شاعر خوش‌قریه!
در متن و حاشیه‌ی «پیر پرنیان‌اندیش» ۲


حمید بخشمند


• ای کاش استاد شفیعی کدکنی در آن مکالمه‌ی تلفنی با آقای میلاد عظیمی، به او توصیه می‌کرد: تو و عاطفه خانم حتماً با سئوالات از پیش اندیشیده شده به حضور «پیر» بروید وُ به هیچ عنوان افسار سخن را از دست مهلید! و اگر سایه خواست- به‌اصطلاح آوازخوانان ردیف‌دان- خارج بخواند، او را به ردیف و دستگاه مورد نظر هدایت کنید. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
چهارشنبه  ۲۵ بهمن ۱٣۹۱ -  ۱٣ فوريه ۲۰۱٣



 خرقه‌پوشی من از غایت دینداری نیست
پرده‌ای بر سر صد عیب نهان می‌پوشم
                                              حافظ
در جوامعی از نوع جامعه‌ی ما اشتغال به امور علمی، هنری، سیاسی و... کلاً کارهایی که سرشت معنوی دارند، سخت دشوار است. دشواری کار از این‌جا ناشی می‌شود که وجود بنیان‌های هنوز متصلّب و سنتی جامعه از یک‌طرف، و سخت‌جانی تابوهای اخلاقی از طرف دیگر، در روند کار خلاقانه موانع جدی ایجاد می‌کنند. این ویژگی، لاجرم عالمان وُ هنرمندان را در موقعیت بغرنجی قرار می‌دهد. برای مثال، جامعه از شاعر، نویسنده و هر هنرمند دیگری، انتظار قدّیس بودن دارد و متوقع است که سنت‌ها و تابوهایش از طرف آن‌ها مخدوش وُ مجروح نگردند؛ انتظار وُ توقعی که با سرشت کار خلاقانه سخت در تعارض است. این تعارض در سپهر سیاسی این جوامع نیز بی پاسخ نمانده و با عوارض‌ توأم با عقوبت‌های گاه سنگین درمی‌آمیزد. جامعه‌ای که از فزونی هموندان فاسدش، چه در سطح حاکمان وُ چه در سطح محکومان ککش هم نمی‌گزد، با ملاحظه‌ی شاعر، نویسنده یا هر هنرمند دیگری که حال چه از سر هوس و چه از غلظت تصلب و فشار فضای سُربی جامعه احیاناً گاه به مخدری پناه برده، یا هر از سال وُ ماهی دمی به خمره زده، سخت برمی‌آشوبد وُ نه فقط او را از مسند قدسی خودْ بخشیده‌اش به زیر می‌کشد، که عقوبتی سنگین نیز بر او روا می‌دارد.
چنین شرایطی، ناگزیر، هم از خلوص و قدرت خلاقیت هنرمند می‌کاهد، و هم او را مزوّر و متظاهر بار می‌آورد.
این پدیده در گذشته، در میان هنرمندان ایرانی، به روایت خودِ سایه (ص ۶۴۲، شعر و افیون) کم وُ بیش رواج داشته است.
در کتاب حجیم «پیر پرنیان‌اندیش» در میان انواع مسائل مطرح شده، از جمله به این پدیده نیز اشاراتی شده است. اما آنچه در بازخورد انعکاس موضوع بین خوانندگان کتاب، بیش وُ کم به‌چشم می‌خورد، حکایت از این دارد که از ‌سویی برخی از خوانندگان از مطرح شدن آن در کتاب، لابد تحت تأثیر هنجارهای جاری و ساری در جامعه چندان خوشنود نمی‌نمایند، و از سوی دیگر، تعدادی از چهره‌های معروف وُ محبوب کتاب نیز به‌رغمِ علم به مذموم تلقی شدن این پدیده در میان علاقه‌مندان خود [و حتی بین خودشان]، بی‌توجه به جغرافیای سخن و عوارض آن، که کمترینش می‌تواند بهره‌برداری و سوء استفاده‌ی «هویت» سازان وُ «چراغ» گردانان باشد، یا خیلی راحت از این کار دوستان وُ هم‌ردیفان‌شان پرده‌برداری می‌کنند، و یا حتی بدتر، آنان را بی تحقیق وُ تفحص متهم به این امر «ناهنجار» می‌نمایند. قبل از آن‌که روایت‌ها را باهم مرور ‌کنیم، توصیه‌ای از دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی به میلاد عظیمی را، به‌مثابه مدخلی به این بخش از بحث خود، می‌خوانیم:


