودکار ترکیب ارزش سرمایه را افزایش می دهد. مارکس مسئله را با بازگرداندن نرخ سود به آنچه او از منظر کار انسان به طور کلی بیان می دارد، حل می کند: « از اینرو، گرایش فزاینده نرخ سود کلی به تنزل فقط یک روش خاص در شیوه تولید سرمایه داری و نمایشی از پیشرفت بهره وری اجتماعی کار است». (27)
    نتیجه های قانون نزول گرایشی نرخ سود ناچیز نیستند. به عقیده مندل « تئوری زوال در تحلیل نهایی عبارت از ناممکن بودن جلوگیری از سقوط گرایشی نرخ متوسط سود به وسیله افزایش نرخ اضافه ارزش در درازمدت برای سرمایه است». (28) قانون نزول گرایشی نرخ سود که همه تضادهای شیوه تولید سرمایه داری را متراکم می سازد، خصلت اجتناب ناپذیر ورشکستگی سرمایه داری، « ضرورتی آهنین» را تأیید می کند که مارکس خود درباره آن سخن گفته است. پس این قانون قانونی شبیه قانون های فیزیک نیست. بلکه قانونی پیشایندی است که جهت های ممکن را نشان می دهد؛ نه فرمان هایی که آینده باید روی آن حساب کند: قانون نزول گرایشی مبتنی بر تئوری زوال نیست، بلکه نشان می دهد که شیوه تولید سرمایه داری شیوه تولید تاریخی و محدود است. «در دهشتی که آن ها [سرمایه داران] در برابر نرخ سود تقلیل یابنده احساس می کنند. نکته مهم این است که آن ها چنین استنباط می کنند که شیوه تولید سرمایه داری در جریان توسعه نیروهای تولیدی با محدودیتی روبرو می گردد که با تولید ثروت با این کیفیت ارتباط ندارد». (29) هنگامی که « فاجعه آفرینان» (30) از قانون نزول گرایش نرخ سود دست غیب Deus ex machina واقعی تاریخ را می سازند، درباره مفهوم تحلیل مارکس خطا می کنند. (31) چون این قانون شاخص فاجعه ای فرض شده که از آن وارونگی رابطه های اجتماعی تولید سر بر می آورد. زیرا، هنگامی که مارکس می نویسد این محدودیت « با تولید ثروت در نفس خود ارتباط ندارد»، به خاطر این است که این محدودیت در عرصه علم اقتصاد قرار ندارند، بلکه در خارج یا بیشتر در پایه غیراقتصادی اش قرار دارد.
    هر چند مارکس نشان می دهد که بنا بر جنبه های معین این قانون گرایش به زوال را نمایش می دهد، اما بی درنگ می افزاید: « این روند در صورتی در ببار آوردن زوال تولید سرمایه داری درنگ ندارد که گرایش های مخالف، موازی با نیروی مرکزگرا به طور پایدار برای تولید نتیجه ای تمرکززدا عمل نکنند». (32) پس این تسلسل گرایش ها و ضد گرایش ها چیزی از پدیده عینی، طبیعی ندارد. قدرت مصرف جامعه شرط مهم تحقق ارزش است. بنابراین، « قدرت مصرف [...] پایه شرایط تقسیم متعارضی است که مصرف توده بزرگ را به حداقل متغیر در محدوده های کمابیش تنگ تقلیل می دهد. علاوه بر این، این قدرت بنا بر تمایل به انباشت محدود می شود ...» (33) ما اینجا با ریشه تضادها، نه با یک روند عینی که به طور مستقل و حتی بی اطلاع بازیگران وجود دارد، بلکه با یک روند کاملاً « ذهنی»، مبارزه طبقه ها روبروییم که در تقسیم متعارض از جنبه مصرف و جدایی تولید کنندگان از وسیله های تولید از جنبه تولید به نمایش در می آید. مارکس « تمایل به انباشت» را به عنوان عامل اساسی یادآور می شود. او تصریح می کند: « رابطه های دو سویه و شرایطی که آنها را تنظیم می کنند [گرایش های شیوه تولید سرمایه داری] بیش از پیش شکل قانون طبیعی مستقل از تولیدکنندگان پیدا می کنند و بیش از پیش فرمان ناپذیر می شوند». (34) قانون «شکل» قانون طبیعی پیدا می کند. آنچه که او می کوشد به صراحت بیان کند این است که آن یک قانون طبیعی نیست، بلکه مثل قانون طبیعی به نظر می رسد. البته، نه به خاطر اینکه به چیز دیگری جز فعالیت انسان شباهت دارد، بلکه به خاطر اینکه از رابطه های دوسویه فرمان ناپذیر افراد متعدد ناشی می شود. بدیهی است که از لحاظ حقوقی، مسئله این نیست که نتیجه تسلسل این کُنش های فرمان ناپذیر به این معناست که به وسیله قانون طبیعی هدایت می شود و از اختیار انسان خارج است. فیزیک سیستم های متعددی را می شناسد که تحول آنها کمابیش فرمان ناپذیر است، اما قادر است قانون های آماری مربوط به این سیستم ها را که به راستی می توان آن را قانون طبیعت نامگذاری کرد، مشخص کند. سیستم رابطه های اجتماعی که به شیوه تولید سرمایه داری مربوط می گردد، فرمان ناپذیر (غیر قابل کنترل) است. این سیستم همچنین در شرایط معین، مستعد آن است که بسی محدودتر، بسی کمتر ثابت به وسیله فرمول های آماری توضیح داده شود. اما فقط شکل سیستم خود را تابع قانون های طبیعی نشان می دهد. و اینجا « شکل یابی» باید در مفهوم بسیار مشترک، در مفهوم تغییر قیافه یا تغییر شکل آن شبیه تغییر شکل قصه های پریان که در آن موش ها شکل اسب ها را پیدا می کنند، فهمیده شود. هر تغییر شکل اقتصادی رابطه های اجتماعی به طور فشرده در قانون نزول گرایشی نرخ سود نمودار می گردد. این امر اهمیت واقعی این قانون را بیان می کند.

2- تبدیل ارزش ها به قیمت
    تبدیل ارزش ها به قیمت کمتر از نزول گرایشی نرخ سود نقش موثر ایفاء نمی کنند. زیرا پیوستگی، اتصال میان مدل نظری و مدل تجربی و بین ماهیت و نمود را تأمین می کند. مارکس کوشید « قانون پدیده» را ارائه کند. از اینرو لازم می آمد توضیح دهد آنچه (ارزش) است به چه ترتیب (به شکل قیمت) رخ می نماید. این اختلاف میان ارزش و قیمت (میان ماهیت و نمود) است که به عنوان قالب (ماتریس) بیانی به کار می رود. در نظم منطقی، قانون تبدیل ارزش ها به قیمت حتی مقدم بر قانون نزول گرایشی نرخ سود است. چون این قانون در شکل بندی نرخ سود متوسط پیش فرض است. در واقع نزول گرایشی نرخ سود ایجاب می کند که ساز و کار تبدیل اضافه ارزش به سود روشن شود.
    نخست ببینیم که مارکس چگونه مسئله را مطرح می کند. تبدیل اضافه ارزش به سود و تبدیل ارزش ها به قیمت تولید یک روند را تشکیل می دهند. استدلال به خاطر شرح تفصیلی مطلب تا اندازه ای خود ویژه است. در واقع، مارکس مطلب را با مطرح کردن وجود نرخ متوسط سود که معین کردن بهای تولید را ممکن می سازد، آغاز می کند. او با فرض قرار دادن 5 نوع سرمایه در ترکیب آلی متفاوت جدول زیر را که مرابحه سرمایه را در نظر می گیرد، تصویر می کند.



    به نظر این مثال ثابت می کند که رقابتی ترین سرمایه ها (سرمایه هایی که دارای قوی ترین ترکیب آلی هستند) برتری نسبی دارند، چون سهمی از اضافه ارزش کلی را که برتر از سهمی است که به آنها باز می گردد، منحصر به خود می کنند. با اینهمه، این فقط یک مثال از آنچه که می تواند اتفاق بیفتد و آنچه که در عمل در بخش مهمی از حالت ها اتفاق می افتد، نیست. اما هیچ دلیلی وجود ندارد که شئ ها ضرورتاً بدین سان بنا بر یک قیاس تئوریک روی دهند. اگر، انگلس در واپسین اثرهایش سلیقه انگلیسی ها را به خاطر استقراء رد می کند، مارکس در تلاش برای فرمول بندی های تئوریک بنا بر اسلوب استقراء تردید ندارد، بی آنکه در قید این باشد که مدل های مورد استفاده کاملاً از اصل های تئوریک استنباط شده اند.
