از مربع مرگ تا مثلث دروغ
در متن و حاشیهی کتاب «پیر پرنیاناندیش» ۱
حمید بخشمند
•
چه باید گفت به براهنیِ ادبیاتشناس وقتی که یکی از همکارانش (کسرایی) را آشغال مینامد؛ یا طوری حرف میزند که انگار مبصر کلاس است: «اینها فکر کردند که من در عرصه نیستم و دور هستم در نتیجه میتوانند چنین عرضاندامهایی بکنند». یا آنجا که بیربط وُ بیجا مدرک تحصیلی وُ دانشاش را به رخ میکشد: « نادرپور فقط دیپلم داشت... من در همان سال دکترایم را گرفته بودم... مارکسیسم را از ۹۹ درصد مارکسیستها هم بهتر خوانده بودم»!
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
پنجشنبه
۱۹ بهمن ۱٣۹۱ -
۷ فوريه ۲۰۱٣
ما را بهرندی افسانه کردند
پیران جاهل، شیخان گمراه
حافظ
زوج جوانی بهاسامی میلاد عظیمی (متولد 1357) و عاطفه طَیّه (متولد 1359)، اهل شعر وُ ادبیات، در جمعی بهمحوریت شاعرِ نامآشنای معاصر، امیرهوشنگ ابتهاج ه.ا.سایه (... – 1306)، مدت شش سال، حدوداً از 84 تا 90 خورشیدی، با او و گاه به اتفاق دیگران، از جمله آلما همسر سایه، محمدرضا لطفی و... نشست و برخاست داشتهاند. در این جمع، که مثل اغلب محافل «روشنفکرانه»، از هر دری سخنی میرود، این زوج جوان بهعنوان پای ثابت آن جمع، گاه پرسشهایی با سایه در میان مینهند وُ پاسخهای او را در طول این مدت ثبت و ضبط میکنند. حاصل این گفتوشنیدها محتوای کتابی1500 صفحهای بهقطع وزیری، شامل 1300 صفحه نوشته و200 صفحه عکسهای مختلف از سایه وُ دوستان و نزدیکان شاعر را تشکیل میدهد که آبانماه امسال (1391) بهصورت یک دورهی 2 جلدی گالینگور در یک جعبه (جاکتابی) نفیس بهقیمت 75 هزار تومان با عنوان «پیر پرنیاناندیش، میلاد عظیمی و عاطفه طَیّه در صحبت سایه» از طرف نشر سخن [تهران] در تیراژ 1500 منتشر میشود.
در شناسهی کتاب، عظیمی و طیّه مصاحبهگر و سایه مصاحبهشونده معرفی شدهاند، اما شیوهی گفتوگوهای کتاب نشان میدهد که آن دو نه فقط مصاحبهگر بهمعنی حرفهای کلمه نیستند، بلکه گفتوشنیدها در یک بستر مرید و مرادی جریان دارد.
عظیمی در 20 دی 91 در کافه خبر میگوید: "برای مصاحبه با سایه هیچ برنامهای نمیشد ریخت. خیلی اوقات ما با یک برنامه از پیش تعیین شده به سراغ سایه میرفتیم اما در نهایت آن روز به گوش کردن موسیقی یا تماشای یک مسابقه ورزشی میگذشت. این قاعده گاهی اوقات تنها به واسطه شنیدن موسیقی بود که عوض میشد. چرا که موسیقی همیشه وقت سایه را خوش میکند. یک وقتی بود که هنگام شنیدن آواز بنان ناگهان سایه میگفت: «ببین چقدر قشنگ میخواند» و به واسطه همین حال من میتوانستم صحبت را پیش بکشم و درباره موضوعات مختلف با او حرف بزنم. حاصل این گفتوگو و مصاحبت چند ساله در نهایت حجم عظیمی از خاطرات بود که به شدت پراکنده بودند. خاطراتی که معمولا در خلال جلساتی طولانی، گاهی از چهار بعدازظهر تا شش صبح روایت شده و معمولا بر سیاقِ از هر دری سخنی، شکل گرفته بودند. به همین دلیل تنظیم آنها کار بسیار سختی به نظر میرسید".
