رهایش یا حق تعیین سرنوشت -۵


منوچهر صالحی


• مارکس و انگلس با خواست حق تعیین سرنوشت خلق‌های اروپای جنوب شرقی به شدت مخالفت کردند، زیرا پیدایش چنین دولت‌هائی می‌توانست موجب تقویت نیروهای «بربر» ارتجاعی و تضعیف نیروهای «پیش‌رو» انقلابی در این قاره گردد ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
شنبه  ۷ بهمن ۱٣۹۱ -  ۲۶ ژانويه ۲۰۱٣


بغرنج خلق‌های بی‌تاریخ
مارکس در «نقد حق دولت هگلی» نوشت: «در دمکراسی قانون اساسی، قانون، حتی خود دولت فقط نوعی حق تعیین خلق است و تا زمانی که دولت نظمی سیاسی است، محتوای معینی از آن است. بدیهی است دمکراسی حقیقت تمامی اشکال دولت‌ را تشکیل می‌دهد و هرگاه دولت‌ها دمکراتیک نباشند، دروغی بیش نیستند.»[1] از این نوشته می‌توان به چند نتیجه ارزشمند رسید. نخست آن که مارکس بر این باور بود که فقط دولت دمکراتیک، یعنی دولتی که بازتاب دهنده اراده ملت باشد، دولتی حقیقی است. بنابراین همه دولت‌هائی که دارای ساختاری دمکراتیک نیستند، دولت‌های «دروغین» و فاقد مشروعیت‌اند. دو دیگر آن که چون در مناسبات سیاسی دمکراتیک همه شهروندان در برابر قانون دارای حقوق برابرند، بنابراین شرکت آن‌ها در انتخابات و دادن رأی به برنامه‌های احزاب مختلف چیز دیگری جز بازتاب «حق تعیین سرنوشت خلق» به دست خود نیست. نتیجه آن که خلق فقط در سپهر دولت دمکراتیک می‌تواند سرنوشت خود را تعیین کند.

مارکس و انگلس در «مانیفست حزب کمونیست» نه فقط بر این باور بودند که «بورژوازی در تاریخ نقش فوق‌العاده انقلابی ایفاء نموده است»[2]، بلکه هم‌چنین نشان دادند که «بورژوازی بدون ایجاد تحولات دائمی در افزارهای تولید و بنابراین بدون انقلابی کردن مناسبات تولید و هم‌چنین مجموع مناسبات اجتماعی نمی‌تواند وجود داشته باشد.»[3] و از آن‌جا که بورژوازی بدون بازار جهانی نمی‌تواند به زندگی خود ادامه دهد، بنابراین به هر کشوری که برود، بنا بر نیازهای تولید سرمایه‌داری خویش «همه و حتی وحشی‌ترین ملل را به سوی تمدن می‌کشاند»[4] و «ملت‌ها را ناگزیر می‌کند که اگر نخواهند نابود شوند، شیوه تولید بورژوازی را بپذیرند و آن‌چه را که تمدن نام دارد، نزد خود رواج دهند، بدین معنی که آن‌ها نیز بورژوا شوند.»[5] به‌این ترتیب می‌بینیم که آن‌ دو برای ملت‌های پیش‌رفته در متمدن سازی ملت‌های عقب‌مانده و «وحشی» نقش مثبتی قائل بودند. پس عجیب نیست که مارکس و انگلس نیز هم‌چون سیاستمداران بورژوا زمان خود که سیاست استعماری دولت‌های اروپائی را با برتری فرهنگی و فنی اروپائیان بر مللی که در سرزمین‌های مستعمره می‌زیستند، توجیه می‌کردند، در رابطه با خلق‌های «اسلاوها» و به‌ویژه خلق‌های اسلاو که در جنوب شرقی اروپا می‌زیستند و سرزمین بخشی از آن خلق‌ها مستعمره امپراتوری عثمانی و بخشی دیگر ضمیمه امپراتوری اتریش- مجار گشته بود، از برتری تاریخی و فرهنگی آلمانی‌ها بر ملل «اسلاو» سخن بگویند.

