مشاهداتی مختصر
در حاشیه اعدام زندانیان سلفی کردستان


حسن صالح زاده


• به روند قضایی در نظام جمهوری اسلامی ایران ایرادات قانونی و انسانی زیادی وارد شده است. ولی موضوع بنده خارج از این حوزه می باشد و آنچه مرا به ذکر این مطلب کوتاه واداشت مشاهدات عینی و زمان بسیار اندکی است که با تعدادی از زندانیان سلفی سپری نموده ام و به نظرم بیان آنها شاید بتواند در موقعیت های خاصی مفید واقع شود ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
سه‌شنبه  ۲۶ دی ۱٣۹۱ -  ۱۵ ژانويه ۲۰۱٣


مرداد ماه سال ۱٣٨٨ است. من و ناصر در یک سلول دو نفره روزهای سخت دوران مبهم و سیاه خود را سپری می کنیم و تنها چند روزی است که با یکدیگرآشنا شده ایم. من خود را چنین معرفی می کنم "بی گناهم کاری نکرده ام یک سوء تفاهم به وجود آمده ولی به زودی از اینجا خواهم رفت". ناصر هم پاسخ می دهد "من در حین حادثه حتی در سنندج نبودم و در بوکان به سر می بردم کاری که نکرده ام، هر آن ممکن است همه چیز روشن شود و من دنبال زندگی خودم بروم".همانگونه که من به درستی می دانم خود را فریب می دهم در نگاه ناصر هم همان وضع نمایان است. در سلول تاریک و بسیار کوچک به کرات به مشکل بر می خوریم، به ویژه زمانی که یکی از ما رفع حاجت داشته باشیم. در داخل سلول یک دیوار کوتاه برای همه نیازهای شخصی بدون اینکه تهویه و بهداشت یا منفذی خاص داشته باشد. اگر چه در جهان بینی من و هم اتاقی ام نقطه مشترکی یافت نمی شود اما سرنوشت ما را در بخشی از زندگی سهیم ساخته است، در این شرایط دشوار تنها به سرنوشت فکر می کنیم و دیگر مشکلات را ناچیز می دانیم.
یک شب مأموران ناصر را فرا خواندند و بدون دادن فرصت خداحافظی او را از آنجا خارج کردند. پس از دقایقی چهار نفر دیگر در اتاقک ظاهر شدند. نقل و انتقالات بازداشت شدگان در اتاقها با چشمان بسته صورت می گرفت و کسی قادر به دیدن مأموران نبود. وقتی آنها وارد شدند و چشم بندهای سیاهشان را باز کردند، یکدیگر را باز شناختند و دقایقی بر شانه های یگدیگر گریستند و بلافاصله شروع به همدردی نمودند. این چهار نفر جزو افرادی بودند که پس از گذشت سه سال ونیم و در چند روز اخیر تحت نام زندانیان سلفی، حکم اعدام تعدادی از آنها به نامهای بهرام احمدی، اصغر رحیمی، بهنام رحیمی، محمد ظاهر بهمنی، کیوان زند کریمی و هوشیار محمدی از سوی مقامات حکومتی ایران در زندان قزل حصار به اجرا گذاشته شد و چهار تن دیگر از متهمان این پرونده به نامهای حامد احمدی، کمال مولایی، جهانگیر دهقانی و جمشید دهقانی با حکم اعدام روبرو هستند.
به وضوح دیده می شود که روند قضایی در نظام جمهوری اسلامی ایران از بدو حاکمیت تاکنون همواره مورد توجه نهادهای حقوق بشری و اجتماعی بوده و ایرادات قانونی و انسانی آن به کرات به مسئولین مربوطه یادآوری شده است. ولی موضوع بنده خارج از این حوزه می باشد و آنچه مرا به ذکر این مطلب کوتاه واداشت مشاهدات عینی و زمان بسیار اندکی است که با تعدادی از این زندانیان سپری نموده ام و به نظرم بیان آنها شاید بتواند در موقعیت های خاصی مفید واقع شود.