از این گفتهی آقای عظیمی معلوم میشود که روال و افسار سخن نه بهدست عظیمی و بانو، که بهدست «پیر» بوده است. یعنی طرفین گفتوگو در تراز همسطحی نبودند وُ لاجرم شرایط گفتوگو را «استاد» تعیین میکرد! در این کتاب «استاد» کلمهای است که اغلب پرسشها با آن شروع میشود؛ و پرسشها، حتی بهشرط برنامهریزی وُ از پیش اندیشی، در عمل فیالبداهه و خارج از برنامه طرح میشوند. ماحصل کار گویای آن است که پرسشگران چنان مفتون وُ مرعوب پرسش شونده هستند که در قبال پاسخهای او حق چالشگری را از خود سلب میکنند [یا نمیخواهند، یا نمیتوانند] و از اینرو، تا آخر، تأییدگرِ صرف باقی میمانند وُ نقد وُ نظر مخالفی از خود بر این گفتوگو نمیافزایند.
طی این مصاحبت شش ساله به برخی اتفاقات تاریخی وُ غیرتاریخی اشاره میشود وُ از بسیاری کسانِ مرده وُ زنده نام برده میشود که راوی و قاضی آنها آقای ابتهاج (سایه) است. قضا را یکی از بحثانگیزترین ویژگی این مصاحبتِ دراز دامن، نوع روایتِ وقایع و نحوهی یادکردِ سایه [که خود یکی از بزرگان شعر معاصر ایران بهشمار میرود] از شخصیتهای مطرح شعر و ادب دورهی پنجاه سالهی اخیر ایران است.
پس از انتشار «پیر پرنیاناندیش»، مجلهی تجربه (ماهنامهی هنر و ادبیات)، سال دوم/ دی 91 در شمارهی 18 خود، با روی جلد تصویر سایه، بهمناسبت انتشار کتاب، دست به کار ارزندهای میزند وُ یکی از پوشههایش را به نقد و بررسی کتاب یاد شده اختصاص میدهد و در تکمیل آن به سراغ چهار تن از شخصیتهای ادبی زنده (رضا براهنی، محمدعلی سپانلو، یدالله رویایی و سیمین بهبهانی)، که سایه راجع به کار وُ شخصیتشان مطالبی در کتاب مطرح کرده، میرود وُ نظر ایشان را نیز جویا میشود تا خوانندگان کتاب، نقطه نظر آنان را هم بشنود. نوع روایتِ وقایع و نحوهی پاسخ افراد مورد تنقید وُ تحبیب سایه، هم خواندنی و هم بسیار تأملبرانگیز مینماید. داوری در خصوص تطبیق و تعارض این گفتارهای دو طرفه را به پس از رو در رو قرار دادن افراد موکول میکنیم.
*مربع مرگ و جلسهی شعرخوانی؛ روایت سایه
[میلاد عظیمی]: با سایه و عاطفه در محضر خانم آلما [همسر آلمانیالاصل سایه] نشسته بودیم و از شکلات زنجبیلی و فلفلی که این بانوی مهربان و نازنین از آلمان آورده بود، میخوردیم، در واقع میخوردند. حضور مغتنم خانم آلما جلسات ما با سایه را دلنشینتر کرده است. بیمقدمه از سایه میپرسم:
ــ شما طلا در مس دکتر براهنی رو خوندید؟
[سایه]: بله دارمش باید تو کتابام باشه.
[عظیمی]: نظرتون چیه؟
سکوت میکند و لبخند میزند... من که پاسخم را میگیرم!
[عظیمی]: دو سه جایی از شما نام برده که لحن تند و گزندهای داره.
با لبخند میگوید:
[سایه]: من سالها قبل اون کتابو خوندم، شما خاطرتون هست که ایشون چی گفته؟
[عظیمی]: خلاصه حرفشون اینه که شما و چند نفر دیگه شاعران رمانتیکی بودید که زبانی ظریف و روانی بیمار داشتید (سایه تبسم معنیداری میکند) و از حیث شعری جوانمرگ شدید و در اجتماعات «بهآذینی» زیج نشستید و پیشنهادهای نیما رو متوجه نشدید و از این حرفها.
