مسایل و مشکلات داوریِ گذشته ی نزدیک
بخش نخست
بهمن بازرگانی
•
اگر بخواهیم در حیات جمهوری اسلامی نقطه عطفی را مشخص کنیم این آبان ۵۸ است نه خرداد ۶۰. برخلاف آنچه که به ظاهر و در وهله اول به نظر می رسد خرداد ۶۰ در مقایسه با اهمیت عظیم آبان ۵۸ رنگ می بازد. خرداد ۶۰ نقطه عطف نبود بلکه پرده برداری از ماهیت امور و آشکار شدن سمت گیری ها و مواضع کلیه نیرو های درگیر و درگیر شدن آنها در نبرد سرنوشت بود
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
يکشنبه
۲۹ بهمن ۱٣۹۱ -
۱۷ فوريه ۲۰۱٣
نوشته زیر نخستین بخش از مقاله هایی است که در آن ها می خواهم با نشان دادن تفاوت معیارهای معقولیت در دو پارادیم متفاوت توجه را به گونه گونی معیارهای معقولیت جلب کنم. منظور من ایجاد توجه و حساسیت به این نکته است که معقولیت کلام و معیارهای معقولیت یک گفتار یا رفتار در پارادیم های متفاوت فاقد معیار واحد و یگانه ای است و تفاوت این معیارها در درجه اول متاثر از تفاوت کانون های جاذبه آن فضاها است.
آیا تسخیر سفارت آمریکا در آبانماه ۱٣۵٨ ناشی از عقلانیت سیاسی بود؟
درآمد: جامعه مدنی امروزه ی ایران برآمده از زخم های انقلاب و جنگ و به ویژه درگیری های خونبار دهه شصت شمسی است. این جامعه ای است که با تجربیات اجبارا پرهزینه دیروزی اش امروزه نیاز خود را به پذیرش چند گانگی و تکثر و حق حیات خود در کنار دیگران به رسمیت شناخته است و این شناخت نه الزاما محصول کتابخوانی و مطالعه است و نه محصول رشد عقلانیت. عقلانیت پدیده ای فارغ و مستقل از فضایی نیست که در درون آن عمل می کند. عقلانیت در سالهای پرمخاطره اول انقلاب یک چیز است و عقلانیت امروزی چیزی به کلی متفاوت با آن. فضاهای متفاوت عقلانیت های متفاوت می طلبند و آن را آماده می کنند. به زبان امروزه، عقلانیت نرم افزاری است که در هر فضا بسته به شرایط و مقتضیات آن فضا نه تنها برنامه نویسی می شود بلکه قواعد برنامه نویسی آن نیز بنا به شرایط و مقتضیات دگرگون شونده دگرگون می شوند.
یک- در بازگشت به گذشته ی نزدیک و آنگاه که یک موضع انتقادی نسبت به یک دانسته در گذشته می گیریم، یادمان می رود که این نوع دانسته ها در درون یک پارادایم همراه با نگاهی شبیه به نگاه زیبایی شناختی و همراه با همه ی آن بار انرژی و هیجان و کشش و جاذبه ای که مکتوم در موقعیت ها است در ذهن آدمها حک می شود و همین بار انرژی و هیجان و ارزش های مکتوم در آن پارادایم است که آدم ها را در باره این یا آن مسئله به هیجان می آورد و به پیش می راند. چرا در دهه چهل «غربزدگی» آل احمد چنان مجذوبمان می کرد و امروزه در جانمان درنمی گیرد؟ ما به طور سنتی و بنا بر عادت چنین داوری می کنیم که گویا در آنزمان یک تخته کم داشتیم یا پاره سنگ لازم داشتیم و به حمد خدا امروزه عاقل و بالغ شده ایم و دریافته ایم که آن داوری ها...و باقی همان حکایت...
آری آنگاه که همین آدم ها از آن پارادایم خارج می شوند همه ی آن بار انرژی و هیجان و ارزش ها دیلیت (حذف) می شوند. فردی که وارد پارادایم نویی شده است به گذشته که نگاه می کند دیگر آن بار انرژی و هیجان و ارزش ها را در جان خود نمی یابد. پس به این گمان می افتد که گویا در آن زمان احساساتی شده و از روی عقل عمل نکرده و مرتکب خطا شده و موضعگیری پر اشتباهی داشته است و امروزه که به خطای درگذشته اش پی برده گویا عاقل تر شده است! دیروز دچار هیجان جوانی بود و امروزه هیجان و احساس را با خرد و عقل نقاد تاخت زده است!
