حمزه!
شاهین چگونه از ستیغ قله می نگرد؟


ابوالفضل محققی


• "حمزه نشان بده، شاهین بر ستیغ قله چگونه می نگرد!؟" گردنش را می کشد، سینه فراخش را که دیگر موهای سفید آنرا پوشانده پر از هوا می کند. با لبخندی که از چشمش می تراود، بر اوج آسمان خیره می شود. به کوه های دوردست، بر ستیغ قله‌ها، بر دور دست تبریز؛ قطره اشکی بر گوشه چشمش حلقه می زند. او اما هنوز هم حمزه هست! ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
پنج‌شنبه  ۱۰ اسفند ۱٣۹۱ -  ۲٨ فوريه ۲۰۱٣


همینطور که یکدیگر را هُل میدادند و می خندیدند وارد شدند. هرکدام بقچه کوچکی زیر بغل‌شان بود. با لباسهای دبیت قهوه‌ای که مخصوص افسران زندانی بود. یکی‌شان که تنومندتر بود و هیکل ورزیده‌ای داشت جلوتر حرکت می کرد. صورتی گرد، با چشم‌های میشی که نوعی شلوغی دلنشین از آن بیرون میزد. دو ردیف دندانهای اندکی خم شده به جلو، لب‌هایش را می کشید و خنده‌ای دائمی بر چهره‌اش می نشاند. دیگری مردی بود جوانتر و لاغرتر با موهای پر پشت و مجعد. گوئی پوست یک بره قره‌گل را بر سرش کشیده باشند. با دهانی که از خنده تا بناگوش باز شده، او را زیباتر می کرد. چشم‌های سیاه و با محبتی داشت. "من حمزه فراهتی هستم. این هم مخلص شما مهرداد پاکزاد!" و این مراسم ورود و معارفه‌شان بود. آنجا بند عمومی زندان جمشیدیه بود. تعدادمان زیاد نبود. دو مجاهد، ابوالفضل امشاسپند و وزیری. ابوالفضل پسر قد بلندی بود فارغ‌التحصیل دانشکده فنی. چشم و ابرویش بقدری درشت و سیاه بود که گوئی دورش را سرمه کشیده‌اند. اهل قم بود. یک دستمال سفید گلدوزی شده داشت که نامزدش برای او گلدوزی کرده بود. شبها آنرا زیر بالش می نهاد و روزها در جیب بغل پیراهن قهوه‌ای رنگش. می گفت: "قلبم آرام می گیرد."
یک گروه سه نفری از پایگاه وحدتی داشتیم؛ دو درجه‌دار و یک افسر. درجه‌دارها بدجور بریده بودند. قاطی هیچکس نمی شدند و کارشان بریدن و جمع‌کردن عکس‌های شاه و چسباندن آن در یک آلبوم بود. شنیدم بعد از انقلاب جزء مسئولان عقیدتی سیاسی ارتش شدند. اما افسر، سروان پناهی جزء زیباترین چهره‌های زندان بود. فکر کنم اهل کازرون بود. یک مذهبی بسیار دلنشین. جرمشان تشکیل گروه مذهبی و خواندن نماز جماعت به پیشنمازی سروان پناهی بود. گویا در حین نماز متوجه مجسمه کوچک شاه می شوند که روی جا دری مقابل‌شان قرار داشته. می گویند: این کفر است سجده‌کردن به مجسمه شاه و دست آخر طی مراسمی آنرا به توالت می اندازند.
یکی از خنده‌دارترین پرونده‌ها که ما بشوخی می گفتیم: خب، مجسمه اعلیحضرت را چگونه، چطور، کجا، سرنگون کردید؟ قضیه لو رفته بود. تعداد زیادی دستگیر شدند که نهایتاً این سه نفر پایشان به جمشیدیه کشیده شده بود. سروان پناهی در تمام کارها همکاری می کرد؛ حساسیت عجیبی به غلغلک داشت، طوری که اگر از انتهای راهرو دستهایت را بحالت غلغلک تکان می دادی، ریسه می رفت. و این تبدیل به یک سرگرمی عمومی شده بود. گویا بعداز انقلاب برای مدتی شهردار شهرشان شد. اما بعداز سه ماه استعفا داد. گفته بود: ما برای این نوع حکومت مبارزه نمی کردیم!
