منولوگ های واژن
نوشته ی ایو اِنسلِر - ترجمه ی گروه نمایش در تهران


• نسخه ی رسمی نمایشنامه برای کارزار V-Day سال ۲۰۱۳ متن اجرایی گروه تئاتر در تهران. این نسخه رسمی نمایش نامه برای کارزار V-Day در سال ۲۰۱۳ برای اجرای این نمایش در تهران به فارسی ترجمه شده است ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
پنج‌شنبه  ۱۰ اسفند ۱٣۹۱ -  ۲٨ فوريه ۲۰۱٣


نسخه ی رسمی نمایشنامه
برای کارزار V-Day سال 2013
متن اجرایی گروه تئاتر در تهران


توضیح - نسخه رسمی نمایش نامه برای کارزار V-Day در سال 2013 برای اجرای این نمایش در تهران به فارسی ترجمه شده است که در اینجا می بینید.

برای اطلاعات بیشتر درباره این نمایش و اجرای آن در تهران و اینکه چرا و چگونه این متن به فارسی ترجمه شده است، می توانید به اینجا مراجعه کنید:

نخستین اجرای نمایش "منولوگ های واژن" در تهران- گفتگو با گروه نمایش/ سهیلا وحدتی
www.akhbar-rooz.com/article.jsp?essayId=51314





یک میلیارد برمیخیزند



مقدّمه


(این مقدّمه برای سه بازیگر تنظیم شده، اما بسته به نیازتان میتوانید در این تنظیم دست ببرید. این متن را میتوان با بازیگران بسیار بیشتری هم اجرا کرد، اما تعدادشان نباید از سه نفر کمتر باشد. ما شما را به استفاده از حداکثرِ تعداد بازیگرانِ ممکن ترغیب میکنیم.)



زن 1


شرط میبندم که نگرانید.


زن 2


ما که نگران بودیم.


زن 3


نگران واژنمون بودیم.

نگرانیمون از بابت این بود که چطور به واژنمون فکر کنیم، و بیشتر از این بابت که اصلاً بهش فکر نمیکنیم. ما نگران واژنهای خودمون بودیم. واژنمون به زمینه و مفهومی از بقیه ی واژن ها نیاز داشت؛ مثل یک جور جامعه یا فرهنگ واژنی. کلّی ابهام و مخفیکاری واژنو احاطه کرده؛ عین مثلث برمودا که هر کسی ازش برمیگرده، هیچ وقت ازش گزارش صحیحی در موردش نمیده.


زن
2

اوّل از همه این که برای زن ها، حتی پیدا کردن واژنشون هم کار چندان ساده ای نیست. هفته ها، ماه ها و گاهی سال های متمادی میگذره و زن به واژنش نگاه نمیکنه. وقتی با یک زن بازرگان قدرتمند مصاحبه شد، گفت که اون قدر سرش شلوغه که وقت این کارو نداره. گفت که نگاه کردن واژن، یک روز کامل وقت میبره. اول از همه، آدم باید روبه روی آینه ای که سرپا ایستاده، طاقباز دراز بکشه؛ ترجیحاً یک آینه قدّی. بعد باید بدنشو در مناسبترین حالت قرار بده، اون هم در زیر مناسبترین نور، به این ترتیب که منبع نور از پشت آینه، با زاویه ی صحیح بهش بتابه. بعد باید بدنشو پیچ و تاب بده. باید سرشو اون قدر به جلو خم کنه تا از کمردرد به ستوه بیاد. تا اون وقت دیگه نفسش هم از خستگی بند اومده. گفت که اون قدر گرفتاره که وقت نمیکنه.


زن 3


پس تعدادی مصاحبه های واژن بود که تبدیل شدند به منولوگ های واژن. با بیش از دویست زن مصاحبه شد. از زنهای مسّن، زنهای جوان، زنهای متأهل، لزبییَن ها، مجرّدها، استادهای دانشگاه، شاغل های متخصص و کارگرهای جنسی گرفته، تا آمریکایی های آفریقایی تبار و آسیایی تبار و هیسپانیک و بومی سرخپوست و اروپایی تبار و یهودی. البته این زنها ابتدا از حرف زدن اکراه داشتند. یک خرده خجالت میکشیدند. اما وقتی راه افتادند، دیگه مگه میشد جلوشونو گرفت؟ زنها توی دلِشون عاشق اینند که در مورد واژنشون حرف بزنند. خیلی هم هیجان زده میشن، بیشتر به این دلیل که تا پیش از اون کسی در این مورد ازشون چیزی نپرسیده.


زن 1


اصلاً بیایید از همین کلمه ی «واژن» شروع کنیم. شبیه اسم یک جور مرض عفونیه، یا در بهترین حالت اینکه مثلاً شاید یک ابزار پزشکی باشه: «زود باش دیگه پرستار! اون واژنو بده به من.» «واژن.» «واژن.» هر چند مرتبه هم که تکرارش کنید، باز هم هیچ وقت اون جوری به گوش نمیشینه که آدم خوشش بیاد. کلمه ای بینهایت مسخره و مطلقاً غیرسکسیه. اگر این کلمه رو وسط سکس استفاده کنید و با وسواس لُغَویِ سیاستمدارها مثلاً بگین: «عزیزم، میشه واژنمو بمالی؟» در جا علاقه ی طرف مقابلو ضایع کردین.


زن 2


ما نگران واژنمون بودیم و اینکه به چه اسمی صداش کنیم و به چه اسمی صداش نکنیم.


زن 3


در شهرک گرِیتنِکِ نیویورک بهش میگن پوسیکَت، یعنی ماده گربه. زنی تعریف میکرد که مادرش همیشه بهش میگفته: «دختر جون، زیرِ شلوار پیژامه ات شورت نپوش. بذار اون ماده گربه ات هوا بخوره.»


زن 1


در وینچِستِر بهش میگن پوکی.


زن 2


در نیوجرسی، توئات.


زن 3


همین طور پاودِرباکس، پوچی، پوپی، پیپ، پوپِلو، پونانی، پال و پیچه،


زن 1


توُدی، دیدی، نیشی، دیگنیتی، مانکی باکس،


زن 2


کوچی اسنورچِر، کوتِر، لابه،


زن 3


گلَدیس سیگِلمَن،


زن 1


وا، ویوی، هورسِسپات، نَپی داگآوت،


زن 2


مانگو، موکی، پِجاما، فَنیبو، ماشمِلو،


زن 3


گولی، پاسبل، تامِیل، توتّیتا، کوُنی،


زن 1


در میامی بهش میگن میمی،


زن 2


در فیلادلفیا، اسپلیتنیش،


زن 3


و در برانکس، شمِند.


زن 1


آذربایجانا بنیز دِیروخ آمیچیخ.


زن 2


اّمی گیلان مِیان گِدی فَلانچی.


زن 3


ولی عمو اسدالله بهش میگفت «سانفرانسیسکو».


زن های 1, 2 و 3


ما نگران واژنمونیم.



مقدمه ای بر «مو»


بعضی از منولوگ ها بر اساس گفته های یک زن نوشته شده، برخی بر پایه ی مصاحبه با چندین زن در مورد یک مضمون مشترک، و در چند مورد اندک هم یک ایده ی خوب، گستاخانه از کار دراومد. مثل همین منولوگ که بر اساس اظهارات یک نفر نوشته شد؛ گو اینکه موضوعش در هر مصاحبه ای مطرح شد و در اکثر موارد، مصاحبه شونده در برابرش جبهه گرفت. این موضوع چیزی نبود جز...


مــو


آدم تا مو دوست نداشته باشه، عاشق واژن نمیشه. خیلی از مردم مو دوست ندارند. اولین و تنها شوهرم از مو متنفر بود. میگفت که ژولیده و کثیفه. مجبورم کرد واژنمو تیغ بندازم. پُفی و لُختوعور و شبیه به مال دختربچه های کوچولو شده بود. این شوهرمو تحریک میکرد. واژنم در حال عشقبازی یک حسی پیدا میکرد، انگار که دارم گونهَ مو به صورت یک مرد ریشو میکِشم. هم باحال و بود و هم دردناک. مثل حس خاروندن جای نیش پشه بود. بعد چند جاش ورم کرد و قرمز شد و چنان میسوخت که انگار آتیش گرفته. دیگه زیر بار تیغ انداختن نرفتم. بعد شوهرم با یک زن دیگه روی هم ریخت. وقتی رفتیم پیش مشاور ازدواج، اونجا گفت که از نظر جنسی از من رضایت نداره، چون حاضر نیستم موهامو بتراشم. خانم مشاور که لهجه ی آلمانی داشت، مدام بین جمله های شوهرم (اَههه!) به نشونه ی ابراز همدردی، آه میکشید. (اَههه!) از من پرسید که چرا نمیخوام رضایت شوهرمو فراهم کنم؟ گفتم چون به نظرم کاری عجیب و غیرطبیعیه. وقتی موهام نیست، حس میکنم کوچولو شدم و بی اختیار با صدای بچِّگونه حرف میزنم و پوستم طوری به خارش میافته که حتی لوسیون سنگ توتیا هم تسکینش نمیده. بهم گفت که ازدواج یک جور توافق و مصالحه است. من ازش پرسیدم که یعنی اگر واژن من پاک تراش باشه، جلوی خانوم بازی شوهرمو میگیره؟ بعد هم پرسیدم که آیا پیش از این، به زنهای زیادی با مورد مشابه من مشاوره داده؟ اون جواب داد که این جور سوآل ها به روند مشاوره آسیب میزنه و لازمه که من کوتاه بیام، چون شروع خوبی برای رفع مشکله.

این مرتبه، تا برگشتیم منزل، شوهرم خودش دست به کار تراشیدن موی واژنم شد. انگار که این کارو، برای به کرسی نشوندن حرفش توی جلسه مشاوره جایزه گرفته بود. دوـ سه جا رو هم برید و توی وان کمی خونی شد. اما این قدر از تراشیدن واژنم خوشحال بود که هیچ متوجه نشد. مدتی بعد که داشت خودشو بهم فشار میداد، حس میکردم که نوکِ تیزش داره مثل نیزه توی من و واژن پفیِ لُختم فرو میره. دیگه اونجا نه هیچ محافظ داشت و نه هیچ موی فرفری.
بعد متوجه شدم که دلیل و حکمتی داره که اونجا از مو پوشیده شده. این مو، همون برگهای دوُر گُل یا چمنکاری دوُرِ منزله. اگر کسی قصد داره به واژنش عشق بورزه، اوّل باید عاشق موی واژنش بشه. نمیشه دستچین کرد. به علاوه، شوهرم هم هرگز از خانوم بازی دست نکشید.


(فهرستهای زیر برای سه بازیگر خرد شده اند. اما آزادید که به انتخاب خود، آنها را به صورت پرسش و پاسخ بین بازیگرانتان تقسیم کنید.)


زن 1


از همه ی زنهایی که مورد مصاحبه قرار گرفتند، سوآل های زیر پرسیده شد:


زن 2


اگر قرار باشه واژن شما لباس بپوشه یا زیورآلات استفاده کنه، چی انتخاب میکنه؟


زن 3


عینک، کلاه تکاوری،
کت چرمی،
جوراب ابریشمی،
اِشارپ پَردار.