[سایه]: شما میدونستین که آقای براهنی به ما لقب مربع مرگ داده بود؟
عاطفه: مربع مرگ؟
[سایه]: بله، یک دورهای بود که من و نادرپور و کسرایی و مشیری تقریباً هر روز همدیگه رو میدیدیم. آقای براهنی هم اسم ما رو گذاشته بود «مربع مرگ» [پیرپرنیاناندیش، صص 763- 764]
*روایت براهنی
[ماهنامهی تجربه- از این به بعد تنها تجربه] آقای براهنی، حتماً حرفهای هوشنگ ابتهاج در بارهی خودتان را خواندهاید. این حرفها چقدر وجاهت دارد؟
[براهنی]: یک زمانی ما با اینها اختلاف پیدا کردیم. شما اگر مجله فردوسی سالهای 43- 44 را نگاه کنید میبینید که من مقالهی مفصلی نوشتم تحت عنوان مربع مرگ و فکر میکنم که این مقاله در کتاب طلا در مس هم آمده باشد. مربع مرگ شامل دو نفر سایه و کسرایی بود که از تودهایهای معروف بودند و آن دو نفر دیگر هم نادرپور و مشیری بودند. مشیری و نادرپور در این جمع البته خیلی انسانتر بودند. کسرایی و سایه مشکلات خیلی بزرگی داشتند یعنی هم رمانتیک بودند هم تودهای. بیشتر هم وابستگی بسیار شدید به سفارت شوروی داشتند. اما بعد از اینکه غائله خوابید اینها ساکت شدند. در عین حال بعضی از اینها در کارهایی که میکردند- هم از لحاظ سیاسی و هم کارهای ادبی- بسیار موذی و مضر بودند. البته بعد از آن من نادرپور را از جمع جدا کردم، چون او واقعاً بااستعدادتر بود، اما سایه نه. کسرایی که اصلاً آشغال بود و به نظر من آرش کمانگیر به هیچ نمیارزد. خود قصه زیباست اما نوع تلقی از اسطوره و ساختن آن اسطوره به هیچوجه درست انجام نشده. نجیبتر از همه اینها تصور میکنم سایه بود. منتها من در اوایل کوششهایی کردم برای شناساندن بنیانگذار شعر فارسی. بنابراین در مقابل آن چهار نفر، چهار نفر دیگر را انتخاب کردم که نیما و فروغ و اخوان و شاملو بودند و در آن زمان به علت اینکه شعر فارسی نیز با نوعی رمانتیسم سر و کار داشت من هم همان رمانتیسم را هدف قرار دادم و فکر میکنم با همان نوشتهها و بحثهایی که در موردشان پیش آمد، اینها تار و مار شدند. چون آن موقع من خیلی اینها را نمیشناختم. تنها نادرپور را میشناختم که بعد هم او را از این جمع جدا کردم گرچه نادرپور خیلی با سایه رفیق بود. ولی کسرایی بهطور کلی آدم احمق و عقبماندهای بود. [تجربه، ص 34، واکنش رضا براهنی به خاطرات هوشنگ ابتهاج]
[عاطفه طیّه خطاب به سایه] تعریف کنید استاد...
[سایه]: داستان از اینجا شروع شد که شهریار اومده بود تهران، یه آقایی که اسمش یادم رفته، دعوت کرد از شهریار برای شعرخوانی در کاخ جوانان؛ کاخ جوانان هم وابسته به ساواک بود؛ شهریار به اونا گفته بود: نه، من نمیآم. نمیدونم کی به اونها گفته بود شما باید برید به سایه بگید؛ فقط سایه میتونه شهریارو راضی کنه. من گفتم: خود آقای شهریار باید تصمیم بگیرن ولی من بهش میگم. به شهریار گفتم: تو که اصلاً شخصیت سیاسی نداری، بنابراین هرجا میتونی بری. شهریار قبول کرد و رفت و ما هم با او رفتیم. چند وقت بعد اونا از ما چهار تا دعوت کردند بریم کاخ جوانان شعر بخونیم. ما مدتها نشستیم و باهم صحبت کردیم که بریم کاخ جوانان شعر بخونیم یا نه؟ تو این مدت سکوت ما یک نوع مبارزه بود- البته ما روغن ریخته رو نذر امامزاده کردیم چون بالاجبار سکوت کرده بودیم دیگه!
[...] این سکوت ما یک نوع مبارزه بود اما حالا دیگه نیست. بعد [به کسرایی و نادرپور و مشیری] گفتم: اگه امروز «شهر نو» هم از ما دعوت کنه بریم شعر بخونیم یعنی شعر خودمونو بدون هیچ محدودیتی بخونیم، من امروز معتقدم که باید بریم. نادرپور و کسرایی بیشتر نظرشون این بود که این دعوتو قبول نکنیم و نریم. مشیری بیشتر تماشاچی بود و براش فرقی نمیکرد [...] خلاصه رفتیم اونجا. وقتی رفتیم اونجا دیدیم سر و کله آقای براهنی و یک عدهای از پیروانش پیدا شده.
