«گرامشی» مارکسیست بود اما نه لنین بود و نه مارکس!
یونگه ولت ـ گزینش و ترجمه رضا نافعی


• اما مسئله هنگامی غامض، غلط و حتی به خودکشی سیاسی تبدیل می گردد که مخالفان سرمایه داری ـ و آنطور که می بینیم، حتی بخشی از کمونیست ها ـ تحت تاثیر بیانات خوش آهنگ ـ واقعیتی را از یاد می برند که گرامشی طرح آن را فراموش نکرد و گفت «دولت = قدرت سیاسی + جامعه بورژوائی، یعنی حاکمیتی که زره زور بر تن دارد» ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
دوشنبه  ۹ بهمن ۱٣۹۱ -  ۲٨ ژانويه ۲۰۱٣


* Hans Peter Brenner نویسنده این نوشتار عضو رهبری حزب کمونیست آلمان و از گروه ناشران مجله تئوریک «اوراق مارکسیستی » است.


آنتونیو گرامشی، کمونیست ایتالیائی نیز، پس از مرگ، سرنوشتی مشابه روزالوکزمبورگ یافت. تا امروز نیز تلاش کرده و می کنند تا او را به مرتبه یک نظریه پرداز معتبر و کلاسیک ارتقاء دهند اگر نه بالاتر از مارکس دست کم جائی در کنار او برایش باز کنند و با این کار گامی در جهت طرد لنین از مارکسیسم بردارند و مارکسیسم را رویهم رفته مطابق با علائق سرمایه داران „دموکراتیزه „کنند.
وانمود می شود که گویا گرامشی از مادر ضد لنین زاده شده و الهام بخش کمونیسم اروپائی (اورو کمونیسم ) است و روزالوکزمبورگ „مادر پرستروئیکا„ست. 25 تا 35 سال پیش این بافته های خیالی پایه مارکسیسم لیبرال و „دموکرات „ بود. به هر حال کسانی که در سالهای هفتاد و هشتاد پیرامون مجله „داس آرگومنت „ گرد آمده بودند نمایندگان مارکسیسم „همگانی „ یا „غربی „بودند.
مقصود تکرار پاسخ های درست و بجائی نیست که در آن زمان به آن مدعیان داده شد، بلکه هدف نخست دفاع از گرامشی کمونیست و نظراتش در برابر کسانی است که سخنان او را تحریف می کنند. ثانیا مشخص ساختن جایگاه درست تاریخی او در برابر پیش کسوتان سنتی مارکسیسم یعنی مارکس، انگلس و لنین است.