زن 1


تاکسیدوی مردونه،
شلوار جین،
یک جواهر که به اندامش بخوره.


زن 2


یک ست زمرّد،
لباس شب،
کیف و کفش پولکدار.


زن 1


فقط مارک آرمانی.


زن 2


دامن باله،
زیرپوش مشکی بدننما،
لباس مجلس رقص، از پارچه ی تافته.


زن 3


یک چیزی که بشه توی ماشین لباسشویی انداخت.


زن 1


ماسک ونیزی،
پیژامه ی مخمل بنفش،
پوست خرگوش،
یک کمون تیراندازی سرخرنگ.


زن 2


مینک با مروارید،
کلاه پوستپلنگی،
کیمونوی ابریشمی،
عرقگیر.


زن 3


یک شوکر برقی، برای دَک کردن غریبه های مزاحم.


زن 1


کفش پاشنه بلند،
یک جفت نیم چکمه ی قیطونی و یک جفت هم پوتین نظامی،
بیکینیِ ساقه و گوش ماهی با پرهای صورتی،
لباس کتونی.


زن 2


پیشبند.


زن 3


یک دست بیکینی.


زن 2


بارونی.


زن 3


اگر واژنتون میتونست دو- سه کلمه حرف بزنه، چی میگفت؟


زن 1


یواشتر!

(* چون «یواشتر» یکی از خنده دارترین لحظات نمایش است، بازیگران میتوانند آن را همزمان و هماهنگ ادا کنند. بعد از اینکه خنده ی مخاطبان به پایان رسید...)


زن 2


اِهه! تویی؟


زن 3


به من غذا بده!
میخوام!
دهنم آب افتاد!
آخ جون!


زن 1


دوباره! باز هم!
نه، پایینتر!
منو بِلیس!
امروز خونه بمون.
چه شهامتی!


زن 2


عجله نکن.
لطفاً باز هم بیشتر!
بغلم کن.
بزن بریم.


زن 3


نه، ادامه بده!
باز هم، باز هم!
منو یادته؟


زن 1


بیا تو.
هنوز نه.
ماما، میا!
آره! آره!
لِهم کن!


زن 2


مسئولیت هر گونه عواقب ناشی از ورود، بر عهده ی شخص بازدیدکننده میباشد.


زن 1


پروردگارا!
خدایا، شکر!
من اینجام!
شروع کنیم؟
اگه تونستی پیدام کنی؟


زن 2


مرسی!
بونژوغ!
این قدر محکم، نه!
هنوز نه! تسلیم نشو!


زن 3


پس عبّاس کو؟
بهتر شد.
آره، اونجا. همونجا!



مقدمه ای بر «سیل»


با گروهی زن 65 تا 75 ساله مصاحبه شد. مصاحبه های فوقالعاده دردناک و غم انگیزی بودند، شاید به این دلیل که بسیاری از اون زنها تا پیش از اون در مورد واژنشون سوآل پیچ نشده بودند. یکی از اونها زن 72 ساله ای بود که هرگز واژن خودشو ندیده بود. البته خودشو زیر دوش و توی وان میشست، اما هیچوقت این کار رو عمدی و آگاهانه انجام نداده بود. هرگز ارضای جنسی نشده بود. در 72سالگی طبق عادت نیویورکی ها به روانشناس مراجعه کرد و به کمک مشاورش، یک شب در خونه با خودش خلوت کرد، چندتا شمع روشن کرد، حمام کرد، یک موزیک گذاشت و در پایین تنه ی خودش شروع به اکتشاف کرد. می گفت که به علت ابتلا به آرتروز، بیشتر از یک ساعت طول کشید. اما گفت که وقتی عاقبت چوچوله شو پیدا کرد، به گریه افتاد. این منولوگ برای اوست.



سیل


اون پایین؟ من از سال 1953 اون پایین نرفتم. نه، به رئیس جمور شدن آیزنهاور هیچ ربطی نداشت. نه، نه، آخه اونجا زیرزمینه. هواش نَمور و دَمداره. اون پایین رفتن، صلاح نیست. حرفمو گوش کن. اونجا دلت آشوب میشه و خفقان میگیری. خیلی تعوّع آوره. چنان بوی نم و کپک میده که پیف! اصلاً نمیشه تحملش کرد! بوش به لباسِت میمونه.
نه، اون پایین هیچ حادثه ای هم پیش نیومده. تا حالا نه منفجر شده، نه آتیش گرفته، نه چیز دیگه. یک اتفاقی افتاد که اون هم زیاد جدی نبود. یعنی اینکه... اصلاً ولش کن. نه. فراموش کن. درباره ی این که نمیتونم با تو صحبت کنم! اصلاً چه معنی داره که دخترِ باعقل و شعوری مثل تو راه بیفته و با خانمهای مسن در مورد اون پایینشون حرف بزنه؟ ما که زمان جَوونیمون از این کارها نمیکردیم! چی؟ به حقِ چیزهای نشنیده! باشه!
یک پسری بود به اسم اَندی لِفتکوف. تودِلبُرو بود؛ به نظر من که بود. مثل خودم هم قدبلند بود و خلاصه، جداً ازش خوشم اومده بود. دعوتم کرد که با ماشینش بریم گردش...

اینو نمیتونم برات تعریف کنم. خُب، ازم برنمیآد! نمیتونم راجع به پایینم حرف بزنم. همین که بدونی اونجاست، بسه. عین انباری زیرزمین. گاهی از اون پایین صدای قار و قور هم میاد. میشه صدای لوله ها رو شنید؛ به خصوص وقتی چیزهایی مثل آشغال یا جونِوَرهای کوچیک ازشون رد میشن. بعد شروع میکنن چکه کردن و همه جا رو خیس میکنن. فقط بعضی وقتها لازم میشه یک نفر بره اون پایین و یه لوله ی ترکیده رو تعمیر کنه. در غیر این صورت، درش همیشه بسته است. خودت هم فراموشش میکنی. منظورم اینه که با اینکه جزئی از خونه ته، ولی نه میبینیش و نه بهش فکر میکنی. با این حال، باید اونجا باشه، چون هر خونه ای یک زیرزمین لازم داره، دیگه! اگه زیرزمین نداشته باشی، اون وقت اتاق خوابِت میشه انباری.

آخ، اَندی! اندی لِفتکوف. بعله. اندی خیلی خوش قیافه بود. به قول ما در اون زمان، تیکه ای بود. تو ماشینش نشسته بودیم. یک شورلتِ بِلِیرِ سفیدِ نو داشت. یادم هست فکر میکردم که جلوی صندلی برای پاهام خیلی تنگه. آخه پاهای کشیده ای دارم که اون موقع به زور به داشبورد چسبیده بود. داشتم زانوهای بزرگمو نگاه می کردم که یکدفعه مثل فیلم های هالیوودی پرید طرفم و ماچم کرد. من هم تحریک شدم؛ یعنی اون قدر تحریک شدم که خُب، اون پایین سیل راه افتاد. نمیتونستم جلوشو بگیرم. فقط این نیروی شهوت، این رود حیات، بی اختیار از من جاری شد و از وسط شورتم ریخت روی صندلی شورلت بلیر سفید نوِ اندی. جیش نبود، ولی بو داشت. یعنی، حقیقت اینکه من خودم چندان بویی حس نکردم. اما اندی گفت که بوی شیر ترشیده میده و تمام اتاق ماشینو پر کرده. بهم گفت «دختره ی ناجورِ بوگندو». دلم میخواست توضیح بدم دلیلش اینه که با بوسه اش غافلگیرم کرد، اما اخلاقم این طور نبود. سعی کردم سِیل و از روی دامن لباسم پاک کنم. یک پیراهن زرد چیندار نو بود که دیگه با اون لکِ سیل خیلی زشت شده بود. اندی بدون حتی یک کلمه حرف دیگه، منو تا خونه رسوند. پیاده شدم و بعد از بستن در ماشین، کلاً درِ مغازه رو هم بستم، قفل زدم و دیگه هرگز به روی هیچ مشتری ای بازش نکردم. بعد از اون باز هم با چند نفر قرار گذاشتم و بیرون رفتم، اما از فکر جاری شدن سیل، اعصابم خراب میشد. دیگه دوباره هرگز به هیچ مردی نزدیک نشدم.

بعد شروع کردم به خواب دیدن؛ خواب های جنون آمیز. آخه چرت و پرت بودند. چطور مگه؟ خُب، با بِرت رِینولدز. خودم هم نمیدونم چرا. با اینکه وجودش در زندگی هیچ به دردم نخورده بود، اما توی خوابم... همیشه من بودم و برت؛ من بودم و برت؛ من بودم و برت. رویاهام همیشه به طور کلی یک جور هم بودند. من و برت با هم رفته بودیم بیرون. یک جور رستوران، از اون هایی بود که توی آتلانتیک سیتی زیاد پیدا میشن، از همون جاها که چلچراغ های بزرگ و کلّی زَلَم زیمبو و چندهزارتا پیشخدمت جلیقه پوش دارند. برت بهم یک گل سینه به شکل ارکیده هدیه میده. من اونو به یقه ی ژاکتم سنجاق میکنم. داریم میخندیم. من و برت همیشه با هم داریم یکبند میخندیم و میخندیم و میخندیم. با هم کوکتل میگو میخوریم. میگوهای خیلی درشت و اعلایی هم هست. باز هم میخندیم. خیلی خوشحالیم که با هم هستیم.

بعد توی چشمم نگاه میکنه و وسط رستوران، منو میکشه طرف خودش... و تا میاد منو ببوسه، یکدفعه تمام رستوران به لرزه میافته و یک دسته کبوتر، پرواز کنان از زیر میزمون میان بیرون - هیچ خبر هم ندارم که اون کبوترها زیر میز چیکار میکردند. - و سیل هم درست از اون پایین جاری میشه و همینطور یکبند از داخل بدنم بیرون میریزه و میریزه و میریزه. بعد اون وسط سر و کله ی چندتا ماهی و چندتا قایق کوچیک هم پیدا میشه، سیل تمام رستورانو میگیره و برت که دیگه تا کمر اون تو فرو رفته، چنان بد نگاهم میکنه که معلومه ازم به کلی ناامیده شده که دوباره این کارو تکرار کردم و بعد با یک قیافه ی وحشتزده، چندتا از دوستاش، یعنی دین مارتین و آدمهایی مثل اونو میبینه که دارن با کت و شلوارهای رسمی و لباس های شبشون، شناکنان از کنارمون رد میشن و میرن.

دیگه از این خواب ها نمیبینم. از وقتی که هر چیزی رو که مربوط به اون پایین بود از توی بدنم بیرون کشیدند، این خواب دیگه تکرار نشد. رحم و لوله ها و خلاصه کل دم و دستگاهو بیرون آوردن. دکترم که خیال میکرد خیلی بانمکه، بهم گفت که وقتی یک چیزی برات مصرف نداره، همون بهتر که از شرّش خلاص شی. اما راستش، بعد فهمیدم که رحمم و هر چیزی که دور و برش بود، سرطانی شده بود و باید هم از شرشون خلاص میشدم. واقعاً هم لازمشون نداشتم. مردم بیش از حد به این چیزها بها میدن. عوضش کارهای دیگه ای کردم. عاشق شوی سَگَم. عتیقه هم میفروشم.