خلاصه تا نادرپور شروع کرد به مقدمه گفتن که ما چرا این دعوتو قبول کردیم، براهنی داد زد که «سئوال دارم»! نادرپور گفت: «وقتی به شعر رسیدیم و شعرهامونو خوندیم اگر ایراد و سئوالی دارید مطرح کنید»! براهنی گفت که: «نه خیر! شما باید به سئوال من جواب بدید» و شلوغ کرد و جلسه رو بههم ریخت. خُب حریف زبانآوری نادرپور هم که نمیشدند فقط هفت هشت نفر به صورت اعتراض پا شده از جلسه خارج شدن. البته جلسه ادامه پیدا کرد و... بعد از چند روز آقای براهنی یک مقالهای نوشت به عنوان «مربع مرگ» که این چهار تا عمرشون تموم شده و شعرشون مرحوم شده و دیگه شعرشون داخل شعر معاصر نیست!
عاطفه: جواب شماها چی بود؟
[سایه]: کسرایی شروع کرد به نق زدن و فحش دادن- فحشش هم معمولاً گه سگ بود- نادرپور هم شروع کرد به مقالهنویسی و مناظره و مقابله با براهنی و من هم یک سری مقاله نوشتم با اسم مستعار «الف گوهری» که طنز و مسخرگی و دست انداختن بود. اسم مقالات بود «عیار و محک» که در چند شماره مجله روشنفکر چاپ شد. تو اول مقاله گفتم: شعر امروز ایران دستخوش یک احوال شده که باید به اون پرداخت و ما از یکی از این سرکردههای دستههای شعری یعنی آقای براهنی شروع میکنیم و از اولین کتاب و اولین مصراعش شروع کردم و پرداختم به این موضوع که کجا تصویرش اشکال داره و کجا وزنش خرابه و بعد که ادامه دادم دیدم که چه چیزهای مضحکی تو شعرش پیدا میشه؛ تو یه شعر داره مهتابو توصیف میکنه اما حاصلش این میشه که سگی رو شاخه درخت نشسته و داره آواز میخونه. (میخندد) خلاصه چند شماره ادامه دادم... یه روز مشیری به من زنگ زد که «سایه سردبیر روشنفکر بالای مقالهات نوشته که این چند شماره مقاله «عیار و محک» نوشته فلانی است.» اسم منو آورد. اون موقع براهنی در به در میزد که ببینه نویسنده این مقاله کیه که اینطور به جونش افتاده! بعد مشیری به اون سردبیر گفت که: «مرغی که برات تخم طلا میکرد کشتیش و او دیگه ادامه نخواهد داد.» منم دیگه ادامه ندادم. اگه به روشنفکر اون سال... فکر کنم سال 46- نگاه کنید شاید جالب باشه براتون... [پیر پرنیاناندیش، صص 764- 766].
*روایت براهنی
[تجربه]: جریانِ شعرخوانی سایه در کاخ جوانان چی بود؟ آقای ابتهاج گفته که شما رفته بودید آنجا در شعرخوانیشان اخلال ایجاد کنید اما موفق نشدید.
براهنی بهجای پاسخ به این سئوال، از تأثیر مقالات خودش و نادرپور و... میگوید.