    مارکس شکل بندی نرخ متوسط سود را از این جهت فرض قرار می دهد تا بعد نشان دهد که سرمایه های دارنده قوی ترین ترکیب آلی سود اضافه کسب می کنند. به این دلیل است که سرمایه های دیگر در سودای کسب سودهای اضافی در این بخش ها به سمت ترکیب آلی بسیار قوی جلب می شوند و این بالمآل به افزایش نزول نرخ متوسط سود می انجامد. آخرین ستون جدول (اختلاف ارزش- قیمت) شکل بندی نرخ متوسط سود (گرایش به نزول) را بیان می کند، در صورتی که ارزش های ستون آخر وقتی حساب می شود که فرض کنیم که نرخ متوسط سود قبلاً تشکیل شده است. این برهان دَوَرانی است: پیش فرض ها در پایان ثابت می شوند. در واقع مارکس ارزش ها و قیمت های تولید را در یک سطح قرار می دهد. از اینرو، سرمایه داران سرمایه ثابت و از سوی دیگر سرمایه متغیرشان را نه به ارزش آن، بلکه با قیمت آن می خرند. بنابراین، مدل معطوف به این است که سرمایه داران آنها را به ارزش شان می خَرَند و نرخ متوسط سود بر اساس آن محاسبه می شود. برای یک سرمایه دار که به طور طبیعی شکل گرفته، جدول مارکس مفهومی ندارد. چون او تدبیرهایی به کار می بندد که با مضمون آن هیچ تطبیق ندارد. زیرا او قیمت های تولیدش را بر پایه قیمت های سرمایه های ثابت و متغیر حساب می کند. با اینهمه، از نظر لی پیتز « دگرسانی (سنجش) مارکس را می توان به عنوان یک تخمین تا اندازه ای مناسب تئوریک در نظر گرفت. در این مفهوم که حتی اگر قیمت های تولید به دقت حساب نشده باشند و خاصیت های مفید بعد به راستی تحقق یابند». (35) پس فقط باید « مسامحه مارکس را تصحیح کرد». این آن چیزی است که بسیاری از نویسندگان مارکسیست یا غیر مارکسیست از آن انتقاد کرده اند.
    در واقع، مدل مارکس کامل نیست. مارکس به مدل خود قناعت می کند. زیرا برای او کافی است نشان دهد که «مجموع قیمت های تولید همه کالاهای تولید شده در جامعه و تمامی شاخه های تولید، برابر با مجموع ارزش های آنهاست». (36) و این امکان می دهد که به این نتیجه برسیم که « بین سود و اضافه ارزش تفاوت» (37) وجود ندارد. البته، اضافه ارزش و سود دو کمیت معادل نیستند. کاملاً برعکس، نه فقط اضافه ارزش به سرمایه متغیر برگردانده می شود، یا سود به سرمایه کلی برگردانده می شود، بلکه در این صورت اضافه ارزش در حوزه ارزش ها و سود در حوزه قیمت ها « محاسبه می شود». (38) مارکس باز می افزاید: سود به اضافه ارزش دگرگون شده مربوط است. اما فراسوی این دگرگونی است که این همانندی اساسی رخ می نماید. زیرا قیمت ها تنها نتیجه های « دگرگونی» ارزش ها هستند. درست این همانندی اساسی است که از نظر مارکس فراسوی دقت محاسبه ها موضوع اساسی را تشکیل می دهد. از اینرو، مارکس خود « مسامحه» خاص خود را در نظر دارد. « در آغاز ما فرض کردیم که بهای یک کالا برابر با ارزش کالاهای مصرف شده در تولید آن بود. اما برای خریدار، قیمت تولید یک کالا بهای تولید آن ا ست. پس بر این اساس است که او می تواند در قیمت های سایر کالاها وارد شود». (39) مارکس خوب می داند که او نمی تواند قیمت و ارزش را همانند بداند. چون نمی تواند روند تولید بی واسطه (روندی که در کتاب نخست کاپیتال تحلیل شده) و روند تولید سرمایه داری به طور کلی را (که روندی است که در کتاب سوم کاپیتال تحلیل شده) همسان تلقی کند. اما پیش از این، این اختلاف های مفهومی همواره باید دومی را به اولی، طرز کار ظاهری قیمت ها را به طرز کار ارزش ها برگرداند. از اینرو، مارکس پس از تأیید نوسان های قیمت های بازار می افزاید: « انتزاعی که بنا بر نوسان های قیمت های بازار، در همه دوره های کوتاه مدت، انجام می گیرد، یک دگرگونی در قیمت های تولید است که در نخستین برخورد بنا بر دگرگونی های واقعی در ارزش کالاها در بیان می آید». (40) از اینرو، قیمت های تولید نه به عنوان یک قیمت به طور کلی، بلکه به عنوان یک میانجی در روندی که ارزش ها را به قیمت بازار تبدیل می کند، نمودار می شود. مارکس این دگرگونی را که در نهایت انتزاع آن را پیشنهاد می کند، بیشتر توضیح نمی دهد. زیرا این برای او چیز اساسی به نظر نمی آید. اقتصاددان نمی تواند این نوسان را مثلاً هنگامی که می کوشد تورم یا کاهش تورم یا اختلال های سیستم پولی را توضیح دهد، انتزاع کند. از اینرو، اصطلاح مارکس و تصحیح لی پیتز که بدون شک خیلی نزدیک به هدف های مارکس است (41)، ضروری به نظر می رسد. اما همانطور که لی پیتز می گوید: بیشتر وقت ها این تصحیح ها منجر به زیر سئوال بردن خود قانون ارزش می گردد. البته، در این صورت ما با یک دشواری جدی تئوریک روبرو هستیم؛ زیرا این زیر سئوال بردن نمی تواند آنجا متوقف گردد. دگرگون کردن تحلیل مارکس در راستایی که توسط موری شیما، سوئیزی و غیره نشان داده شد، شاید در سطح علم اقتصاد عملی باشد. اما این در واقع، چیزی جز چشم پوشیدن از تحلیل اساسی مارکس و معنای فلسفی بنیادی ارزش نیست. کوتاه سخن، مسئله عبارت از عدم درک این نکته است که چرا مارکس با از یاد بردن این موضوع که ارزش ها کمیت های پنهان در سرمایه داری هستند، مرتکب « اشتباه عظیم» می گردد (42) و بعد متوجه اشتباه اش می شود؛ ولی با اینهمه، آن را همانطور که هست، رها می کند.

3- مارکس در برابر «قانون مفرغی» ارزش ها
    هیچ چیز بهتر از این نمی تواند این مفهوم را که اصطلاح « قانون اقتصادی» برای مارکس دارد و شیوه ای که او از             « قانون مفرغی» مزدها، قانونی که هواداران لاسال از آن دفاع (و بسیاری از مارکسیست ها به شکل تغییر یافته در بحث پیرامون « فقر مطلق عمومی» از آن حمایت) کرده اند، انتقاد می کند، تصویر کند. مسئله را به اختصار بگوییم. لاسال چون ریکاردو می پنداشت که مزدها نمی توانند فراتر از حداقل حیاتی بالا بروند. در واقع، از نظر لاسال « مزد متوسط همواره محدود به تأمین گذران زندگی است. به ترتیبی که حفظ و بقای زندگی مردم ایجاب می کند. این نقطه ای است که مزد واقعی روزانه پیرامون آن دور می زند و نوسان می کند، بی آنکه بتواند مدت ها از این سطح بالا برود و یا پایین بیاید». (43) روبل می نویسد این تعریف مزد توسط لاسال خیلی دور از تعریف مارکس نیست. با اینهمه، مارکس با تمام قوا از « قانون مفرغ» انتقاد می کند و پایه آن را در تئوری جمعیت مالتوس می پندارد. (از نظر مارکس این تئوری یکی از بزرگترین توهین های ممکن به شمار می رود). چرا مارکس از آن انتقاد می کند؟ به خاطر پیوستن به تئوری های اقتصاددانان، که « طی پنجاه سال و بیشتر ثابت کرده اند که سوسیالیسم نمی تواند فقر را که در طبیعت ریشه دوانده، از میان بردارد، بلکه برعکس، فقط می تواند آن را تعمیم دهد و همزمان آن را در تمام سطح جامعه توزیع کند». (44) پس نخستین انتقاد از « قانون مفرغی» مربوط به طبیعی کردن رابطه های اجتماعی است. در واقع، تقلیل مزد به وسیله های معیشت، تقلیل آن به جمع معینی از ارزش های استعمال است، به بیان دیگر، همانند دانستن قانون های پدیده های اقتصادی با قانون های طبیعت خطای عمده ای است. و این تأکیدهای مارکس را که طبق آن قانون های شیوه تولید سرمایه داری مانند قانون های طبیعت « انعطاف ناپذیر» هستند، مورد تردید قرار می دهد. زیرا به نظر می رسد که مارکس اینجا و در بسیاری از قطعه ها تصریح می کند که قانون های جامعه بشری به طور اساسی متفاوت با قانون های طبیعت اند.