مارکس و انگلس اندیشه برتری تاریخی- فرهنگی خلق آلمان بر خلق‌های اسلاو را از هگل وام گرفتند. هگل در «پدیده‌شناسی روح»[6] و هم‌چنین در «سخن‌رانی‌هائی درباره تاریخ فلسفه»[7] مردم جهان را به دو گروه تقسیم کرد. او خلق‌هائی را که از گذشته خود آگاهند، «خلق‌های با تاریخ»[8] و مردمی را که از گذشته خویش بی‌خبرند، «خلق‌های بی‌تاریخ»[9] ‌نامید.[10] بنا بر باور هگل خلق‌هائی که توانسته‌اند فرهنگ نوشتاری به‌وجود آورند، چون توانسته‌اند گذشته خود را در حافظه فرهنگی خود ثبت کنند، چون به گذشته خویش آگاهند، پس خلق‌های با تاریخ و خلق‌هائی که نتوانسته‌اند از فرهنگ شفاهی فراتر روند، چون به گذشته خود ناآگاهند، پس خلق‌های بی‌تاریخ‌اند. نزد هگل تاریخ جهانی با پیدایش دولت قانون‌گذار آغاز می‌شود. بنابراین تفاوت میان خلق‌های با و بی‌تاریخ توفیری است که میان ساختار سیاسی- فرهنگی و هم‌چنین نهادهای دولتی و غیر دولتی این جوامع وجود دارد. بنا بر این برداشت، خلق‌هائی که دارای دولت‌های مستقل و قائم به‌ذات هستند، خلق‌های با تاریخ‌اند. در عوض خلق‌هائی که هنوز نتوانسته‌اند دولت مستقل خود را به‌وجود آورند و یا آن که دولت خود را از دست داده و به مستعمره دولت دیگری بدل گشته‌اند را هگل خلق‌های بی‌تاریخ نامید.

به باور هگل خلق‌های صرب، بلغار، آلبانی «بازمانده بربریت شکست خورده» و حلقه ارتباط میان ارواح اروپائی و آسیائی بودند. هگل هم‌چنین از خلق‌های اسلاو به‌مثابه جوامع کشاورزی نام برد. البته در نیمه سده 19 این تصور که اسلاوها فقط از شایستگی کار کشاورزی برخوردارند، در آلمان رایج بود. هگل در عین حال دولت پروس را بازتاب دهنده روح مطلق می‌پنداشت. او هم‌چنین پادشاهی پروس را که اندکی چهره مشروطه به‌خود گرفته و کمی نیز به استعمار گرویده بود‌، عالی‌ترین شکل جامعه بشری نامید.

نزد هگل خلق‌ها و دولت‌ها عوامل تعیین کننده تاریخ بودند، اما نزد مارکس و انگلس تاریخ چیز دیگری جز بازتاب روند مبارزه طبقاتی نیست که بخشی از این مبارزه خود را در روند انقلاب‌های بورژوائی و پرولتری برمی‌نمایاند. در همین رابطه انگلس در کوران انقلاب 49-1848 اصطلاح هگلی «خلق‌های بی‌تاریخ» را در رابطه با مبارزه‌ای که میان نیروهای انقلابی و ضدانقلابی اروپا در جریان بود، برای مشخص ساختن خلق‌هائی که به ضدانقلاب یاری می‌رساندند، به‌کار برد.

مارکس و انگلس با آن که در «مانیفست کمونیست» نوشتند «کارگران میهن ندارند»[11]، اما مدعی بودند که هدف تصرف قدرت سیاسی توسط پرولتاریا باید «ارتقاء» پرولتاریا به یک «طبقه ملی» باشد و حتی پرولتاریا پیش از آن که بخواهد به طبقه‌ای جهانی بدل گردد، نخست باید «خود را به‌صورت ملت در آورد.» [12] بنابراین برداشت، تلاش پرولتاریا برای رهائی خویش از مناسبات سرمایه‌داری هر چند دارای باری بین‌المللی است، اما همیشه از وجهی ملی برخوردار است، زیرا مناسبات اقتصاد و سیاست جهانی نیز از طریق مناسبات ملی بر زندگی پرولتاریای هر کشوری تأثیر می‌نهد.

از سوی دیگر آن دو مدعی شدند که بر اثر رشد و توسعه بورژوازی و آزادی بازرگانی و بازار جهانی و یک‌سانی تولید صنعتی و شرائط زندگی مطابق با آن، «جدائی ملی و تضاد ملت‌ها [...] بیش از پیش از میان» خواهد رفت.[13] اما می‌بینیم که برای دست‌یابی به‌چنین خواسته‌ای بشریت باید راه درازی را بپیماید. با آن که از زمان نوشتن «مانیفست بیش از 165 سال گذشته است، نه فقط تضادهای ملت‌ها کاهش نیافته‌، بلکه به ابعاد آن بیش از بیش افزوده شده است. دولت‌های ثروتمند سرمایه‌داری با جمعیتی نزدیک به یک میلیارد برای آن که بتوانند مابقی جهان را غارت کنند و از ثروت خود به ملت‌های فقیر چیزی ندهند، به دور سرزمین‌های خویش دیوارهای مرئی و نامرئی کشیده‌اند که تازه‌ترین آن دیواری است که در مرز یونان و ترکیه تأسیس شده است تا از ورود مهاجرین «غیرقانونی» به اتحادیه اروپا جلوگیری کند. شبیه همین دیوارها را می‌توان در مرز مشترک ایالات متحده آمریکا و مکزیک، اسرائیل و مصر، اسرائیل و مناطق اشغالی فلسطین و ... یافت.   