غلام این کلماتم که آتش انگیزد

[شفیعی خطاب به میلاد عظیمی]: خوب چه می‌کنی این روزها؟
[عظیمی]: مشغول صحبت با سایه و جمع کردن خاطراتش هستم استاد!
[شفیعی]: عالیه، خیلی عالیه. هر کاری که در باره سایه بشه بسیار مهمه. باید از این فرصت استفاده بشه. این ساعاتی که با اون هستی رو خوب قدر بدون و تا اونجا که ممکنه از خاطرات خانوادگی و دوستانش و آدمهایی مثل نیما و شهریار و حتی آدمهای خرده‌ریز مثل اسماعیل شاهرودی و امثال اینها که امروز ممکنه خیلی به ذهن شماها جلوه‌ای نکنند ازو بپرس؛ یک جمله سایه در باره اونها نفیاً و اثباتاً برای آیندگان اهمیت داره. به‌ هر حال امروز سایه آدم منحصری است که همه دقایقی که آدم با او می‌شینه، هم درسه و هم لذت [...] ولی شما [که] می‌رید پیشش مواظب باشید که کلمه‌ای رو از دست ندید. همین‌جور نوار ضبط صوت باز باشه؛ اون چیزهای روزمره‌ای رو هم که می‌گه مثلاً من امروز رفتم فروشگاه و نوار خریدم؛ این چیزها رو هم ضبط کن. یک لیستی کتباً از آدمها تهیه کن. چون ممکنه که در تداعی‌های آزاد اسمی از قلم بیفته. در باره همه چیز با سایه صحبت کن؛ زن و مرد و روزنامه‌نویس (با خنده) و شاعر و زندان و بیرون و شعر و موسیقی... سایه آدم مغرضی نیست. از کسی معمولاً بد نمی‌گه. اگه با کسی بد باشه، در باره اون سکوت می‌کنه؛ باید راهشو پیدا کنی و سکوتشو بشکنی. به هر حال اگه سایه در باره هر موضوع و هر فردی یک جمله بگه کافیه و مهمه. شک نکن که بسیار کار بزرگی می‌کنی.
بخشی از مکالمه تلفنی با استاد شفیعی کدکنی (دی ماه ۱٣٨۵)، پیر پرنیان‌اندیش، میلاد عظیمی، ص ۱۱۵٣.


براهنی؛ روایت سایه

[میلاد عظیمی از سایه می‌پرسد]: هیچ‌وقت گذرتون به مجله فردوسی افتاد؟
[سایه]: نه... اونجا چی‌کار داشتم؟! من اصلاً هیچ‌وقت تو جمعهای ادبی نبودم و از سر بازار بودن پرهیز می‌کردم... آقای عظیمی! تکلیف شعر فارسی رو تو داد و ستدهای شبانه کافه‌ها و هتل مهر و این‌جور جاها روشن می‌کردن (ناراحتی و بیزاری در چهره و صدایش مشهود است)؛ یعنی امشب می‌نشستن باهم عرق می‌خوردند، پول عرق رو هر کی حساب می‌کرد، فردا می‌شد شاعر بزرگ و شعرش با عکس و تفصیلات چاپ می‌شد... خیلی روابط ابلهانه‌ای وجود داشت، مناسبات حقیرانه واقعاً... / [پیر پرنیان‌اندیش، ص ۶۹٨]