از من میپرسی فکر میکنم دوست داره چه لباسی بپوشه؟ آخه این دیگه چه جور سوآلیه! چی دوست داشت بپوشه؟ خُب، یک تابلوی گنده جلوش آویزون میکرد که روش نوشته: به علت جاری شدن سیل، تعطیل میباشد.
اگه حرف میزد، چی میگفت؟ بهت که گفتم! اصلاً از این خبرها نیست. مگه آدمیزاده که حرف بزنه؟ خیلی وقته که عطای حرف زدنو به لقاش بخشیده. فقط یه جاییه و بس! اون هم جایی که آدم بهش سر نمیزنه، چون درش بسته است و زیر منزله. همون پایین.

راضی شدی؟ بالأخره منو به حرف آوردی. هر چی بود و نبود، از زیر زبونم کشیدی بیرون. یک خانم مسنّ و وادار کردی که در مورد اون پایینش صحبت کنه. حالا خیالت راحت شد؟ (لحظه ای درنگ میکند.) میدونی، راستش، تو اولین نفری هستی که تا حالا براش در این باره چیزی تعریف کردم و حالا حس میکنم حالم یک ذره بهتره.



کارگاه واژن


واژن من یک صدف است، صدفی صورتی و گرد و ظریف که باز و بسته و باز و بسته میشود. واژن من یک گل است، لاله ای عجیب، مرکزش عمیق و تیز، عطرش دل انگیز، گلبرگهایش لطیف، اما سِتَبر.
من اینو از اول نمیدونستم. در کارگاه واژن یاد گرفتم. از همون زنی یاد گرفتم که کارگاه واژنو میگردونه؛ زنی که جدّاً به واژن ها ایمان داره، واژن ها رو میبینه و به زنهای دیگه کمک میکنه که با دیدن واژن دیگران، واژن خودشونو ببینند.

در جلسه ی اول، اون زن گرداننده ی کارگاه واژن از ما خواست که هر کسی از «واژن بی همتا و زیبا و شگفت انگیز» خودش تصویری رسم کنه. دقیقاً از همین کلمات هم استفاده کرد. میخواست بفهمه که اون واژن های بی همتا و زیبا و شگفت انگیزمون از دید خودمون چه شکلیه. یک زنی که باردار هم بود، یک دهن گنده ی گشاد کشید که جیغ میزد و از وسطش سکّه بیرون میریخت. یکی دیگه که خیلی هم لاغر و استخونی بود، یک سینی پذیرایی بزرگ کشید که وسطش یک جور طرح کلاسیک حک شده بود. من خودم یک لکه ی بزرگ سیاه کشیدم که دورشو خط های نازک کج و کوله پر کرده بود. اون لکه ی سیاه معادل یک سیاهچاله در فضا بود و اون خطهای سیاه هم مثلاً آدمها، چیزها یا حتی اتمهای سرگردان اطرافش بودند که داشتند به طرفش جذب میشدند. من همیشه واژنمو یک جور جارو برقی تصور کردم که به طور تصادفی، ذرّات و اجسام و از محیط اطرافم میمکه.

من به واژنم از جنبه ی پزشکی یا زیست شناسی فکر نمیکردم. به عنوان مثال، هیچ وقت اونو به عنوان چیزی در نظر نگرفتم که به بدنم متصله.

در کارگاه از ما خواسته شد که با کمک آینه ی دستی، واژنمونو تماشا کنیم. بعد از بررسی دقیق، باید شفاهاً به گروه گزارش میکردیم که چی دیدیم. باید بگم تا پیش از اون هر چیزی که در مورد واژنم میدونستم، حدسیات یا خیالپردازی های خودم بود. جداً هرگز چشمم بهش نیفتاده بود. هیچ وقت هم به فکرم نرسیده بود که نگاهش کنم. از نظر من، واژنم توی یک بعدِ انتزاعی قرار داشت. نگاه کردن بهش، اون هم با اون وضعی که ما آینه به دست توی کارگاه روی زیراندازهای آبی برّاقمون دراز کشیده بودیم، به نظرم خیلی کار جلف و زُمُختی بود. یادم انداخت که ستاره شناس های زمان قدیم هم موقع کار با اون تلسکوپهای ابتداییشون چه حالی داشتند.

در نگاه اول، قیافه ی واژنم برام بینهایت چندش آور بود. مثل اولین باری بود که شکم یک ماهی رو سفره میکنی و کشف میکنی که یک مخلوط خونالود، یک دنیای درونی، زیر فلس و پوستش قایم شده. مثل گوشت قرمز خام تازه بود. چیزی هم که بیشتر از همه غافلگیرم کرد، وجود اون همه لایه بود. لایه توی لایه که باز هم به لایه های بیشتری باز میشد.

واژنم چنان منو حیرت زده کرد که وقتی توی کارگاه نوبتم شد که حرف بزنم، نتونستم چیزی بگم و زبونم بند اومد. با صدای گرداننده ی کارگاه به خودم اومدم که با صدای بلند گفت: «شگفت زدگی واژنی». دلم میخواستم همون طور با لنگ باز روی زیراندازم دراز بکشم و تا ابد واژنمو مطالعه کنم.

از گرَند کَنیون هم بهتر بود؛ کهن و سرشار از شکوه. معصومیت و تازگی یک باغچه ی سنّتی انگلیسی رو داشت. مضحک هم بود. یعنی اون قدر مضحک بود که منو به خنده انداخت. دالّی موشه بلد بود و باز و بسته میشد.
بعد، اداره کننده ی کارگاه پرسید که از بین زن های حاضر در جلسه، چند نفر تا پیش از اون اوج لذت جنسی رو تجربه کردند؟ دو نفر با شرم و حیا دست بلند کردند.

من با اینکه دستمو بالا نبردم، ولی قبل از اون اُرگاسم داشتم. دست بلند نکردم، چون اورگاسم های اتفاقی بودند. همین طوری برام پیش می اومد. وقتی توی خواب پیش می اومد، با کیف و خوشی از خواب می پریدم. توی آب هم اتفاق می افتاد. بیشتر وقتی توی وان بودم. یک بار هم در کِیپ کاد این طوری شدم.

موقع اسب سواری و دوچرخه سواری، بعضی وقت ها هم وسط ورزش روی تردمیل پیش می اومد. پس اگر دستمو بلند نکردم، به این دلیل نبود که اُرگاسم نداشتم. بلندش نکردم، چون بلد نبودم باید خودمو چطور ارضا کنم. من به اُرگاسم به عنوان یک چیز مرموز و جادویی فکر میکردم. دلم نمیخواست توی کارش دخالت کنم. حس میکردم درست نیست که درگیر بشم و بخوام با برنامه و نقشه ی قبلی، تحت اراده و اختیار خودم درش بیارم. حال فیلم های هالیوودی رو داشت. میترسیدم اگه بخوام توش دخالت کنم، تمام سورپریز و معمای داستان از دست بره. البته، مشکل من هم همین بود که از دو سال قبل، سورپریزه از دست رفته بود. مدتها بود که حتی یه ارگاسم جادویی اتفاقی هم سر اغم نیومده بود و اعصابم حسابی خراب شده بود. برای همین هم رفته بودم به اون کارگاه واژن.

بعد هم اون لحظه ای رسید که هم ازش وحشت داشتم و هم براش لحظه شماری میکردم. زن گرداننده ی کارگاه از ما خواست که دوباره آینه هامونو برداریم و ببینیم میتونیم چوچوله مونو پیدا کنیم؟ حالا ما، یک عده زن، اونجا طاقباز روی زیراندازهامون دراز کشیده بودیم و دنبال نقطه مون، مکان هندسی مون و برهان اثباتمون میگشتیم. هیچ نمیدونم چرا، ولی گریه ام گرفت. شاید صرفاً خجالت میکشیدم. شاید هم به این دلیل بود که میدونستم باید از تخیّلاتم دست بکشم؛ همون تخیّلات عظیمی که عین خوره به جونم افتاده بود، که یک نفر یا یک چیزی این کارو برام انجام میده؛ همون تخیلی که یکی میاومد تا زندگیمو هدایت کنه، مسیرشو نشونم بده و بهم ارگاسم عطا کنه. حس میکردم که دارم دستپاچه میشم. این دوتا فرض که همزمان هم وحشت کرده بودم و هم یکدفعه متوجه شده بودم تا پیش از اون همیشه از پیدا کردن جای چوچوله ام طفره میرفتم، خودشونو به روش خشک استدلال هندسی به رخم کشیدند، چون در اصل، وحشتم از این بود که شاید اصلاً چوچوله نداشته باشم؛ که خدای نکرده یکی از اون ناتوان های مادرزاد، یکی از اون زنهای سردمزاجِ مُرده ی خارج از سرویسِ بدمزهی گوشتتلخ باشم. وای، خدایا! دراز کشیده بودم، آینه رو نگه داشته بودم و در حالی که با چشم و انگشت دنبال نقطه ی حساسم میگشتم، به تنها چیزی که میتونستم فکر کنم، اون روزی بود که توی دَه سالگی انگشتر طلای زمرّدنشان مو توی دریاچه گم کردم و اینکه چطور بارها و بارها تا کف دریچه زیرآبی رفتم و روی سنگها و ماهیها و تشتکهای نوشابه و چیزهای لَزِج دست کشیدم، اما حلقه رو پیدا نکردم. اون موقع هم هول کرده بودم، چون میدونستم تنبیهم میکنند.

گرداننده ی کارگاه که دید چطور دارم دیوونه وار تقلا میکنم و عرق میریزم و نفس میزنم، اومد پیشم. بهش گفتم: «نیست! پیداش نمیکنم! چوچوله مو گم کردم. نباید با خودم میبردمش توی آب.» گرداننده ی کارگاه خندید. با ملایمت دستی به پیشونی ام کشید و بهم گفت که نمیشه چوچوله مو گم کرده باشم، چون خود من، یعنی عصاره ی وجودمه. لازم نبود که چوچوله مو پیدا کنم. در عوض، میبایست خودم، چوچوله ی خودم باشم.

باشم! یه چوچوله باشم. چوچوله ی خودم باشم. دراز کشیدم، آینه رو کنار گذاشتم و چشمهامو بستم. خودمو معلّق در هوا، بالای سرم دیدم. تماشا کردم که چطور خودم بهم نزدیک شد و دوباره وارد خودم شد. این ورود مجدد، خیلی ساکت انجام شد. ساکت و ملایم. مثل بادکنک روی خودم اومدم پایین و برگشتم بالا؛ برگشتم بالا و اومدم پایین. وارد عضلات خون و سلّولهای بدنم شدم و به طرف واژنم خزیدم. یکدفعه اون تو درست جا شدم و احساس راحتی کردم. از فرق سر تا نوک پا داغ شدم و به لرز افتادم. آماده و جوون و زنده شدم. بعد لرزه ها تبدیل به زلزله و فوران شد و لایه ها شروع به رانش روی هم کردند. زلزله به افقی باستانی از نور و سکوت تبدیل شد که اون هم به دشتی پوشیده از موسیقی و رنگ و معصومیت و هوس باز شد و من در حالی که روی زیرانداز آبی کوچیکم درازکش به خودم میپیچیدم، حس کردم که تماس برقرار شد.