انگلس بنا بر اندیشه هگلی «خلق‌های بی‌تاریخ» در نوشتاری با عنوان «اسلاویسم دمکراتیک» یادآور شد «خلق‌هائی که هیچ‌گاه تاریخ خودی نداشته‌اند، خلق‌هائی که از لحظه‌ای که به نخستین پله تمدن پا نهادند، در قلمرو بیگانه‌ قرار داشتند و یا آن که در نتیجه سلطه بیگانگان مجبور به گام نهادن بر نخستین پله تمدن گشتند، از استعداد زیست برخوردار نیستند و هرگز به نوعی خودگردانی دست نخواهند یافت. و مهارت اسلاوهای اتریشی همین بوده است.»[14] به عبارت دیگر، انگلس بر این باور بود که اقوام اسلاو تباری که در آن دوران در امپراتوری اتریش- مجار می‌زیستند، اقوامی بی‌تاریخ بوده و هرگز نمی‌توانند به خودگردانی سیاسی- اقتصادی دست یابند. انگلس در همین نوشته مدعی شد «به‌غیر از لهستانی‌ها، روس‌ها و شاید هم اسلاوهای ترکیه، مابقی خلق اسلاو[15] به دلیل ساده‌ای آینده‌ای ندارد، زیرا مابقی اسلاوها فاقد نخستین شرائط تاریخی، جغرافیائی، سیاسی و صنعتی برای دست‌یابی به استقلال و برخورداری از استعداد زندگی‌اند.»[16]

در نوشته دیگری که انگلس و مارکس با عنوان «مبارزه مجارها» انتشار دادند، یادآور شدند که «آن بخش از خلق‌های اسلاو که نزدیک به هزار سال در وضعیتی پراکنده و دورافتاده از دیگران به‌سر بردند، عناصر توسعه و استعداد زیستن خود را مدیون خلق‌های غیراسلاوی هستند که با جنگ‌های پیروزمندانه خود آن‌ها را از نابود شدن در بربریت ترکان رهانیدند.»[17] به این ترتیب آن دو سلطه اتریش و آلمان بر خلق‌های اسلاو شرق و جنوب شرقی اروپا را که در آن دوران «حاملین انکشاف تاریخی» بودند، مثبت ارزیابی کردند. مارکس و انگلس هم‌چنین با اشاره به هگل درباره نقش ضدانقلابی خلق‌های اروپای جنوب شرقی نوشتند اسلاوها «بازمانده آن چرخه تاریخی‌اند که هگل آن‌ها را ملت بی‌ترحم پایمال شده و تفاله خلق‌ها نامید که هر بار و تا نابودی کامل‌شان و یا سلب ملیت[18] از آنان، همان‌گونه که تمامی موجودیت‌شان اصولأ خود اعتراضی علیه انقلاب بزرگ تاریخ است، حاملین متعصب ضدانقلاب باقی خواهند ماند.»[19] این نوشته که با نگاه امروزی، نوشته‌ای سراپا توهین‌آمیز نسبت به خلق‌های اسلاو اروپائی است، پرده از این واقعیت برمی‌دارد که مارکس و انگلس خلق‌های اسلاو را مقصر اصلی شکست انقلاب 49-1848 اروپا می‌دانستند. هدف انقلاب دمکراتیک 1848 که تقریبأ سراسر اروپای غربی را فراگرفت، دگرگونی‌ ساختارهای سیاسی سنتی بود تا سرمایه‌داری بتواند در سراسر اروپا بهتر و با شتاب‌تر رشد کند. اما بررسی‌های مارکس و انگلس نشان داد که پشتیبانی خلق‌های اسلاو از دولت‌های ارتجاعی اروپا توازن نیرو را علیه نیروهای انقلابی به‌هم زد و موجب شکست انقلاب در آلمان و مجارستان شد. انگلس هم‌چنین در چند نوشته‌ خود نشان داد که چگونه دولت اتریش با کمک نیروهای ضد انقلاب کرواسی و چک توانست انقلاب 49-1948 آن کشور را سرکوب کند. هم‌چنین جمعیت اسلاوتبار مجارستان در سرکوب انقلاب در این کشور نقش فعالی داشت و سرانجام نیروهای نظامی روسیه و کرواسی به کمک دولت اتریش شتافتند تا توانست انقلاب مجارستان را در سال 1849 کاملأ نابود کند.[20] انگلس در ارتباط با رخ‌دادهای انقلاب 49-1848 حتی مدعی شد که از میان تمامی ملت‌های امپراتوری هابسبورگ[21] فقط ملت‌های آلمان، لهستان و مجار چون حاملین اصلی پیش‌رفت‌اند، «پس ملت‌هائی انقلابی‌اند.» او در همین نوشته مدعی شد «وظیفه» دیگر «اقوام و خلق‌های» امپراتوری اتریش- مجار آن است که «در توفان جهان انقلابی نابود گردند.»[22]   