در تابستان ۱٣٨٨ پس از طی چند مقطع زمانی و مکانی بازداشت، همراه تنی چند از نیروهای امنیتی از شهر سقز به بازداشتگاهی در شهر سنندج منتقل شدم، که بعداً متوجه شدم اینجا بازداشتگاه اداره اطلاعات است (زنده یاد فرزاد کمانگر در یکی از نامه های آموزنده اش، آنجا را با کنجکاوی ماهرانه توصیف می کند). پس از سپری کردن چند روز در سلولهای مخوف انفرادی آنجا، مرا به اتاقی انتقال دادند که یک جوان متهم به عقاید سلفی در آن سکونت داشت. اگرچه ایشان خود را اهل شهرستان سردشت معرفی کرد، اما موضوع چیز دیگری بود. او دارای تفکر سلفی بود اما تا حدودی محافظه کاری می کرد که شاید دلیل آن رسم بی اعتمادی در زندانها باشد. در ظاهر مشخص بود که علاقه ای به تبلیغ اعتقادات خویش ندارد. او فارسی بلد نبود لذا اوقات روزانه خود را صرف آموزش فارسی به او به صورت شفاهی می کردم، اگرچه هیچ ابزار خواندنی یا نوشتاری در کار نبود. این جوان یک حالت دوست داشتنی و ساده لوحی داشت، در حین رفتن به محوطه هواخوری که به یک چاه عمیق خشک می ماند، مدام از مأمورینی که هیچ گاه شکل آنها را ندیدیم، سوال می کرد "حاجی راستی کی آزاد می شم؟" آنها نیز مدام می گفتند "یک ماه دیگر". او به من گفت: "که حدود ۶ ماه است این جواب تکراری را دریافت می کنم."
پس از گذشت چند روز این جوان ۲۴ ساله را نقل مکان دادند و فرد دیگری با یک قیافه کوچک، ریشی دراز و موهای ماشین زده شده جایگزین کردند. او ضمن ابراز محبت، خود را به نام ناصر، و روحانی فرقه سلفیت ساکن یکی از روستاهای دیواندره معرفی نمود. او خود را بی گناه می دانست و می گفت: "قبل از سفر آقای خامنه ای به استان کردستان افرادی از پیروان سلفی که قبلاً شاگرد من بوده اند" به یک پاسگاه نیروی انتظامی و یگان ویژه در سنندج حمله کرده که ربطی به من ندارد زیرا در حین ماجرا من در شهر بوکان به سر می بردم". در ادامه گفت: "من تنها دو ماه از ازدواجم می گذشت که بازداشت شدم، لذا حالا خیلی نگران همسرم هستم. من به دلیل اینکه چند برادر مجرد دارم مانع ماندنش در خانه پدری شدم و به خانواده پدر او هم اعتماد ندارم، زیرا چند برادر جوان دارد، در نتیجه توصیه کردم که به خانه خاله ام برود که همسری پیر و متدین و چند دختر دارد." لازم به ذکر است که مأمورین او را "ماموستا" خطاب می کردند. در مدت چند روزی که باهم بودیم مدام صداهای متنوعی از دیگر سلول ها به گوش می رسید. یکی به طور منظم اذان سر می داد. در سلول دیگری یکی مدام با فریاد و ناله به در و دیوار می کوبید و از خدا کمک و یاری می خواست که ناصر او را فردی ضعیف و فاقد ایمان می خواند.
پس از انتقال ناصر ۴ زندانی دیگر را جایگزین کردند که ٣ نفرشان عبارت بودند از ۲ برادر به نام های جمشید دهقانی و جهانگیر دهقانی و فرد دیگری به نام کیوان زند کریمی. آنان چند ماهی را زیر شکنجه های روانی و جسمانی در اوج بی خبری در سلولهای انفرادی به سر برده بودند، لذا به محض رویت یکدیگر، وضعیت و درد دلهای خویش را بی ملاحظه بازگو کردند که شاید دلیلش گذراندن چندین ماه در سلولهای انفرادی و تحمل سختی ها و رنج های فراوان بود. جهانگیر و جمشید تنها دو برادر یک خانواده و سخت نگران پدر و مادر پیرشان در سنندج بودند. لازم به ذکر است کسی که چند روز قبل مدام به در و دیوار می کوبید و می نالید، همان جمشید برادر بزرگتر بود.