واژن من صدفی، لاله ای و سرنوشتی است. از راه میرسم، هنگامی که ترک میکنم. واژن من، واژن من، من.



حقیقت واژنی نشاط آور


این یک نکته ی حقیقی نشاط آوره که از کتاب «جغرافیای محرمانه ی زن» نوشته ی ناتالی اَنجِی به امانت گرفته شده.
خروسه غایتِ خالص و بی پیرایه ای دارد. تنها عضو بدن است که صرفاً مختص ایجاد لذت طراحی شده. به طور خلاصه، توده ای از اعصاب است: به طور دقیق، هشت هزار بافت عصبی. در هیچ نقطه ی دیگری از بدن انسان، چه مذکّر یا مونّث، حتی در سرانگشت ها، لبها و زبان، چنین میزانی از تراکم بافت عصبی یافت نشده. ضمناً این مقدار، هشت برابر تراکم اعصاب موجود در آلت ذکور است.

آخه، کسی که یه تیربار داره، دیگه هفت تیر به چه دردش میخوره؟

مقدمه ای بر «چون دوست داشت تماشاش کنه»


و امّا این منولوگ بر اساس مصاحبه با زنی است که تجربه ی خوبی با یک مرد داشته.*

(* جمله ی بالا را نه با لحنی کنایه آمیز، بلکه باید به صورت یک نکته ی بدیهی و توضیح واضحات ادا کرد. هر قدر لحن بیان جدی تر باشد [مثل تیتر اخبار رادیو و تلویزیون] خنده ی مخاطب شدیدتر خواهد بود.)


چون دوست داشت تماشاش کنه


این طوری شد که من عاشق واژنم شدم. البته مایه ی خجالته، چون از نظر عُرفی درست اتفاق نیفتاد. منظورم اینه که میدونم روش صحیح این بود که باید میرفتم خونه و توی آب وان سنگ نمک بحرالمیّت میریختم و موزیک اِنیا میذاشتم و بعد به زنونگی خودم عشق میورزیدم. حکایتشو بلدم. واژن زیباست. بیزاری ما از خودمون نتیجه ی سرکوب شدن باطنمون و نفرت از فرهنگ مردسالاریه. این بیزاری واقعی نیست. کُس های جهان، متحد شوید! بابا، گوشم از این حرف ها پره. مثل اینه که بگیم اگه در فرهنگی بزرگ شده بودیم که بهمون یاد میداد رون چاق خوشگل تره، حالا همه مون داشتیم یکنفس میلکشیک سر میکشیدیم و نون خامه ای میخوردیم و از صبح تا شب یک جا دراز می کشیدیم و تمام وقتمونو صرف افزایش قطر رونمون میکردیم. ولی ما که توی چنین فرهنگی بزرگ نشدیم! من از رون های چاق خودم متنفر بودم و از اون هم بیشتر، از واژنم. بهنظرم بینهایت زشت بود. من یکی از همون زنهام که اولین لحظه ای که چشمم بهش افتاد، به خودم گفتم که کاشکی اصلاً نگاهش نکرده بودم. دلم به حال هر کسی که مجبور شده بره اون پایینو ببینه، کباب شد.

بنابراین برای اینکه بتونم به زندگی ادامه بدم، کمکم به خود وانمود کردم که یه چیز دیگه ای وسط پاهامه. توی ذهنم یا مبلمان منزلو تصور میکردم، مثلاً یک مبل تختخوابشوی ژاپنی راحت با چندتا کوسن سبک پنبه ای، عسلی های کوچیک مخملی، قالی طرح پلنگی، یا چیزهای خوشگل مثل دستمال ابریشمی، جامدادی های با پوشش پارچه ای، یا لوازم سرویس غذاخوری. هر وقت مردی داخلم بود، فرض میکردم اونجا یا یک شال گردن مینک یا یک دیگچه ی چینیه.

بعد با بیل آشنا شدم. تا حالا مردی معمولی تر از بیل ندیدم. لاغر و قدبلند بود، قیافه اش هیچ چیز خاصی نداشت و بیشتر لباس خاکی و سبز میپوشید. تابستون ها از زیر سایه درنمیاومد. احساسات درونی شو بروز نمیداد. هیچ مورد و مسئله ای نداشت و خلاصه، خیلی پاستوریزه بود. چندان نه اهل بگو و بخند بود، نه سر و زبون دار بود و نه آب زیرکاه. ناخن خشک نبود و در اختیار بود. نه با خودش درگیر بود، نه کاریزماتیک بود. هیچ وقت هم تند رانندگی نمیکرد. در مجموع، من از بیل خوشم نیومد. اگر توی مغازه سکه هام از دستم نریخته بود و خم نشده بود که برام از روی زمین جمعشون کنه، شاید اصلاً متوجه ش هم نمیشدم. وقتی خواست پول خردها رو بهم پس بده و دستش اتفاقی به دستم خورد، یه اتفاقی افتاد. باهاش رفتم توی تختخواب. اون وقت بود که اون معجزه رخ داد.

معلوم شد که بیل عاشق واژنه. خبره ی واژن بود. عاشق احساس لمس کردنشون، عاشق بو و طعمشون، ولی از همه مهمتر، عاشق ظاهرشون بود. اولین مرتبه ای که با هم سکس داشتیم، بهم گفت که باید منو ببینه.
بهش گفتم: «من که همین جام! »
گفت: «نه، تو! من من باید تو رو ببینم.»
فکر کردم شاید خل و چله یا از تاریکی میترسه. گفتم: «چراغو روشن کن.»
چراغو روشن کرد.
بعد گفت: «خُب، من حاضرم. آماده ام که ببینمت.»
جلوش دست تکون دادم و گفتم: «اینجام! من درست همین جام!»
بعد شروع کرد به لخت کردنم.
گفتم: «بیل، داری چیکار میکنی؟»
جواب داد: «لازمه ببینمت.»
گفتم: «لازم نیست. فقط کارتو بکن.»
گفت: «لازمه ببینم چه شکلی هستی.»
گفتم: «مگه تا حالا مبل چرمی قرمز ندیدی؟»
بیل ادامه داد. دست بردار نبود. دلم میخواست بالا بیارم و بمیرم.
گفتم: «آخه این خیلی خصوصیه! نباید این کارو بکنی.»
گفت: «نه، این خود تویی. باید نگاهش کنم.»
من نفسمو حبس کردم. اون هم نگاه کرد و نگاه کرد. نفسش تند شد و قیافه اش تغییر کرد. دیگه اون آدم معمولی نبود. شبیه یک حیوون گرسنه شده بود.
گفت: «تو خیلی زیبایی. شکیل و عمیق و معصوم و وحشی.»
گفتم: «همه ی اینا رو اونجا دیدی؟»
انگار که داشت برام کف بینی میکرد.
گفت: «هم اینا رو دیدم، هم چیزهای خیلی، خیلی بیشتر.»
نزدیک یک ساعت نشست و چنان تماشا کرد که انگار داشت نقشه خونی میکرد، یا شکل سطح ماه و از حفظ میکرد، اما اون چیز، واژن من بود. وقتی توی روشنایی دیدم که با تماشا کردنم چطور داره این طور آروم و با لذت و صادقانه هیجان زده میشه، منهم کمکم تحریک و مرطوب شدم. کمکم خودمو همون طوری دیدم که اون میدید. کمکم احساس زیبایی و خوش طعمی میکردم. باد به غبغب انداختم و به خودم افتخار کردم. بیل چنان توی بحرش فرو رفته بود که بیرون نمی اومد، من هم همونجا توی واژنم پیشش بودم تا هر دو با هم در بحرش غوطه ور شیم.



حقیقت نه چندان نشاط آور


این یک حقیقت نه چندان نشاط آوره که در گزارش سال 2005 سازمان یونیسف تحت عنوان «بررسی آماری بریدن و معیوب سازی عضو تناسلی مونّث» پیدا شده.

در جهان به طور تقریبی 130 میلیون دختر یا زن جوان قربانی معیوب سازی عضو تناسلی مونّث وجود دارد. در 28 کشوری که این عمل رواج دارد و اغلبشان نیز از کشورهای آفریقایی هستند، سالانه 3 میلیون زن جوان باید انتظار داشته باشند که بخش یا کل خروسه ی واژنشان توسط چاقو، تیغ، یا تکه ای شیشه قطع شود.

نتایج کوتاه مدت حاصل از معیوب سازی اعضای تناسلی عبارتند از: ابتلا به کزاز، خونریزی داخلی، ایجاد جراحت در مجرای ادرار، مثانه و دیواره ی واژن. آثار جنبی دراز مدت: عفونت رحم، افزایش رنج و خطر در هنگام زایمان، مرگ زودرس.

مردها نیز قربانی معیوب سازی یا قطع کامل عضو می شوند.


مقدمه


چهارده ساله که جنگ داخلی دهشتباری بر سر معادن طبیعی در کنگو جریان داره. حدود 6 میلیون نفر جونشونو در این جنگ از دست دادند و صدها هزار زن و دختر مورد تجاوز یا آزار و شکنجه ی جنسی قرار گرفتند. زنان کنگویی و بنیاد پانزی با همکاری وی-دِی «جامعه ی رهبری انقلابی» رو به نام «سیتی آو جُوی»، برای بازماندگان خشونتهای شهرک بوکاووُ در شرق کنگو افتتاح کردند. به رغم همه ی جنایت های هولناکی که در اونجا اتفاق افتاده، این زنهای کنگویی که از اونها جون به در بردند، با قدرت و شهامتی حقیقی، دارند برای هموار کردن راهی به سوی آینده ی صلح آمیز و نویدبخش ایثارگرانه تلاش میکنند. ضمناً، هنوز هم میرقصند. این منولوگ برای اونهاست.

چی میگین اگه بهتون بگم که من واژن ندارم؟
نیست.
سخته بخوام توصیف کنم که دیگه چی اونجاست.
دیگه زیاد نمیشه اسمشو «عضو» گذاشت.
چیزیه که دکتره ساخته.
وقتی خواب بودم، یه چیزی رو گذاشت اونجا.

اگه ببینین، نمیشناسینش.
دیگه واژن نیست.
یه نتیجه است.
یه نگاه خشمگین به چشمهاشونه.
جای وقتیه که به نوبت به سراغم اومدن و
هیچوقت منو ندیدن.
فرو کردن ها و جر دادن هاشونه.
دخترم و شوهرمه
که به زور تماشا کردند.
همین جوری به معادنمون دستبرد زدند.
اون پایین بوی گند اون هاست،
خون اون ها،
پلاستیک مُذاب.
سوزش،
سوزش.

مثل ما خیلی زیاده.
هزاران ناقص شده، بسته شده،
رونده شده.