به‌وارونه مارکس و انگلس که تا آغاز انقلاب 49-1848 برای بغرنج ملی اهمیت چندانی قائل نبودند، باکونین در رساله‌ای که در سال 1848 با عنوان «فراخوان به اسلاوها» انتشار داد، در آن از برابرحقوقی «جمعیت» اسلاوتباری که در درون مرزهای «امپراتوری هابسبورگ» می‌زیستند، با جمعیت آلمانی‌تبار سخن گفت. او در این رساله با سلطه آلمانی‌ها در شرق و جنوب شرقی اروپا مخالفت کرد و از «انقلابیون» آلمان پرسید «تا چه اندازه برای آلمان ضروری است تمامی ادعاهای ارضی خود بر سرزمین‌های اسلاو را انکار کند» و چرا نیروهای انقلابی آلمان باید در مبارزه علیه سلطنت‌های ارتجاعی پروس، اتریش- مجار و روسیه با دیگر نیروهای انقلابی این کشورها متحد گردد. او هم‌چنین خواستار فدراسیونی از دولت‌های اسلاو گشت تا «در نتیجه این سیاست نو» بتوانند «نه دولتی شبیه دیگر دولت‌ها، بلکه دولتی که در آن خلق‌ها مستقل‌تر بزیند و افراد آزادتر باشند» را به‌وجود آورند.[23]

انگلس برخلاف باکونین از وجود مستعمرات آلمان در شرق اروپا که در سده‌های گذشته به‌وجود آمده بودند، پشتیبانی کرد، آن هم با این استدلال که مردم پروس و شمال‌ آلمان حاملین تمدن مدرن‌اند. او بر این باور بود که «تمدن بورژوائی» در آغاز در کرانه‌ رودخانه‌های بزرگ و سواحل دریا پیدایش یافت که سخن درستی است. انگلس هم‌چنین بر این باور بود که مناطق دورافتاده از دریا و رودخانه‌های بزرگ و به‌ویژه مناطق کوهستانی جنوب آلمان و جنوب شرقی اروپا «بربرنشین» و زادگاه فئودالیسم بوده‌اند. اما پژوهش‌های باستان‌شناسی کنونی نشان می‌دهند که در آمریکای جنوبی در مناطقی کوهستانی نیز می‌توانند تحت شرائط تاریخی ویژه‌ای تمدن‌های باشکوهی هم‌چون تمدن اینکا[24] به‌وجود آیند. بنا بر برداشت انگلس رودخانه دانوب مناطق متمدن اروپا را با مناطق «بربرنشین» یعنی روسیه و امپراتوری عثمانی «مرتبط می‌سازد.»[25]

انگلس در پاسخ به باکونین یادآور شد که «مناطق اسلاونشین» در سده‌های گذشته «به‌طور کامل ژرمنی» شده بوده‌اند. این واقعیت به‌معنی آن نیست که به «اسلاوها چندین سده ستم» شده، بلکه تسخیر آن مناطق توسط ژرمن‌ها «در خدمت تمدن» قرار داشت. انگلس حتی ژرمنی‌سازی و گسترش زبان آلمانی در این مناطق را کاری مشروع دانست و آن‌هم به‌این دلیل که «تأثیر ملت‌های پیش‌رفته بر ملت‌های عقب‌مانده» روندی طبیعی در تاریخ است. بنا بر باور او کاری را که آلمانی‌ها در مناطق اسلاونشین کردند، باید به مثابه «حاملین پیش‌رفت» و «تکامل تاریخی» انجام می‌دادند، زیرا «در تاریخ بدون قهر و بدون ستم‌گری چیزی را نمی‌توان تحمیل کرد.» در پاسخ به باکونین که آلمانی‌ها را به ظلم و جنایت در مناطق اسلاونشین متهم کرده بود، انگلس نوشت: «آشکار می‌شود "جنایاتی" که آلمانی‌ها و مجارها علیه اسلاوهای مورد بحث بدان متهم شده‌اند، در ردیف بهترین و ستودنی‌ترین کارهائی است که خلق‌ ما و خلق مجارمی‌توانند در تاریخ به آن افتخار کنند.»[26]