[تجربه]: حالا این قصه صحت دارد؟
[براهنی]: بله، ما تعداد زیادی بودیم که رفتیم آنجا. کاخ جوانان روبهروی سازمان امنیت در خیابان شمیران قرار داشت. کاخ جوانان جایی بود که دولت برای جلب اشخاص به سمت خودش راه انداخته بود و چند نفر از اینها که گربهی مرتضی علی بودند [...] رفته بودند آنجا. من در آن زمان که استادیار دانشگاه بودم به همراه تعداد خیلی زیادی از جوانترها پا شدیم رفتیم آنجا و به اینها اعتراض کردیم و گفتیم شما آمدهاید در این مکان- نگفتیم سازمان امنیت- چه کار میکنید؟ شعر فارسی را به چه مناسبت اینجا کشاندهاید؟
اعتراضمان بیشتر به حضور این چهار شاعر در آنجا بود. بهخصوص که دو نفر از این شاعران تودهای بودند و توده در آن زمان کیاوبیای خاصی نداشت [...] ضربالمثلی هست که میگوید موشها وقتی چشم گربه را دور میبینند شروع میکنند به بازی کردن. اینها فکر کردند که من در عرصه نیستم و دور هستم در نتیجه میتوانند چنین عرضاندامهایی بکنند [...] در عین حال هم با من مخالف بودند چون فکر میگردند من مارکسیست از نوع دیگری هستم. در حالی که من هیچ نوع مارکسیسمی را به رخ نکشیدم بهدلیل اینکه من ادبیاتشناس بودم و از ابتدا ادبیات خوانده بودم گرچه شاید مارکسیسم را از 99 درصد مارکسیستها هم بهتر خوانده بودم، چون من سر و کارم با خواندن بود. [تجربه، ص 35]
*روایت محمدعلی سپانلو
[تجربه]: در بارهی جلسههای شعرخوانی اعضای گروه «مربع مرگ» بگویید. جلال آلاحمد به شما و براهنی گفته بود بروید و جلسه شعرخوانی سایه و دوستانش را بههم بریزید؟
[سپانلو]: گمان میکنم در کتاب خاطراتم به این موضوع اشاره کردهام. خبر دادند که در انجمن فرهنگی ایران و آمریکا (در محل فعلی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان در خیابان وزرا) نادر نادرپور، سایه، سیاوش کسرایی و فریدون مشیری شب شعری برگزار خواهند کرد. آلاحمد که سرش برای اینجور دعواها درد میکرد ما را تشویق کرد که بروید و به این جلسه اعتراض کنید. یادم هست در ردیفی که ما نشسته بودیم من به همراه اسماعیل نوریاعلا، احمدرضا احمدی، طاهره صفارزاده و م.آزاد بودم و در یک ردیف جلوتر رضا براهنی و یکی، دو تا از دوستانش نشسته بودند. بعد از اینکه سایه شعر «مرگ در هر حالتی سخت [تلخ] است...» را خواند براهنی بلند شد و به نوعی اعتراض را شروع کرد. ما میخواستیم اعتراض کنیم اما نمیتوانستیم او را همراهی کنیم. چون دلیل اعتراض ما با دلیل مخالفت براهنی بسیار فرق داشت. رضا براهنی بهجای آنکه از محل جلسه انتقاد کند و بگوید چرا زیر پرچم آمریکا شعر میخوانید؟ تقریباً چنین گفت: به چه دلیل این 4 نفر یعنی اعضای مربع مرگ (سایه، نادرپور، کسرایی و مشیری) را به این جلسه دعوت کردهاید و من را دعوت نکردهاید؟ موضوع اعتراض ما که به محل برگزاری جلسه بود داشت تبدیل به یک موضوع شخصی میشد و اینکه چرا براهنی هم جزو این چهار نفر نیست! بنابراین وقتی براهنی گفت من و دوستانم این جلسه را ترک میکنیم هیچ کدام از ما بلند نشد و با او نرفت. البته چند دقیقه بعد خودمان جلسه را ترک کردیم. گزارش طنزآمیزی از این جلسه زیر عنوان «میز گرد شوالیهها در انجمن ایران و آمریکا» به قلم اسماعیل نوریاعلا نوشته شد و در مجله نگین به چاپ رسید. خواندن این گزارش خواننده را در حال و هوای همان جلسه قرار میدهد. این گزارش جملات طنزآمیزی داشت از جمله اینکه «آقای کسرایی لااقل از سیبیلت خجالت بکش!» یا این جمله «براهنی چاق و سرخ احساس قهرمان ملی میکرد!»
[تجربه]: ترک آن جلسه بهمنزلهی پیروی از اعتراض براهنی نبود؟
[سپانلو]: نه. برای همین بود که ما چند دقیقه صبر کردیم تا براهنی برود و نتواند ما را مصادره کند.
[تجربه]: جملهای از آقای نوریاعلا گفتید که «آقای کسرایی لااقل از سیبیلت خجالت بکش...» سبیل کسرایی با برگزاری جلسه چه تعارضی داشت؟ چرا شما و دوستانتان با محل برگزاری جلسه مشکل داشتید؟
[سپانلو]: تودهایها سبیلهایی به سبک استالین میگذاشتند که سمبل مخالفت با امپریالیسم آمریکا بود. در نهایت با رفتن به انجمن امپریالیسم (ایران و آمریکا) متناقض بود و طبیعتاً شعرخوانی در این محل با عقایدی که پشت موهای سبیل کسرایی پنهان بود تعارض داشت.