روایت براهنی

هیچ کس تا به حال نگفته براهنی عرق‌خور بوده. من آن موقع فقط یک نوع اعتیاد داشتم آن‌هم سیگار. اما خب هر کسی گرفتاری‌های خاصی داشت. مثلاً من می‌دیدم شاعری نشسته آن طرف تریاکش را کشیده. اما اینها تریاکشان را می‌کشیدند، هر چند در باره سایه نشنیده‌ام و فکر نمی‌کنم کسرایی هم اهلش بوده باشد، چون کسرایی آدم قلدرمسلکی بود و چون مدیر کل وزارت کار بود با همه یک‌جور صحبت می‌کرد، انگار همه نوکر او هستند [...] تا آخر عمرم هم با کسرایی قاطی نشدم، چون تفرعن او بیشتر به فاشیسم نزدیک بود تا مارکسیسم. چون آن چیزی که اینها از مارکسیسم می‌دانستند به نظر من یک بچه ۱۲ ساله بیشتر از اینها از مارکسیسم می‌فهمید. مشیری هم که اصلاًً در این مسائل مطرح نبود. توللی را که فقط یک بار دیدم. اما این دو نفر [سایه و کسرایی] عجیب متفرعن بودند و اصلاً بهشان نمی‌آمد که به پرولتاریا ربطی داشته باشند. [تجربه، ص ٣۵]