انگلس هم‌چنین در اثر خود «انقلاب و ضد انقلاب» یادآور شد که «آلمانی‌ها با استمرار و استقامت زیاد به اشغال، مستعمره‌سازی و یا حداقل متمدن‌سازی شرق اروپا کوشیدند.» [27] او در عوض «اسلاوها» را خلقی روستائی نامید که بدون مهاجرت آلمانی‌ها به آن سرزمین‌ها هیچ‌گاه به تولید کالاهای صنعتی دست نمی‌یافت و تمامی فرهنگ معنوی خود را مرهون آلمانی‌های مهاجر است. انگلس در همین کتاب یادآور شد که تاریخ مستعمرات آلمان در شرق اروپا «تاریخ گرایش و استعداد بدنی و اندیشه‌ای ملت آلمان را نمودار می‌سازد» که توانست «همسایگان شرقی خود را تحت انقیاد خود در آورد، آن‌ها در خود جذب و هم‌گون‌ساز[28] خویش کند و این گرایش جذب‌کننده آلمانی همیشه در گذشته و هم اکنون نیز به ابزار نیرومندی بدل گشته است تا تمدن اروپای غربی را بتوان در اروپای شرقی رواج داد.»[29]

به‌این ترتیب می‌بینیم که برخورد انگلس به تاریخ سیاست استعماری آلمان بسیار مثبت بود، زیرا آن را در خدمت «گسترش تمدن» در مناطق «بربرنشین» اروپای شرقی می‌دانست. باکونین برخلاف انگلس یادآور شد که «پان اسلاویست‌ها» بنا بر باور آلمانی‌ها «اسلاوهائی هستند که برخلاف میل خود و با خشم فرهنگی را که به آن‌ها تحمیل شده است، رد می‌کنند.»[30] انگلس باز در رد ادعاهای باکونین سناریوی ترسناکی را طراحی کرد که بر اساس آن هدف جنبش پان اسلاویسم چیزی دیگری «جز به‌زیر سلطه‌ درآوردن تمدن غرب توسط شرق بربر نیست که بر اساس آن حومه جای شهر، کشاورزی ابتدائی رعیت‌های اسلاو جای بازرگانی، صنعت و زندگی معنوی را خواهد گرفت.» چکیده آن که تمامی اروپا باید «به قلمرو نژاد اسلاو» و به ویژه روس‌ها بدل گردد.[31]

مارکس نیز کم و بیش هم‌چون انگلس می‌اندیشید. او در یکی از مقالات خود در رابطه با نشان دادن نقش ضدانقلابی خلق‌های اسلاو ساکن در جنوب شرقی اروپا در سرکوب انقلاب 1848 اروپا رفتار کروات‌ها در رابطه با سرکوب انقلاب در شهر وین را مورد بررسی قرار داد و نوشت «آزادی و نظم کروآسی پیروز شد و با آتش‌سوزی‌های جنایت‌بار، تجاوز به هتک، غارت، با بزه‌های‌ فجیع بی‌نام پیروزی خود را جشن گرفت. [...] »[32] او در پایان همین نوشته یادآور شد که «آدم‌خواری ضد انقلاب سبب خواهد شد تا خلق‌ها متقاعد شوند که فقط یک وسیله وجود دارد که با آن می‌توان درد زایمان کشنده جامعه کهن و درد زایش خونین جامعه نو را کوتاه، آسان و متمرکز ساخت- آن تنها ابزار تروریسم انقلابی است.»[33] به‌عبارت دیگر، نیروهای انقلابی باید برای مقابله با تروریسم دولت‌های ارتجاعی که موجب شکست انقلاب گشتند، به «تروریسم انقلابی» که معلوم نیست چیست، می‌گرویدند.

