کانادا، اوه کانادا!


شهریار هندی


• نامش زهره بود. کوتاه بود وگوشتالو . حدودا پنجاه سال داشت. بعلت اضافه وزن سریع اکثر لباسهایش برایش کوچک شده و تنها یکی دو دست لباس قابل استفاده برایش باقی مانده بود. انگلیسی اش خوب بود. خصوصا نگارش روان و شیوایی داشت. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
يکشنبه  ۱ بهمن ۱٣۹۱ -  ۲۰ ژانويه ۲۰۱٣


 
 نامش زهره بود. کوتاه بود وگوشتالو . حدودا پنجاه سال داشت. بعلت اضافه وزن سریع اکثر لباسهایش برایش کوچک شده و تنها یکی دو دست لباس قابل استفاده برایش باقی مانده بود. انگلیسی اش خوب بود. خصوصا نگارش روان و شیوایی داشت. در یک دوره یکساله نویسندگی در یو.بی.سی ثبت نام کرده بود و می خواست نویسنده یا روزنامه نگار شود.
یک سالی میشد که با یک ویزای تحصیلی به ونکوور آمده بود و لذا پس از پایان دوره میبایست کانادا را ترک کند، اما در نظر داشت با کمک وکیل ویزایش را به اقامت دائم تبدیل کند. دو سال قبل از عزیمت به کانادا از همسرش که یک وکیل دعاوی چپ گرا در تهران بود طلاق گرفته بود . آنطور که می گفت جز خواهرش در ایران خویشاوند نزدیک دیگری نداشت.
در گیلان بدنیا آمده بود. در اوان انقلاب و متعاقب فوت پدر و مادرش به همراه خواهر و شوهر خواهرش به تهران کوچ نموده بود. درآن دوره با گروهای سیاسی چپ شروع به همکاری نموده و همانجا نیز با همسر سابقش آشنا شده بود. در کانادا اما کاری به سیاست نداشت و بقول خودش می خواست مثل خیلی ها زندگی جدیدی را شروع کند و "اگه پاش بیافته " ازدواج کند .
آشنایی ما بصورتی کاملا اتفاقی و در ابتدای خط عابر تقاطع تیلوررود و مرین درایو در ونکوور غربی روی داد. می خواست طبق عادت ایران از خلوت بودن خیابان استفاده کرده و علیرغم قرمز بودن چراغ برای عابر پیاده ، از عرض خیابان عبور کند.
پشت سرش بودم و به انگلیسی او را از این کار بر حذر داشتم. برگشت و با لبخندی حق را به من داد. بقیه مکالمه مان به فارسی ادامه یافت و تقریبا بلافاصله دعوتم را برای قهوه در استاربکس پارک رویال پذیرفت. از اختلافات خود با شوهرش سابقش گفت و اینکه از او کتک هم میخورده است . همانند بیشتر زنها یا مردهای مطلقه، شاید داشت در انتقاداز طرف دیگر قدری مبالغه میکرد.
در ملاقاتهای بعدی از هر دری صحبت کردیم. از زندگی خصوصی مان گرفته تا مشکلات زندگی در غربت و صد البته، در باره سیاست !. بیش از هرچیز خودش را در خصوص اشتباهات فاحشی که در زندگی مرتکب گردیده بود سرزنش میکرد. در ونکوور تقریبا تنها بود و جز یکی از همدوره ای های یو.بی.سی اش بنام افسانه ، دوست دیگری نداشت.
ابتدا زندگی اش به روال عادی پیش می رفت. روحیه اش خوب بود و سرشار از امید به آینده. می خواست زندگی جدیدی را شروع کند، نویسنده یا روزنامه نگار شود و شاید شریکی برای بقیه دوران زندگی ا ش بیابد.
اما یک روز در اواسط 2010 پشت تلفن زد زیر گریه وبشدت از آینده اظهار نگرانی و حتی وحشت نمود. وکیلش برای انجام هزینه های مربوط به امور اقامت دائم مبالغی را طلب کرده بود که با امکانات مالی اش اصلا جور در نمی آمد. به این نتیجه رسیده بود که به این ترتیب، قبل از اخذ اقامت دائم که پیش شرط دستیابی به یک شغل مناسب نیز بود، پولش ته خواهد کشید. می گفت اینطور که پیش می رود ممکن است دیپورت شود. بعلت عدم اجازه اقامت حتی نمی توانست برای مقرری خط فقر( ولفر) در خواست دهد.
