نگاهی کوتاه به کتاب" سنگ صبور" نوشته "عتیق رحیمی "


محمود صفریان


• مترجم در "مقدمه ی مترجم " کار را بر خواننده بسیار هموار کرده است، چون این نوشته بر پیشانی کتاب، ضمن شیوائی نگارش تابلوی گویائی است که افغانستان طی سه دهه با آن دست بگریبان است " خواستم بنویسم از سر گذرانده، دیدم نه تنها از سر نگذرانده بلکه چون گیر آمده ای در باتلاق با هر حرکت فرو تر می رود. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
يکشنبه  ٨ بهمن ۱٣۹۱ -  ۲۷ ژانويه ۲۰۱٣


 
    
نگاهی کوتاه به کتاب" سنگ صبور" نوشته
"عتیق رحیمی " که به زبان فرانسه نوشته شد
و جایزه معتبر گنکوررا نصیب خود کرده است
و ترجمه دلنشین آن وسیله " سیامند زندی "
محمود صفریان

مترجم در "مقدمه ی مترجم " کار را بر خواننده بسیار هموار کرده است، چون این نوشته برپیشانی کتاب، ضمن شیوائی نگارش تابلوی گویائی است که افغانستان طی سه دهه با آن دست بگریبان است " خواستم بنویسم از سر گذرانده، دیدم نه تنها از سر نگذرانده بلکه چون گیر آمده ای در باتلاق با هر حرکت فرو تر می رود. وضعی که سر زمین خودمان نیز نه با کمی بالا و پائین که دقیقن، به آن مبتلاست "
مترجم در این کوتاه سخن، خواننده را به درستی در جایگاهی قرار می دهد تا بداند چه کتابی پیش رو دارد.
من با دیدن نام این کتاب، کتاب " سنگ صبور" نوشته صادق چوبک به یادم آمد که در سال ۱٣۴۵ منتشر شد. کتابی که به خوبی نشان داد " سنگ صبور " چه مفهومی دارد، بهمین شکل که " سنگ صبور " عتیق رحیمی نشان داده است.
در واقع پایان حیات سنگ صبور آنجا است که پس از شنیدن داستان کسی که برای درد دل به " او " روی آورده است و موقعی که در پاسخ به پرسش راوی که می پرسد:
" سنگ صبور حالا که با آلامم آشنا شدی به من بگو تو صبوری یا من صبور؟ "
چون ریزش آب بر خشتی خام از هم می پاشد. و می رساند در زندگی درد هائی هست که سنگ صبور نیز طاقت شنیدنش را ندارد.
و یکبار دیگر با خواندن کتاب عتیق رحیمی در یافتم که درد ها آنقدر زیاد و آنقدر متنوع و آنقدر سنگین و باور نکردنی است که دیگر " سنگ صبور " ها راهم یارای شنیدن نیست.
تفاوت عمده ی این کتاب بر آن سنگ صبور، یکی، " که مهمترین هم هست " این است که درد و گرفتاری کسی که راوی، بجایش سخن می گوید درد و گرفتاری امروزه ی همه ی ساکنان این تکه از دنیاست " حتا اگر در گوشه ی دیگری زیستگاه گزیده باشند " چون با همه ی توان یقه ی خواننده فارسی زبان را می گیرد و به دایره دردماندگی بزرگی که دارد می کشاند. و چون راوی یکنفر است هر خواننده ای با اوهمدرد می شود.
نویسنده بسیار ملموس خواننده را با فضا و آدم های داستان و موقعیتی که دارند آشنا می کند:
   
" اتاق خالی است. خالی از هر نوع تزئین. جز اینکه روی دیوار ِ میان دو پنجره، خنجر کوچکی آویزان است و بالای خنجرتصویری. مردی سبیلو حدودا سی ساله. موهای فرفری، صورتی چهار گوش، محصور میان دو خط ِ ریش چکمه ای ِ پرانتزوار ِ به دقت مرتب شده. چشمان سیاهش می درخشند. چشمانی ریز که در میانشان دماغی شبیه منقار عقاب جا گرفته است. این امر به او حالتی عجیب می دهد، حالت ِ کسی که در درون خود بیننده را دست می اندازد. عکس سیاه و سفید است، و خیلی ابتدائی با رنگ هائی مات، رنگ آمیزی شده....مقابل این عکس پای دیوار روی زمین، همان مرد، که حالا مسن تر است، روی تشک قرمزی دراز کشیده است. ریش دارد، جو گندمی......."

