بی قراری هشتم مارس


نیلوفر شیدمهر


• امروز هشتم مارس ۲۰۱۳ است و تنم بی قرار است. در جنبش است. و من به مردی همجنسگرا و دانشجو و نیروی کار فکر می کنم. به پاره ای از تنم، از تن بی قرار و جنبنده ی زنانه ام. آیا باید چنان که فروغ می گفت برای رسانه های ایرانی ونکوور و ساکنین ایرانی اش برای ارگان های جامعه ی ایرانیان ساکن این شهر و بدن بیمارش که سالم ترین اعضای خود را قطع می کند و دور می اندازد "پیام تسلیتی" بفرستم؟ ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
يکشنبه  ۲۰ اسفند ۱٣۹۱ -  ۱۰ مارس ۲۰۱٣


امروز هشتم مارس ۲۰۱٣ روز جهانی زن است و من بی قرارم.
من بی قرارم و به یک مرد فکر می کنم. به مردی همجنسگرا فکر می کنم. به مردی همجنسگرا و ایرانی فکر می کنم. به مردی ایرانی و همجنسگرا که روزی مانند من دانشجوی دانشگاه بریتیش کلمبیا در ونکوور بود فکر می کنم. به مردی ایرانی و همجنسگرا، دانشجوی دانشگاه بریتیش کلمبیا و ساکن مجموعه دانشجویی تاندر برد که زمانی من آن جا ساکن بودم فکر می کنم. به مردی ایرانی و همجنسگرا، دانشجوی دانشگاه بریتیش کلمبیا و ساکن مجموعه دانشجویی تاندر برد که به احتمال زیاد جایی هم کار می کرد فکر می کنم. به مردی ایرانی و همجنسگرا، دانشجوی دانشگاه بریتیش کلمبیا و ساکن مجموعه دانشجویی تاندر برد که به احتمال زیاد جایی هم کار می کرد در سال (سال چند بود؟ ۲۰۰۷؟) فکر می کنم. به مردی ایرانی و همجنسگرا، دانشجوی دانشگاه بریتیش کلمبیا و ساکن مجموعه دانشجویی تاندر برد که به احتمال زیاد جایی هم کار می کرد و در سال ۲۰۰۷؟ که خودکشی کرد فکر می کنم. خبر کوتاه بود.
گمانم خبر جایی در روزنامه شهروند ونکوور و به شکلی پنهان شده در میان خبرهای داغ چاپ شده بود. شاید هم به تمامی در اشتباهی سهمناکم. خبر را در شبکه ی سی بی سی نشنیدم؟ یا از طریق رسانه ای غیر ایرانی؟ هر چند فرقی نمی کند. چرا که این خبر در جامعه ی ایرانی ونکوور حتی در جامعه ی فرهنگی و سیاسی ونکوور انعکاسی نداشت. هیچ. مگر این نیست که "خبر" های پنهان هیچ می شوند؟ یعنی خبر نمی شوند؟ خبرهایی که هیچ خبری برنمی انگیزند. نه آهی و نه لب جنباندنی و نه قطره ای اشک: هیچ.
ساموئل بکت در "مالون می میرد" می گوید: هیچ چیز واقعی‌تر از هیچ نیست....

من یک زنم. و امروز در هشتم مارس ۲۰۱٣، بی قرار و در جنبشم. و امروز تمام روز به مردی ایرانی و همجنسگرا، دانشجوی دانشگاه بریتیش کلمبیا و ساکن مجموعه دانشجویی تاندر برد که به احتمال زیاد جایی هم کار می کرد و در سال ۲۰۰۷؟ خودکشی کرد فکر می کنم. خبر کوتاه بود. خبری که هیچ کس پی نگرفت. کسی در موردش حرف دیگری نزد. مقاله ای ننوشت. به شکلی هنری بیانش نکرد. تحویلش نگرفت. کسی به کسی نگفت: راستی شنیده ای که مردی ایرانی و همجنسگرا دانشجوی دانشگاه بریتیش کلمبیا خودکشی کرد؟ هیچ کس در جامعه ی ایرانی پنجاه هزار نفری شهر ونکوور: هیچ.
چنین خبری گویا به کسی مربوط نبود. به هیچ رسانه ی فارسی زبان در این شهر. به هیچ ایرانی دیگر. هیچ کس از آن ها که در روزنامه های شهر در مورد نخود و لوبیا و ملک یا کارهای فرهنگی یا هر چیز دیگر آگهی می دهند در مورد این خبر آگهی نداد. نه آگهی و نه آگاهی نداد. حتی مجلس ترحیمی هم نگرفت. هیچ!
و من امروز که بی قرارم، درهشتم مارس ۲۰۱٣، به هیچ فکر می کنم. به واقعی بودن هیچ. به واقعیت هیچ. به خبری کوتاه و پنهان . به خبری که حتی به خاطر سپرده نشد که فراموش شود:
مردی ایرانی و همجنسگرا؛ دانشجوی دانشگاه بریتیش کلمبیا و ساکن مجموعه دانشجویی تاندر برد که به احتمال زیاد جایی هم کار می کرد و در سال ۲۰۰۷؟ خودکشی کرد. خبر کوتاه بود. خبر پنهان بود. خبر به خاطر سپردنی نبود. هیچ بود. و من امروز که بی قرارم به هیچ فکر می کنم. و به یادم می آورم که:
برای مدت بیش از ده سال در سخنرانی ها و برنامه ها و جمع های سیاسی و ادبی و فرهنگی این شهر شرکت کردم، اما به شخصه حتی یک شرکت کننده همجنسگرا یا دگرباش نیز ندیدم. موجود نبود. نیست. هیچ.
حتی یک سخنران و شاعر و نویسنده همجنسگرا چه زن و چه مرد هم ندیدم. موجودد نبود. نیست. هیچ.
من یک بار هم در روزنامه یا بهتر بگویم روزی-نامه های این شهر و در رسانه های "مجللش مزین به آگهی های ملک و نخود و لوبیا و کالاهای بنجل فرهنگی"، اثری نوشته شده توسط یا نوشته شده در مورد همجنسگرایان و دگرباشان ندیدم. هیچ.