    اما مارکس می افزاید: « نکته اصلی آنجا نیست». « قانون مفرغی» مزدها نسبت به « حقیقت علمی» از این جهت که نمود و ماهیت، قیمت کار و قیمت نیروی کار را در هم می آمیزد، یک بازگشت به عقب است. بنابراین، همانطور که مارکس می گوید: اقتصاد سیاسی در میان همه علم ها وضع جداگانه ای دارد. «می دانیم که [...] باید بین نمودهای شئ ها و واقعیت آنها تمیز قایل بود». (45) در واقع، بهای کار یک « اصطلاح نامعقول» است که منبع آن در رابطه های تولید که « شکل پدیداری» آن را بازتاب می دهد، قرار دارد. از اینرو، اقتصاد سیاسی بدون فرمولبندی صریح آن موضوع را تغییر داد و از زمینه نمود به زمینه واقعیت منتقل گردید. زیرا « او ارزش [کار] را بنا بر ارزش وسیله های لازم معیشت برای حفظ و بازتولید کارگران معین می کند». (46) به بیان دیگر، کلاسیک ها در تلاش برای معین کردن ارزش کار، کاملاً چیز دیگر، ارزش نیروی کار را، البته بدون در نظر گرفتن این بدفهمی معین کرده اند. انتقاد اساسی به لاسال این است که او در بدفهمی اقتصاد سیاسی در جا می زند و تنها به مسئله واژگان، کشمکش معناشناسی که اهمیت زیاد عملی ندارد، قناعت می کند. البته، این درست نیست. زیرا تحلیل مارکس درباره ارزش نیروی کار در هم ارزی این ارزش با هم ارزی ارزش مجموع وسیله های معیشت باقی نمی ماند، بلکه برعکس، این چارچوب را در می نوردد و بر این اساس می گوید: این امر پیشرفت بسیار روشن اقتصاد سیاسی را در جهت موضوع واقعی تحلیل علمی نشان می دهد. « اقتصاد سیاسی کلاسیک وضعیت واقعی چیزها را بدون فرمولبندی آگاهانه آن از نزدیک لمس می کند. این امر برای آن تا زمانی که از شکل قدیمی بورژوایی اش فارغ نشود، ناممکن خواهد بود». (47) در واقع، اقتصاد سیاسی کلاسیک مانند لاسال با « قانون مفرغی» اش به علت عدم درک تفاوت اساسی میان پایه، موضوع علم و شکل های پدیدار که خود بخود در فاهمه بازتاب می یابند، نمی تواند به تعیین واقعی ارزش نیروی کار نایل آید. با اینهمه، مارکس ضمن پذیرش این اندیشه که ارزش نیروی کار عبارت از مجموع وسیله های معیشت است، نشان می دهد که این اندیشه بسیار محدود است و با واقعیت مطابقت ندارد. او نخست تقلیل وسیله های معیشت را به وسیله های معیشت فیزیولوژیک افشاء می کند. آنچه که با ارزش کلی وسیله های ضروری زیستمایه فیزیولوژیک برابر است، ارزش نیروی کار نیست، بلکه قیمت حداقل آن است؛ زیرا مارکس می افزاید: « هنگامی که به این حداقل تنزل می کند، قیمت به پایین ارزش نیروی کار فرو می افتد که در این صورت کاری جز [تأمین هزینه] زنده ماندن انجام نمی دهد. پس ارزش هر کالا برای اینکه بتواند در کیفیت عادی ابراز شود [باید] به وسیله زمان کار لازم تعیین گردد». (48) این « کیفیت عادی» نیازمند کارگر مستعد برای انجام کاری است که تخصص معینی را می طلبد. پس ارزش نیروی کار باید ارزش وسیله های مصرف شده برای تعلیم و پرورش کارگر را دربر گیرد. البته، این تعین های عینی، سنجش پذیر، مسئله را تمام نمی کند. مارکس در « مزد، بها و اضافه ارزش» به تفصیل نشان می دهد که ارزش نیروی کار، عنصر اجتماعی و تاریخی، « معیار زندگی سنتی» بسیار متغیر از یک کشور تا کشور دیگر و از یک دوره تا دوره دیگر را دربر می گیرد. این عنصر اجتماعی و تاریخی دقیقاً چیزی است که ارزش نیروی کار را از ارزش های همه کالاهای دیگر متمایز می کند. هنگامی که این عنصر به هیچ می گراید، ارزش نیروی کار به حداقل فیزیولوژیک خیلی نزدیک می شود. اما این مورد عمومی نیست. این نتیجه گیری از آن جا است: « با مقایسه معیار دستمزدها و ارزش کار در کشورهای مختلف در دوره های گوناگون تاریخ حتی یک کشور، خواهید دید که ارزش کار یک کمیت متغیر است و هرگز ثابت نیست، ولو با این فرض که ارزش همه کالاهای دیگر ثابت بماند». (49) بدین ترتیب مارکس نشان می دهد که این کمیت متغیر مستعد دگرگونی های زیاد است. بنابراین، این دگرگونی ها نمی تواند به نوسان های قیمت نیروی کار پیرامون ارزش آن برگردانده شود. اگر برهان مارکس را دنبال کنیم، اینها دگرگونی های خود ارزش اند که مزدها گرد آن نوسان می کنند. این دگرگونی ها در جهت عکس نرخ بیشینه سود انجام می گیرند. آنچه در لحظه معین و در کشور معین « درجه واقعی» را که این « کمیت متغیر» در آن قرار دارد، معین می کند، « مبارزه مداوم کار و سرمایه است» و بنابراین، مسئله ارزش نیروی کار « در ارزش قدرت دو طرف مبارزه حل می شود». (50)
    پس نمی توان انتقاد مارکس از « قانون مفرغی» را بدون رجوع به تعیین نهایی ارزش نیروی کار درک کرد. « قانون مفرغی» وجود ندارد؛ چون با اینهمه ارزش نیروی کار هر چند مثل تعین عینی، مجموع ارزش های وسیله های گذران زندگی به نظر می رسد، « در تحلیل نهایی» بنا بر « مبارزه طبقه ها» یعنی بنا بر فعالیت ذهنی افراد، نه افراد آزاد « بازار آزاد»، بلکه افراد واقعی، افراد اجتماعی که آزادانه در شرایطی که به انتخاب آنها نیست، تصمیم می گیرند، تعیین می شود. به سخن دقیق از آن می توانیم به این نتیجه برسیم که درون حد و مرزهای معین بسیار انعطاف ناپذیر هیچ « قانون عینی» که بتواند نه فقط مزدها، بلکه ارزش نیروی کار و بنابراین اضافه ارزش را معین کند، وجود ندارد! نتیجه فوق العاده تناقض آمیز است؛ زیرا به نظر می رسد تمامی بنای « علمی» کاپیتال را فرو می ریزد و این در صورتی است که به تعریف کلاسیک علم بسنده کنیم. درواقع ما با علمی سر و کار داریم که قانون های اساسی آن حقیقتاً از نمونه قانون ها نیستند و بنابراین علمی است که هیچ فرضیه آن نمی تواند آزمون و بررسی شود.