نیما و کیوان؛ روایت سایه

[عظیمی از سایه در باره‌ی نیما می‌پرسد]: تریاکی بود؟
[سایه]: نه... تریاک نیمایی بود! / [پیر...، ص ٨۶۹]
[عظیمی]: استاد! جسارتاً شما هیچ وقت به سمت مواد مخدر نرفتید؟
[سایه]: نه. حتی یک بار. من قرص مسکن هم که مصرف می‌کنم به قول حمیدی «سرم دوار می‌گیره»! جاهایی بودم که دوستان نزدیکم تریاک می‌کشیدن و من لب نزدم. پیش اومده با نادرپور، اخوان و این تقی مدرسی، نویسنده رمان یکلیا و تنهاییش [یکلیا و تنهایی او] به تریاک‌خونه هم رفتم اما لب نزدم. خُب من رفیق حجره و گرمابه و گلستان بودم و هرجا بچه‌ها می‌رفتن باهاشون می‌رفتم... جالبه در جوونی هم با اینکه ریش نداشتم، حالتِ شیخی داشتم و هرجا می‌رفتیم اینا منو جلو می‌انداختن (می‌خندد)... / [پیر...، صص ۶۴۲- ۶۴٣]
[سایه]: یه ستمهایی گاهی به آدم می‌شه که تا بیخ استخوان آدم می‌سوزه... یه روز به‌آذین رفته به [انتشارات] «نیل» [...] و به آل رسول [مدیر انتشارات نیل] گفته که سایه خیلی افراط می‌کنه! آل رسول گفته: در چی افراط می‌کنه؟ به‌آذین گفته: در تریاک! آل رسول گفته: مگه سایه تریاک می‌کشه؟! به‌آذین گفته: بله (بله جانداری می‌گوید). شنیدم که خیلی افراط می‌کنه. آل رسول گفته ما شبها و روزهای زیادی با سایه سرکردیم و هیچ وقت چنین چیزی ندیدم. همون موقع به من گفت که به‌آذین چنین حرفی زده. من تا حالا این حرفو به هیچ کس نگفتم. به به‌آذین هم نگفتم که آقا! تو چطور این حرفو زدی؟ از کی شنیدی؟ بعد هم اگه غریبه باشه، آدم می‌گه لابد یه چیزی شنیده ولی تو که منو می‌شناسی که... آدم گاهی از نزدیکاش چیزهایی می‌شنوه... ولش کنین... / [پیر...، ص ۱۰۶۶]
[عظیمی]: رابطه کیوان با نیما چه‌طور بود؟
[سایه]: باهم می‌رفتیم پیش نیما.
خاطره‌ای یادتون هست؟
[سایه]: فراوون!.. نیما کارمند وزارت معارف بود. تو قسمت اداره نگارش استخدام شده بود. معمولاً آخر ماه موقع حقوق گرفتن سر و کله‌ای به اداره نشون می‌داد. در نتیجه ماهی یک بار از شمرون می‌اومد تهرون [...] یه روز صبح من و کیوان و کسرایی گفتیم امروز آخر ماهه و نیما باید سر کارش باشه. رفتیم محل کارش [...] برش داشتیم و تو شاه‌آباد قدم‌زنان اومدیم بالا. کسرایی گفت آقا نیما عرق می‌خورین. گفت: بله بله بله! (بله گفتن‌های «معروف» نیما را تقلید می‌کند). رفتیم تو یک دکه‌ای. اول شاه‌آباد نزدیک مخبرالدوله یک دکان باریکی بود از پیشخوان تا دیوار، عرضش یه متر بود و طولش چهار متر. درنتیجه ما اونجا به صف وایستادیم. من رفتم تو، بعد نیما اومد، بعد کسرایی و بعد کیوان. درنتیجه من انتهای مغازه بودم و کیوان کنار در مغازه. یه لیوان برای نیما گرفتیم. اون موقع قصه ناظم حکمت شاعر ترک سر زبونها بود و من هم اون شعر ناظم حکمت رو ساخته بودم:
مثل یک غنچه سرخ
مثل یک بوسه گرم
دل افروخته‌ام را به تو می‌بخشم ناظم حکمت!
[...] نیما مشروبش رو خورد و مثل یک خروس جنگی با صورت سرخ شده، جثه‌اش هم خیلی کوچیک بود، کوچولو بود طفلی، شروع کرد به حرافی و بی‌شک اشاره به شعر من داشت!
«ناظم حکمت کیه، منم ناظم حکمت!» بعد از مسائل فیزیک حرف زد، از فلسفه گفت، از شعر گفت، می‌گفت و می‌گفت... اون موقع تازه «مرغ آمین» رو ساخته بود. ما نشنیده بودیم هنوز. من دیدم کیوان از سر مغازه اومد کنار من و یه تیکه کاغذ داد به من و رفت سر جای خودش. کاغذ رو که باز کردم دیدم نوشته: «سایه جان! می‌بینی خودخواهی با آدم چی کار می‌کنه!» [...] این عکس‌العمل کیوان بود نسبت به خودستایی تماشایی نیما. [پیر...، ص ۱۶۶]


براهنی؛ روایت سایه

یه بار یه شعری از براهنی خوندم. به نادرپور گفتم: اِ... این شعر به براهنی نمی‌خوره! یعنی یه سر و سامانی داره! گذرا این حرفو زدم. چند وقت بعد نادرپور اومد و گفت سایه! براهنی کچل کرد منو... می‌گه منو ببر پیش سایه. حرف منو برای براهنی نقل کرده بود... شاید گفت که سایه گفته شعر براهنی خوب شده. گفتم: اصلاً به وساطت تو احتیاج نیست که... آقای براهنی هر وقت می‌خواد بیاد... بالاخره یه روز اومد پیش من... من گاهی وقتها مثل بچه‌ها می‌شم و این لج‌بازی‌هام گل می‌کنه و در عین حال خیلی هم بی‌رحم می‌شم. خُب من می‌دونستم براهنی برای چی اومده. براهنی دو ساعت تو خونه من موند... چه تعریفهایی از من کرد و هی منو برد تا اون لب چشمه تا ببینه من در باره شعرش چی می‌گم... حالا من هیچ به روی خودم نمی‌آرم! براهنی به هر دری زد تا این حرفو از دهن من بشنوه، من هم نمی‌گفتم (می‌خندد) و اصلاً به روی خودم نمی‌آوردم.
آخر، بیچاره به من گفت: شنیدم از فلان شعر من بدتون نیومده... من هی شوخی می‌کردم که مگه شما شعر می‌گین، کدوم شعر؟ هر کی گفته شوخی کرده، تا آخر بهش گفتم که آقای دکتر من کی هستم که خوش اومدن و بد اومدن من تأثیری تو خوبی و بدی شعر کسی داشته باشه. من یه روز از یه غزل حافظ رد می‌شم یه روز از یه شعر خوشم می‌آد، یه روز نمی‌آد... بالاخره چیزی نشنید و پا شد رفت...
آقای عظیمی! این آدما برای من کوچیکند... این هم یه نوع گداییه دیگه، بدتر از گدایی معموله. انسانیت رو حقیر می‌کنه! [پیر...، صص ۶۹٨- ۶۹۹]