از دیدگاهی که من می نگرم، آنچه آن ها نمی بینند یا نمی خواهند ببینند آن حک شدن انرژی و هیجان و آن ارزش ها در باره مثلا «غربزدگی» در پارادایم پیشین، و ندیدن هک شدگیِ آن حک شدگی در پارادایم کنونی است.
دو- ویژگی های داوری درباره گذشته نزدیک به گونه ایست که محدودیت های خاصی به داور و قواعد داوری اعمال می کند. زیرا وقایعی که در گذشته نزدیک رخ داده اند موجب دگرگونی ها و تغییراتی شده اند که خود پروسه داوری متاثر از آن تغییرات است. به عنوان مثال، داوری هایی که درباره ماجرای تسخیر سفارت آمریکا و پیامدهای بعدی آن می شود، از این قماش است. امروزه بسیاری تسخیر سفارت را عملی ناشی از احساسات برانگیخته ای می دانند که گویا ضرر آن بیش از منافع آن برای جمهوری اسلامی بوده است. آن ها به درستی به پیامدهای بعدی تسخیر سفارت انگشت می گذارند که گرانبار و بسیار دیرپای بود، از جمله چراغ سبز آمریکا به صدام برای حمله به ایران، و نیز شروع تحریم ها. اما آن ها فراموش می کنند که تسخیر سفارت آمریکا شرایطی فراهم کرد که دور را از دست نیروهای معارض جمهوری اسلامی خارج کرد و نیروهای رادیکال مذهبی را در سطح نمادین در صف اول مبارزه ضد امپریالیستی قرار داد. اما همین اقدام، برخلاف انتظار استراتژیست های آمریکایی-عربی درگیر در این ماجرا، موجب تقویت گام به گام رادیکال های مذهبی و تضعیف لیبرال های درون و حاشیه حاکمیت شد و در نهایت به سلطه و اقتدار غیر منتظره و پیش بینی ناشده ی رادیکال های مذهبی انجامید. آن استراتژیست ها، ارتش روحیه باخته ی شاه را می دیدند اما ناتوان از دیدن انرژی عظیم جنبشی مردمی بودند که آماده سیلان و حرکت در زمین شیبi داری بود که گام به گام در جهت تقویت رادیکالیسم سنت گرا به پیش می رفت. در مقطع آبان سال ۵٨ تندروی و رادیکالیسم به شدت زمینه گسترده ای برای پیش روی داشت.
پس از سقوط مبارک در مصر جو عمومی مصریان خواستار تشدید مجازات و تسریع پروسه محکومیت او شدند. مبارک وقتی که از قدرت کناره گیری کرد می بایستی تشخیص می داد که شیب بندی زمین سیاست مصر در جهت موافق او پیش نخواهد رفت و پس از کناره گیریش وضع او بدتر خواهد شد و مخالفانش بیش از پیش خواهان انتقام گیری از او خواهند بود و حامیان وپیروان پیشن اش نیز قربانی بهتر از او برای تسکین هیجانات موجود نخواهند یافت. پس اگر او خود را برای این پروسه ی هر دم تشدید شونده و آزاردهنده آماده نکرده بود می بایستی همان موقع مصر را ترک می کرد. شیب بندی زمین سیاست نیز پس از سرنگونی رژیم شاه به گونه ای بود که زمینه مساعدی برای رادیکالیسم فزاینده ایجاد شده بود. دولت بازرگان دولتی نبود که بتواند همگام و هماهنگ با این رادیکالیسم به پیش برود. دولت موقت بر آن بود که، باری به هر جهت، آبی بر آتش تند رادیکال ها بریزد و اوضاع را آرام کند.