دو درجه‌دار عرب بودند. ابراهیم و سعید که در جریان جنگ اوایل دهه پنجاه با عراق دستگیر شده بودند. افسر جوانی هم بود بنام جعفر مدرس. خلبان فانتوم بود؛ که بعضی مواقع ادای خلبانی فانتوم در می آورد. دوره خلبانی را در آمریکا دیده بود و تمام گذران‌اش یادآوری خاطرات در آمریکا بود. دختران آمریکائی، دیسکوتک‌ها. گویا در یک مجلس مهمانی به یکی از دوستان خلبانش به شوخی گفته بود: زدن نیاوران تنها یک بلندشدن و نشستن است و بس و همان شد که جعفرخان از فرنگ برگشته پیش ما بود! عادت داشت شبها لخت مادرزاد برود زیر پتو؛ می گفت: این کار بهترین خواب را با خود دارد. الله و اعلم!
دانشجوئی نیز در جمع ما بود از علم و صنعت بنام نعمت حق‌وردی، سرباز صفر شده بود در ارتباط با یک گروه. قیافه‌ای بسیار جدی داشت و تلاش هم می کرد که جدی‌تر جلوه کند. گوئی با همه به نوعی قهر بود. وقتی از کنج لبش خنده کم رمقی بیرون میزد، قیافه‌اش بسیار دلچسب می شد. اما دریغ از همین خنده کنج لب! هر چه سرود لُری می خواند به جنگ و تفنگ ختم می شد. می گفت: تفنگ کلاشینکف خیلی خوش‌دسته. خشاب سی‌تیری بهش می خوره، خیلی خوش دسته... جستم جستم، جستم/ به توده‌ها پیوستم!
حسن کشفی از مهندسان راه و ساختمان بود. همراه با رافیک میناسیان. رافیک مهندس مکانیک بود. اما آرزو داشت بعداز رهائی عرق‌فروشی باز کند و خودش پای ثابت آن باشد. محمدرضا بدیعی هم‌پرونده من بود. نه، بهتر است بگویم من هم‌پرونده او بودم! بدون آنکه او را بشناسم. او را حسابی زده بودند. تلاش می کرد نقش ریش سفید را بازی کند. آرام حرکت می کرد و مرتب در حال رتق و فتق بود و دقیق‌شدن در جزئیات. زیاد تن به کلاس‌های سیاسی نمی داد که در زندان دائر می شد. بیشتر در حال شستن بود و مرتب‌کردن و گاه ورزشی انفرادی. اگر فرصتی می یافت، آرام کنارت می نشست و با مهربانی در گوش‌ات نصیحت می کرد و از خاطرات پدرش که در جبهه ملی بود، می گفت. مادرش او را دیوانه‌وار دوست داشت؛ زن بسیار چاقی بود و روزهای ملاقاتی، جزء اولین نفرهائی بود که هن و هن کنان در حالی که با دندان گوشه چادر سیاه‌اش را گرفته بود با یک دیگ بزرگ غذا وارد می شد. می گفت: برای محمدرضایم و دوستانش درست کرده‌ام. من قربان پسرم و دوستاش بشوم. دزفولی بودند. زمانی که قرار شده به خانواده‌ها بگوییم که دیگر از بیرون غذا نیاورند تا مبادا زندان به هتل تبدیل شود، خانم بدیعی تنها کسی بود که به هیچ وجه زیر بار نرفت و گفت: من تمام هفته به عشق این روز سر می کنم و غذا برای شماها می پزم! و بعد، با التماس می گفت: "خواهش می کنم، خواهش می کنم!" من زنی اینچنین با محبت و چنین عاشق فرزند کم دیده بودم!
پسر ریز نقش و کم سنی هم در میان ما بود به نام ناصر فلسفی؛ اهل بروجرد بود و در رابطه با گروه آرمان خلق دستگیر شده بود. با وجود سن کم‌اش بقدری بدن پر موئی داشت که پوستش معلوم نبود. پانزده سال گرفته بود. جواد عباسی نیز از علم و صنعت بود. بعضی وقت‌ها که اعصاب‌اش بهم می ریخت به سروصورت‌اش می زد و برای ساعتی در یک کنج آرام می نشست و با آن چشم‌های سبز به نقطه‌ای نامعلوم خیره می شد. او برادر شخصی بود که میگفتند سرتیپ طاهری را ترور کرده است.