[تجربه: آقای براهنی] این داستان که آقای ابتهاج تعریف می‌کند که شما برای تأیید شعرتان به منزل ایشان رفته‌اید، صحت دارد؟
براهنی: من در تمام عمرم برای تأیید شعرم هرگز به منزل ابتهاج و امثال او نرفته‌ام. چون شعر من اساساً با شعر اینها فرق می‌کرد. گذشته از آن سایه اصلاً چیزی نمی‌دانست که بخواهد شعر مرا تأیید کند.
[تجربه]: پس اینکه سایه می‌گوید شما از نادرپور شنیده‌اید که سایه از یکی از شعرهای شما خوشش آمده و شما رفته‌اید به منزلش، تا از زبان خودش این تأیید را بشنوید چه؟
براهنی: من اصلاً چنین چیزی را از نادرپور نشنیده‌ام تا بعد برای تأییدش به آنجا بروم.
[تجربه]: یعنی شما اصلاً به منزل سایه نرفته بودید؟
براهنی: چرا ممکن است رفته باشم. خب حدود ۶۰ سالی گذشته است دیگر. در آن زمان افرادی می‌آمدند و می‌رفتند [...] من رمان کوتاهی را در سال‌های ۴۰- ۴۱ نوشته بودم و می‌خواستم در انتشارات نیل چاپ کنم. آنجا به من گفتند که باید آقای به‌آذین ببیند. وقتی رفتم با به‌آذین صحبت کنم دیدم کسرایی هم نشسته؛ کسرایی آدمی بود که خیلی بلند و مطمئن از خود حرف می‌زد. من شروع کردم به صحبت در باره‌ی ادبیات. اینها در ابتدا نمی‌دانستند که من چه تحصیلاتی دارم و چه کارهایی انجام داده‌ام [...] به استثنای نادرپور که سواد جدی ادبی داشت هم در ادبیات کلاسیک و هم در ادبیات فرانسه و خوب خوانده بود. اما بقیه آن سه، چهار تا رمانتیکی که گفتم سوادی نداشتند. یعنی مثلاً سایه اصلاً بلد نبود غزل بگوید. برای اینکه در آن دوران اگر ما می‌خواستیم غزل بخوانیم غزل‌سراهای خیلی عالی‌تر را مطرح می‌کردیم.
[تجربه]: اگر طبق گفته‌ی شما آقای ابتهاج آدم بانجابتی است چرا باید چنین حرفی در مورد شما زده باشد.
براهنی: نمی‌دانم! خب اینها آن موقع فکر می‌کردند که آدم‌های گنده‌ای هستند و من با مقالاتی که در مورد اینها می‌نوشتم اینها را از عرش به زمین زدم. [تجربه، شماره ۱٨، صص ٣۴- ٣۵]