ارتقاء به مرتبه بنیانگذاران سنتی

„ ارتقاء „ گرامشی به مرتبه همنشینی با مارکس، انگلس و لنین بعنوان چهارمین یا پنجمین شخصیت کلاسیک مارکسیستی اندک زمانی پس از تحول حزب مارکسیست ـ لنینیست SED در آلمان دموکراتیک به حزب تازه ای از نوع سوسیال دموکرات چپ بنام   PDS (حزب سوسیالیستی دموکراتیک) رخداد. در ماه مه سال 1990 گره گور گیزی که در آن زمان رهبر حزب PDS بود در یک همایش داخلی رهبری حزب اعلام کرد که این حزب مبانی اید ئولوژیکی که تاکنون پیرو آن بود و نیز استنباطی که از حزب داشت به کنار می نهد. حزب سوسیالیست دموکراتیک (PDS) از این پس متکی خواهد بود بر اصول مارکسیستی، بورژوائی لیبرال، مسیحیت و نیز محافظه کاری. مارکس و انگلس مسئله ای نیستند، آنها هم می توانند در این مجموعه قرار گیرند. اما لنین موضوع دیگری است. باید جای لنین را به شناخت های تازه و اندیشه های مهم دیگر از جمله سوسیالیسم دموکراتیک داد. حزب پ.د.اس. روزا لوکزمبورگ و آنتونیو گرامشی را نیز در تعریف تازه از جهان بینی همگانی حزب چپ قرار داد.
سلسله انتشارات آموزشی حزب در آن زمان بنام „کنتروورز“ (مناقشه) به این منظور منتشر شد که از مارکسیست هائی که تا آن زمان یا «نادرست» درک شده و یا اصلا مورد توجه قرار نگرفته بودند اعاده حیثیت کند ــ از جمله از کارل کائوتسکی و پاول لوی Paul Levi و همچنین آنتونیو گرامشی، با این استدلال که باید دوران او و نیز همراه سیاسی او پالمیرو تولیاتی، فعال برجسته کمینترن و رهبر بعدی حزب کمونیست ایتالیا را از نو شناخت .
گرامشی بعنوان نابغه ای معرفی شد که راه کارل مارکس را ادامه داد و میراث او را با اندیشه های نوین خود غنا بخشید، اما رویدادهای زمان اجازه نداد که او بعنوان لنینی تازه اما دموکرات در جای شایسته خویش قرار گیرد، زیرا از سال 1926 تا تقریبا پایان زندگی خود در زندان فاشیست های ایتالیائی بود.
حدودا بیست سال پس از این „کشف„ حزب سوسیالیست دموکراتیک، حزب کمونیست آلمان نیز با انتشار „ تزهای دبیرخانه„ نشان داد که این حزب نیز انتونیو گرامشی را بعنوان هم سطح با مارکس، انگلس، لنین و روزا لوکزمبورگ «کشف» کرده و او را از زمره بنیانگذاران معتبر مارکسیسم می شناسد. این کشف همراه با انتقاد از شکست „مارکسیست ـ لنینیست های راست کیش (ارتدکس)„ نیز بود، که گویا چشم و گوش خود را بکلی بر پرسش های نو بسته اند. البته این ادعائی بود کهنه، آنچه تازگی داشت این بود که این دعوی از سوی بخشی از رهبری حزبی مطرح میشد که خود نیز تا همین اواخر از جمله همان „راست کیشان „ محسوب می شد .
و حال آنکه فاکت های تاریخی با روشنی تمام سخنی دیگر می گویند.
سوسیالیست جوان گرامشی که تحت تاثیر انقلاب اکتبر روسیه به استراتژی لنینی انقلاب و آغاز ساختمان نظام سوسیالیستی سویتیک بسیار نزدیک شده بود، با تشکیل انترناسیونال کمونیستی و جهت گیری برنامه کنگره اول و دوم آن ( 1919ـ 1920) اطلاعات تئوریک فشرده و افزون تری نیز کسب کرد.