اما توی این جنگل ها
همدیگه رو پیدا کردیم.
اول نمیتونستیم چیزی بگیم.
اما صدای چکاوکها نذاشت بخوابیم.
و اون درخت بید مرداب،
سبزی وجودمونو حفظ کرد،
و وزش باد،
و بارون سیل آسا
اندوهمونو شست.
حالا دور هم جمع شدیم.
داریم آماده میشیم.
تعجب میکنین،
اگه الأن ببینین
که اون پایین،
زیر دامن های رنگارنگمون،
بین پاهامون،
چه زندگیای برای خودمون ساختیم.

مبادا گول بخورین!
واژن های ما میدونن چطور آماده بشن
واژنهای ما میدونن چطور برقصن
واژنهای ما میدونن استراتژی چیه
واژنهای ما چیزی ندارن که از دست بدن.
به همین زودی ها میآییم.



واژن عصبانی من*


(* معمولاً این عنوان در اجرا خوانده نمیشود.)

واژن من عصبانیه. خُب عصبانیه دیگه! ریده شده تو حالش. داره از عصبانیت میترکه و براش لازمه که درد دل کنه. احتیاج داره درباره ی این اوضاع تخمی صحبت کنه. احتیاج داره که برای شما صحبت کنه. منظورم اینه که آخه قضیه چیه؟ یه لشگر آدم اون بیرون فقط کارشون شده این که برای شکنجه دادن واژن مظلومِ نجیبِ عزیزِ من، روش های جدید پیدا کنن. هر روزشون هم از صبح تا شب فقط صرف اختراع محصولات خیالی و ایده های کثیف میشه، به هدف اینکه کُس منو از داخل تخریب کنن. مادرقحبه های واژن باز!

مدام دارند سعی میکنن یا این آشغالاشونو بهمون فرو کنن، یا باهاش پاکمون کنن، یا بهمون بچپونن، که اون شرّشو کم کنه و بره. خاطرتونو جمع کنم که واژن من خیال نداره جایی بره. الان اون روی سگش بالا اومده و درست همین جا ایستاده. یه نمونه اش، تامپون. آخه یکی بگه این دیگه چیه؟ یه گولّه پنبه ی خشک مزخرف، که باید بچپونی اون ته. تا چشم واژنم به تامپون میافته، دچار رعشه ی عصبی میشه. بهم میگه بیخیال و کرکره رو میکشه پایین. آدم باید با واژن مدارا کنه؛ باید اول هر چیزی رو بهش معرفی کنه؛ باید راهو هموار کنه. اصلاً دست بازی و ناز و نوازش مال همینه. شما اول باید واژنمو قانع کنین؛ باید علاقه مندش کنین؛ باید اعتمادشو جلب کنین. کار که با یه گوله پنبه ی خشک مزخرف پیش نمیره!

این قدر آت و آشغال بهم فرو نکنین. از تمیز کردن و پر کردن شکم واژنِتون دست بردارین. واژن من که لازم نداره تمیز بشه. همین الآنِش هم بوی خوش میده. نمیخواد دِکورش کنین. اگر یه مردی بهتون گفت که واژنتون بوی گل یاس میده، حرفشو باور نکنین، چون اصلاً باید بوی کُس بده. اون ها هم هدفشون همینه که واژنو تمیز کنن، تا بوی خوشبوکننده ی توالت یا عطر باغ و گلستان بده. برای این کار هم انواع و اقسام اسپری با رایحه ی گل و تمشک و بارون میسازن. من نمیخوام کُسم بوی بارون بده. همچین بوزدایی میکنه، مثل اینکه یه ماهی رو بعد از پختن هم یه دست تمیز با شامپو شسته باشی. بابا، من دوست دارم واژنم بوی ماهی بده. اصلاً خودم سفارش دادم اینجوری بسازنش.

بعد میرسیم به اون معاینه های پزشکی. کی یه همچین چیزایی به عقلش رسیده؟ یعنی برای معاینه ی واژن هیچ راه بهتری وجود نداره؟ اول اینکه چرا از اون لباس های کاغذی یکبار مصرف تنِمون میکنن که سینه هامونو به خارش بندازه و موقع دراز کشیدن چنان خِشخِش کنه که انگار یه گولّه کاغذباطله ایم که یه نفر مُچاله کرده و انداخته دور؟ چرا دستکش بدرنگ میپوشن؟ چرا طوری روی آدم چراغ میاندازن که انگار پروفسور بالتازار داره برای کشف ضدِجاذبه آزمایش علمی انجام میده؟ چرا پاهامونو میذارن روی اون رکابهای فولادی سواره نظام ارتش نازی؟ چرا اون دسته خر سردِ آهنی رو که عین منقار اردک میمونه، بهمون فرو میکنن؟ آخه این چه وضعیه؟ واژن من از این جور معاینه های پزشکی عصباتیه. چنان حالت دفاعی به خودش میگیره که هر بار از چند هفته مونده به جلسه ی معاینه، از خونه بیرون نمیرم. با همه ی اینها سر موعد راه میافتی و میری دکتر. کسی هست که از این جور معاینه بدش نیاد؟ «راحت دراز بکشید و واژنتونو شل کنید.» برای چی؟ که اون دسته خرِ سردِ صابمُرده رو فرو کنی توش؟ مالِ بد، بیخِ ریش صاحابش!

یعنی نمیشه منو به جای کاغذ، وسط یه مخملِ بنفشِ باحال و لطیف بپیچن، روی یک تخت با تشک پر و روکش پنبه ای بخوابونن و دستکش های خوشرنگ صورتی یا آبی بپوشن و پاهامو روی یه رکاب پوشیده از پوست خز بذارن؟ اول یه کمی اون دسته خر آهنی رو گرم کنین! با واژنم مدُارا کنین!

اما نه! شکنجه ها که تمومی نداره! از دست اون گولّه پنبه ی خشک و اون منقارِ اردک سرد لعنتی که خلاص میشی، تازه گیر شورتِ لاکونی میافتی. این که دیگه از همه شون بدتره! امان از دست شورت لاکونی! اینو دیگه کدوم احمقی اختراع کرده؟ بندش این قدر روی بدن جابه جا میشه، تا بالأخره میره تهِ چاکِ باسنِ آدم گیر میکنه.

واژن باید باز و آزاد باشه. نباید لبهاشو به هم چسبوند. برای همینه که کرست پوشیدن خیلی ضرر داره. ما احتیاج داریم تکون بخوریم و لب باز کنیم و تا دلمون میخواد، حرف بزنیم. واژن جای راحت لازم داره. براش یه همچین چیزی رو فراهم کنین. یه چیزی که بهمون لذّت بده. نه، معلومه که همچین کاری نمیکنن! چشم دیدن لذت بردن زنها رو ندارن، به خصوص اگه لذت جنسی باشه. یعنی نمیشه شورت نرم پنبه ای رو بردارین و توش یک قلقلک دهنده ی فرانسوی نصب کنین؟ اون وقت از صبح تا شب ارضاء میشیم و آبمون میاد. توی سوپرمارکت آبمون میاد، توی مترو آبمون میاد و خلاصه، واژن هامون حال میکنن که همه اش آبشون میاد. اونا خودشونو میکشن اگه یک عالمه واژنِ تحریک شده ی راضی و خوشحال ببین که به جای کُس شعر گفتن، دارن با خودشون حال میکنن.

اگه واژنم میتونست حرف بزنه، مثل خودم در مورد خودش و بقیه ی واژن ها و افکار و عقایدشون صحبت میکرد.
اون وقت به خودش الماس کارتیه آویزون میکرد. لباس نمیپوشید. فقط سر تا پاشو با الماس میپوشوند.

واژنم به من در زاییدن یه نوزاد خیلی درشت هم کمک کرده. خیال میکردم دلش میخواد باز هم این کارو تکرار کنه. اما نمیخواد. در عوض، دلش مسافرت میخواد. دلش میخواد مطالعه کنه و چیز یاد بگیره و بیشتر گردش بره. دلش سکس میخواد. عاشق سکسه. دلش میخواد عمیقتر فرو بره. اصلاً ولعِ عمق داره. دلش مهربونی میخواد. دلش تغییر میخواد. دلش سکوت و آزادی و بوسه های آروم و مایع گرم میخواد. دلش میخواد تا ته لمس بشه. دلش شکلات میخواد. دلش میخواد جیغ بزنه. دلش میخواد دیگه ولع نداشته باشه. دلش میخواد آبش بیاد. دلش خواستن میخواد. میخواد. واژن من، واژن من، راستش... دلش همه چیز میخواد.



مقدمه ای بر «واژن من روستای من بود»


در طول جنگ داخلی یوگوسلاوی با عده ای از زنان جنگ زده ی بوسنیایی ساکن اردوگاه های پناهندگان مصاحبه شد.
در اروپای مرکزی به طور سیستماتیک و به عنوان نوعی تاکتیک جنگی، به بیست تا هفتادهزار زن تجاوز شد. نکته ی تکان دهنده این بود که مردم برای جلوگیری از این جنایت، تقریباً هیچ کاری نکردند. اما از طرف دیگه، در ایالات متحده ی آمریکا هم سالانه دویست هزار زن مورد تجاوز قرار میگیرند که نوع دیگری از جنگه.

این منولوگ بر اساس داستان یک زن نوشته شده. ما امشب اونو برای اون زن و تمام شیرزن های بوسنی و کوزووُ اجرا می کنیم.


واژن من روستای من بود


واژن من سرسبز بود، با دشتهای صورتی و لطیف و پُر آب، با گاوهایی که در زیر آفتاب، لمیده ماخ میکشیدند و دوستِ پسری که با پرِ کاهی زرّین، به آرامی نوازشش میکرد.

یه چیزی وسط پاهامه. نمیدونم چیه. نمیدونم کجاست. دستش نمیزنم. نه حالا، نه هیچ وقت. از اون وقت، دیگه نه.
واژن من پرحرف بود. نمیتواند صبر کند، چرا که کلمات بسیاری برای گفتن دارد. نمیتواند از تلاش و گفتن «آه، آره! آه! آره! » دست بردارد.

نه از وقتی که خواب میبینم که یک حیوون مرده رو با یک نخ ماهیگیری کلفت سیاه به اون پایین دوختند. بوی لش اون حیوون رو هم نمیشه پاک کرد. گلوشو بریدند و خونِش تمام پیراهن تابستونیمو کثیف کرده.

واژن من همه ی ترانه های دخترانه، همه ی ترانه های چوپانی، همه ی ترانه های فصل درو، همه ی ترانه های واژنی، همه ی ترانه های محلّی واژنی را میخواند.

نه از وقتی که سربازها لوله ی دراز یک تفنگو بهم فرو کردند. لوله ی سرد فولادی، قلبمو از تپش میاندازه. نمیدونم میخوان شلیک کنن، یا این قدر فشار بدن تو تا سرش به مغزم برسه. شش نفرشون، دکترهایی هیولاوار که ماسک سیاه به صورت زدن، بهم بطری و یک دسته جارو هم فرو میکنن.