آیا می توانست این کار را بکند؟ شاید، اما هزینه این کار سنگین بود. زیرا در این فاصله نیروهایی که اگر نه بالفعل و همان موقع، دست کم اندکی بعد و به وقت مساعد شدن شرایط، کاملا در موضع معارض حاکمیت وقت جمهوری اسلامی قرار می گرفتند، در حال رشد و نمو بودند وعلت رشد و نمو آنها انرژی آزاد شده ی ناشی از سقوط دیکتاتوری شاه و رها شدن انرژی متراکم در سطح جامعه بود. در یک کلام، در آن برهه رادیکالیسم مد روز شده بود و اگر یک حزب یا سازمان یا گروه فعال سیاسی، سیاستی رادیکال در پیش نمی گرفت کلاهش پس معرکه بود.
سه- اجازه بدهید پیش از ادامه این نوشته، به یک اعتراض احتمالی بپردازم: معترض احتمالی این نوشته با اشاره به "سیاست معقول! حزب توده"، خواهد گفت که در آن برهه حزب توده اصلا هیجانی و احساسی برخورد نکرد. این اعتراض را می پذیرم آری "عقلانیت" رهبری حزب هیچ مشابهی در آنزمان ندارد. اما مگر با خواندن سر مقاله های روزنامه مردم می توان فهمید که رهبری حزب چه گونه می اندیشد؟ در آن دوازده سال نیمه دموکراسی ۱٣۲۰ تا ۱٣٣۲ و یا در اوایل انقلاب ۱٣۵۷، با خواندن سرمقاله های سازمان ها و گروه های سیاسی فعال در آن دوره ها کم و بیش می شود درک کرد که آنها چه می گویند و چه می خواهند. این روال اما برای حزب توده صادق نیست. حزب همیشه چیزی پنهانی دارد که با آنچه در علن می گوید نمی خواند و این را همیشه بعدها می فهمیم. آیا این ناشی از ان است که سر نخ را در جای دیگر باید جست یا به جهت آن است که رهبری حزب بیشتر مجذوب اراده معطوف به توطئه بوده است تا اراده معطوف به انقلاب یا مثلا اراده معطوف به دموکراسی! با توجه به موضوع این نوشته در این باره بیش از این نمی شود نوشت اما این بحثی است گشوده برای فرصتی دیگر.
چهار- (در ادامه مطلب بند دو) بدین ترتیب از فردای انقلاب اسلامی گروه های رادیکال به طور تصاعدی در راه رشد و نمو و عضوگیری و سازماندهی بودند. اگر دولت بازرگان ادامه پیدا می کرد در کوتاه مدت تشکل های معارض جمهوری اسلامی آنچنان قوی می شدند که می بایستی در قدرت سیاسی سهم درخوری به آنها داده شود و تازه هیچ تضمینی وجود نداشت که نیروهای معارض راه و روشی برانداز در پیش نگیرند زیرا در تمامی آن سال هایی که از ۱۵ خرداد ۴۲ به بعد فرهنگ مبارزه و انقلابی گری و خشونت بالید و گسترش یافت و گروه های مبارز و مسلح وارد صحنه سیاسی شدند مشخص بود که هر گروهی در پی برپایی انحصاری جامعه آرمانی خویش است و همگی این آرمان ها به قدری انحصار طلب و سازش ناپذیر بودند که در هیچیک از آنها جایی برای دگراندیشان نبود حال این دگراندیشان هرکه و هرچه باشند. این ویژگی مشترک همه نیروهای انقلابی بود که چشم انداز رشد و بالندگی را در چشم انداز آینده تشکیلاتی خویش حاضر می دیدند. به عبارت دیگر در آن نزدیک به دو دهه ای که از ۱۵ خرداد ۴۲ به بعد انکشاف یافت در بین انقلابیون و نیروهای انقلابی و رادیکال جایی برای مدارا وسازش و مصالحه نبود. از سال ۱٣۴٨ که فیلم قیصر با استقبال وسیع مردمی مواجه شد مشخص بود که خشونت و راه انقلابی گری خشن دارد راه خود را در جامعه ما باز می کند. خشونت انقلابی تبدیل به اسلحه مقدسی شد که انقلابیون در به کار بردن آن نه شک و نه محدودیت، هیچ کدام را برنمی تافتند. بنابراین حکومت بازرگان اگر ادامه پیدا می کرد اولین پیامد آن دگرگونی در توازن نیروهای فعال در جامعه بود و انعکاس این مساله در