در همین زمان جناح چپ سوسیالیست های ایتالیا در نبردی سخت می کوشید تا مرز جدائی خود را از اصلاح طلبی مشخص سازد و سازمان مستقل کمونیستی بوجود آورد. جدائی فراکسیون کمونیست ها در در درون حزب سوسیالیست و تاسیس حزب کمونیست ایتالیا نسبتا دیر، در ژانویه 1921، در کنگره لی ورنو، صورت گرفت.
گرامشی در آستانه تشکیل این کنگره مهم و تعیین کننده، طی رساله ای اساسی با استناد مستقیم به دومین کنگره کمینترن در ژوئیه 1920 ضرورت جدائی کمونیست ها را از اصلاح طلبان نشان داد و نوشت “جدائی میان کمونیست ها و سوسیالیست ها که در لی ورنو Livorno رخ خواهد داد بویژه دارای این اهمیت خواهد بود که جنبش انقلابی کارگری خود را از جریان فاسد سوسیالیست ها، که در زندگی انگل وار دولتی تباه شده اند، جدا خواهد کرد. (گرامشی در باره سیاست و فرهنگ، فرانکفورت ـ آم ماین 1986، ص. 84 )
گرامشی با صراحت یادآور شد که ارتباطی نزدیک میان کمونیست های ایتالیائی با بین الملل کمونیستی وجود دارد و از اهمیت مصوبات کنگره دوم مبنی بر این که: „هم اکنون نطفه حکومت جهانی کارگری وجود دارد سخن گفت یعنی کمیته اجرائی بین الملل کمونیستی که از کنگره دوم برآمد. فراکسیون کمونیستی در حزب سوسیالیست که پیش آهنگ طبقه کارگر ایتالیا ست، در کنفرانس „لی ور نو „اعلام خواهد کرد که وابستگی و وفاداری به نخستین حکومت جهانی طبقه کارگر ضرورتی است اجتناب ناپذیر: و از این فراتر آن که، فراکسیون کمونیست این اصل را موضوع اصلی مباحثات کنگره خواهد ساخت..“ (همانجا ص . 85 )
در سال 1922 گرامشی نماینده حزب کمونیست ایتالیا در انترناسیونال کمونیستی بود. او با روشنی تمام خط سیاسی لنین را دنبال می کرد. پس از مرگ زودهنگام لنین در ژانویه 1924، گرامشی در مباحثات و مجادلات رهبری حزب کمونیست روسیه یا اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی، یک موضع کلاسیک „لنینیستی „ اتخاذ کرد.
او در سخنانی که در ماه مه 1925، در کمیته مرکزی حزب خود بیان داشت، در مورد ماهیت و وضعیت انترناسیونال کمونیستی در آن زمان تاکید کرد که در هر یک از احزاب عضو انترناسیونال کمونیستی هسته ای استوار شکل گرفته و تحکیم شده که ترکیب ایده ئولوژی لنینی احزاب را تعریف و تثبیت کرده است تا احزاب با پیش آمدن بحران ها و انحرافات شدید دچار تزلزل نگردند (گرامشی: درباره سیاست، تاریخ و فرهنگ، لایپزیگ 1980، ص. 122)
گرامشی خواستار صریح مشی „بلشویکی „ کردن احزاب کمینترن بود. نامه ای که او بعد ها از زندان برای حزب کمونیست شوروی نوشت، برغم تمام نگرانی هائی که ابراز کرده بود ولی علیه اکثریت رهبری حزب در آن زمان، که استالین در راس آن قرار داشت، موضع نگرفته بود. خط مشی ساختمان سوسیالیسم در یک کشور، یعنی تصمیم استراتژیکی که برای صنعتی کردن سریع روسیه گرفته شده بود، مورد تایید گرامشی بود، و او با این تایید در مقابل تروتسکی و هوادارنش قرار گرفته بود.
از این رو، و با توجه به تلاشهای جاری حزب کمونیست آلمان برای حفظ و گسترش حزبی مستقل و منزه از رفورمیسم و رویزیونیسم در آلمان، به هیچ وجه قابل درک نیست که چطور این حزب گرامشی را بعنوان بدیلی در برابر مارکسیسم ـ لنینیسم و جایگزینی برای حزبی از نوع حزب لنینی تفسیر می کند.