انگلس حتی از این هم فراتر رفت و در رابطه «با منافع انقلاب» بورژوائی 1848 خواستار «جنگ نابودکننده‌ای علیه بربریت اسلاوها» شد. او نوشت «جنگ فراگیری که آغاز خواهد شد، سبب از هم پاشیدگی اتحادیه ویژه اسلاوها و موجب نابودی تمامی این ملت‌های کوچک تنگ‌نظر و حتی محو نام‌شان خواهد گشت. جنگ جهانی آینده نه فقط موجب نابودی طبقات و دودمان‌های پادشاهی ارتجاعی، بلکه هم‌چنین موجب محو کلیه خلق‌های ارتجاعی از روی زمین خواهد شد و این خود نوعی پیش‌رفت است.»[34] او هم‌چنین در نوشته خود «پان اسلاویسم» که پاسخی به باکونین است، نوشت « نزد آلمانی‌ها نفرت از روس‌ها نخستین شور انقلابی بود و هنوز نیز هست و با آن که از زمان انقلاب نفرت از چک‌ها و کروآت‌ها نیز بدان افزوده شده است، در اجماع با لهستانی‌ها و مجارها فقط با تروریسم انقلابی می‌توانیم قاطعانه از انقلاب در برابر خلق‌های اسلاو حراست کنیم.»[35]   

این نمونه‌ها آشکار می‌سازند که شکست انقلاب در مجارستان و سپس در اتریش موجب نفرت شدید مارکس و انگلس از خلق‌های اسلاو شده بود و چون آن‌ دو این خلق‌ها را که نسبت به اروپای غربی در مناسبات اقتصادی و اجتماعی عقب‌مانده‌تری به‌سر می‌بردند، خلق هائی ارتجاعی می‌پنداشتند، در نتیجه برای آن که انقلاب بورژوائی در غرب اروپا پیروز شود، حاضر به نابودی نه نیروهای ارتجاعی این خلق‌ها که در آن دوران قدرت سیاسی را در دستان خود متمرکز ساخته بودند، بلکه حتی خواهان نابودی کامل این خلق‌ها بودند و در تبلیغ این آرزو و خواست خود ابائی نداشتند. روشن است که چنین خواست و آرزوئی با معیارهای جهان کنونی دارای گوهری به‌غایت ارتجاعی و ضد بشری است.

با آن که جنبش برابرخواهانه اقوام اسلاو که در امپراتوری اتریش- مجارستان می‌زیستند، قابل انکار نبود، با این حال انگلس در نوشته «پان اسلاویسم» خود با استقلال این مناطق از آن امپراتوری به شدت مخالفت کرد، زیرا برای او «بنا بر ضرورت‌های ژئوپولیتیک و مالی» قابل پذیرش نبود که با پیدایش دولت‌های مستقل اسلواکی و کروآسی ارتباط آلمانی‌ها و مجارها با دریای آدریا[36] قطع گردد. بنا بر باور انگلس «آن‌جا که مسئله بر سر موجودیت و توسعه تمامی منابع ملت‌های بزرگ مطرح است، برای احساساتی مبنی بر توجه به چند آلمانی و یا اسلاو پراکنده نباید نقش تعیین کننده‌ای قائل شد.»[37] به‌این ترتیب می‌بینیم که انگلس منافع «ملت‌های بزرگ» را فراسوی حق تعیین سرنوشت خلق‌های کوچک و پراکنده قرار داد و به مبارزات این خلق‌ها نه فقط ارجی ننهاد، بلکه حتی آن را مانعی بر سر راه پیش‌رفت «ملت‌های بزرگ» دانست که نقش اصلی را در تاریخ جهانی بازی می‌کنند. به‌عبارت دیگر، برای انگلس تأمین منافع اقتصادی دولت‌های آلمان و مجار مهم‌تر از حق تعیین سرنوشت خلق‌های اسلاو جنوب شرقی اروپا و حتی آلمانی‌تبارهائی بود که در شرق اروپا می‌زیستند.

اما این نگرش منفی مارکس و انگلس به خلق‌های اسلاو در دوران جنگ کریمه (1853-1856) تا اندازه‌ای دچار تغییر شد. در این جنگ چون انگلستان و فرانسه مخالف سیاست توسعه‌طلبی روسیه بودند، از دولت عثمانی پشتیبانی کردند و موجب شکست آن دولت در جنگ شدند. با این حال مارکس و انگلس در ارزیابی از این رخداد به این نتیجه رسیدند که مناطق مسیحی نشین جنوب شرقی اروپا در مقایسه با سرزمین عثمانی و مناطق مسلمان‌نشین از درجه فرهنگ و تمدن برتری برخوردارند.[38]

انگلس با توجه به سیاست توسعه‌طلبی روسیه آن امپراتوری را «ملت توسعه‌طلب» نامید و بر این باور بود که از 1789 به بعد در قاره اروپا دو قدرت در برابر هم قرار داشتند. در یک‌سو روسیه که دارای سطنت مطلقه بود و در سوی دیگر انقلاب با دمکراسی.