سطح سیاسی همانطور که گفته شد به معنی سهم دادن به حریفان معارض بود بی آنکه متقابلا از آن ها تضمین به تمکین به وضع موجود گرفته شود. هیچ تضمینی ضمانت اجرایی نداشت. همه این ها در شرایطی بود که روحانیت مبارز با بسیج نیروهای مردمی از کانال مساجد، و از بهمن سال ۵۷ با در اختیار داشتن نیروهای مسلح و تشکیل نیروهای مسلح جدید، در حال تثبیت و پیشروی بود. آینده ای که روحانیت مبارز می دید به هیچ وجه حفظ وضع موجود نبود. روحانیت مبارز می خواست جامعه آرمانی خویش را بی هیچ کم و کاست به اجرا درآورد. برای عناصر اصلی روحانیت مبارز و تصمیم گیرندگان اصلی آن زمان کاملا واضح بود که دولت بازرگان هرچه زودتر باید برکنار شود. اما روحانیت مبارز نیک می دانست که به سادگی نمی تواند سازمان های انقلابی را که در پروسه خونبار و خونریز سالهای ۴۹ تا ۵۵ با همه هزینه های سنگین آن به پیش رفته و با شکستن سکوت سنگین و ترس و هراسی که ساواک شاه بر جامعه تحمیل کرده بود شوک عظیمی به فضای ذهنی جامعه وارد کرده و آن را تکان داده بودند، بدون داشتن بهانه ای قابل قبول سرکوب کند، حال ان که همان سازمان ها اینک در پیش چشم آن ها از مقطع انقلاب به شدت در حال عضوگیری و گسترش بودند.
آری حاکمیت انقلابی جدید به هر بهانه ای نمی توانست آن ها را سرکوب کند و اگر بدون مقدمه چینی های سیاسی چنین سرکوبی را شروع می کرد این سرکوب نمی توانست پشتیبانی قاطع جوانان مبارز مسلمان پیرو خط امام را بطور اطمینان بخشی و به گونه ای که تا آخر سرکوب به پیش بروند جلب کند.
پنج- در چنین شرایطی بود که تسخیر سفارت آمریکا هرچند در ابتدا با بهت و گیجی عناصر تصمیم گیرنده و تشکیلاتی جمهوری اسلامی روبرو بود، اما به زودی مشخص شد که چه هدیه آسمانی برای نیروهای مسلمان مبارز رادیکال در جهت شناساندن و تثبیت هویت ضد امپریالیستی آنهاست. این چیزی بود که بعدها برای سرکوب سازمان های معارض به آن سخت احتیاج داشتند. اگر بخواهیم در حیات جمهوری اسلامی نقطه عطفی را مشخص کنیم این آبان ۵٨ است نه خرداد ۶۰. برخلاف آنچه که به ظاهر و در وهله اول به نظر می رسد خرداد ۶۰ در مقایسه با اهمیت عظیم آبان ۵٨ رنگ می بازد. خرداد ۶۰ نقطه عطف نبود بلکه پرده برداری از ماهیت امور و آشکار شدن سمت گیری ها و مواضع کلیه نیرو های درگیر و درگیر شدن آنها در نبرد سرنوشت بود. اما بدون واقعه تسخیر سفارت در آبان ۵٨ نتیجه این درگیری ها همان نمی شد که شد. خرداد ۶۰ اگر چنانکه برای برخی از گروه های معارض نقطه عطف باشد برای جمهوری اسلامی نقطه عطف نبود. نقطه عطف جمهوری اسلامی همان ۵٨ بود. در سال ۵٨ جمهوری اسلامی از نقطه عطفی گذشت که آن را در مقابل خطر رادیکالیسم روئین تن کرد زیرا از آن پس خود جمهوری اسلامی وارد پروسه رادیکالیسم شد و بدین ترتیب سایر رادیکال ها نقش پیشتاز خویش را که عامل اصلی رشد و گسترش تصاعدی آنها در آن جو رادیکال بود از دست دادند. حمله صدام موجب پیدایش، تثبیت، تحکیم و گسترش بسیج و سپاه پاسداران شد. اینک دیگر جمهوری اسلامی به یک نیروی مادی مقتدر و کاملا وفادار متکی بود. از بهمن ۵٨ به بعد امواج پی در پی رادیکالیسم جمهوری اسلامی را به پیش بردند، تقویت کردند، شرایطی را به وجود آوردند که معارضین جمهوری اسلامی کاملا از دور خارج شوند و این موج رادیکالیسم در هر دور انرژی بیشتری گرفت زیرا منطق "زمین شیب دار سیاست" زمینه مساعدی برای آن فراهم کرده بود.