    برای پی بردن به این تناقض و کوشش برای حل آن باید فکر مارکس را در جریان تحول آن درک کرد. قرار دادن شکل های پدیداری روی پایه شان بدین معنا نیست که یک تئوری اقتصادی را جانشین تئوری دیگر کنیم، بلکه مسئله عبارت از تخریب مقوله های اساسی اقتصاد سیاسی است که تنها نقاب های واقعیت هستند؛ زیرا این واقعیت نقاب از چهره برگرفته، واقعیتی است که موضوع واقعی علم است و بنابراین، واقعیت اقتصادی نیست. « ارزش»، « ارزش نیروی کار» تنها بیان تئوریک واقعیتی هستد که در نفس خود غیر اقتصادی است. درست از اینرو، مارکس ارزش نیروی کار را با مزد متوسط همانند دانسته است که رجوع مستقیم نرخ سود به سنجه نرخ اضافه ارزش، هر چند گذرا، به عنوان یک جنبه تحلیل ممکن نبود. نتیجه فصل VI در سبک خود ما را به واقعیت اساسی، به واقعیتی که رها از همه سنجه هاست، هدایت می کند. مارکس از قلمرو گردش ساده « که مفهوم ها، ایده ها و روش های نگرش را برای مبادله گر آزاد عادی فراهم می کند» به قلمروی واقعیت شیوه تولید سرمایه داری پا می نهد و « ما در آن چه به نظر می آید شاهد آنیم که دگرگونی معینی در سیمای شخصیت های درام ما به وجود آمده است. آدم پولدار قدیم ما پا پیش می گذارد و به عنوان سرمایه دار گام نخست را بر می دارد. دارنده نیروی کار در پس پشت او به عنوان کارگر او راه می افتد. سرمایه دار با تمسخر، قیافه جدی و پُرکار به او می نگرد. کارگر کم رو، مردد، نافرمان مانند کسی است که پوست خاص خودش را به بازار عرضه می کند و جز برای دباغی شدن انتظار دیگری ندارد». (51) این یک تصور نیست. این خود واقعیت است که مقوله های اقتصادی آن فقط بیان تئوریک دارند. در تولید سرمایه داری کارگر « پوست» اش را می فروشد که نامواره تئوریک آن « نیروی کار» است. البته، او کار دیگری نمی تواند بکند؛ چون برای زیستن باید از زندگی خود مایه بگذارد. و در آن واحد نمی تواند به چشم پوشی از این زندگی ادامه دهد. او ناگزیر است آن را حفظ کند و بکوشد پوست اش را تا آنجا که ممکن است گران بفروشد. (52)

4- مفهوم قانون ها
    دشواری هایی که « قانون های شیوه تولید سرمایه داری» در بر دارند، دشواری های عمومی تئوری مارکس را آشکار می کند و این در صورتی است که آن را فقط به عنوان یک تئوری اقتصادی در نظر گیریم. حتی برخی اقتصاددانان مارکسیست تئوری ارزش - کار را به عنوان « متافیزیک» رد می کنند. چون در واقع بسیار دشوار است که آن را در شکلواره صوری علم اقتصاد، به ویژه آنگونه که طی قرن 20 توسعه یافته است، واردکرد. پس باید پذیرفت که تئوری مارکس چیزی « در این سوی اقتصاد» یا « فرا اقتصاد» است. این تئوری به تلخیص تجربه اکتفا نمی کند. بلکه همزمان یک « تز هستی شناسی» یک تز درباره وجود چیزی است که در پدیدارهای اقتصادی نمودار می گردد.
    مسئله عبارت از نفی فایده پژوهش های مارکسیسم ریاضی نیست. عقلانیت هایی که به طور موضعی این چنین نشان داده شده اند می توانند نتیجه های علمی داشته باشند. اما آنها تحلیل ما را باطل نمی کنند. « قانون» ها تجربه اقتصادی آمپیریک یا فقط روش غیر مستقیم را در نظر نمی گیرند. زیرا آنها صرفاً قانون های گرایشی هستند. پس هنگامی که از قانون های علمی صحبت به میان می آید. باید توجه داشت که قانون های مارکس قانون ها به مفهومی که به طور عموم آن را می فهمیم نیستند. بلکه اصول تشریحی مادی هستند که امکان درک حرکت ظاهر را آن گونه که در قلمرو اقتصادی بر پایه سطح دیگری از واقعیت دیگر و نظم دیگر در بیان می آید، فراهم می آورند. بنابراین، علم های مدرن به طور مشخص توضیح های استوار بر نظم دیگری از واقعیت را، به جز نظمی که موضوع علم را تشکیل می دهد، رد می کنند. از نظر دوهم (53) تئوری فیزیک به انتخابی متافیزیک وابسته نیست. این تئوری وسیله قراردادی اقتصادی برای طبقه بندی تجربه ها به شکل قیاسی است. دوهم به ویژه تصریح می کند که غایتمندی تئوری فیزیک توضیح جهان نیست. از نظر مارکس مسئله عبارت از نه طبقه بندی آنچه که مشاهده پذیر است، بلکه بیان چیزی است که خود را درگیر اصلی می بیند که نتیجه علم تجربی نیست.
    از اینرو، قانون های مارکس با قانون های علم ها که عبارت از قانون های جبرباورانه به مفهوم دقیق یا قانون های آماری است، تفاوت دارد. رنه توم از علم معاصر به خاطر فرمولبندی فانون هایی که امکان پش بینی می دهند، اما امکان درک کردن نمی دهند، انتقاد می کند. (54) می توان گفت ک قانون های مارکس عکس علم معاصر عمل می کنند. آنها امکان درک کردن می دهند، اما امکان پیش بینی نمی دهند. قانون های نیوتن امکان می دهند که جایگاه های ویژه سیاره ها را پیش بینی کنیم؛ اما در واقع چرایی آن را توضیح نمی دهند. فقط می گویند که این قانون است. قانون های مارکس امکان پیش بینی تاریخ بحران آینده و پایان شیوه تولید سرمایه داری را نمی دهند، اما توضیح می دهند که چرا این بی معناست که افراد از این جهت از گرسنگی می میرند که جامعه بسیار ثروتمند است.
   قانون نزول گرایشی، ساز و کارهای عمومی تولید در مناسبات سرمایه داری را روشن و تشریح می کند. اما امکان نمی دهد تحول واقعی نرخ سود پیش بینی شود. قانون ها آنچه را که بالقوه در رابطه های اجتماعی وجود دارد، توضیح می دهند. اما آنچه را که در عمل وجود دارد توضیح نمی دهند. کاملاً برعکس آنچه در عمل وجود دارد گرایش هایی هستند که با نزول گرایشی نرخ سود مقابله می کنند. از اینرو، توضیح بحران 1974 اغلب نزول درازمدت نرخ های سود را در « نظام تنظیم فوردیستی» تصریح کرده است. اما دهه 80 برعکس شاهد بالا رفتن آشکار نرخ های سودی است که سهم عظیم آن به جیب سرمایه مالی سرازیر شد، بوده است. در این میان سرمایه صنعتی با بازسازی فوق العاده خود از ظرفیت های خود - تأمین مالی موسسه ها سود برده است. با اینهمه، این دو جهت متضاد حرکت را نمی توان با بسنده کردن به یک قرائت از کتاب سوم کاپیتال توضیح داد. عامل های متعدد در ظاهر بیرونی می توانند آن را توضیح دهند. از اینرو، آلن لی پیتز و دنیس کلر اهمیت مبارزه های اجتماعی، به خصوص مبارزه های سازمان های اجتماعی را در پایان دهه 60 که به بحران جدی بهره وری سرمایه انجامید، نشان دادند. برعکس، به درستی به نظر می رسد که بالا رفتن سود در دهه 1980 نمی تواند به یک گروه نوسازی ها به مفهوم شومپتر نسبت داده شود؛ بلکه بیشتر به تعرض اجتماعی سرمایه داران علیه مزدبران مربوط است که از یکسو به تشکیل « ارتش ذخیره صنعتی» و از سوی دیگر، به زیر سئوال بردن قراردادهای اجتماعی و همه دستاوردهای کارگران می انجامد. چنانکه در کشوری مثل ایالات متحد موجب تنزل شدید مزدها طی سال های 95- 1975 گردید.