دیگر آن که مارکس و انگلس در آن دوران نه فقط تحت تأثیر متافیزیک تاریخ فلسفه هگل، بلکه هم‌چنین تحت تأثیر تئوری داروینسم اجتماعی[39] قرار داشتند که بر مبنای آن قانون طبیعت حکم می‌کرد که ملت‌های پیش‌رفته سرزمین‌های خلق‌های عقب‌مانده را مستعمره خویش سازند تا بتوانند با خشونت از بالا در جهت «متمدن» ساختن خلق‌های وحشی گام بردارند.

شاید این پندار وجود داشته باشد که مارکس وانگلس در دوران انقلاب سال‌های 49-1848 جوان و کم تجربه و به‌همین دلیل در رابطه با حق تعیین سرنوشت خلق‌های جنوب شرقی اروپا دارای مواضع «ناپخته» بوده‌اند. اما بررسی آثار مارکس و انگلس نشان می‌دهد که آن دو در دوران پیری نیز شبیه همین مواضع را در رابطه با خلق‌های اسلاو اتخاذ کرده‌اند. برای نمونه انگلس در نامه‌ای در سال 1885 به آگوست ببل در تقبیح خلق‌های جنوب شرقی اروپا نوشت «جنگ در اروپا به تهدیدی جدی بدل شده است. این تکه‌های مخروبه از ملت‌های پیشین، یعنی صرب‌ها، بلغارها، یونانی‌ها و دیگر اراذل و اوباش که فیلیسترهای لیبرال‌‌[40] به‌خاطر منافع روسیه شیفته آنانند، حتی حاضر به بخشیدن هوائی که نفس می‌کشند نیز به هم نیستند و باید گردن‌های طمع‌کارانه هم‌دیگر را ببرند.»[41]

به‌این ترتیب دوباره به آغاز بررسی خود بازمی‌گردیم که هگل خلق‌هائی را که دارای ساختاری روستائی و فرهنگی ابتدائی بودند، خلق‌هائی که نتوانسته بودند به زبان مادری خود فرهنگ نوشتاری ویژه خویش را به‌وجود آورند، خلق‌های بی‌تاریخ نامید. و از آن‌جا که انقلاب 49-1848 اروپا به‌وسیله اتحاد خلق‌های شرق اروپا با دولت‌های ارتجاعی حاکم در غرب اروپا سرکوب شد، مارکس و انگلس به این نتیجه رسیدند که انقلاب بورژوازی اروپا توسط خلق‌های اسلاو که از نقطه‌نظر تکامل تاریخی عقب‌مانده بودند، تهدید می‌شود و هرگاه در این نبرد خلق‌های اسلاو پیروز شوند، در آن‌صورت جهان به‌جای آن که به روند پیش‌رفت خود ادامه دهد، به بربریت بازخواهد گشت. بنا بر این نگرش، مارکس و انگلس با خواست حق تعیین سرنوشت خلق‌های اروپای جنوب شرقی به شدت مخالفت کردند، زیرا پیدایش چنین دولت‌هائی می‌توانست موجب تقویت نیروهای «بربر» ارتجاعی و تضعیف نیروهای «پیش‌رو» انقلابی در این قاره گردد. بنا بر باور مارکس و انگلس در آن زمان میان خلق‌های «بربر» بی‌تاریخ اروپا که ارتجاع را نمایندگی می‌کردند و خلق‌های «متمدن» با تاریخ این قاره که باید انقلاب را به پیش‌می‌بردند، مبارزه مرگ و زندگی در جریان بود و چون آن دو هوادار پیش‌رفت و انقلاب بودند، به‌ناچار در مبارزه خود با خلق‌های «ارتجاعی» حقوق مدنی این خلق‌ها را در رابطه با حق تعیین سرنوشت خویش نادیده گرفتند و حتی تحقق این حق را برای انقلاب خطرناک دانستند. به‌همین دلیل نیز آن دو با جنبش «پان اسلاویسم» که در پی متحدسازی خلق‌های اسلاو بود، قاطعانه مبارزه کردند، زیرا چنین اتحادی را برای انقلاب و مدرنیته مرگ‌آور می‌دانستند تا آن‌جا که انگلس در نوشته‌ای با عنوان «روس‌ها» یادآور شد که «نیم میلیون باندهای سازمان‌یافته و مسلح بربر فقط در انتظار فرصتی است تا به آلمان حمله‌ور شود و ما را بنده تزار پراووسلاونی[42] کند.»[43] در عوض مارکس و انگلس در برابر گرایش‌ «پان ژرمنیسم» که در آن زمان در میان خلق‌های آلمانی زبان وجود داشت و هم‌چنین در برابر سیاست‌های استعماری دولت‌های انگلیس و فرانسه که تقریبأ جهان را بین خود تقسیم کرده بودند و موجودیت بسیاری از خلق‌ها و مردم بومی مناطق استعماری را تهدید می‌کردند، سکوت کردند، زیرا همان‌گونه که در «مانیفست کمونیست» نوشتند، استعمار سرزمین‌ها و ملت‌های دیگر در خدمت رشد و پیش‌رفت انقلابی جهان قرار داشت.