شش- اجازه بدهید همین جا بایستیم. اگر قرار باشد همین طور پیش برویم انگار داریم همه چیز را جبری می کنیم. یک عامل تعیین کننده را گرفته ایم و داریم همه چیز را به آن فرو می کاهیم. اجازه بدهید ببینیم که عوامل دیگر چه بودند. در بررسی عملکردهای هیات رهبری جمهوری اسلامی ملاحظه می شود که واقع بینی شگفت انگیزی درهمه جا حی و حاضر است و اراده کسب قدرت و حفظ آن به هر قیمت در جمع رهبری آن کاملا مشهود است. آن خودکم بینی و عدم اتکا به نفس تیپیک که در نیروها و تشکل ها و جمعیت های مذهبی گذشته های دور تا مقطع ۱۵ خرداد ۴۲ از ویژگی ها ی آن نیروهاست از بین رفته و جای آن را قاطعیت انقلابی و واقع بینی و اراده قاطع استفاده از موثرترین ابزارها (که در شرایط انقلابی معمولا خشن ترین آنهاست) گرفته است. بردباری و صبر و حوصله مورچه وار و کار توضیحی و تشکیلاتی و آموزشی خستگی ناپذیر که از مساجد شروع و به ارگانهای آشکار و مخفی انقلابی ختم می شود در طی این مدت مدام مشغول کار بوده، عضوگیری کرده، تشکیلات دهی نموده و تاحد امکان همه وسایل بسیج نیروها و سرکوب معارضین را فراهم کرده و به گاه استفاده از آنها کوچکترین تردیدی به دل راه نداده اند.
هفت- از طرف دیگر اگر به شیوه های تولید کلام سازمان های چپ و مارکسیست آن زمان نگاهی بیفکنیم -که از مدت ها پیش تبدیل به شیوه های مسلط استدلال و برهان سازی آنها شده بود- آنها فرض را بر این می گذاشتند که نیروهای مذهبی از نظر طبقاتی وابسته به خرده بورژوازی اند -که از آن میان نیروهای مذهبی مبارز و رادیکال متعلق به قشر پایین خرده بورژوازی می شدند- هر بچه مارکسیستی این ادبیات کلاسیک مارکسیستی را از حفظ بود که خرده بورژوازی به علت موقعیت بینابینی طبقاتی اش نیرویی است متزلزل و ناپیگیر! بنابراین در این شیوه های تولید کلام، تصویری غیرواقع گرایانه از نیروهای مبارز رادیکال مذهبی در استراتژی و تاکتیک مارکسیست ها شکل می گیرد. گویا مبارزین مذهبی، اساسا متزلزل و ناپایدار و دمدمی مزاج اند! اما تصویری که نیروهای مارکسیست از خودشان می دهند از این هم جالب تراست! آنها با اتکا به این فرضیه که سازمانشان نماینده ی با واسطه یا بی واسطه ی پرولتاریا است، بر این گمان بودند که ایدئولوژی آنها یک ایدئولوژی از نظر تاریخی واقع بینانه است. در نتیجه شمایلی از چپ ایده آل ساخته می شود که با آنچه که سازمان های مارکسیستی در عمل از خود نشان دادند کاملا متفاوت بود. تصویر چپ از آینده مقدر خود از کاراکتر های نامبرده نیز جالب تر بود: گویا بنا به حکم تاریخ، پرولتاریا گورکن سرمایه داری خواهد بود و مارکسیست ها همان نیرویی هستند که جریان تاریخ به رغم مقاومت بورژوازی و امپریالیسم، و دودلی خرده بورژوازی، سرکردگی جهان آینده را به عنوان سرنوشتی مقدر به عهده خواهند گرفت.