داوری با شماست

دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی بی‌تردید یکی از نادره مردان شعر وُ ادب معاصر ایران است. کم کسی به سلامت نفس او پیدا می‌شود. شفیعی در عین حال یکی از نزدیک‌ترین دوستان سایه است وُ خاطرش برای او بسیار عزیز. زوج جوان گفت‌وگو کننده با سایه، یعنی آقای میلاد عظیمی و خانم عاطفه طیّه نیز شفیعی را به‌چشم استاد می‌نگرند.
ای کاش دکتر کدکنی از سایه می‌خواست که در بازگویی خاطرات خود، از نقل مطالب و موضوعاتی که نگفتن‌شان مخاطب را از نکات مهم ادبی، سیاسی و اجتماعی محروم نمی‌کند، خودداری کند. این، دعوت به خودسانسوری نیست، هوای جغرافیای سخن را داشتن است. این‌که او در جوانی با کدام دوستان به تریاک‌خونه رفته یا نرفته به هیچ دردِ بی درمان مخاطبش نمی‌خورد. این‌که سایه در پاسخ سئوالِ: نیما تریاکی بود؟ بگوید: «نه، تریاک نیمایی بود»، شاید نه تنها از دیدگاه خاصی «مسئله» نباشد که هیچ، نوعی طنز هم تلقی شود؛ اما [و این اما برای آن‌هایی که در این مُلک زیسته و می‌زیند، خیلی مهم است]، این قسم سخن‌ها می‌تواند ماتریال حاضر وُ آماده‌ای باشد، آن‌هم از زبان آدمی مثل سایه، برای کسانی که شبانه‌ روز، «چراغ» به‌دست به‌دنبال تدارک «هویت» برای هنرمندان این سرزمین هستند.
ای کاش استاد شفیعی کدکنی در آن مکالمه‌ی تلفنی با آقای میلاد عظیمی، به او توصیه می‌کرد: تو و عاطفه خانم حتماً با سئوالات از پیش اندیشیده شده به حضور «پیر» بروید وُ به هیچ عنوان افسار سخن را از دست مهلید! و اگر سایه خواست- به‌اصطلاح آوازخوانان ردیف‌دان- خارج بخواند، او را به ردیف و دستگاه مورد نظر هدایت کنید.
ای کاش دکتر کدکنی به میلاد توصیه نمی‌کرد: «همین‌جور نوار ضبط صوت باز باشه؛ اون چیزهای روزمره‌ای رو هم که می‌گه مثلاً من امروز رفتم فروشگاه و نوار خریدم؛ این چیزها رو هم ضبط کن». و تازه، اگر ضبط کردی منتشرش نکن. چرا؟ اولاً، همان‌طور که پیشتر گفتم، این چیزها برای بدسگالان حکم مائده‌ی آسمانی را دارند. ثانیاً، بی وجود این‌ها هم باز تاریخ ادبیات معاصر ایران اوراق کنده شده یا مفقوده‌ای نمی‌داشت.
سایه در بازگویی خاطراتش نشان می‌دهد که او خودْ رطب‌خورده است وُ از این‌رو منعِ رطب نمی‌تواند کرد. اگر در دهه‌ی چهل برخی از شاعران ما شب‌ها در «عرق‌خوری‌های هتل مهر و این‌جور جاها تکلیف شعر فارسی را روشن می‌کردند»، از آن‌طرف شما نیز در دهه‌ی سی با کسرایی و کیوان وُ... پدر شعر نو فارسی را از محل کارش برمی‌داشتید وُ می‌رفتید تو دکه‌ی تنگ و باریک یک پیاله‌فروشی، و کم وُ بیش همین کار را می‌کردید؛ در آن میکده‌ی تنگ وُ باریک خیابان شاه‌آباد، نیما گرچه «مرغ آمین»اش را خوب دکلمه می‌کرد، اما به‌فرمایش الکل خود را ناظم حکمت می‌پنداشت وُ کار به‌جایی می‌کشید که کیوان، همان کیوانِ نازنین یادداشت به‌دست شما می‌رساند که: «سایه جان، می‌بینی خودخواهی با آدم چه می‌کند!».
