دو تابلوی بهاری


اسماعیل وفا یغمایی


• درخت باران گسار! سلام! آمد بهار!
سلام !آمد بهار! درخت باران گسار!

ز بوی خاک زمین، شکفته شد آسمان
شکفته بادا ترا ، در این میان برگ و بار ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
پنج‌شنبه  ۱ فروردين ۱٣۹۲ -  ۲۱ مارس ۲۰۱٣


 
 درخت باران گسار! سلام! آمد بهار!
سلام !آمد بهار! درخت باران گسار!
ز بوی خاک زمین، شکفته شد آسمان
شکفته بادا ترا ، در این میان برگ و بار
هوا خوش و روز خوش، صفای نوروز خوش
چه غم که چندا ن صفا نداشت پیرار و پار
نماند و رفت و گذشت، در این گذشتن نشست
به راههای زمین ز شادی و غم غبار
وز این غبارک چه ماند مرا و ما را مگر
به پشت چین جبین خیالکی یادگار
خیالکی همچو مه، که اندر آن گاهگاه
وزد هزاران خزان به سبزه های بهار
در آ زابر خیال، که واقعیت رسید
نشسته در بوی گل به نغمه های هزار
در آ ز ابر خیال که خاک اینک خداست
و یا خدا را به خاک فتاده شاید گذار
نه آن خدائی که شیخ از او حکایت کند
که پیش او دیو و دد، به حق حق شاهکار!
نه آن هیولای تلخ نشسته بر تخت ترس
به دوزخی در یمین به جنتی در یسار
هر آنچه جاهل ورا عزیز تر بندگان
هر آنکه اهل خرد ز کوی او الفرار!
نه آن خدا، کاین خدا نموده خود را نهان
به روشنای امید به ژرف شبهای تار
به شعله‌ی آن چراغ، که می دهد این نوید
که در پس پنجره کسی است در انتظار
به بوسه‌ی عاشقان به شامگاه وداع
و صبحگاه وصال چو از ره آید سوار
سرشت او از بهشت، بهشت او را سرشت
نگه کن اینک کز اوست، زمین ما مشک بار
نشسته در دود ابر، به خویش گوید به ابر:
ـ زمین منم! تشنه ام ، ببار باران ببار!
که دیر گاهی مرا نشد مگر اشک من
ز دیده‌ی مردمان به خاک من آبیار
شود چو رعد و در ابر به ابر فرمان دهذ
شود چو باران و باز چنان یکی آبشار
به خاک ریزد ز خاک بر آورد سر زگل
زگل به باد و ز باد، به جلوه های بهار
ز جلوه های بهار، به چشم و از چشم من
به دست و از دست من، به شعرکی بیقرار
که می سراید ترا ، «وفا» به صبح بهار
در خت باران گسار،سلام آمد بهار!

۲

بهار آمد و شد برگ لاله آتش خیز
به زیر ابر کریم رحیم باران بیز
به شاخ مرده که شد زنده از هوای بهار
کشید بلبل عاشق نشید رستاخیز
که ای نهان شده در خود ز سایه‌ی اندوه
به آفتاب بهاران زندگی بگریز
به رغم شحنه چنان گل ز پرده بیرون زد
که ترسم آنکه کند شیخ خار فتوی تیز
بپوش روی گل من! ولی زشیخ بپوش
که چشم شور فقیهان شهر باشد هیز
ز شیخ روی بپوش به حق حرمت خلق
ز بندگان خدا هیچگه مکن پر هیز
طلوع صبح بهارست و جشن جمشیدی
بیا که تا بشکوفیم ما و من هم نیز
نگویمت به عبث این تاملی ای دوست
چه سود زآنکه بهارآمد و تو در پائیز
کنون که دشت پر از لاله هاست ای ساقی
بپاس خون شقایق وشان شور انگیز
از آن گلاب که حافظ به خاک آدم ریخت
بیار جامی و بر تربت شهیدان ریز
بهار خاک بر آمد بهار خلق «وفا»
دمد به صاعقه های خروش خیزا خیز