فریدون شیخ‌الاسلامی یکی دیگر از زندانیان قیافه‌ای مثل شاهزاده‌ها داشت. چشم‌های سیاه قاجاری با بینی خوش‌تراش و باریک. براستی هم به یک خانواده اشرافی تعلق داشت. موضع‌اش بسیار چپ بود. رادیکال به تمام معنا که به همه چیز گیر می داد و نهایتاً به تفکر بورژوائی وصلش می کرد. با نوعی لکنت زبان که وقتی هیجان‌زده می شد، کلمات در دهانش می لرزیدند!
دو نفر آخر یکی افسر نیروی هوائی بود بنام داوود حاجی‌زادگان؛ آذری بود، قیافه‌اش مرا بیاد عارف قزوینی می انداخت کمی سبزه‌تر! بچه شاه‌عبدالعظیم بود که نوعی لوطی‌گری جنوب شهری را با خود یدک می کشید. سالها زندگی و کار در لباس افسری برخورد نسبتاً آمرانه‌ای به او داده بود. البته نه در رابطه با ما. زن و بچه داشت و از یک خانواده زحمتکش بود. از آن تیپ‌ها بود که میتوانستی در هر شرائط سخت رویش حساب کنی! هرچند تک رو بود و کمتر تن به جمع می داد.
آخرین نفر دکتر ابراهیم محجوبی بود. چریک ریزنقش که شدیداً شکنجه شده بود و پاهای اندکی پهن و گوشتالویش هنوز جای زخم‌های شلاق با خود داشت. آرام و بدون ادعا. در رابطه با حمید اشرف و مرضیه احمدی اسکوئی دستگیر شده بود. تصوری که من از چریک داشتم، چیزی شبیه چه گوارا بود و حمید اشرف. روزی ابراهیم به من گفت:" چرا فکر می کنی باید تمام چریکها ورزشکار باشند و قوی هیکل و پهلوان؟ من یک چریکم، کمی واقعی‌تر نگاه کن!" گاهی دلش برای بورس تحصیلی در آمریکا که برای شاگرد اولی به او داده بودند، تنگ می شد و می گفت: "سازمان نگذاشت که بروم و پزشک متخصص شوم. این مملکت به متخصص بیشتر احتیاج دارد."
فضای زندان متشکل از این افراد بود، یک زندگی یکنواخت و کم شور. نمی دانم چرا همه بگونه‌ای فکر می کردیم که سیاسی‌بودن مترادف است با خشک بودن و جدی بودن ولو اینکه ته دلت این چنین نباشد. برداشت‌های خودمان را داشتیم که عمدتاً بر احساس رهبربودن‌مان بر می گشت. هر کدام‌مان برای خود دنیائی ساخته بودیم همچون زندانی درون زندان. جمع ما بیشتر شبیه پادگان بود تا جمع جوانانی که متوسط سن‌شان از بیست و هفت سال فراتر نمی رفت. گوئی خبری از شور جوانی نبود، دنبال نوعی شور انقلابی بودیم که آنرا تنها برای خود می خواستیم.
در چنین فضائی بود که مهرداد و حمزه وارد بند عمومی زندان جمشیدیه شدند!
روزی آفتابی بود و بسیار زیبائی، آنگونه که میتوانستی بالای تخت بروی و از پنجره ته اطاق کوههای دماوند را ببینی. حمزه آمده و نیامده جستی بالای تخت زد و به دماوند خیره شد. سپس رو به مهرداد کرد و گفت: "بیا بیا نگاه کن خانه‌تان از اینجا دیده می شود!" جفت عجیبی بودند. هنوز ساعتی از آمدنشان نگذشته بود که حمزه رو به من کرده و به ترکی گفت: "صغرچه سن بوردا نیلی سن؟" – کوچولو تو اینجا چکار می کنی؟ - جا خوردم! مهرداد بلافاصله گفت: "ناراحت نشو، دارد ازت تعریف می کند! مراسم معارفه‌اش را انجام میدهد!" و حمزه زد زیر خنده و رو به مهرداد گفت: "یه کله بزن!" و مهرداد با آن موهای مجعد پر پشت مانند قوچی عقب رفت و با کله به دستهای حمزه کوبید!
فضای عمومی عوض شد. این ویژه‌گی حمزه بود! بزرگ‌شده میان مردم، در محلات سنتی و قدیم تبریز؛ زندگی، کار، مرارت در شهری که همیشه شوخی و طنز بخشی از فرهنگ آنرا تشکیل میداد و میدهد. من وقتی نخستین بار برای تحصیل به دانشگاه تبریز وارد شدم، متوجه این روح عمومی تبریز و آدمهائی مثل حمزه شدم. و او این روحیه را با خود به زندان آورده بود.