نظریه در باره‍ی هژمونی

اندیشه های مکتوب گرامشی در زندان در باره‍ی دست یافتن پرولتاریا به هژمونی (رهبری) فرهنگی ـ سیاسی، پیش از پیروزی انقلاب سوسیالیستی و تمرکز یافتن کمونیست ها بر استراتژی ایجاد یک „بلوک تاریخی „، نقش ویژه ای در نهادن او در برابر لنین، بعنوان ضد لنین، ایفا کرده اند.
مبداء تفکرات گرامشی در باره‍ی هژمونی رویدادهای تاریخ ایتالیا، بویژه „ریسورگیمنتو„ بمعنی نبرد بر سر وحدت ایتالیا، بعنوان یک کشور واحد، تحت رهبری جیوزپه گاریبالدی در اواسط قرن نوزدهم بود. نیروهای بورژوا دمکراتیک، که اکثرا تحت تاثیر روشنفکران شمال ایتالیا بودند، نه خواستار وحدت با مردم جنوب ایتالیا بودند، که اکثرا منشاء روستائی داشتند، و نه برای این وحدت تفاهم داشتند. این وحدت در واقع ضروری „blocco storico „( بلوک تاریخی) میان شمال ایتالیا که در حال صنعتی شدن بود و جنوب ایتالیا که کشاورزی و فقر زده بود، پدید نیامد و در آغاز قرن بیستم نیز در چشم انداز جنبش سوسیالیستی و مراکز صنعتی آن در شمال ایتالیا قرار نداشت. به این ترتیب بخش عمده مردم مصرانه کنار گود می ایستادند و در این قرن نیز چون قرن نوزدهم سرمایه داران شمال و بزرگ زمینداران جنوب با یکدیگر ساختند و باتفاق علیه جنبش سوسیالیستی بمیدان آمدند.
این وضعیت و نیز جدائی شمال و جنوب، در آغاز، مهر خود را بر درک و دریافت گرامشی از وحدت استراتژیک و سیاست سرکردگی (هژمونیک) کوفتند…
سرکردگی (هژه مونی) یک گروه اجتماعی به دو صورت جلوه می کند. بصورت „حکومت „ و بصورت رهبری فکری و اخلاقی. یک گروه اجتماعی حاکم گروهی است که می خواهد گروه مقابل خود را از میان بردارد و یا به زور اسلحه بزانو در آورد. این گروه بر گروههای خویشاوند یا همپیمان با خود حاکم است. یک گروه اجتماعی می تواند پیش از به چنگ آوردن قدرت حکومتی فرمانروایانه به میدان آید، حتی باید چنین کند (این رفتار از واجبات اولیه برای به چنگ آوردن قدرت است). بعد ها، وقتی که فرمانروائی می کند و حتی قدرت را کاملا در دست دارد و حکمفرما شده است، باز هم باید، چون گذشته، „رهبری „را حفظ کند.» (نقل قول از نوشته گرامشی: “در باره سیاست، تاریخ و فرهنگ، ص.277)
این نظریات که گرامشی آنها را در سالهای 1934 ـ 35، یعنی پس اززندان دراز مدت انفرادی و اندک زمانی پیش از مرگ در سال 1937 نگاشته، اکثرا از سوی «گرامشیچیست„ها چنان تفسیر می شود که گویا جهت گیری برای به چنگ آوردن هژمونی (سرکردگی، رهبری) نظری است کاملا نو که مارکس، انگلس و لنین به آن پی نبرده بودند و نخستین کاشف این وظیفه استراتژیک گرامشی است. این تصور از دوجهت هم باطل است و هم ضد تاریخی .