واژن من در رود شنا میکند و آب زلال را مدام بر سنگهای داغ و تفته، بر خروسه های سنگی، و بر سنگهای خروسه ای میپاشد.

نه از وقتی که صدای پاره شدن پوستشو شنیدم که شبیه صدای آب گرفتن لیمو بود. نه از وقتی که یک تیکه اش، بخشی از لبِش توی دستم اومد. حالا یکی از لبهاش کاملاً از بین رفته.

واژن من. روستایی زنده و خیس و سیراب. واژنم، وطنم.

نه از وقتی که یک هفته ی تموم، با اون بوی گند مدفوع و گوشت دودی، به نوبت اسپرم کثیف شونو داخل من خالی کردند. من شدم رودی از سم و چرک که همه ی محصول و تمام ماهی ها رو کشت.

واژن من. روستایی زنده و خیس و سیراب.

به واژنم تجاوز کردند، مُثلِهَ ش کردند و سوزاندندَش

دیگر لمسش نمیکنم.

دیگر به دیدارش نمیروم.

من حالا جای دیگری زندگی میکنم.

جایی که نمیدانم کجاست.


مقدمه ای بر «نازی که تونست»

در طول سیزده سال، با صدها زن بیخانمان مصاحبه شد. در بین این صدها نفر، فقط یکی بود که نه در کودکی قربانی سوءاستفاده ی جنسی شده بود، نه در بزرگسالی مورد تجاوز قرار گرفته بود. برای اغلب این زنها «خانه» جایی بسیار ترسناکه؛ اون قدر ترسناک که ازش فرار کردند. طنز تلخ و متناقض در اینه که اغلب اونها طعم امنیت، حمایت و آسایش رو برای اولین بار در سرپناه های جمعی بیخانمان ها چشیدند.

این منولوگ داستان یکی از اون زنهاست که برای ما تعریف کرد. اما در این متن اشاره نشده که همین زن در یکی از سرپناهها با زن دیگری آشنا شد، این دو نفر عاشق هم شدند و توسط این عشق، خودشونو از زندگی در سرپناه های عمومی نجات دادند.



نازی که تونست



خاطره: دسامبر 1965، پنجسالگی.


مامانم با صدای ترسناک و تهدیدآمیزی سرم داد میزنه که نازَمو نخارونم. خیلی میترسم که نکنه اون پایینو زخم کرده باشم. دیگه از اون به بعد، حتی توی حمام هم به اونجام دست نمیزنم. میترسم آب از اونجا بره توی بدنم و اون قدر جمع بشه که بترکم. توی خیالم اونجا رو یه جور مانع یا دریچه ی راهِ آب وان تصور میکنم که نمیذاره چیزی واردم بشه. شبها زیر لباس خواب یک تیکه ام، سه تا شورت نخی قلبدار روی هم میپوشم.


خاطره: هفت سالگی


اِدگار مانتینِ دَهساله از دستم عصبانی میشه و با تمام زورش به وسط پاهام مشت میکوبه. چنان محکم میزنه که انگار سر تا پام میشکنه و خرد میشه. لنگلنگون به خونه برمیگردم. نمیتونم جیش کنم. مامانم میپرسه که نازم چی شده و وقتی بهش میگم ادگار چیکار کرده، سرم داد میزنه که هیچ وقت نباید بذارم کسی به اون پایین دست بزنه. سعی میکنم براش توضیح بدم که مامان جون، دست نزد؛ مشت زد.


خاطره: نُه سالگی


دارم روی تخت بازی میکنم و بالا و پایین میپرم که نازم میخوره به لبه ی تخت و سوراخ میشه. جیغ های تیز و بلندی میکشیدم که انگار درست از گلوی نازم بیرون میزد. منو بردن بیمارستان و جایی رو که اون پایین پاره شده بود، بخیه زدن.


خاطره: دَهسالگی


منزل پدرم هستم که طبقه ی بالا پارتی گرفته. همه دارن مشروب میخورن. من تک و تنها توی انباری، دارم سوتین و شورتی رو که دوست دختر پدرم بهم هدیه داده، امتحان میکنم. یکدفعه یک مرده گُنده ای به اسم آلفرد که صمیمی ترین دوست پدرمه، از پشت سر غافلگیرم میکنه، شورتمو میکشه پایین و آلت بزرگ و سفتشو توی نازم فرو میکنه. من جیغ میکشم. لگد میزنم. سعی میکنم در برابرش مقاومت کنم، اما دیگه رفته تو. بابام، هفت تیر به دست میاد تو. یه صدای وحشتناک می پیچه و سر تا پای آلفرد و خودم خونی میشه؛ یه عالمه خون میریزه. حتم دارم که بالأخره نازم کنده میشه و میافته. آلفرد تا آخر عمر فلج میشه و مامانم تا هفت سال بعدِش اجازه نمیده پدرمو ببینم.


خاطره: سیزده سالگی


نازم جای خیلی بدیه. یه جای پر از درد و نجاست و مشت و تعرّض و خون. جای بدشگونی و بدبختی. توی خیالاتم جادهای رو میبینم که از وسط پاهام رد شده و من توش سفر میکنم و تا میتونم از خونه دور میشم.


خاطره: شونزده سالگی.


توی محله مون زن 24ساله ی خیلی خوشگلی زندگی میکنه که من مدام بهش زُل میزنم. یه روز منو دعوت میکنه که سوار ماشینش بشم. ازم میپرسه که دوست دارم پسرها رو ببوسم و من هم بهش میگم که نه، دوست ندارم. بعد میگه که میخواد یه چیزی رو نشونم بده، خم میشه منو خیلی ملایم میبوسه، ازم لب میگیره و بعد زبونشو مییاره توی دهنم. وای! میپرسه که دلم میخواد باهاش برم به خونه اش؟ بعد دوباره منو میبوسه، بهم میگه راحت باشم، بوسه ها رو حس کنم و بذارم زبون هامون همدیگه رو حس کنند. از مامانم میپرسه که اجازه میده من شب برم پییش بمونم و اون هم حسابی ذوق میکنه که چنین زن زیبا و موفقی به من توجه پیدا کرده. من هم ترسیدم و هم دیگه نمیتونم برای رفتن صبر کنم. آپارتمانش محشره. حسابی دکورش کرده. دهه ی هفتاده و تسبیح و خرمهره و بالش های کرکی پُف کرده و نور ملایم. من درجا تصمیم میگیرم که دلم میخواد وقتی بزرگ شدم، مثل اون سکرتر بشم. برای خودش یه لیوان ودکا درست میکنه و از من میپرسه که چی میل دارم. بهش میگم از همون که برای خودش ریخته و اون میگه که فکر نمیکنه مامانم خوشش بیاد که من ودکا خوردم. وقتی جواب میدم که فکر نمیکنم مامانم از اینکه یه دختر دیگه رو بوسیدم هم خوشش بیاد، خانم خوشگله برام ودکا میریزه. بعد میره لباس عوض میکنه و با یه زیرپوش ساتن شکلاتی برمیگرده. خیلی زیباست. همیشه خیال میکردم زن های همجنس باز همه زشت و بدترکیبَن. بهش میگم: «محشر شدی.» و اون میگه: «تو هم همینطور.» میگم: «آخه من که فقط سوتیین و شورت نخی پوشیدم!» بعد اون یه زیرپوش ساتن دیگه میاره و خیلی آروم تنم میکنه. به لطافت اولین روزهای باطراوت بهاریه. الکل منو گرفته و خودمو رها کردم و آماده ام. عکسی از یک زن برهنه سیاهپوست با موهای وزوزیِ پرپشت، بالای تخته. منو آروم روی تخت میخوابونه و به محض اینکه بدنمون به هم ساییده میشه، من ارضاء میشم. بعد با نازم کارهایی میکنه که تا اون وقت خیال میکردم کثیف و نجسن و وای! چقدر حشری و وحشی شدم! میگه: «تا حالا هیچ مردی به واژن تو دست نزده. چه خوشبو و تازه است! ای کاش میشد تا ابد همین طور حفظش کرد.» دیگه این قدر داغ شدم که دارم دیوونه میشم که یکدفعه تلفن زنگ میزنه و معلومه که مامانمه. مطمئنم که فهمیده. اون همیشه مچمو میگیره. دارم خیلی تند نفسنفس میزنم. وقتی گوشی رو میگیرم، سعی میکنم عادی حرف بزنم. میپرسه: «دویدی؟» میگم: «نه، مامان. داشتم ورزش میکردم.» بعد به سکرتر زیبا سفارش میکنه که مبادا من دور و بر پسرها بگردم و اون هم جواب میده: «خیالتون جمع باشه. هیچ پسری این طرف ها نمیاد.» بعد خانم خوشگله بهم میگه جلوش با خودم ور برم و انواع و اقسام روش یادم میده که به خودم لذت بدم. خیلی هم دقیق آموزش میده. بهم میگه یاد بگیرم چطور خودمو ارضاء کنم که محتاج مردها نباشم. صبح این قدر عاشقشم که شک میکنم نکنه از این زنهای مردصفت باشم. اون میخنده، اما دیگه هرگز نمیبینمش. متوجه میشم که اون زن، فرشته ی رحمتی بود که ناغافل و بیخبر، گرچه خلاف عرف، بر من نازل شد. اون ناز سرخورده ی بدبختمو دگرگون کرد و ازش یک جور بهشت ساخت.



مقدمهای بر «پس گرفتن کُس»


ما نقشه ای از شهرهای واژن دوست تهیه کردیم. تهران هم یکی از این شهرهاست. به تهران خوش آمدید! تهرانی ها دیوانه ی واژنند. اما در بین این شهرها، از پیتزبورگ هم غافل نشید. زنی از اهالی پیتزبورگ اون قدر به یکی از کلمات سبک و سخیفی که در جامعه برای توصیف واژن استفاده میشه دلبستگی پیدا کرد که تصمیم گرفت اون کلمه رو با دنیا آشتی بده.


دختربچّه ی شش ساله



زن 1


از یک دختربچه ی شش ساله پرسیدند:
اگر قرار بود واژنت لباس بپوشه، چی تنش میکرد؟


زن2


یک تی شرت گشاد و بلند قرمز، با یه کلاه بیسبال که که لبه شو برمیگردونه طرف پشت سرش.


زن1


اگر میتونست صحبت کنه، بهت چی میگفت؟


زن2


کلمه هایی که با «و» و «ت» شروع بشه. مثل ویولون و طوطی.


زن1


واژنت تو رو یاد چی میاندازه؟


زن2


یه آلوسیاه خوشگل. یا مثل یه دونه الماس که از وسط یه گنج پیدا کردم و مال خودِ خودمه.


زن 1


واژنت چه چیز مخصوصی داره؟


زن2


یه جایی اون تَه، یه مغز خیلی خیلی باهوش داره.


زن1


چه بویی میده؟


زن2


دونه ی برف.


مقدمه ای بر «زنی که عاشق خوشحال کردن واژن ها بود»


(ضروری است که در هنگام ادای ناله ها، از هر یک به سرعت عبور کنید. اگر ناله اندکی ادامه پیدا کند، بخش اعظم طنز آن زایل خواهد شد.)