هشت- نگاهی به تناقض بین واقعیت و تصویری که نیروهای چپ از خودشان ساخته بودند لابد به ما می گوید که همین علت شکست آنهاست، و نیرویی که چنان نابهنگام و چنین غیرواقع بینانه می اندیشد و عمل می کند محکوم به شکست است. اما این قضاوت درستی نیست به یک دلیل بسیار ساده. هیچ کدام از شیوه های تولید کلام که فوقا اشاره وار بیان شد و امروزه مضحک می نمایند، مختص مارکسیست های ایران نبود. این ها شیوه های تولید کلام مارکسیست های سراسر جهان بود و آنها در سطح جهان با همین نگاه و با همین شیوه های تولید کلام بود که در طی شش دهه بیش از نصف جهان را تسخیر کرده بودند و در مقطع سال۱٣۵۹/۱۹٨۰ به نظر می رسید که همچنان به پیش خواهند رفت و احتمال اینکه جهان آینده در جیب کمونیست ها باشد و محتویات صفحات کتاب تاریخ آینده ی نزدیک جهان همانی باشد که مارکس بیان کرده است محتمل تر از همه احتمالات دیگر به نظرمی آمد. بنابراین مارکسیست های ایران را نمی توان به سبب آن اعوجاج نگاه و نامربوط بودن استدلال ها ملامت کرد. تقصیر از آنان نبود. آنها با پدیده جدیدی روبرو شده بودند که نه مارکسیست های اروپا و نه حتی آسیا یا آمریکای لاتین مشابه آن را ندیده بودند. این پدیده جدیدی بود.
نه- اگر همه این افت وخیزهای دو قرن اخیر را موج های پیاپی جهان نوینی بدانیم که مدرنیته سوار بر آنها خود را می گسترانید، این گسترش در اشکال و انواع مختلف از اولیور کرامول در قرن هفدهم از انگلستان شروع، و با انقلاب های آمریکا و فرانسه در قرن هجده ابعاد جهانی آن آشکار شده، و سپس موج انقلابات ۱٨۴٨ و پس از آن کمون پاریس، جنگ جهانی اول، انقلاب اکتبر، جنگ دوم جهانی، انقلاب چین، و نهضت های آزادی بخش جهان، همه وهمه مهر مدرنیته را بر پیشانی خویش دارند. اگر از این زاویه به انقلاب اسلامی نگاه کنیم می توانیم بگوییم که مرکب خالی از سوار مدرنیته در مقطع انقلاب توسط انقلابیون مذهبی ایران اشغال شد و اینان که بسیار مصمم تر، پی گیر تر و متشکل تر و خشن تر از طیف رقبای مارکسیست خود بودند بدون لحظه ای درنگ بر آن ها سبقت جسته و با واقع بینی تمام ماشین دولت مدرن را تصاحب کرده و بر مرکب آن سوار شدند. گیریم که در ابتدا خود نیز نمی دانستند که این چه مرکبی است و در ابتدا سعی کردند که اهداف آرمانشهری خود را بر ان مرکب بار کنند. نیروهای مارکسیست در طی شش دهه در سراسر جهان توانسته بودند سوار بر امواج انقلاب هایی که محتوای اصلی آنها مدرنیته بود بر زمین شیب دار انقلاب ها به پیش بروند و شیوه های تولید کلام خود را نیز در انطباق با آنچه که در پیش چشم آنها بود پرورده و منسجم کرده بودند. آری در هیچ یک از آن کشورها نیروهای مذهبی به عنوان رقیب اصلی کمونیست ها سوار بر امواج انقلاب نشده بودند. نیروهای مذهبی در سطح جهان به طور ناپیگیر گاه با انقلابیون کمونیست و گاه با نظامیان ضد کمونیست همکاری کرده بودند و در هیچ یک از آنها رهبری و انسجام تشکیلاتی برای آنکه خود به تنهایی قدرت را در دست گیرند نداشتند. پدیده ای که در ایران اتفاق افتاد در نوع خود بی نظیر بود. ممکن است مخالفین استدلال من بگویند که رژیم شاه با فشاری که آمریکا و سران کشورهای غربی بر او وارد کردند بطور پیشرس تسلیم شد زیرا آن ها می خواستند قدرت را با طرح و نقشه قبلی در اختیار نیروهای مذهبی قرار دهند به امید آنکه این ها تنها نیرویی بودند که می توانستند جلوی پیشروی و سلطه کمونیسم را بگیرند. اگر خوب دقت کنیم این استدلال درباره انتقال قدرت به نیروهای مذهبی است. اما انتقال قدرت به نیروهای مذهبی دلیل و ضامن حفظ قدرت و تداوم و گسترش آن نیست. استدلال مارکسیست ها نیز در آن زمان مبتنی بر این بود که نیروهای مذهبی نخواهند توانست قدرت را حفظ کنند.