موضوع را با دوستش افسانه در میان گذاشتم. دریافتم که افسانه نیز در جریان است اما وضع مالی هیچکداممان در شرایطی نبود که بتوانیم کمک موثری به او نماییم. خودم بیکار بودم و افسانه نیز با دستمزدی اندک تامین هزینه های خود و دو فرزندش را بر عهده داشت. در تماس بعدی از او خواستم موقتا جایی کار بگیرد. هرکاری که شده ،حتی نظافتچی، و البته کار سیاه. گفت بنیه و توان اینطور کارها را ندارد، آنهم با توجه به حجم توان فرسای کار در کانادا که کمتر کسی از ما ایرانیان میانه سال از عهده آن بر می آمد.
مرتب به من و افسانه زنگ می زد و پشت تلفن گریه می کرد. می گفت خواهرش در ایران نیز دیگر نمی تواند کمکی برایش بفرستد. وضع روحی اش روز به روز بد تر می شد و از افسردگی شدید حکایت می کرد. می گفت روزهای متمادی از بستر خارج نمی شود، فقط گریه می کند و اینکه دو هفته است حتی یک شانه به موهایش نکشیده .
پیشنهاد کردم از داروهای ضد افسردگی که خودم مصرف می کردم برایش ببرم. موافقت کرد اما خواست آنها را پشت در آپارتمانش بگذارم و بروم، چون نمی خواست هیچکس او را در آن سرو وضع ببیند.
نفهمیدم آیا اصلا داروها را مصرف کرد و آیا به پزشک مراجعه کرد یا نه ، چون دیگر تماسی با او نگرفتم و به تلفن هایش نیز پاسخ ندادم ، چرا که تلفن هایش روحیه از قبل مستعد خودم را نیز بشدت در هم می ریخت. مدتی از او خبری نشد و منهم برای یک سفر ضروری یک ماهه عازم شرق کانادا شدم. یک روز قبل از عزیمتم تلفن زنگ زد .وقتی نام و شماره او را دیدم گوشی را بر نداشتم.
یکی دو هفته پس از بازگشت به ونکوور بصورتی اتفاقی افسانه را در خیابان دیدم و ضمن صحبت سراغ دوست مشترکمان را گرفتم. با تعجب گفت " مگر شما خبر ندارید ؟" و چون پاسخ منفی دادم گفت " ایشان الان در میان ابرها به سر می برند!". اندک زمانی بهت زده به او نگریستم. عاقبت کار خودش را کرده بود. ظاهرا وضعیت روحی و افسردگی اش به مرحله ای از وخامت می رسد که به کمک افسانه ،او را در بخش روانی بیمارستان "لاینز گیت" بستری می کنند. سه هفته در آنجا بستری بوده و پس از آنکه روان درما نهای حاذق! کانادایی از بهبودی اش اطمینان حاصل می کنند حکم به مرخصی او می دهند. دو شب بعد خودش را از بالکن طبقه هشتم آپارتمانش در "وودکرفت" به پایین پرتاب می کند.
از افسانه سراغ محل دفنش را گرفتم . می خواستم بروم ودسته گلی بر سر مزارش بگذارم (!) . گفت نمی داند و نمی خواهد هم بداند . ظاهرا نگرانی نا شی ازاحتمال عاقبتی مشابه که همواره در ذهن مهاجر تهی دست جولان می دهد، او را نیز همچون سایرین از پیگیری قضییه باز می داشت .
بعدها مطلع شدم که وزارت خارجه جمهوری اسلامی، در جریان بدل بازیهای حقوق بشری اش با وزارت خارجه کانادا ، نسبت به عدم تسریع در پیگیری پرونده قتل (!؟) زهره احسانی اعتراض نموده است.
شاید من در جریان تمام ماجرا قرار ندارم . نمیدانم آیا قضیه قتل بود یا خودکشی، و اینکه اگر قتلی در کار بود مسبب آن که یا چه می توانست باشد ؟ : خودش ؟ ما اطرافیان آن زمانش؟ وضعیت حاکم بر ایران ؟ شرایط زندگی در کانادا ؟، و یا مجموعه ای از همه اینها ؟.
شهریار هندی
14 ژانویه 2013
hendis32@yahoo.ca