" دست ِ زنانه ای لرزان و هماهنگ با ریتم ِ نفس هایش بر سینه ی او، روی قلبش قرار گرفته است. زن نشسته. پاها را توی سینه اش جمع کرده است. سرش میان زانو ها. موهای مشکی اش، خیلی مشکی و بلند بر روی ِ شانه های لرزانش فرو ریخته و حرکات ِ عادی ِ بازوانش را پی می گیرد "

ترجمه ی کتاب بسیار سلیس و روان و بی دست انداز است تا حدی که خواننده گمان می کند آنچه که می خواند ترجمه نیست، این نویسنده است که به زبان فارسی کتاب نوشته است.

نویسنده با تمام توان، برای اینکه تحمل سنگ صبور را به محک بکشد تا آنجا که توانسته هر دری را بر روی
" زن " که راوی از زبان او می گوید می بندد.
به داروخانه می رود تا برای چشمان مردی که روی دستش مانده دارو بگیرد....با در بسته روبرو می شود.
و آنگاه که برای لحظه ای فرار از وضع موجود می رود تا در آغوش عمه اش شاید آرامشی بیابد،
عمه از آن محل به نا کجا آباد رفته است. در آنجا هم به در بسته دیگری بر خورد می کند.

زنی بی کس و بی پناه، با مردی که " ای کاش مرده بود " چون جنازه ای که هنوز نفس می کشد و با دو دختر قد و نیم قد در خانه ای که در تیر رس هر حمله و هجومی است دور خود مستاصلانه می چرخد، و با رسیدگی های تکراری و بی ثمرش از " جنازه ای زنده! "، می رود در پستوی خاطراتی که هر چند چنگی به دل نمی زنند، ولی باز گوی زمانی است که هنوز مرد راستا داشته و می توانسته خودی هر چند نا خوش آیند از خود نشان بدهد.

" ...یادته یک شب، همون اول های زندگیمون با هم، تو شب دیر بر گشتی. مستِ مست. کشیده بودی. من خوابیده بودم. بی این که یک کلام بهم بگی شلوارم را کشیدی پائین، بیدار شده بودم. اما خودمو به خواب زدم که مثلا توی خواب عمیقم. تو....دخول کردی ...همه ی لذت های ممکن ِ دنیا رو بردی...اما موقعی که پاشدی بری خودتو بشوری، متوجه شدی که روی کیرت خونیه! غضبناک، بر گشتی و نصفه شبی افتادی به جونم و کتکم زدی فقط برای اینکه من بهت نگفته بودم که ر ِگلم. "
و ای کاش با توجه به اولین رابطه که مرد خون بکارت را خون رگلی تصور می کند و زمانی که مجددن خون می بیند زن در جمله اش که می گوید:
" من هیچوقت سر در نیا وردم چرا برای شما مردا، غرور و افتخار اینقدر وابسته و همبسته به خونه. "
چنین می نوشت
"....برای شما مردای مسلمان ..."

البته عاری از نکات محدودی نیست که بنظر من می توانست انتخاب دیگری داشته باشد:

* ...با آن ها " چیکار " کنم. وقتی که دیالوگ در روال کار برد " چیکا " بجای " چکار " نیست.

* چه   در یک دعوای " تخمی " و چه،   نه ناموست به " تخمشون " هم نیست می توانست جایگزین دیگری داشته باشد.

* - برات قسم می خورم که دیگه هیچوقت نمی ذارم مثل یک " بچه کونی " بره دنبال جنگ و کشتار.
معمولن یک " ماجرا جو " یا یک " تحریک شده " یا بیشتر یک " عِرق " و در بدترین شکل یک " ولگرد "
میره به جنگ و نه یک " بچه کونی "
بگذریم....
ولی در واقع کتاب چنان با زندگی بیشتر خوانندگان هم خوانی دارد، و از ترجمه ای بسیار روان بر خوردار است که وقتی آن را به دست می گیری مشکل تا پایان می توانی زمینش بگذاری. کتابی که دلت را به حال سنگ صبور هم می سوزاند.
کل کتاب نمایش تکان دهنده ای است.