هنوز مدت زیادی از آمدنش به زندان نمی گذشت که یک شب گفت: "من همان افسری هستم که در موقع مرگ صمد همراهش بودم." اشک در چشم‌هایش حلقه زده بود. احساس میکردم که چیزی عمیق بر قلبش سنگینی می کند که قادر نیست آنرا در خود نگه دارد. داستان واقعی غرق‌شدن صمد را من اولین بار آنجا شنیدم. کوچکترین تردیدی در صحبت‌اش نبود. وقتی حادثه را شرح میداد، غم و اندوه را می شد بخوبی حس کرد. از قندشکنی را که به سرش کوبیده بود، از سنگینی نگاه‌ها، از مرغ‌داری که با صمد و حلقه دوستانشان آنجا می نشستند و ... از سگش ساره (زرد) که درد او را مانند یک انسان می فهمید. وقتی او تعریف می کرد، آنچنان حیاط مرغداری، اطاق‌ها، پله‌ای که روی آن می نشست را ترسیم می کرد که من احساس میکردم انگار قبلاً آنجا بوده‌ام؛ سگش را می دیدم که غمگین‌تر از او کنارش دراز کشیده و پوزه‌اش را به کف حیاط نهاده و هراز چندی از زیر ابرو یا گوشه چشم به او نگاه می کند. قصه واقعی مرگ صمد، چیزی از ارزش بزرگ او نمی کاست.
صبح‌ها ورزش بود و دویدن و والیبال که حمزه پای ثابت آن بود. بعد کلاس فلسفه و شناخت بود. همراه خواندن کتاب تاریخ. مقوله‌های فلسفی را دست‌جمعی می خواندیم و پس از آن مطالعه فردی بود. حمزه، مهرداد، دکتر محجوبی انگلیسی می خواندند. هربار که از گوشه کتاب به او نگاه می کردم، لپ‌هایش را باد می کرد و چشم‌هایش را درون حدقه می چرخاند. ابراهیم تلنگری بدان می زد و من می خندیدم! عصرها تشک‌ تخت‌ها را وسط اتاق پهن می کرد و فنون کشتی را به ما یاد می داد. قهرمان کشتی دانشگاه بود. بعضاً هم شیطان در جلدش می رفت و در چشم به هم زدنی کله‌پایت می کرد و محکم به تشک می کوفت. یکبار حسن کشفی را که از رو نمی رفت چنان به تشک کوبید که فکر کردیم دیگر بلند نشود!
ناصر فلسفی جیمی شده بود و او، نقش تارزان را بازی می کرد! با مشت به سینه‌اش می کوبید و جیمی را صدا می کرد و ناصر مانند جیمی ِ تارزان، از این تخت به آن تخت می پرید و سرانجام بر روی شانه‌هایش می نشست و شروع به نشان‌دادن جای دوست و دشمن می کرد.
هر وقت فضا سنگین می شد، او چیزی برای گفتن و تعریف‌کردن داشت. و نهایت تمام این گفته‌ها به خاطرات او از مردم، از لایه‌های مختلف جامعه بر میگشت. به کوچه و بازار، به خال‌اندازها، قماربازها، لات‌های "درب گجیر"، به حمال‌ها، به زحمتکشانی که شب با خستگی به خانه‌هایشان بر میگشتند، به همسایه‌ها. به خاطرات دوران دانشگاه، دانشکده دامپزشکی. این هنر او بود که از ساده‌ترین اتفاق خنده‌دارترین حادثه را می ساخت! او، زندگی را به تئاتری تبدیل کرده و به زندان آورده بود. از گاو نحیف دانشکده دامپزشکی می گفت که برای بررسی او را در یک چارچوب شبیه گیره می گذاشتند، رویش روپوشی می انداختند و معاینه‌اش می کردند. تا اینکه گاو یک روز چارچوب را شکست و با همان ادوات نصب شده بر خود در خیابان انقلاب فراری شد. جماعتی دانشجو نیز دنبال آن. از طوطی جلوی در یکی از زنان معروف شهر نو می گفت. از بفرمازدن طوطی تا نام بردن از عصمت و زیور و ... روزی طوطی را برای معالجه به دانشکده آورده بودند و اینکه در یکی از شبها دقیقاً یادم نیست سگی از آزمایشگاه یا میمونی طوطی را خفه کرده بود. فردا لشکری از زنان شهرنو بود و قشقرقی که طوطی‌شان را می خواستند! از خاطرات نخستین سفرش به اروپا همراه تیم کشتی دانشگاه و شیرجه‌ای که از بالاترین سکو زده بود: "از پائین ارتفاعش زیاد به نظر نمی رسید، دختران مانند فرشته‌ها بال باز می کردند و از آن بالا سبکبال شیرجه می زدند. گفتم: من هم میتوانم. آن بالا که بودم، چشمم سیاهی می رفت. می خواستم برگردم اما از پائین بچه‌ها هو می کردند. چشمم را بستم و خودم را رها کردم. مثل یک کیسه گونی افتادم وسط آب. نه، بهتره بگم وسط آب پخش شدم! بچه‌ها با قایق آمدند و بیرونم کشیدند. می گفتند: آمدیم رُب گوجه فرنگی جمع کنیم!"