من یک زنم و امروز هشتم مارس ۲۰۱٣ به خبری کوتاه و پنهان فکر می کنم. به خبری که به خاطر سپرده نشد که بخواهد به یاد آورده شود. و به یاد می آورم که من یک زنم و یک ایرانی ام.
و به یاد می آورم که دانشگاه یوبی سی صدها دانشجوی ایرانی دارد. مردی ایرانی و همجنسگرا دانشجوی دانشگاه بریتیش کلمبیا که به احتمال زیاد جایی هم کار می کرد خودکشی کرد. گویا خبر انقدر کوتاه بود که از گروه ایمیلی دانشجویان کارشناسی ارشد و دکترا و فوق دکترا پنهان ماند. خبر از هیچ دهانی به هیچ دهان دیگر در دانشکده های مهندسی و پزشکی و علوم بهداشت و سلامت که در آن ها بسیاری دختر و پسر ایرانی تحصیل می کنند رسانده نشد. هیچ.
هیچ آیا وجودی هم دارد که بخواهد سلامتی داشته باشد؟ هیچ آیا وجود هم دارد که بخواهد عضوی داشته باشد که به درد آید؟
هیچ آیا دهانی هم دارد؟ دهانی که خبری را رسانش کند؟
هیچ آیا بدنی هم دارد تا پیام قطع شدگی عضوی را به اعضای دیگر برساند؟

در پاسخ به این سوال ها، امروز که بی قرارم و هشتم مارس است، به خاطر می آورم که هیچ هیچ نیست. که هیچ چیز واقعی تر از هیچ نیست. هیچ بدنی سازمان یافته دارد. ارگان دارد. ارگان ها همان مراکز تجمع و انباشت "آقایی" هستند. ارگان ها سفت هستند نه سیال. ارگان ها محل قرار ثروت و رابطه و قدرت هستند. و ارگان ها به شکلی سیستماتیک با هم در ارتباطند. امروز که بی قرارم، سیالم و جنبنده، به خاطر می آورم که قطع یک عضو در بدنی این چنین هیچ خالی از ساز و کاری سیستماتیک نیست. هیچ خالی نیست. هیچ. و هیچ چیز واقعی تر از هیچ نیست. به یاد می آورم و شهادت می دهم
امروز هشتم مارس روز جهانی زن است و من مردی ایرانی و همجنسگرا؛ دانشجوی دانشگاه بریتیش کلمبیا و که به احتمال زیاد جایی هم کار می کرد را به یاد می آورم.
و این یاد بی قراری ام را به یادم می آورد. و بی قرار ترم می کند. جنبنده ترم می کند. و این جنبش پیوندی دگر گونه را به یاد می آورد. پیوندی بی قرار را. و پیوندی بی قرار بدنی بدون ارگان را به یادم می آورد. و بدنی بدون ارگان سیالیت جنبش ها و جاری شدنشان یا تسری شان در هم را به یادم می آورد. و سیالیت جنبندگی همبستگی عضوی- در-عضو دیگر در تنی سالم را به یادم می آورد.
امروز هشتم مارس ۲۰۱٣ است و تنم بی قرار است. در جنبش است. و من به مردی همجنسگرا و دانشجو و نیروی کار فکر می کنم. به پاره ای از تنم، از تن بی قرار و جنبنده ی زنانه ام. آیا باید چنان که فروغ می گفت برای رسانه های ایرانی ونکوور و ساکنین ایرانی اش—برای ارگان های جامعه ی ایرانیان ساکن این شهر و بدن بیمارش که سالم ترین اعضای خود را قطع می کند و دور می اندازد— "پیام تسلیتی" بفرستم؟
نه فکر نمی کنم. تنها به یاد می آورم: جایی که بی قراریست، تسلیتی در کار نیست.
نه تسلیتی در کار نیست. امروز روز جشن جنبندگی است. جشن تسری آتی جنبندگی است. روز به یاد آوری است. که تنی در تنی جاری می شود و تسری پیدا می کند. و عضوی به عضوی وصل می شود. و جنبشی به جنبشی پیوند می خورد.

• مفهوم بدن بدون ارگان را از اندیشمندان دلوز و گاتاری (۱۹۹۷) وام گرفته ام