ادامه دارد
ژانویه 2013
msalehi@t-online.de
www.manouchehr-salehi.de

پانوشت‌ها:

[1] Marx-Engels Werke, Band 1, Seite 232

[2] مارکس و انگلس: «مانیفست حزب کمونیست» به فارسی، اداره نشریات زبان‌های خارجی پکن، 1972، صفحه 38

[3] همان‌جا، صفحه 39

[4] همان‌جا، صفحه 41

[5] همان‌جا

[6] Hegel, Georg Wilhelm Friedrich: „Phänomenologie des Geistes“

[7] Hegel, Georg Wilhelm Friedrich: „Vorlesungen über die Geschichte der Philosophie“

[8] Peoples with history/ Völker mit Geschichte

[9] Nonhistoric peoples/ Geschichtslose Völker

[10] Bauer, Christoph: „Das Geheimnis aller Bewegung ist ihr Zweck: Geschichtsphilosophie bei Hegel und Droysen“, Seite 205
[11] مارکس و انگلس: «مانیفست حزب کمونیست» به فارسی، اداره نشریات زبان‌های خارجی پکن، 1972، صفحه 64

[12] همان‌جا، همان صفحه

[13] همان‌جا

[14] Marx-Engels-Werke: Band 6, Seite 275

[15] مابقی خلق اسلاو که انگلس از آن‌ها نام نیاورده است، اما آن‌ها را متهم به بی‌آینده بودن کرده است،عبارتند از چک‌ها، اسلواک‌ها، اسلونی‌ها، کروآت‌ها، صرب‌ها و اوکرائینی‌ها

[16] Marx-Engels-Werke: Band 6, Seite 275

[17] Ebenda, Seite 172

[18] Denationalization/ Entnationlisierung

[19] Marx-Engels-Werke: Band 6, Seite 172

[20] Callesen, Gerd: „Rezension von MEGA, Abt. I, Band 14“, In: Socialism and Democracy. Nr. 32, Band. 16, Nr. 2, Sommer 2002

[21] Das Habsburger Reich

[22] Marx-Engels-Werke: Band 6, Seiten 168 und 274

[23] Joll, James: „Die Anarchisten“, Propyläen Verlag. Berlin, Seite 90

[24] Inka

[25] Marx-Engels-Werke: Band 4, Seite 505

[26] Marx-Engels-Werke: Band 6, Seiten 278-279

[27] Marx-Engels-Werke: Band 8, Seite 50

[28] Assimilation

[29] Marx-Engels-Werke: Band 8, Seite 81

[30] Joll, James: „Die Anarchisten“, Propyläen Verlag. Berlin, Seite 92

[31] Marx-Engels-Werke: Band 8, Seite 83

[32] Marx-Engels-Werke: Band 5, Seite 455

[33] Marx-Engels-Werke: Band 5, Seite 457

[34] Marx-Engels-Werke: Band 6, Seite 176

[35] Marx-Engels-Werke: Band 6, Seite 286

[36] Adria

[37] Marx-Engels-Werke: Band 6, Seite 276

[38] Marx-Engels-Werke: Band 9, Seiten 27 und 33

[39] Sozialdarwinismus

[40] Liberale Philister

[41] Marx-Engels-Werke: Band 36, Seite 390

[42] Prawoslawny-Zar

[43] Marx-Engels-Werke: Band 6, Seiten 432-33