خاطرات‌اش پایانی نداشت. مانند زمان کودکی که پای صحبت و خاطرات پدرم می نشستم و او از سفرش به روسیه، گرجستان صحبت می کرد، غرق در خاطرات و تصویرسازی‌های او می شدم و یاد «دانشکده‌های من» گورکی می افتادم. «درجستجوی نان» و تصاویری که از مردم ترسیم می کرد. او یکی از استادان زندگی من بود. کسی که براحتی برایت دریچه‌ای به سوی مردم می گشود. اگر لحظه‌ای دمغ میشد احساس می کردم فضا دارد سنگین می شود. و در چنین موقعیتی این مهرداد بود که جلو می آمد با کله به سینه‌اش می کوفت و او را مجبور می کرد چیزی بگوید تا مهرداد غش غش بخندد. مهرداد پاکزاد، آن انسان باشکوه اصلی‌ترین بخش این داستان، این خاطرات تلخ و شیرین سالهای نوجوانی من است. مرا محکم میگرفت و با ریش زیرش سروصورتم را سمباده می کشید و می گفت:" حالت جا آمد!؟" حقوق خوانده بود. پدرش رئیس رکن دوم ارتش بود، اما او در زندان جمشیدیه بی‌تکلف‌تر از هر کس و صمیمی‌تر از برادر به تو بود. گوئی با او بزرگ شده بودم و سالهای سال است که میشناسم‌اش.
برایم مداد شمعی و کاغذ نقاشی آورده بودند. دلم میخواست تصویرگر آن فضای سرد زندان و رنگهای تیره سیاسی نباشم. میخواستم آن زندگی دریغ‌شده جوانی و شور را ترسیم کنم. دوست‌ داشتم رنگهای روشن و چهره صمیمی عشق را نقاشی کنم. چهره‌های شاد دختران و پسران عاشق را. آمیخته‌ای از مینیاتور و نقاشی سنتی، که آنروزها آرام آرام داشت شکل می گرفت. هفته‌ای یکی دو تا می کشیدم و به خانواده‌ها هدیه می دادم. یک شب، بعداز ملاقات معمول روزهای پنجشنبه گفتند: جلسه انتقادی داریم. فریدون شیخ‌الاسلامی خواهان این جلسه شده بود. موضوع جلسه اشاعه هنر بورژوائی بود توسط من! فریدون، جواد عباسی، حق‌وردی و تا حدودی دکتر محجوبی و ناصر فلسفی بشدت انتقاد می کردند که: مردم دارند زیر بار استبداد، بدبختی و رنج جان می کنند و تو بعنوان زندانی سیاسی فقط دختر و پسر عاشق می کشی که دست در گردن هم انداخته‌اند. نقاشی‌های تو باید تصویرگر واقعی جامعه باشد. باید سیمای دردکشیده کارگران را ترسیم کند و خشم آنها را. هیچ ردپائی از مبارزه سیاسی مسلحانه در نقاشی تو نیست؟ برایم از نقاشی‌های دیواری مکزیک، از نقاشی‌های گویا می گفتند. من گرفتار و در کشمکش با دلم و حرفهای آنها و در نهایت تسلیم!