    قانون نزول گرایشی نرخ سود باید برای توضیح بالا رفتن سودها و سپس دوباره برای توضیح نتزل یا برعکس به کار رود. پس همین قانون باید به ما بگوید که چرا همان علت ها نتیجه های متفاوت تولید می کنند. اگر این قانون به این امر نایل آید بعد برای گذراندن آزمون پوپر دشواری هایی خواهد داشت. برای درک آنچه در فرمولبندی قانون ها موضوع بحث است، باید آنها را به پایه شان رجوع داد و به یافتن تبارشناسی شان پرداخت. چنانکه میشل هانری در این باره می نویسد: « برای درک ماهیت سرمایه، طبیعت خاص آن و امکان آن بجاست روی همه آنچه که در روند تولید عینی وجود دارد، خط کشید و مانع از آن شد که عنصر ذهنی در نفس خود محدود گردد». (55) میشل هانری تصریح می کند که هیچ جا در فلسفه غرب ما چنین معنی از ذهنیت را تا این حد بنیادی نمی یابیم. مارکس به تحلیل تمامی اقتصاد سیاسی می پردازد و هر آنچه را که عینی و علمی است و می تواند به شکل ریاضی در آید حذف می کند تا به دانشی برسد که معرفت بسیار ساده شئ است. از اینرو، برای درک معنی نرخ اضافه ارزش باید هر آنچه را که در روند تولید عینی است، انتزاع کرد: « پس تحلیل ناب ایجاب می کند که این بخش از ارزش محصول که در آن ارزش سرمایه ثابت نمودار می شود و این سرمایه را مساوی صفر قرار می دهد، انتزاع کرد. این کاربُرد ریاضی مورد استفاده همه قانونی هایی است که با کمیت های متغیر و کمیت های ثابت عمل می کنند و کمیت ثابت تنها به وسیله جمع و تفریق به متغیر وابسته است». (56) نباید اینجا خود را با قانون ریاضی فریب داد. البته، به شکل ریاضی درآوردن یک شیوه ساده کردن است که هدف آن روشن گردانیدن واقعیت اساسی، استثمار سرمایه داری است. وانگهی مارکس این را خوب می دانست که به طور کلی نمی توان تمام تولید را به کار محدود کرد. چون کار گذشته به « کار مُرده» تبدیل می شود و این به درستی وزن فزاینده کار مرده (کار گذشته) را در برابر کار زنده نشان می دهد؛ کاری که اکنون اضافه ارزش تولید می کند و پایه قانون نزول گرایشی نرخ سود است. پس مارکس با طرح معادله 0 = c طرز کار پدیداری شیوه تولید سرمایه داری را تحلیل نمی کند، زیرا این شیوه تولید تفکیک کار و وسیله های تولید و بنابراین تقلیل ناپذیری سرمایه ثابت به سرمایه متغیر را ایجاب می کند. برعکس، او به تجربه ای از فکر دست می یابد که طرح برهان را تغییر می دهد و از تحلیل طرز کار و قانون های شیوه تولید سرمایه داری - موضوع اقتصاد سیاسی کلاسیک - به واقعیت ذهنی که اقتصاد را بنا می نهد، گام می گذارد و بنابراین هم سخن با میشل هانری در سطح هستی شناسی قرار می گیرد. از اینرو، اقتصاددانان مسئله نرخ سود را به عنوان نخستین مسئله طرح می کنند؛ در صورتی که مارکس تمام تحلیل خود را بنا بر مفهوم بسیار کم تر « عملی» نرخ اضافه ارزش مفصل بندی می کند. نرخ سود به عنوان سیستمی که قانون های « اجتناب ناپذیر» دارد، به طرز کار عینی اقتصاد مربوط است. نرخ اضافه ارزش در نفس خود مستقیماً به کارگر به عنوان شخص مربوط است. درک تحلیل مارکس، درک این مطلب است که او موضوع را با قراردادن « اقتصاد» میان قلاب آغاز می کند! از اینرو، مارکس مفهوم عمیق قانون اقتصادی را از افزایش ترکیب آلی سرمایه بیرون می کشد: «از نقطه نظر سرمایه، این واقعیت [که ثروت اجتماعی بیش از پیش در شرایط کار در بیان می آید] نه از این طریق که یک جنبه از فعالیت اجتماعی - کار مشخص - به گوهر بی وقفه فزاینده جنبه دیگر، جنبه کار زنده، ذهنی مبدل می گردد، بلکه از این طریق که شرایط عینی کار در برابر کار زنده استقلال بیش از پیش مفرط و واضح در ساحت آن کسب می کند، نمودار می شود (و این برای کارمزدبری مهم است). این است که ثروت اجتماعی خود را در نسبت های دم افزون همچون یک قدرت بیرونی و مسلط در برابر کار نشان می دهد». (57)
    جستجوی تصدیقی درباره نزول گرایشی نرخ سود در ترازنامه های موسسه ها کار بیهوده است. تأیید این قانون هر روز در زندگی افراد، در تبعیت فزاینده از ماشین، در جانشین شدن منظم کار مرده به جای کار زنده و بالا رفتن ناگزیر « ارتش ذخیره صنعتی» ملاحظه می شود. مارکس در این باره نوشت: « امکان ازدیاد نسبی جمعیت کارگر در مقیاسی که تولید سرمایه دار توسعه می یابد، فزونی می گیرد. این امر نه بخاطر اینکه بهره وری کار اجتماعی کاهش می یابد، بلکه برعکس به خاطر اینکه این بهره وری افزایش می یابد. پس دلیل آن عدم تناسب مطلق میان کار و وسیله های زیست (یا وسیله ها برای تولید آنها) نیست، بلکه عدم تناسب، محصول استثمار سرمایه داری کار، میان افزایش تدریجی سرمایه و نیاز نسبی کمتر آن به جمعیت فزاینده است». (58) این عدم تناسب می تواند به طور تجربی هر روز بدون نمودار شدن در معادله های اقتصاد سنجی نئوکلاسیک ملاحظه شود. ثروت ملی کشورهای بسیار پیشرفته در فاصله 1980 و 1995 در عمل 50% افزایش یافت. در صورتی که در همان دوره بیکاری به طور برق آسا رو به فزونی نهاد و فقر به سطح های از دیرباز فراموش شده رسید، چنانکه می دانیم طی تمام تاریخ بشریت، آفت های بزرگ، آفت های طبیعی (بیماری های مسری و قحطی ها و گرسنگی ها) بود و بهره وری بسیار ناچیز کار اجتماعی پاسخگوی آن نبود، ولی امروز فن و تکنیک به دشمن زحمتکشان تبدیل شده و بهره وری فزاینده کار اجتماعی همواره فقر بیشتری تولید می کند.
    ماشین حتی برای کارگری که شغل خود را حفظ می کند، نه فقط نقش ارباب بلکه مراقب را ایفاء می کند. بی رحم ترین سرپرست ها، ماشین های خودکار مجهز به دستگاه های خبرگیری است که امکان می دهند که « در زمان واقعی» رویدادها و حرکت های کارگر زیر نظر قرار گیرد. اگر روزگاری خرابکاری، خُرد کردن ماشین ها و همچنین خرابکاری کوچک معمولی جزو زرادخانه مقاومت کارگران بود، امروز، ماشین های خودکار مدرن دیگر مجال این کار را نمی دهند و برای کارگر چیزی جز تلاش برای غلبه کردن بر ماشین باقی نمی ماند.
   بدین ترتیب ما با یک دگرگونی شگفت انگیز روبروییم. قانون های مارکس که به تفصیل ملاحظه شد، اغلب انتزاع های دور از واقعیت تجربی است که اقتصاددانان آن را تحلیل کرده اند. اما در حرکت کلی جامعه در مدتی بالنسبه طولانی این قانون ها در مقیاس بیش از پیش وسیع بررسی شده اند. طی همین مدت، «علم اقتصاد» رسمی هر روز اندک اندک اهمیت بنیادی اش را آشکار می کند تا آنچه را که در حرکت زندگی انسان ها جدی است، بیان کند. پیش بینی های به عمل آمده به کمک مدل های بیش از پیش پیچیده توسط واقعیت رد شده اند و مداواهای ضربتی و در نهایت طبابت های معجزه آسای مورد ستایش کارشناسان همواره حاصلی جز رنج برای میلیون ها انسان نداشته است.

د- جبر باوری
    مارکس با معرفی اثر خود به عنوان علم قانون های تاریخی که با همان حدت نرمش ناپذیر قانون های طبیعت عمل می کنند، بهانه به دست منتقدان داده است که آن را به عنوان جبرباوری مربوط به علم قرن 19، نه علم معاصر رد کنند. انتقاد نوع دوم به این دلیل تئوری مارکس را بی اعتبار اعلام می دارد که جبرباوری علم های طبیعت برای تاریخ بشر وجاهت ندارد.
    بدیهی است که تفسیر متداول مارکس جبرباورانه است: تاریخ باید راه های از پیش معین را دنبال کند و نمی تواند از آن منحرف شود. بنابراین، چشم انداز جامعه کمونیستی که مارکس مدعی کشف آن در جنبش واقعی جاری زیر چشمان ما است، تبدیل به فرجام شناسی واقعی شده است. « علم» اینجا به عنوان مکاشفه و تنزیل عمل می کند. برحسب آن مرحله آینده خط سیر بشریت (کمونیسم) مطمئناً باید فرارسد. زیرا شفیره سرمایه داری حاوی پروانه کمونیستی است. باید در این معرفی از مفهوم هگلی تاریخ خبر داد که اغلب برای برداشت مارکس « ستوده» نیست. باید از خود پرسید که در چه مقیاسی فکر عقلانی می تواند از کمونیسم چشم بپوشد. البته، این موضوع به شرح و بسط هایی نیاز دارد که دور از بحث ما است.