نخست آنکه مسائل مربوط به سیاست وحدت پیش از حبس درازمدت او و نه بزبان الزامی و تحمیلی „بردگان“، در نوشته های گرامشی جائی حائز اهمیت داشته است. او در سال پیش از دستگیری اش در رساله ای که ناتمام ماند، با عنوان „برخی نظریات در باره‍ی جنوب „ به تفصیل و با پی کاوی اثبات می کند که چرا وحدت با روستائیان جنوب فقط در صورتی می تواند پیش برود که رهبری آن با جنبش کارگری باشد. „پرولتاریا درصورتی می تواند طبقه رهبر و حاکم گردد که موفق به ایجاد نظامی متکی بر وحدت طبقات باشد، وحدتی که به او امکان دهد اکثریت مردم مشتغل بکار را علیه سرمایه داری و دولت بورژوائی بسیج کند، معنای آن در ایتالیا، در تحت مناسبات طبقاتی موجود، این است که تا چه حد بتواند همراهی توده های وسیع دهقانی را جلب کند. „ (گرامشی، همانجا، ص.191) این چیزی نیست جز سیاست وحدتی که بلشویک ها تحت رهبری لنین از مدت ها پیش به اجرا در آورده بودند.
ثانیا آن باصطلاح » نوینه „ای که گویا گرامشی در مورد برنامه سرکردگی مطرح کرده مدت ها پیش از آن، در جنبش کارگری روسیه ــ حتی پیش از لنین ـ نقش مهمی در پاسخ دادن به این پرسش ایفا کرده که کدام نیروها در موقعیتی قرار دارند که بتوانند یک جنبش بورژوا دموکراتیک، انقلابی و ضد زمینداری بزرگ در روسیه را به انجام برسانند.
„ پری آندرسون„ در طرح فشرده خود در باره‍ی „مسخ„ مقوله‍ی „هژه مونی“ (سرکردگی، رهبری) در جنبش کارگری روسیه و بعد هم در مورد گرامشی بدرستی یادآور شده که گئورگی پلخانف، «پدر دموکراسی روسیه» در سال 1883 سیاست اتحاد را که برای احزاب ضد تزاری روسیه موضوع با اهمیتی بود، با پیکاوی مورد بررسی قرار داده است.
„مقوله „هژه مونی“ از اواخر دهه نود قرن پیش ( قرن نوزدهم ) تا 1917 یکی از مهمترین شعارهای سوسیال دموکراسی روسیه بود.“ ( پری اندرسن: آنتونیو گرامشی. تجلیلی سنجشگرانه، برلن 1979، ص.20 )
با انتشار کتاب „چه باید کرد؟„ ( 1902 ) اثر لنین، این بحث با پیگیری و استدلالی توانمند و نو دنبال شد و سرانجام در سال 1903 در دومین کنگره حزب کارگر سوسیال دموکرات روسیه شعار هژمونی پرولتاریا در انقلاب بورژوائی به نظر جمعی مارکسیست های روسیه تبدیل گشت.
„در جامعه مدرن رهبری باید در دست پرولتاریا باشد که یگانه طبقه انقلابی تا پایان پیگیر است، طبقه ای که بی تزلزل نبرد تمام خلق را، نبرد تمام زحمتکشان و استثمار شدگان را علیه سرکوبگران و بهره کشان برای تحولی کاملا دموکراتیک، هدایت می کند. پرولتاریا از ین رو انقلابی است که به رسالت خود برای رهبری واقف است و به آن جامه عمل می پوشاند». ( لنین: رفورمیسم در سوسیال دموکراسی روسیه، مجموعه آثار، جلد 17، ص. 219)
چشم پوشی از فکر رهبری „خشن ترین نوع اصلاح طلبی در سوسیال دموکراسی روسیه است (همانجا ص. 220)