سایه جان، اگر خوردنِ «آن تلخ‌وَش» وُ نهادن «تریاق» بر زخم، «همان زخم‌هایی که روح را آهسته در انزوا می‌خورد و می‌تراشد» بد است، آن‌وقت از رودکی وُ بوعلی وُ خیام وُ حافظ گرفته تا خیل عظیمی از مخاطبان امروزی‌شان، همه تردامنیم. وَ اگر نه، این مسائل را چنان‌که امروزه روز برخی معتقدند، باید به حریم خصوصی افراد وُ آزادی‌های فردی فروکاست، پس، چه سود از فخر بر فلک فروختن وُ مذمت رقیبان!؟
و اما پاسخ براهنی به پرسش مجله‌ی تجربه، به‌قول معروف، مرغ پخته را هم به خنده وامی‌دارد؛ نه بابت این‌که از بیخ وُ بن رفتن به‌خانه‌ی سایه برای تأیید شعرش را نمی‌پذیرد؛ و سایه می‌گوید آمده بود وُ براهنی می‌گوید نرفته بودم [چون ما نمی‌دانیم کی راست می‌گوید وُ کی دروغ]، بل‌ از این بابت که می‌گوید: «سایه اصلاً بلد نبود غزل بگوید»! عالَم و آدم می‌داند این را، که سایه هر که باشد وُ هر چیز دیگری را هم که بلد نباشد، دست‌کم این یکی را بلد است وُ خوب هم بلد است. براهنی باز هم مثل گذشته از کسرایی با صفت «قلدرمسلک» یاد می‌کند وُ این‌که «آن‌ها [کسرایی و سایه] بی‌سواد بودند و یک بچه ۱۲ ساله بیشتر از اینها از مارکسیسم می‌فهمید» و...
اما از این‌سو، چه می‌توان گفت به پیر پرنیان‌اندیش که از یک‌طرف حداقل یک شعر براهنی را پسندیده است وُ براهنی هم به‌روایتِ خود «پیر» سر و دست می‌شکند برای شنیدن این تأییدیه از زبان او، و سایه به نادرپور گفته که وساطت او لازم نیست وُ براهنی هر وقت خواست می‌تواند به منزل او بیاید؛ و او هم می‌آید... آن‌وقت پیر ما مثل گربه‌ای که بخواهد مدتی با موشی که به‌چنگش افتاده بازی کند، او را به‌بازی می‌گیرد. وانمود می‌کند که نمی‌دانسته او شعر هم می‌گوید وُ... به اعتراف خودش لج‌بازی‌اش گل می‌کند و بی‌رحم می‌شود!؟
مثلاً، چه می‌شد اگر پیر دانسته‌های شعری خود را با او در میان می‌گذاشت و با برخورد صمیمانه، و تداوم آن، [شاید] در شکستن نخوت و تفرعن شدید او موثر می‌افتاد؟ آیا نزدیک‌ترین دوست او، مرتضی کیوان، با دیگران این‌گونه رفتار می‌کرد؟ آدم از این تعجب می‌کند که با وجود آن‌همه نشست وُ برخاستِ سایه با کیوان، این کینه از کجا آب می‌خورد که کسی را که به‌هر حال در جامعه‌ی ادبی و روشنفکری آن روزِ ایران نامی برای خود درکرده، غیرمستقیم به‌خانه‌ی خود دعوت کنی وُ بعد با او طوری رفتار کنی که جز کینه‌کِشی نام دیگری نمی‌شود بر آن گذاشت!؟
پیر گوید: «سال ۱٣۲۵ یه روزنامه شعر و عکسی از من چاپ کرد و نوشت شاعر خوش‌قریه به‌جای خوش‌قریحه!» [پیر...، ص ۶٣٨]
حروفچین روزنامه‌ی نجات گویا اشتباه نکرده بود.

ادامه دارد...