    در چه مفهوم مشخص می توان از جبرباوری نزد مارکس سخن گفت؟ نخست تفاهم روی خود کلمه ضرورت دارد. لغزش های مفهومی باعث خلط ضرورت و جبریت می گردد. با اینهمه، این دو اصطلاح به هیچوجه مترادف نیستند. لایبنیتس ضرورت را که همواره به نتیجه معین می انجامد و قانونی است که بر قلمروی ریاضیات و متافیزیک فرمانرواست. در برابر جبریت که فقط « دارای گرایش» است و به فیزیک و اخلاق مربوط می گردد، قرار می دهد. (59) وانگهی، این تقابل، تقابل بین قلمروی مونادهای ساده تابع قانون های فیزیک و قلمروی روح های مجهز به نیروی اندیشیدن و استعداد فعالیت برای یک هدف را در بر می گیرد. باید یادآوری کرد که تقابل بین ضرورت و جبریت یک اختلاف شدید آن طور که فرمولبندی لایبنیتس فرض آن را ممکن می سازد، نیست. جبریت یک ضرورت مخفف نیست؛ اینها اصل هایی هستند که در نظم های متفاوت قرار دارند. ضرورت به ذات ها مربوط است و تنها توضیح چیزی است که در هر ذات شرح گزاره هایی را ایجاب می کند که ذاتی سوژه اند. برعکس جبریت به پدیده های جهان مربوط است و از داوری های ممکن خاص مایه می گیرد. پس از نظر عقل گرایی کلاسیک، ضرورت به متافیزیک و ریاضیات مربوط است. در صورتی که جبریت در یک پایه برابری به فیزیک و اخلاق مربوط است. از اینرو، در علم های تابع در برابر یقین مطلق رده های نخست، یقین نسبی، یقین تحت شرایط قرار دارد.
    البته، این یقین نسبی درجه هایی دارد. یقین پیش بینی های فیزیک که مبتنی بر شناخت های قانون های طبیعت است، بر جبرباوری قوی دلالت دارد. در صورتی که در علم های بشری نه فقط پیش بینی ها فوق العاده دشوارند، بلکه شناخت خود قانون ها نامشخص است. جبریت خط سیر یک جسم تابع اتفاق های بیرونی است: اگر حادثه غیر منتظره ای رخ ندهد، جسم دقیقاً خط سیر پیش بینی شده تئوری ای را که با ابهام هایی می توان آن را تخمین زد، دنبال خواهد کرد. برعکس، جبریت انسان ها به عمل کردن در این یا آن جهت به هیچوجه به این ادعا که آنها آن را به انجام خواهند رساند یا حتی کوشش هایی برای انجام آن به عمل خواهند آورد، میدان نمی دهد. البته، تنها این کُنش ممکن است. هر چند مارکس اغلب « ضرورت انعطاف ناپذیر» قانون های طبیعت را یادآوری می کند، جبر باوری او بیشتر یک جبرباوری نوع دوم، یک جبرباوری خاص علم های ویژه انسان است که نوع گرایش ها و نه پیش بینی های معین را نشان می دهد.
    اما حتی اگر در این باب به قیاس نقد اقتصاد سیاسی با علم های طبیعت، مثل فیزیک اکتفا کنیم، هنوز باید مشخص کرد که مسئله عبارت از چه نوع جبرباوری فیزیک است. در حقیقت، نخستین وجه تمایز میان جبرباوری قوی علم های طبیعت و جبرباوری ضعیف کارهای بشر تقابل درون علم های طبیعت را شدت می دهد. در فیزیک کلاسیک، یک جبرباوری علّی و یک جبرباوری آماری تشخیص داده می شود. جبرباوری علّی که به وسیله « همان علت ها، همان معلول ها» خلاصه می شود، لاپلاسی است. جبرباوری آماری بر این پندار است که پیش بینی به عنصرهایی مربوط نیست که به عنوان فردی (این یا آن مولکول یک گاز) در نظر گرفته می شود، بلکه روی حالت کلی سیستم تکیه می کند. به طور مسلم نزد مارکس ما با دومی سر و کار داریم. قانون های شیوه تولید سرمایه داری در مورد یک سرمایه دار مصداق ندارد. بلکه تنها هنگامی که شیوه تولید سرمایه داری در مجموع آن را در نظر می گیریم، مصداق پیدا می کند. می توان بلندپروازی مارکس را در این گفته خلاصه کرد که او تلاش کرد یک « فیزیک اجتماعی آماری» ایجاد کند. اهمیتی که او برای کارهای کتله و در زمینه کاربرد اسلوب های آماری در علم های اجتماعی قایل بود، این تلاش او را نشان می دهد. با اینهمه، دو تفاوت مهم وجود دارد که مانع از همانندی کردن تئوری مارکس با فیزیک اجتماعی آماری است.
    نخست: فیزیک آماری پیش بینی های دقیق درباره تفاوت دو ارزش را به دست نمی دهد. تحلیل مارکس بنا بر طبیعت خود، هیچ پیش بینی برآورده شده را ارائه نمی کند، نه به خاطر اینکه مارکس مدل های کافی ریاضی در اختیار نداشت، بلکه به خاطر اینکه این تحلیل یک اقتصاد سنجی نیست، بلکه کوشش برای توضیح چیزی است که کارشناسان با اقتصاد سنجی برآورد می کنند. تئوری بحران های دوره ای (سیکلی) یک پیش بینی برآورد شده و عملاً واقعی نیست. مارکس دیرتر بحران های دوره ای را تأیید می کند و می کوشد تواتر متوسط شان را بر پایه ابزارهای آماری ارزیابی کند. اما هیچ جا تئوری مارکس امکان این توضیح را نمی دهد که چرا بحران ها تقریباً هر ده سال در فلان دوره و یا هر 6 یا 7 سال در دوره دیگر و غیره رخ داده است. در این زمینه مارکس به بررسی های صرفاً تجربی، به خصوص بررسی هایی که به وسیله انگلس بر پایه شناخت او از « درون» گردش کالاها به عمل آمده، اکتفا می کند. حتی می توان دورتر رفت و تأیید کرد که تئوری بحران های دوره ای به معنی خاص کلمه نزد مارکس وجود ندارد. یک تئوری سیکل وجود دارد که از گردش دو گانه کالا و پول نتیجه می شود. یک تئوری بحران به طور کلی یا دستکم یک تئوری امکان صوری بحران ها در تحلیل کالا در نخستین بخش کتاب اول کاپیتال وجود دارد. اما در واقع تئوری بحران های سیکلی با این کیفیت را نمی یابیم. ژان دوره آن را به شکل متناقض تأیید می کند: « تئوری مارکسیستی بحران ها سنگ پایه بسیار مهم ساختمان سوسیالیسم علمی است. مارکس هیچ جا توضیح منظمی درباره آن نداده است». (60)
    هنگامی که مارکس برای پیش بینی های اقتصادی (61) می کوشید، بنابر شرایط بیشتر وقت ها روی عنصرهای ویژه تئوری خود تکیه نمی کند، بلکه بیشتر روی پایه ایده های مشترک برای همه اقتصاددانان تکیه می کند. ما نیز با تمرکز روی پیش بینی اقتصادی تنها به یک جنبه تئوری مارکس توجه می کنیم؛ زیرا هنوز کمتر مسئله عبارت از پیش بینی انقلاب است، هر چند مارکس مانند همه انقلابی ها همواره به اعلام انقلاب اجتماعی مثلاً برای هفته بعد گرایش داشت، اما بعد تأیید می کند که تاریخ پایبند مرحله های آینده که او آن ها را نشان داد، نیست.
    پس باید این تفاوت اساسی میان نقد مارکس و علم های طبیعت را تأیید کرد. نقد مارکس با وجود اثبات خود به عنوان تئوری جبرباورانه هیچ پیش بینی از آینده بر حسب عنصرهای تعیین کننده از پیش گردآمده به عمل نمی آورد. اغلب پس از پوپر تکرار کرده اند که تئوی مارکس به دلیل تئوری ایدئولوژی آن « ابطال ناپذیر» است، درست مانند روانکاوی که به دلیل تئوری پایدار ابطال ناپذیر است. در واقع، اگر تئوری مارکس « آزمون پوپر» را بر نمی تابد، به خاطر این نیست که از پیش هر کوشش برای ابطال را رد می کند، بلکه به خاطر این است که « علمی تفسیری» است که به پیش بینی هایی که بتواند برای تجربه به کار آیند، منتهی نمی گردد.