کارگران جنسی با واژنشون رابطه ی عمیق و تنگاتنگ و پیچیده ای دارند. به خصوص، این زن دود از کله ام بلند کرد. اون یک کارگر جنسی بود که فقط به زن ها خدمات ارائه میکرد.


زنی که عاشق خوشحال کردن واژن ها بود


من عاشق واژنم. عاشق زنم. زنها و واژنشونو دو چیز جدا از هم نمیدونم. زنها به من پول میدن تا اون ها رو تحت تسلّط بگیرم و تحریک و ارضاشون کنم. من از اوّل این طور نبودم. درست برعکس، ابتدا وکیل دعاوی شدم. اما اواخر سی سالگی گیر دادم به خوشحال کردن زن ها. قضیه اول با چیزی درحد یک جور لطف یا رسالت اجتماعی شروع شد. اما بعد درگیرش شدم. توی این کار از خودم استعداد و یک جور نبوغ نشون دادم. این، هنر من بود. بعد کمکم بابتش دستمزد گرفتم. انگار که بالأخره شغل مناسبمو پیدا کرده بودم.

وقتی قرار بود زنها رو تحت سلطه بگیرم، گستاخانه لباس میپوشیدم؛ لباسهای قیطونی و ابریشمی و چرمی. از وسایل مختلف هم استفاده میکردم؛ شلاق و دستبند و طناب و دیلدو. توی کار حقوق مالیاتی اصلاً از این چیزها پیدا نمیشد. نه هیچ وسیله و اسباب بازی، نه هیچ جور تحریک و لذتی. از اون کت و شلوارهای سرمه ای اداری بیزار بودم؛ گرچه الأن هم در حرفه ی جدیدم گه گاه از اونا میپوشم و خیلی خوب هم بهم خدمت میکنند. در حقوق مالیاتی نه از این جور وسایل خبری هست، نه از رطوبت، نه از دست بازی و نوازش های تحریک کننده، نه نوک سینه های سفت شده و نه بوسه های خوش طعم و از همه مهمتر، نه از آه و ناله. البته آه و ناله بود، ولی نه از اون هایی که منظور منه. اصلاً حالا میفهمم همین بود که منو وارد شغل جدیدم کرد. چیزی که منو عاقبت اغوا و به خوشحال کردن زنها معتاد کرد، ناله بود. وقتی هنوز بچه بودم، از ناله های عجیب اورگاسم زن ها در صحنه های عشقبازی فیلم های سینمایی به خنده می افتادم. یعنی از خنده روده بُر میشدم. باورم نمیشد که این جور صداهای بلند گستاخانه ی غیرارادی، از گلوی یک زن بیرون بیاد.

دلم برای ناله کردن غش میرفت. جلوی آینه تمرین میکردم، با انواع و اقسام نُت ها و ملودی ها ناله میکردم و صدامو هم روی نوار ضبط میکردم. اما وقتی نوارو گوش می کردم، می دیدم که طبیعی نیست. صدای ناله ی مصنوعی می داد، چون واقعاً هم مصنوعی بود. دلیلش هم این بود که از هیچ چیز سکسی منشأ نگرفته بود، جز از تمایل من به سکسی بودن.

اما دهساله که بودم، یک بار جیشم گرفت و حسابی تحت فشار بودم. توی ماشین، وسط راه بودم و داشتیم میرفتیم مسافرت. نزدیک یک ساعت خودمو نگه داشتم تا به یه پمپ بنزین رسیدیم. جیش کردن توی اون توالت کثیف این قدر لذّتبخش و مهیج بود که به ناله افتادم. در تمام مدت همراه با جیش، نالیدم. باورم نمیشد که دارم توی یک پمپ بنزین، وسط ایالت لوییزیانا ناله می کنم. درست همون جا متوجه شدم که ناله به چیزی که میخواهی و هوسشو داری، هیچ ربطی نداره. متوجه شدم که ناله ها وقتی از گلو بیرون میان که غافلگیر شده باشی. متوجه شدم از بخشی از وجودت بیرون میاد که به زبون خاص خودش حرف میزنه. متوجه شدم که ناله ها در حقیقت، همون زبون خاص هستند.
بنابراین، تبدیل شدم به یک ناله کن حرفها ی. ناله هام اغلب مردها رو تحریک میکرد. راستشو بگم، میترسوندشون. ناله هام اون قدر بلند و پرسر و صدا بود که نمیذاشت بفهمند دارند چیکار میکنن. تمرکزشونو مختل میکرد. در واقع، همه چیزشونو مختل میکرد. توی خونه ی مردم نمیتونستم با کسی سکس داشته بشم، چون اغلب دیوارها خیلی نازک بود. در مجتمع مسکونی برای خودم شهرتی به هم زدم و همسایه ها توی آسانسور چپ چپ نگاهم میکردند. مردها خیال میکردند خیلی حشری ام و بعضی ها هم میگفتند که دیوونه ام.

به این ترتیب، کمکم از آه و ناله زده شدم. توی تخت، ساکت و مودب شدم. صدامو توی بالش خفه میکردم. یاد گرفتم همون طور که عطسه مو نگه میدارم، ناله هامو هم قورت بدم. بعد دچار سردرد و قاعدگی نامنظم عصبی شدم. دیگه داشتم به کلّی از زندگی ناامید می شدم که زن ها رو کشف کردم. کشف کردم که اغلب زن ها می میرن برای ناله هام. اما از اون هم مهمتر، کشف کردم که با شنیدن ناله های زن های دیگه، و با واداشتنشون به ناله کردن، خودم چقدر شدید تحریک میشم.   

وقت عشقبازی با زن های ساکت، اون نقطه ی حساس داخلشونو پیدا میکردم و با صدای ناله های خودشون شوکه شون می کردم. وقتی با ناله کن ها عشقبازی میکردم، ناله هاشون عمیقتر و نافذتر میشد.

این کار یک جور جراحی، یک جور آزمایش ظریف علمی، پیدا کردن نُت صحیح یا تعیین محل دقیق خونه ی ناله هاشون بود. این اسمی بود که روی نقطه ی حساسشون گذاشته بودم.

گاهی این نقطه رو از روی شلوار جین زن ها پیدا میکردم. گاهی آروم و دزدکی میرفتم سراغشون، آژیرهای دزدگیرشو یواشکی خاموش میکردم و بعد وارد میشدم. گاهی از زور استفاده می کردم؛ البته نه زور و خشونت نامطبوع. بیشتر یکجور سلطه جویی جنسی بود. مثلاً می گفتم: «میخوام یه جای خوبی ببرمت. نگران نباش، راحت تکیه بده و از سفر لذت ببر.» بعضی وقت ها هم کارم خیلی آسون میشد. اولین ناله رو وقتی میگرفتم که هنوز اصلاً شروع نکرده بودیم. مثلاً وقتی که داشتیم سالاد یا جوجه میخوردیم. انگشتمو میذاشتم روش و میگفتم: «باید همچین حسی داشته باشی.» خیلی راحت و ساده، توی آشپزخونه، همراه با سرکه ی بالزامیک. گاهی از وسیله استفاده میکردم؛ آخه من عاشق ابزار سکسم. گاهی یک زنو وامیداشتم که جلوی من خونه ی ناله هاشو پیدا کنه. اون قدر بیکار صبر میکردم تا خودش در خونه رو به روم باز کنه. با ناله های خفیف و معمولی تر هم خر نمیشدم. نه، این قدر تحریکش میکردم تا ازش ناله های قوی بگیرم.

این یه ناله ی چوچوله است (صدای خفیفی که به زحمت از دهان خارج میشود)، ناله ی واژنی (صدایی عمیق، از ته گلو)، مخلوط ناله ی چوچوله ای و واژنی ، ناله ی «تقریباً همون جا» (یک صدای مکرّر)، ناله ی «آها، درست همون نقطه» (صدایی واضح و عمیقتر)، ناله ی شیک، (صدای خنده ی متظاهرانه و مودبانه)، ناله ی کریستینا اّگِلِرا (صدای بالای یک خواننده ی راک) ناله ی بیصدا (بدون صدا)، ناله ی یهودی (نه، نه!)ُ ناله ی آمریکایی آفریقایی تبار ("Oh, shit!")، ناله ی کاتولیک ایرلندی («خدایا، منو ببخش.»)، ناله ی کوهستانی («یودولی- یودولی- لیه ی- هو!»)، ناله ی بچگانه (صدای قاقا- قوقو)، ناله ی نظامی های بیملاحظه ی بی سکسوال (صدای نفس زدن عمیق و خشن)، ناله ی سگی (صدای له له)، ناله ی مسلسلی، ناله ی یک ذِنبودیست شکنجه شده (یک صدای گرسنه ی درهم پیچیده)، ناله ی خواننده ی اُپرا (یک نت بالای اپرایی)، ناله ی دانشگاهی («الان باید درس میخوندم. الان باید درس میخوندم.»)، ناله ی ایرانی («یا ابوالفضل!») و در نهایت، ناله ی سه تا اورگاسم غافلگیرانه، پشت سر هم (ناله ای بسیار تند، شدید، چندلایه و شهوانی).




مقدمه ای بر «من اونجا در اتاق بودم»


این قطعه مدتی بدون هیچ اشارهای به زایمان اجرا شد. هدف از حذف، نامأنوس کردن متن برای مخاطب بود. تا اینکه این اواخر، یک روزنامه نگار مذکر پرسید: «ارتباط بین این قطعه با بقیه ی منولوگ ها چیه؟»
نویسنده ی ما، ایو انسلر، هنگام تولد نوه اش در اتاق زایمان حضور داشت. او که قبلاً برای واژن احترام بی پایانی قائل بود، از اون روز به بعد واژن پرست شد.


من اونجا در اتاق بودم


من اونجا بودم، وقتی واژنش باز شد.
ما همه اونجا بودیم، مادرش، شوهرش و من،
و اون پرستار اوکراینی که دستشو با دستکش لاستیکی تا مچ اون تو فرو کرده بود و میچرخوند،
و طوری با ما عادی حرف میزد، انگار داره یک شیر آب باز میکنه.

من اونجا در اتاق بودم وقتی انقباض ها،
وادارش کرد روی چهاردست و پا بخزه،
و ناله های غریب و ناآشنایی از گلو بیرون بده،
و بعد از ساعتها ناگهان ضجه ی وحشیانه سر بده،
و دستهاش مثل برق گرفته ها هوا رو چنگ بزنه.

من اونجا بودم وقتی واژنش تغییر کرد،
و از یک حفره ی کوچک جنسی
به یک تونل باستانی، به یک معبر مقدس، به یک کانال ونیزی،
و به چاهی عمیق تغییر شکل داد؛
چاهی که تهش بچه ای منتظر بود تا نجاتش بدن.