ده- واقعه آبان ۵٨ تداوم و گسترش و تحکیم ارگان های انقلابی در دست نیروهای مذهبی را تضمین کرد. حال برگردیم به موضوع اولیه بحث، منتقدی که می گوید تسخیر سفارت کار اشتباهی بود، متوجه نیست که جمهوری اسلامی بدون تسخیر سفارت مسلم نبود که بتواند با ان قدرت و شدت و خشونت و درعین حال با موفقیت و بدون آنکه واکنشی منفی در میان نیروها و هوادارانش پدید آید گروه های معارض را سرکوب کند. به عبارت دیگر وضع جمهوری اسلامی بعد تسخیر سفارت را نمی توان از واقعه تسخیر سفارت مجزا کرد. این امری است غیرممکن. آری اگر هیات رهبری جمهوری اسلامی در آن مقطع فاقد گرایش انقلابی و رادیکال بود و به سرعت دانشجویان را اخراج و سفارت را تحویل آمریکا می داد و سیاستی لیبرالیستی در پیش می گرفت و هیچ برنامه الترناتیو رادیکال دیگری در پیش نمی گرفت، آری اگر چنین اتفاقی می افتاد جمهوری اسلامی به احتمال زیاد دیگر نمی توانست به اهداف رادیکالی که در طی مراحل بعدی رسید، صورت تحقق بخشد. جمهوری اسلامی نمی توانست هیچ برنامه الترناتیو رادیکالی در پیش بگیرد زیرا پیوندهای عمیق و دیرینه روحانیت با بازار چنین امکانی را از او سلب می کرد. در این صورت فقط یک راه باقی می ماند و چه بسا مجبور می شد که به رقبا و حریفانش امتیازاتی بدهد که نفس این عمل فاصله گیری از آرمانشهری بود که در آن سالها تبدیل به هدف مقدس روحانیت مبارز شده بود و برای کسانی که آن دوران را زیستند و هنوز زنده اند این نکته پوشیده نیست که تمامی سازمان های مبارز و رادیکال در ان زمان در رقابت با همدیگر بدنبال کسب برتری قدرت سیاسی و نظامی به منظور برساختن آرمانشهرهای خود بودند. پس می توان گفت که با توجه به هدف فوق و در فضای خشن و رادیکال آن سالها و از میان آن همه عقلانیت های خشن و خونبار، عقلانیت های مسالمت جو راه عملی در پیش نداشتند مگر آن که آدم های آن سالها دفعتا تبدیل به آدم های این سالها شوند!
یازده- اما اگر بنا به استدلال های بالا بتوان گفت که روحانیت مبارز به طور عقلانی و واقع بینانه عمل کرد و اگر می خواست جامعه آرمانی خود را بسازد -البته با دید آنزمان- راه دیگری در پیش نداشت، آیا متقابلا می توان گفت که رقبا و حریفان انقلابی و رادیکالی که رویاروی روحانیت مبارز بودند غیرعقلانی و غیر واقع بینانه عمل کردند؟ امروزه چنین به نظر می رسد که یک راهبرد معقول و واقع بینانه در آن زمان متضمن عقب نشینی و پرهیز از خطر کردن های فاجعه باری بود که احتمال موفقیت در آن بسیار پایین بود. این همان اعتراف به خطا یا انتقاد از خودی است که چند صباحی است گاه و بیگاه از زبان برخی از انقلابیون رادیکال پیشین و عمدتا از زبان مارکسیست ها می شنویم. آیا این اعترافات و انتقاد از خود ها بهترین دلیل بر آن نیست که آن ها در آن زمان در جوانی تسلیم احساسات انقلابی خویش شدند و اینک پس از سه دهه و در ایام پیری (که کلیشه های رایج به ما می گویند دوران غلبه عقلانیت بر احساس است) بر سر عقل آمده اند؟
پاسخ من یک نه ی غلیظ به این کلیشه ها است.
|