جعلیات اوی رو کمونیستی

این برداشت از هژه مونی (پیشوائی)، طبق قرائت اوی رو کمونیستی از مارکسیسم ـ لنینیسم، در سالهای دهه هفتاد، یکی از دلائل اساسی رفتن حزب کمونیست اسپانیا بسوی فورماسیون رفورمیستی شد که در آن زمان سانتیاگو کاریلو دبیر کل آن بود. اپورتونیست های راستگرا در حزب کمونیست ایتالیا تحت رهبری انریکو برلینگوئر و جانشین های بعدی او نیز، با مصادره این برداشت گرامشی از پیشوائی و قرائت آن بگونه ای دیگر و طرح نظریه „سازش تاریخی „نبرد طبقاتی را بیشتر و بیشتر بکنار نهادند.
کاریلو در این مورد رساله ای نوشت به نام „اوی روکمونیسم و دولت„ با این مضمون که حتی تحت شرائط سرمایه داری „با مبارزه برای تسلط بر دستگاه ایده ئولوژیک نیز می توان به انقلاب فرهنگی و „ پیشوائی در عرصه فرهنگ„ دست یافت. این „استراتژی اتحاد میان نیروهای کار و نیروهای فرهنگ „سرانجام „ بلوک تاریخی نوینی „ پدید خواهد آورد. در این „ بلوک طبقه کارگر بازهم مهمترین طبقه انقلابی باقی خواهد ماند ولی دیگر یگانه طبقه انقلابی نخواهد بود گروههای اجتماعی دیگر نیز بگونه ای عینی و فزاینده پذیرای چشم انداز سوسیالیستی خواهند شد و از این طریق وضعیت تازه ای پدید خواهد آمد“. ( سانتیاگو کاریلو: اوی رو کمونیسم و دولت، هامبورگ ـ برلن غربی 1977، ص 46)
مطلق ساختن عرصه معنوی ـ فرهنگی و نادیده گرفتن این حقیقت ساده که، با تسلط طبقاتی سرمایه داری، حتی در قرن بیستم و بیست یکم نیز این میدان نمی تواند مستقل از حوزه قدرت سیاسی قرار گیرد و مالکیت بر وسائل تولید مهر خود را بر آن نکوبد، این نگرش نه تنها یک توهم بود که هنوز هم هست، بلکه سبب شد که همراه با چشم پوشی از رهبری سیاسی، جنبش کارگری را در اسپانیا و ایتالیا چنان بزانو در آورد که نیروهای انقلابی چپ تا امروز هم نتوانسته اند بار دیگر کمر راست کنند.
برداشت های گرا مشی از دولت، تفاوتی که او قائل می شد میان „societa cevile „ و „socita politica” (جامعه مدنی و جامعه سیاسی)، استراتژی پرانعطاف او که میان «جنگ متحرک„ و «جنگ سنگری„ تفاوت قائل می شد و بویژه تصور گسترده او از مقوله فرهنگ که با دریافت روزمره توده ها بسیار نزدیک تر از مارکسیسم ـ لنینیسم سنتی بود، دریافت هائی بسیار هوشمندانه بودند .
Glotz (از نظریه پردازان سوسیال دموکرات آلمان) روشنفکری که به جناح چپ بورژازی تعلق داشت دربیان نقش نمونه وار گرامشی، شیفته وار می گوید او به یک کشف اساسی نائل آمده که احزاب چپ مدرن در اروپای غربی و مرکزی باید در باره‍ی آن بیندیشند. و آن این است: „سازمانهای مدنی قلعه ها و بمب پناههای زیرزمینی بورژوازی هستند .“(Die Zeit 18.1.1991)
گلوتس سالها پیش در کتابش در باره‍ی „سازماندهی چپی که توانائی حکومت داشته باشد“ یعنی همان „پیشوائی فرهنگی „ که گرامشی گفته بود ــ،   در باره ایجاد یک „بلوک جانشین (آلترناتیو) در مقابل „بلوک مسلط „ نومحافظه کاران ــ فکر کرده بود.
گلوتس نادان نبود. واقعیت این است که سنگپایه ایده ئولوژی ـ فرهنگیِ تسلط سیاسی و اقتصادی طبقه سرمایه دار مسئله مهمی است که تاکنون هیچ نیروی سیاسی که خود را بگونه ای „چپ „ تعریف می کند، حل نکرده است.
اصلا چطور می شود چنین کاری کرد؟ اگر این جمله معروف مارکس درست باشد که افکار حاکم (بر جامعه) افکار هیئت حاکمه است، چطور می توان تصور کرد که قدرت هیئت حاکمه آنقدر نیست که بتواند جنبش های „فرهنگی „ را در مسیر مطلوب خود، در سیستم سرمایه داری جا بیندازد و آن را بسود خود مصادره کند. نمونه های آن در قرن بیستم فراوان بودند.

یک واقعیت ساده

اما مسئله هنگامی غامض، غلط و حتی به خودکشی سیاسی تبدیل می گردد که مخالفان سرمایه داری ـ و آنطور که می بینیم، حتی بخشی از کمونیست ها ـ تحت تاثیر بیانات خوش آهنگ ـ واقعیتی را از یاد می برند که گرامشی طرح آن را فراموش نکرد و گفت „دولت = قدرت سیاسی + جامعه بورژوائی، یعنی حاکمیتی که زره زور بر تن دارد «. (گرامشی همانجا ص. 372)
بنا بر این موضوع بسیار ساده این است که اگر “حاکمیت„ بخواهد اثر بخش باشد بدون „زره زور“ راه بجائی نخواهد برد. و این واقعا کشف تازه ای نیست. هر جوان سوسیالیست یا کمونیست که به کلاس آموزش اصول مقدماتی مارکسیسم ـ لنینیسم برود، در نخستین دور بحث در باره‍ی تئوری مارکسیستی دولت و نخستین فصل های کتاب انگلس „در باره‍ی منشاء خانواده، مالکیت خصوصی و دولت „ با این اصل آشنا می شود. با مطالعه نوشته های گرامشی کمونیست نیز به آموزه‍ی ای غیر از این دست نخواهد یافت، موضع „مفسران تازه „سوسیال دمکرات و آلوده به اوی رو کمونیسم هم کاملا روشن است.


www.jungewelt.de