    دوم: سیستم مورد عمل فیزیک آماری دستگاه تجربی است. خصلت آماری قانون از بررسی بیرونی شمار زیادی از عنصرهای همانند که رابطه های متقابل آنها پیشایندی اند، ناشی می شود. قانون ویژگی ها و خصلت های مجزای هر فرد (مثل یک مولکول در گاز) را برای فرمولبندی رابطه های میان کمیت های متوسط کنار می گذارد. فشار گاز یک کمیت سنجش پذیر است که با اینهمه برآیند کنش های پیشایندی فردی هر مولکول است. افرادی که در بازار، از جمله بازار کار دیدار می کنند، می توانند با این مولکول ها مقایسه شوند و از برخوردهای متقابل آنها قیمت بازار که بعد بوسیله رقابت شکل می گیرد، بوجود می آید. البته، رابطه های میان کمیت های بوجود آمده در بازار که بعد بوسیله کُنش نامعلوم افراد شکل می گیرند به واقعیتی بسیار عمیق وابسته اند. از اینرو، رابطه های میان افراد به صورت پیشایندی نمودار می گردد، اما برای مارکس این یک توهم است. در واقع، رقابت نخست خود را به مثابه چیز بیرونی برای هر سرمایه دار (یا برای کارگران از زمانی که آنها در فروش نیروی کار رقابت می کنند) می نمایاند. اما مارکس می گوید که رقابت در حقیقت وسیله است که بنا بر آن « قانون های درونی شیوه تولید سرمایه داری» عمل می کنند. این بیان مسئله برانگیز است. اگر این فرمول را بدون پرسش بپذیریم، کاملاً رمزآمیز است. قانون های « درونی» غیر قابل بررسی از راه تجربه یا دستکم قابل بررسی فقط به طور نامستقیم و به قیمت تفسیر، به مثابه « دست نامریی» شیوه تولید سرمایه داری جلوه می کند. (62) مارکس به آن بسنده نمی کند، پس او ناگزیر بود نشان دهد که این قانون های درونی چگونه عمل می کنند. درست مانند آنچه که جریان دارد لی پیتز آن را در برابر اقتصاد بیرونی اقتصاد درونی می نامد. از اینرو، کتاب های دوم و سوم « کاپیتال» پس از اینکه کتاب اول ماشین سرمایه داری را مدلل و مکانیسم مخفی آن را آشکار کرد، هدف خود را توضیح این مطلب قرار داد که مجموعه چگونه عمل می کند. تبدیل ارزش ها به قیمت نخستین گام برهانی است که مارکس نتوانست آن را تا پایان پیش ببرد. به بیان دیگر، جبرباوری اساسی جبرباوری ای نیست که شکل بیرونی را با شکل دیگر آن در عرف تجربه گرایانه پی آیندی یک پدیده و پدیده دیگر را پیوند می دهد؛ بلکه جبرباوری ای است که توضیح می دهد چگونه ساختار درونی بیرونی جلوه می کند.
    می کوشیم این را باز به ترتیب دیگر فرمولبندی کنیم. تئوری مارکس دارای این ویژگی است که یک تئوری جبرگرایانه از نوع فیزیک یا بنا بر قیاس تنها شکل دورنما نیست. مارکس تأیید نمی کند که پدیده A لزوماً به وسیله پدیده B دنبال می شود و حالت E1 یک سیستم لزوماً به سوی حالت E2 تحول می یابد. او فقط تأیید می کند که حالت E1 و حالت E2 هر دو به وسیله یک واقعیت بسیار اساسی که به کلی از درجه دیگر است، قابل توضیح اند و این خارق العاده است! زیرا ارزش از همان درجه قیمت و ارزش نیروی کار که مبتنی بر مزد است و در سطح دیگر قرار دارد، نیست. رابطه ها میان حالت های E1 و E2 حرکت ظاهری را نشان می دهند که مارکس حرکت واقعی درونی آن را جستجو می کند. این حرکت درونی علت است. به عقیده مارکس حالت ها تنها در شرایط معین، یعنی مشخص و به طور محسوس معین نمودار می گردد. اما مارکس هرگز تأیید نکرده است که حرکت واقعی درونی توالی حالت های ظاهری را معین و بنابراین به دقت پیش بینی پذیر می کند. برعکس، مارکس سال ها کار خود را صرف این موضوع کرد که نشان دهد چگونه حرکت ظاهری در واقعیت متفاوت با آن چیزی است که توانسته بود با کاربرد روش جبرباورانه « قانون» های حرکت واقعی، همچنین قانون نزول نرخ سود که یک قانون گرایشی است و نیز شکل بندی قیمت های تولید و قیمت های کالاها را پیش بینی کند و در ضمن به « پیروی» از قانون ارزش به این نتیجه برسد که حرکت قیمت ها به طور کلی (مبلغ قیمت ها هر چه باشد همواره برابر با مبلغ ارزش هاست) مستقل از ارزش جلوه می کند.
    و باز لازم به توضیح است که از نظر اثبات گرایی، پدیدارها بنا بر واقعیت پنهان در بیان نمی آیند؛ اگر ماهیت را در مقابل نمود قرار می دهیم، این تنها بنا بر ته مانده علاقه به متافیزیک قدیمی است. وقتی می گوییم برخلاف نمودها زمین دور خورشید می گردد، اثبات گرای ناب و نرمش ناپذیر تصور می کند که فقط می گوییم آسان تر این فرضیدن است که زمین دور خورشید می گردد تا محاسبه های ستاره شناسی انجام گیرد. برعکس، از نظر مارکس زمین « واقعاً» دور خورشید می چرخد. واقعیت پنهان واقعیتی واقعی است، نه یک حیله محاسبه. به بیان دیگر، دترمینیسم عملی نیست، بلکه وجود شناسی است. در این مفهوم دترمینیسم مارکس می تواند یک دترمینیسم قوی نامیده شود. اما با این حال واقعیت پدیداری نتیجه شمار تا اندازه زیادی حرکت های اساسی است که پیش بینی ناپذیر می شود. در این مفهوم دترمینیسم مارکس دترمینیسم ضعیف است.
    هنوز باید دو مفهوم دترمینیسم را تمیز داد: دترمینیسم رو به گذشته که همواره به کار گرفتن آن ممکن است و دترمینیسم رو به آینده که فقط در شمار معینی از موردهای کاملاً مشخص و بنا بر حالت های ویژه مثلاً در قلمروی علم های طبیعت عمل می کند. این دترمینیسم دوگانه ساختار ذهنیت و عینیت را تأیید می کند. انسان ها خود تاریخ خود را در شرایطی که خود آن را انتخاب نکرده اند، می سازند. ولی با اینهمه، آنها نتیجه کُنش گذشته انسان ها هستند. این فرمول می تواند اینگونه تفسیر شود: کُنش گذشته که به هر کس تحمیل می شود به پدیده عینی تبدیل شده است و بدین ترتیب کُنش او را با تعیین رابطه های آن معین می کند. اما از این حیث که او فرد زنده است، هر فرد به طور ذهنی در شیوه مطرح کردن این رابطه ها که به او تحمیل شده آزاد است. او می تواند زیر تأثیر « عاطفه» ها منفعلانه یا برعکس، به هدایت عقل که مبتنی بر شناختی است که ما مشخص می کنیم، فعالانه رفتار کند. انقلاب اجتماعی در هر شرایط ممکن نیست. شرایط آن دقیقاً بنا بر تحول تاریخی و امکان های موجود تعیین می شود. اما انقلاب اجتماعی بی آنکه کارگران خودشان به طور ذهنی برای هدایت فعالیت شان تصمیم بگیرند، وجود ندارد. پس تاریخ بشری هرگز به « موضوع» علم تقلیل پذیر نیست و از اینرو، هرگز به کلی «جبرگرایانه» نیست ولی با اینهمه مشخص باقی می ماند.


پی نوشت ها
1- مارکس در فقر فلسفه، علم «نظریه پرداز» صرفاً اندیشه گر را در برابر علم « انقلابی» محصول «جنبش تاریخی» قرار می دهد و آنها را با شناخت کامل علت پیوند می دهد (PL1, page 93 ) این تمایز در متن های دوره کمال دیده نمی شود.
2- باید توجه داشت که سوسیالیست های تخیلی طرح خود را آنطور که به طور منطقی از علم جدید ناشی می شود، معرفی می کنند. کمونیسم مارکس بنوبه خود توسط جریان های رفرمیسم در پایان قرن 19 و در آغاز قرن 20 به مثابه چیز غیر عملی و آرمانشهری رد شد است.