***
هر سهِ این آقایان، که در شمار چهرههای معروف وُ مطرح شعر و ادب معاصر ایران قرار دارند، خوشبختانه زندهاند و عمرشان هم دراز باد! امیرهوشنگ ابتهاج (ه.ا.سایه) متولد 1306 هستند؛ یعنی در زمان تحریر این مقال 85 سالهاند. دکتر رضا براهنی متولد 1314 هستند وُ 74 ساله و جناب محمدعلی سپانلو متولد 1319 با 72 سال سن؛ یعنی هر سه بزرگوار بالای هفتاد.
تا اینجا بهحق گفته شده، و هنوز هم گفته میشود که تاریخ را حاکمان مینویسند، چرا که از طرفی زور و زر دارند وُ از طرف دیگر مورخِ قلم بهمزد. اما محکومان!؟ وقتی، اگرنه همه، دستکم برخی از محکومان و آنهم فرهیختهگانشان فرصت مییابند تا بهدور از اجبار و تهدید و تطمیع، از تاریخ بهمعنای عام آن یعنی گذشته، برای مشتاقان سخن بگویند، قلمشان، شوربختانه، به دروغ وُ غرض وُ مرض آلوده میشود. در نمونهی بالا ملاحظه کردید نوع و لحن روایت این مورخانِ «منصف» را. سایه و براهنی محل شعرخوانی را کاخ جوانان معرفی میکنند [روبهروی سازمان امنیت در خیابان شمیران- روایت براهنی] و سپانلو، که بهگفتهی خودش این وقایع را در کتاب خاطراتش هم قلمی کرده، انجمن ایران و آمریکا در خیابان وزرا.
در قاموس آقای سپانلو شعرخواندن در کاخ جوانان [ولو وابسته به ساواک، در روایت سایه] همان شعرخواندن زیر پرچم آمریکا در انجمن ایران و آمریکاست و چندان توفیری نمیکند.
سایه میگوید همینکه نادرپور آغاز به سخن کرد، براهنی شروع به اعتراض نمود، که سئوال دارم؛ بی آنکه به محتوای سئوالش اشاره کند. اما سپانلو میگوید که دلیل اعتراض براهنی، دعوت نشدنش به آن جلسه بود. آقایان، در این حرفهای متناقض شما مسلماً دروغی نهفته است. و تا وقتی حقیقت آشکار نشده، هر سهِ شما متهم به دروغگویی هستید.
پرسشم از هر سهِ شما شاعران و ادبای معظم این است: حضرات! محققی اگر بخواهد فقط صورت قضیه را بهدست آورد، آیا باید به کتاب خاطرات سپانلو مراجعه کند؟ به سایه وُ مقالات «عیار و محک» او با امضای «الف گوهری» در مجلهی روشنفکر سال 46؟ به براهنی و مقالاتش در مجلهی فردوسی سال های 43- 44؟ به مقالهی نوریاعلا در نگین؟ به کتاب مستطاب «پیر پرنیاناندیش»؟ به پوشهی باز شده در ماهنامهی تجربه؟.. تکلیف چیست؟ روایات شما که هنوز زندهاید، اینچنین با یکدیگر در تخالفاند. فردا که چشم بر این جهان بستید، دامن چه کسی را میتوان گرفت؟
وانگهی، چه باید گفت به براهنیِ ادبیاتشناس وقتی که یکی از همکارانش (کسرایی) را آشغال مینامد؛ یا طوری حرف میزند که انگار مبصر کلاس است: «اینها فکر کردند که من در عرصه نیستم و دور هستم در نتیجه میتوانند چنین عرضاندامهایی بکنند». یا آنجا که بیربط وُ بیجا مدرک تحصیلی وُ دانشاش را به رخ میکشد: « نادرپور فقط دیپلم داشت... من در همان سال دکترایم را گرفته بودم... مارکسیسم را از 99 درصد مارکسیستها هم بهتر خوانده بودم»!
اشمئزاز فرهنگی در سخنان این پیران جاهل و شیخان گمراه، بهقول حافظ، تنها به همینها که عرض شد، خلاصه نمیشود وُ بسی فراختر است، متأسفانه! برای اجتناب از اطناب کلام، بقیه را میگذارم به شمارهی بعد. شاید وقت خوشِ پیر هم آشفته کردیم...
ادامه دارد...
|