رنگ های واژنشو دیدم که تغییر کردند.
رنگ آبیِ کبودی و آسیب،
قرمز گوجه ایِ کورَک،
صورتی- خاکستری، سیاه؛
دیدم که خون مثل عرق روی لب هاش نشسته
مایع زرد و سفید، گُه، لخته ی خون
شدیدتر و شدیدتر از تمام سوراخهاش بیرون میزد،
از وسط سوراخ، سر نوزادو دیدم،
اونجا رگه هایی از موی سیاه هم دیدم،
و یک استخوان، خاطرهای گرد و سخت.
در حالی که پرستار اوکراینی، دستهای لیزشو میچرخوند و میچرخوند.
من اونجا بودم وقتی هر کدوممون، من و مادرش، یکی از پاهاشو گرفتیم و کشیدیم و باز کردیم
و با تمام قوا در برابر فشارش مقاومت کردیم،
و شوهرش با شلختگی میشمرد: «یک، دو، سه،»
و بهش میگفت: «تمرکز کن! محکمتر!»
و به داخلش نگاه کردیم.
و نتونستیم چشم از اونجا برداریم.

ما واژنو فراموش میکنیم؛ همه مون.
مگه ممکنه عدم احترام مون، عدم پرستشمون نسبت به واژنو،
جور دیگهای توجیه کرد؟

من اونجا بودم وقتی دکتر،
با یک قاشقِ آلیس در شگفت زار بازش کرد؛
و واژنش شد دهن خواننده ی اپرایی که با تمام قوا آواز میخونه.
اول سر کوچک، بعد بازوی خاکستری، بعد، بدنی که با سرعت، شنا کرد و به آغوش گریان ما خزید.

من اونجا بودم، وقتی سر چرخوندم و به واژنش رو کردم.
ایستادم و به واژن گشاد، کاملاً عریان،
آسیب دیده، ورم کرده و پاره شده اش خیره شدم،
که دکتر خونسرد، با دستهایی سراسر خون، بخیه اش می زد.

من اونجا ایستاده بودم که واژنش یکدفعه
به قلبی بزرگ و سرخ و تپنده تبدیل شد.

قلب قادره ایثار کنه.
همین طور، واژن.
قلب قادره ببخشه و ترمیم کنه.
قادره تغییر شکل بده و ما رو به خودش راه بده.
میتونه گشاد بشه و ما رو بیرون کنه.
همین طور، واژن.
میتونه برای ما به درد بیاد، برای ما رنج بکشه و برای ما بمیره.
میتونه برای آوردن ما به این دنیای سخت و شگفت، خون بده و خون بده.
من اونجا در اتاق بودم.
من به خاطر دارم.



یک جُک درباره ی دماغم


تهران، ایران

من یه زمانی آدم مضحکی بودم. انگار که هر کاری میکردم یا هر چی میگفتم، خنده دار بود. اگه مثل اون موقع بودم شاید تا الأن شما هم به خنده افتاده بودین. ای کاش حالا داشتین میخندیدین. ای کاش میشد چندتا نمونه نشونتون بدم که ببینین یه وقتی چقدر مضحک بودم. اما خُب، اگه میشد که یعنی هنوز هم مضحکم، اما دیگه نیستم. میدونم حالا که دارین منو نگاه میکنین، دیگه باور کردن این حرفها براتون سخته. به نظرتون من خیلی خوشگلم دیگه، نه؟ جداً خوشگل نیستم؟ راستش، دخترهای خوشگل شبیه هیچ چیز خاصی نیستند. شبیه آدمهای آشنایی هستند که توی خواب میبینین، اما هر کاری میکنین، نمیتونین تشخیص بدین کی هستن. وقتی کسی میخواد یه دختر خوشگلو وصف کنه، یه چیزهایی میگه شبیه به: «وای، اون دختره، سارا، چقدر خوشگله!» ولی میخواد یه دختر نه چندان خوشگلو توصیف کنه، به یک چیز خاصی در ظاهرش اشاره میکنه و مثلاً میگه: «آها، مریم؟ مو وزوزی و یه کمی هم قدکوتاهه. اما عجب سینه هایی داره! »

من قبل از اینه مضحک بشم، قیافه ی مضحکی داشتم. شبیه یک اتفاق غیرمنتظره بودم که نزدیک بود پیش بیاد. همه اش هم به خاطر دماغم بود. دماغ گنده ی زشتِ خنده داری داشتم. هر کسی بهم میرسید، اول دماغمو میدید: «سلام. دماغمو بهتون معرفی میکنم.» حتی میشه گفت که به جای صورت، فقط یک دماغ مضحکِ مسخره داشتم. دماغ چیز خیلی شدیدیه! میخوام بگم، تا حالا شما دماغ خودتونو تماشا کردین؟ من یه موقع عادت داشتم دماغ خودمو تماشا کنم. هر بار میدیدمش، مجذوبش میشدم و توی دلم میگفتم: «آخه خدا جون، این دماغ دیگه چیه که خلق کردی؟» حتی اسمش هم مضحکه. دماغ! خلقت دماغ.

دماغ من باعث راحتی خیال مردم بود. نطقشونو کور میکرد. نمیدونم چطور باعث میشد همه بفهمند که آدم قابل اعتمادی ام. سخته براتون شرح بدم، اما دماغم به من اجازه ی خیلی کارها رو میداد. الهامبخشم میشد و ایده های عجیبی وارد سرم میکرد. انگار بهم میگفت: «حالا که نمیتونی یکی از اونها باشی، پس همون بهتر که خودت باشی.» توی مدرسه هم دلقک کلاس بودم. بهم میگفتن «گونزو». مثل همون عروسک دماغ گنده ی ماپِت شو.

پدر و مادرم آدمهای بدی نیستند. میدونم که دوستم دارن و خیر و صلاحمو میخوان. اما این یعنی که باید دید برداشت اونها از «خیر و صلاح» چیه و در واقع، منظورشون این بود که عقلشون بیشتر از من میرسه. خلاصه، پدر و مادرم از بس که دوستم داشتند، نشستند و برای کشتن دماغم کلّی نقشه کشیدند و عاقبت هم موفق شدند به قتل برسوننِش.
اونها در شونزدهمین سالروز تولدم، به کسی پول دادند تا شّر دماغمو بکنه. یعنی برای سربه نیست کردن دماغ بخت برگشته ی من، یه دماغ کُش حرفه ای اجیر کردند. تنها ایراد نقشه شون این بود که دماغ من به خودم وصل بود.

روحم هم خبر نداشت که چه خوابی برام دیدن. فقط یکبند توی گوشم میخوندند که قراره خوشبخت بشم و همه چیز درست میشه و بعداً که زندگی ام شیرین شد، ارزش این کارشونو درک میکنم. اول فکر کردم که میخوان منو ببرن رستوران چینی؛ آخه خیلی چاینیس فود دوست دارم. اما بعد از یک کلینیک کوچیک سر درآوردیم. من که هیچ سر درنمیآوردم. یه دکتری اونجا بود که خودش یک دماغ داشت، به چه بزرگی! دکتر بهم گفت که عمل خیلی ساده ای در پیش دارم. مامانم قیافه ی آدم های گناهکار رو به خودش گرفته بود، ولی باز به زور لبخند میزد. بعد دکتر بهم داروی بیهوشی داد. دیگه چیزی نفهمیدم. وقتی به هوش اومدم، حالت تهوع داشتم و همه چنان دورم این ور و اون ور میرفتند که معلوم بود اتفاق وحشتناکی افتاده. شروع کردم به استفراغ و گوشت و خون و استخوان برگردوندم. داشتم گریه میکردم، اما هیچ نمیفهمیدم که چطور میشه بدون دماغ گریه کرد. بابام دستمو گرفت و گفت: «حالا دیگه برای خودت شازده خانمی میشی.» من هم گفتم: «من نمیخوام شازده خانم بشم. از دلقک بودن راضی بودم. درسته که دماغم خیلی توی چشم میزد، اما بهم شخصیت میداد. منحصر به فردم کرده بود. دماغ من، هویّتم بود. حالا دیگه هیچی نیست، جز یه توده ی حقیر احمقانه ای که وسط صورتم چسبیده. من که زمانی برای خودم کوه بودم، حالا شدم اندازه ی یک قلوه سنگ.»

میدونم باور کردنش براتون سخته، امّا من هرگز آروزی خوشگلی نداشتم. حتی دلم هم برای دخترهای خوشگل میسوخت، چون همه همیشه بهشون زُل زده بودند. خودشون هم نه چیز خاصی میگفتند، نه کار خاصی میکردند. فقط حضور داشتند؛ مثل... یه چیز خوشگل. مثل ماهی توی تُنگ، فقط یه جا وول میخوردند که مردم تماشاشون کنند. گاهی هم محض تنوّع، به غذای ماهی نوک میزدند؛ اما فقط نوک میزدند، چون همه خوب میدونیم که لاغری یعنی خوشگلی. اصلاً از خصوصیت های خوشگلی همینه. اگه میخوای خوشگل باشی، خیلی کارها رو نباید انجام بدی.
منظورم اینه که تمام کار و زندگی آدم میشه خوشگلی. نه اینکه کاری انجام بدی، اینکه فقط خوشگل بمونی. شغل من خوشگلیه. چیزی نمیخورم. روی ظاهرم وسواسی میشم. هی جلوی آینه دور خودم میچرخم. همه اش سر و وضعمو نگاه میکنم. به خودم گرسنگی میدم. چون غذا نمیخورم، ضعیف میشم. این غذاست که مغزو به کار میاندازه. پس خوشگلا کم تحرکترند. کار زیادی انجام نمیدن. ذهنشون هم زیاد باز نیست. اما از طرف دیگه، ذهن به چه دردشون میخوره؟ خوشگلی براشون بسه.

آدمهای مضحک میتونن هر چی دلشون میخواد بخورن. من میمردم برای غذا و خوراکی. واقعاً با خوردن حال میکردم، چون آدم دلقک با هر چیزی حال میکنه.

معمولاً آدمهای خوشگل ترجیح میدن با بقیه ی خوشگلا معاشرت کنن. اخلاق اغلبشون اینجوریه! بعد دور هم که جمع میشن، میافتن به چشم و همچشمی که کدومشون خوشگلتره، تا جایی تمام زندگیشون فقط میشه از همه خوشگلتر بودن.

دلم برای دماغم تنگ شده. هر روز بهش دست میکشم و آرزو میکنم ای کاش میشد مثل پینوکیو دروغ بگم تا دماغم دراز بشه و برگرده به اندازه ی سابقش. یواشکی با یه پسری قرار گذاشتم و رفتیم بیرون. بهم گفت خوشگلم. بهش گفتم که اصلاً خوشگل نیستم. فکر کرد دارم شکسته نفسی میکنم. اما من خوشگل به دنیا نیومدم. خوشگل مادرزاد نیستم. من یه خوشگل تقلبی ام. اون چون منظورمو نفمید، منو بوسید. پسرها هر وقت یه چیزی رو درک نمیکنن و نمیخوان احمق جلوه کنن، همین کارو میکنن. وقتی منو میبوسید، هیچی سر راهشو نگرفت. خیلی راحت بود. اصلاً لازم نبود براش مزه پرونی کنم. از این بابت دلم گرفت، چون قبلاً هر وقت کنار یه پسر برای دماغم جک کوک میکردم، میزد زیر خنده و بعد هر دوتا آرومتر میشدیم. برای همین، اونوقتها بوسه همیشه خوشمزه تر بود.