3- Karl Grün, cité par Marx in L´historiographie du socialisme vrqi Pl 3, page 689
4- Le Manifeste communiste, PL 1, page 193
5- Cf. Correspondance de Vera Zassoulitch et Marx (16 février/ 8 mars 1991)- PL 2, page 1556-1573
6- Engels: Anti-Dühring, page 56
7- Hegel: PhG-Aubier, page 61
8- Capital I, Préface à la première edition- PL I, page 548
9- Capital I, Préface à la première edition – PL I, page 549
10- Capital I, Conclusion, PL 1, page 1239
11- Capital I, XIV, 1 PL 1, page 915
12- Capital I, XIV, I PL 1, page 905
13- In Marx critique de Darwin
14- مارکس درباره لی بیگ می گوید: «این یکی از شایستگی های ماندگار لی بیگ در آشکار کردن تمام و کمال جنبه منفی کشاورزی مدرن از نظر علمی است. Capital I, XV, 10, PL 1 1, page 998-Note (a) اتفاقاً این ملاحظه است که توجه مارکس را نسبت به مسئله های صرفاً علمی فاش می کند. البته، در مورد مسئله هایی که می توان امروز آن را زیست محیطی خواند. در 1865، مارکس یک دفتر به تحلیل خود درباره لی بیگ اختصاص داد.
15- او به تندی از کسانی انتقاد می کند که وضع و حالت های سخت برتری پس از واقعه را به خود می دهند. چنانکه هنگامی که دورینگ با شانه بالا انداختن ریشخند آمیز پتی را مطرح می کند، مارکس « اسلوب های مسخره ای» را به یاد می آورد که لاوازیه هنوز در قلمرو آمارها به کار می برد و نتیجه می گیرد: « هنگامی که فاصله ای را ملاحظه می کنیم که آمار امروز را از هدفی که پتی به خط های بزرگ اختصاص داده بود، جدا می کند، همه ساده لوحی و بیهودگی کسی را می بینیم که دو قرن پس از واقعه باز این حالت برتری را می پذیرد».
(Extrait de l´Anti-Dühring, PL 1, page 1502)

16- Voir Gaston Bachelard: "La formation de l´esprit scientifique"
17- دست کم از نخستین بخش این قرن، از پایان قرن 19 شاهد نخستین تئوری های عام بوده است که نه از دترمینیسم دقیق، بلکه از دترمینیسم آماری استفاده می کند.
18- بنگرید به میشل واده، همانجا.   
19- اندیشه ای که قانون های طبیعت می توانند تغییر کنند، توسط هانری پوانکاره بررسی شده است. (بنگرید به: تحول قانون ها در واپسین اندیشه ها).
20- مارکس در بررسی هایش درباره بهره مالکانه تفاضلی از « فرض اشتباه» ریکاردو انتقاد می کند که طبق آن « بهره مالکانه تفاضلی ضرورتاً متضمن حرکت به سوی زمین های همواره بدتر و بازده بی وقفه کاهنده کشاورزی است» (Capital III, VI, 21 – PL 2, page 1326)
21- لویی ژیل؛ اقتصاد سرمایه داری: یک تحلیل مارکسیستی.
22- Voir Capital III, III, 9 PL 3, page 1000 et sq.
23- بنگرید به دکارت: اصل های فلسفه (دومین بخش)
24- Ernest Mandel: Traitte d´économie marxiste Tome 1
25- Capital III, Troisième section, Chap, IX-PL 2, page 1002
26- Principes d´une critique de l´économie politique- PL 2, page 284
27- Capital III, III, 9 PL 2, page 1002
28- Emest Mandel: Traitte d´économie marxiste Tome 1, page 213
29- Capital III, III, Conclusion, PL 2, page 1025
30- روزا لوکزامبورگ در پی جدل خود با برنشتین به سخنگوی این جریان فاجعه باور در جنبش سوسیالیستی و کمونیستی تبدیل شد. درباره « فاجعه باوری» روزا لوکزامبورگ بنگرید به « سرمایه داری و فاجعه» از اشتفن روسا
31- در « مارکسیسم و بحران ها» که در 1933 منتشر شد، ژان دوره عقیده دارد که « نزول نرخ سود علت مهم بحران هاست». او می افزاید که « این نزول تنها به « قانون گرایشی» مشهور، مورد تحلیل مارکس مربوط نیست». بدین ترتیب، ژان دوره وسیله های ویژه ای را در نظر می گیرد که بنا بر آن به طور موقت نزول نرخ سود متوقف می شود. از جمله این وسیله ها دخالت دولت، هزینه های تسلیحاتی، و همچنین علت های ویژه ای است که باعث می شوند در زمان معینی این تمهید ضد بحران دیگر عمل نکند.
32- Capital III, III, Conclusion, PL 2, page 1028
33- Capital III, III, Conclusion, PL 2, page 1026-27
34- Capital III, III, Conclusion, PL 2, page 1027
35- Alain Lipietz: Le monde enchanté, page 64
36- Capital III, II, 6. PL 2, page 952
37- Capital III, II, 6. PL 2, page 952
38- مطمئناً مسئله عبارت از یک محاسبه تئوریک، یک محاسبه بالقوه نیست، و نیز نه یک محاسبه قطعی که ایجاب می کند که ما بتوانیم در عمل ارزش ها را بشناسیم.
39- Capital III, II, 6. PL 2, page 957
40- Capital III, ilfo, PL 2, page 958
41- علاوه بر اثر آلن لی پیتز، می توان درباره این موضوع به «تورم سرمایه داری» ژان لوک دالمانی (ماسپرو 1972) که یک فصل را به مسئله تسعیر اختصاص داد، مراجعه کرد.
42- Jon Elster: Marx, une interpretation op. Cit. page 189
43- Lassalle, Offenes antwortschreiben, cité par Maximilian Rubel, PL1, page 1721
44- Glases marginales, Pl 1, page 1425
45- Capital, I, VI, 19, PL1, page 1032
46- Capital, I, VI, 19, PL1, page 1033
47- Capital, I, VI, 19, PL1, page 1038
48- Capital, I, VI, 6. PL1, page 722
49- مزد، بها، اضافه ارزش (PL1, page 529). در متن 1865، مارکس هنوز به طور بی تفاوت از اصطلاح های « ارزش کار» و « ارزش نیروی کار» سود می جوید، اما به درستی تصریح می کند که یگانه اصطلاح درست « ارزش نیروی کار» است. ابهام اصطلاح شناسی مربوط به این است که مسئله عبارت از یک متن جدلی است که در آن مارکس از تعیین « ارزش کار» توسط جان وستون انتقاد می کند. البته، مارکس این اصطلاح را ضمن مشخص کردن این نکته که آن بی بهره از معنی است، تکرار می کند. چون به معنی دقیق « کار» ارزش ندارد، بلکه در نفس خود سنجه ارزش است.
50- همانجا
51- Capital, I, II, 6 PL1, page 726
52- تحلیل تعیین مزد، تعین های سیاسی دارد. مارکس در دو جبهه مبارزه کرده است. یکی علیه کسانی که مبارزه طبقاتی را به مبارزه برای افزایش مزدها تقلیل می دهند. او یادآوری می کند که نمی توان نتیجه های بردگی را بر پایه بردگی از میان برد. او شعار برابری مزدها را به عنوان یک شعار ارتجاعی افشا می کند. همزمان او از کسانی که مبارزه اقتصادی برای مزدها را به سود مبارزه سیاسی یا به نام شعار عمومی لغو مزدبری رد می کنند، انتقاد می کند. و نیز این برخورد که خواست های بی واسطه با خواست های عمومی پیوند می یابد، مربوط به روشی است که مارکس « خودآگاه طبقاتی» را به عنوان فعالیت عملی که از خود زندگی بر می خیزد، درک می کند. مبارزه برای افزایش مزدها مبارزه در زمینه ای است که بنا بر دفاع بی واسطه از زندگی تحمیل شده است. البته این همچنین « قانون مفرغی» را که بنا بر آن شیوه تولید سرمایه داری ضرورت خاص خود را اثبات می کند، به پرسش می کشد.
53- Pierre Duhem: La théorie physique – Sa structure – son objet
54- Rene Thom: Prédire n´est pas expliquer
55- Michel Henry: op. cit. tome 2, page 295
56- Capital, I, IX, 1 – PL1, page 766-767
57- Principes d´une critique de l´économie politique, PL 2, page 284-285
58- Capital Livre, III, III, 9, PL2, page 1007-1008
59- Voir par exemple Discours de métaphysique
60- ژان دوره، همانجا، ص 73
61- از آن نمونه های متعددی را در مقاله های مورد نظر نیویورک دیلی تریبون می یابیم.
62- مارکس تنها نیست. کلاسیک ها و نئوکلاسیک ها با اینکه دایم به بازار رقابت کامل فرا می خوانند، همینکه فرض رقابت کامل طرح می شود، رقابت موصوف را از شکلواره شان می زدایند.