حمزه مدافع من بود. میگفت:" بابا والله آن کارگری هم که می گوئید شب دستشو میندازه گردن زنش و با همان نان و چای شیرین از زندگی لذت می بره. آخه نقاشی که اعلامیه سیاسی نیست." و بشوخی میگفت:" عکس این مهرداد رو بکش، هم قیافه فلک‌زده‌ها و بدبخت‌ها رو داره و دل آدم واسه‌اش کباب میشه و هم، بچه بورژواست و زر و زر می خنده." دیگران اعتراض کردند که حمزه مسئله جدی است. او می گفت:" مردم عادی اینطور نیستند. مگه تو عروسی‌هایشان چکار می کنند؟"
من دیگر نقاشی بورژوائی نکشیدم! هفته بعد یک نقاشی کشیده بودم از تعدادی کارگر و روستائی شبیه چریکها که تفنگ‌ها را بر سردست بلند کرده بودند و زنجیرهای زیرپایشان پاره شده بود. آنرا به خواهر دکتر محجوبی هدیه دادم. و این آخرین نقاشی من در زندان بود. چرا که از دلم بر نمی خاست. دلم میخواست نقاشی‌های هائیتی گوگن را کپی کنم. با آن رنگهای شاد ارغوانی، اخرائی، زرد، قرمز و سبز درخشان با زنان و کودکان. اما افسوس که فضا سنگین بود. وقتی آخرین نقاشی را کشیدم، حمزه می گفت: "ببر بکن تو چشم همه‌شان. آخر مگر از تیر و تفنگ هم میشود نقاشی کشید؟"
گاه در چارچوب در اطاق می ایستاد. گردنش را خم می کرد. سرش را بالا می کشید و از گوشه چشم به کف اطاق خیره می شد. می گفتم: "حمزه چه می کنی؟" می گفت:" خروس اینطوری به ته چاه نگاه می کند!" وقت غذا می دیدی چشمهایش بطرف راست نگاه می کرد و چانه‌اش طرف عکس آن. همانطور با چانه کج به چشمهایت زل می زد. حمزه، حمزه چه شده؟ می گفت: "بز اینطوری غذا می خورد!" او روح زندگی و لطافت زندان بود. مردی از جنس توده مردم. صبح با این روح برمیخاست و شب با این روح می خوابید. روزهای حمام دست مرا می گرفت و می گفت: "قشویم بکش!" و یک کف‌شوی آهنی داشتیم که میگفت: "با آن بر موهای تنم بکش." و آنوقت دستهایش را به کنج دیوار حمام می نهاد و با کف پاهای نیرومندش به کف حمام می کوبید و شیهه می کشید و میگفت: "اسبها موقع قشو اینطوری شیهه می کشند!" گاه نیز یک لگد کوچک نثار من و مهرداد که همیشه در کنارش بودیم، می کرد. می گفت: "نمیدانم این بچه سرتق از جان من چه می خواهد!؟" و او فقط می خندید. آه لحظه‌های جاودان‌شده در ذهنم! لحظه‌ای که پرندگانش بمنقار می برند، تصاویر زیبایتان یکایک بر جلوخان منظرم ظاهر می شوند و می گذرند و قلبم ماغ می کشد. لحظه‌های شیرین حک‌شده بر ستون‌های زندگی، تصویر مردی که هنوز در خلوتم صدای خنده او می پیچد: مهرداد! ترسیمش می کنم در زندانهای جمهوری اسلامی، در شکنجه‌گاه ها و در میدان اعدام. در گلگون لحظه‌ای که جام ارغوانی را سرکشید و "خورشید از گلویش طلوع کرد." هر خنده شادی که می شنوم سیمای مهرداد در مقابلم ظاهر می شود، آیا او براستی رفته است؟
برای یکی از درجه‌داران که با گروه گلسرخی ارتباط داشت ویلونی آورده بودند. عصرها می زد. او مدت کوتاهی پیش ما بود. حمزه خواهش کرد که ویلون را بدهد او نیز بزند. برایم باورکردنی نبود. بسیار مشکل بود تجسم حمزه و دیدن او که ویلون کوچک را زیر چانه‌اش قرار داده بود و می زد. ویلون در دستهای بزرگش بسیار کوچک بنظر می رسید. اما او شروع به نواختن کرد. "مرا ببوس، برای آخرین بار و ..." و بعد آهنگی از بنان. روح لطیف او از لابلای سیم‌ها بیرون می زد و همراه آن حمزه سیمای دیگری می یافت. حمزه‌ای که نقاشی را می شناخت، موسیقی را حس می کرد و می زد! آن هیکل تنومند، قلبی به زیبائی قلب یک کودک داشت. و چه زیباست منظر انسانی که در بزرگی قلبی همچون یک کودک داشته باشد! او تنها کسی بود که با نواختن یک ساز آشنائی داشت. از عشقش به موسیقی می گفت و اینکه همیشه آرزویش این بود که نواختن ویلون را یاد بگیرد.