در بازداشتگاه اداره اطلاعات سنندج علاوه بر بازجو، شخص مجهول الهویه ای بنام حاجی وجود داشت که برای گرفتن اعتراف از زندانیان بیشتر متوسل به مسائل روانی می شد. در نتیجه هر ۴ نفر از هم اتاقی های جدیدم فریب وعده های حیله گرانه حاجی را خورده بودند و اعتماد عجیبی نسبت به او داشتند. هر چند من نتوانستم حاجی را ببینم، ولی ایشان چهره نورانیش را به این افراد نشان داده بود. در طول شبی که با هم بودیم چندین بار به این زندانیان سر زد و با مهر و محبت بسیار به لحاظ کم و کسری امکانات جویای وضعیت آنان شد. آیا در این شرایط جواب زندانیان به غیر از تشکر می توانست چیز دیگری باشد؟!
به گفته خود زندانیان حاجی آنها را اقناع کرده بود که اگر با او کنار بیایند و اتهامات وارده را بپذیرند حداقل مجازات خواهند داشت و از این وضعیت شوم رهایی می یابند. ایشان از روی ساده لوحی اتهامات وارده را پذیرفته و اعتراف کرده بودند که به صورت مسلحانه به یک پاسگاه و ستاد یگان ویژه حمله کرده اند که منجر به کشته شدن چند نفر شده بود، این مورد هم دستاورد مهمی برای حاجی و هم دستانش به شمار می رفت. در عوض این اعتراف حاجی تک تک آنان را تسکین داده بود که نهایت مجازاتشان چند ماه تبعید به یکی از شهرهای ایران باشد، آن هم نه در زندان بلکه به صورت آزادانه. هدف مأموران بازجو کننده این بود که زندانیان تا روز دادگاهی این تعادل را حفظ کنند و روند سیر طبیعی خود را نگهدارد.
آن شب مشاجره هر ۴ نفرشان بالا گرفت بر سر اینکه چگونه حاجی را قناع کنند تا همگی به یک شهر تبعید شوند، لذا تصمیم گرفتند که در اسرع وقت در محضر حاجی تقاضای خود را مطرح کنند. حتی حاجی برادروارانه رهنمودها ی لازم را برای روز دادگاهی آنها هم تدارک دیده بود، به این صورت که به یکدیگر یادآوری می کردند که در دادگاه مواظب باشند و نگویند "از نظر ما شیعیان مسلمان نیستند، همان طوری که سلفیان می گویند". شاید آنها زمانی اهداف مهرورزانه حاجی و دیگر عوامل قضایی را درک کنند که خود را بر چوبه دار ببینند که در آن نه فرصتی برای بازگشت و نه گوش شنوایی برای بازگویی حقایق وجود داشته باشد. اینجاست که گاهی در دردناک ترین موقعیت ها تراژدی و کمدی با هم در می آمیزند.
شایان ذکر است که شگرد بکارگیری اعترافات روانی از زندانیان، تاریخچه بس طویلی داشته و همواره بر روشهای شکنجه جسمانی مقدم بوده است. وقتی وضع خود یا دوستان همدرد را در این موقعیت می دیدم به یاد خاطرات کاپیتان "تان" در جنگ ویتنام می افتادم که خود را مخترع اعترافات روانی دانسته و بخشی از تبحرات و مهارتهای خود را در برخورد با حبس شدگان را چنین بیان می کند: "عزیزم، امروز حالت خوب است؟ کمی رنگت پریده! می خواهی ناهار بخوری؟ شیر قهوه با نان شیرین می خواهی؟ مثل اینکه لاغر شده ای! باید کمی ویتامین بخوری! بیا بگیر اینها قرص تقویتی هستند، یکی صبح بخور و یکی شب، فراموش نکنی ها!" او در ادامه می گوید "یک شیشه قرص روی میزم گذاشته ام و با این روش همواره موفق بوده ام".

* حسن صالح زاده عضو سابق انجمن صنفی معلمان کردستان