انقلاب شده بود و حمزه در کردستان بود. در بوکان همراه یوسف کشی‌زاده. آن مشکین‌شهری دوست‌داشتنی. زمانی کوتاه پیشتر از آن نارنجکی در دستهای یوسف منفجر شده بود. دلم میخواست بعد از این حادثه او را ببینم. برای دیدنش به بوکان رفتم. حمزه نیز آنجا بود. همراه و در کنار یوسف. باز تا مرا دید با همان گارد همیشگی بطرفم آمد: "گده، باز سروکله‌ات پیدا شد!؟" بلافاصله پرسید: "هنوز نقاشی می کشی؟ بیا برایت کلی سوژه دارم!" بعد به شوخی به اسلحه‌های پهن شده در اطاق و به تعدادی پیشمرگه اشاره کرده و گفت: "هرچقدر دلت می خواهد بکش!" و خود پیشتر و بیشتر از همه می خندید. می گویم: "چکار می کنی؟ چطوری؟" به یوسف اشاره می کند و می گوید: "آفتابه داری آقا را می کنم. طهارتش می گیرم. از قصد انگشتانش را ناقص کرد تا من پیشخدمتش بشوم! دست و رویش را بشورم و تر و خشکش کنم." یوسف هم قاه قاه می خندید. هیچکس دیگر نمی توانست مثل حمزه چنین درد سنگین و تلخی را به یک موضوع خنده‌دار بدل کند و از دل آن تلخی زندگی، چنین شور و دوستی لطیفی را بیرون بکشد! در سخت‌ترین شرائط زندگی را به سخره بگیرد و با آن گلاویز شود.
حال، سالها از آن روزها می گذرد. هرکداممان در غربت پیر شده‌ایم. چه مرارت‌ها که زندگی بر سر راهمان ننهاد. خصوصاً بر سرراه حمزه. چه کشمکش عظیمی بین واقعت‌های تلخ و روح زندگی در او جریان داشته و دارد. بین خندیدن و دردکشیدن، بین تسلیم‌شدن و ایستادن و پایدارماندن بر زیبائی حیات، "مردی چنین سرشار از حوادث"! تلخی ازدست‌دادن کسانی که بخشی از زندگی او بودند. میدانم یاد مهرداد و سعید سلطانپور همیشه در گوشه‌ای از قلب اوست و هرازچندگاه آنها را از صندوق‌خانه دل بیرون می کشد، خلوت می کند، دستهایش را بالا می آورد: "کله بزن، کله بزن." دستهایش می لرزد. در خود می گرید."توی سینه‌اش جان جان جان، یه جنگل ستاره داره جان جان"!
کوچه‌های بی‌انتهای تبریز، امیرخیز، کوچه باغ، ششکلان، خانه‌های کاه‌گلی با درب‌های چوبی قدیمی. مردان و زنانی که خارج می شوند، داخل می گردند. "دلی جواد" جواد دیوانه در حال راه‌افتادن است. ترمز را می کشد با دهانش صدای حرکت ماشین را در می آورد. پسرک با لقمه نانش از خانه به ازدهام کوچه می زند. حمزه خال آتاق "سگش " ساری " دم تکان می دهد. بدنبالش می دود. کسی بر در مرغداری می کوبد: صمد توئی! نه بهروزم. و او در می گشاید. دهها چهره پشت در ظاهر می شوند. در مقابل چشمانش صف می بندند. "گده حمزه، زمان نجه گشده؟ ات گولفدن گچن کمه."
"حمزه نشان بده، شاهین بر ستیغ قله چگونه می نگرد!؟" گردنش را می کشد، سینه فراخش را که دیگر موهای سفید آنرا پوشانده پر از هوا می کند. با لبخندی که از چشمش می تراود، بر اوج آسمان خیره می شود. به کوه های دوردست، بر ستیغ قله‌ها، بر دور دست تبریز؛ قطره اشکی بر گوشه چشمش حلقه می زند.
او اما هنوز هم حمزه هست!

ابوالفضل محققی