خنده های او همیشه در بند شنیده می شد
به یاد محمود توکلی


رضا فانی یزدی


• محمود توکلی با بیشتر از ۵۰ سال سن و داشتن همسر و فرزند که تنها پناه آنها محمود آقا بود، ۵ سال از زندگی خود را در زندان گذراند. از او خاطرات فراوانی در یادم مانده است که در نگارش کتاب خاطرات زندان آنها را زنده خواهم کرد. او برایم همیشه رفیق، دوست و معلم باقی خواهد ماند ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
دوشنبه  ۱۲ فروردين ۱٣۹۲ -  ۱ آوريل ۲۰۱٣


محمود توکلی فقط دوست خانوادگی ما نبود، معلم برادر بزرگترم محمد بود در مدرسه مهرگان. همان دبستانی که من نیز شش سال تحصیلات ابتدایی را در همان جا به پایان رساندم. دبستان مهرگان مدرسه کوچکی بود با ساختمانی چند اتاقه، پنج اتاق برای کلاس های اول تا پنجم، و دو تا اتاق که یکی دفتر مدیرمان بود و دیگری هم اتاق معلم ها که زنگ های تفریح در آنجا روی صندلی های ارج فلزی که دور اتاق بود می نشستند و فراش مدرسه که در اتاقی در گوشه دیگر حیاط با زن و بچه هایش زندگی می کرد، برای آنها چایی می آورد. اتاق دیگری هم کنار اتاق فراش مدرسه بود که کلاس ششم در آنجا بود. زیر اتاق ها زیرزمینی بود که از آن چند استفاده می شد. یک اتاق خالی انباری مانند داشت که به عنوان سیاه چال برای تنبیه دانش آموزان از آن استفاده می شد و گاه گداری که شلوغی می کردیم، یکی دو ساعتی آنجا در تاریکی انباری مجبور بودیم تک و تنها بایستیم تا فراش مدرسه بالاخره سروکله اش پیدا می شد و در را باز می کرد و به کلاس بر می گشتیم. در طرف دیگر زیرزمینی که در حقیقت ادامه همین انباری بود، زغال سنگ ها را انبار می کردند.

مشهد زمستان های سخت و سردی داشت. در هر کدام از کلاس های ما یک بخاری بزرگ زغال سنگی قرار داشت که هر روز صبح تقریبا همزمان با ورود ما به کلاس در زمستان ها فراش مدرسه با سطلی پر از زغال سنگ در دست وارد کلاس می شد، بخاری ها را پر از زغال سنگ می کرد و آتش می افروخت و زغال ها گر می گرفت. کلاس های یخ زده ما کم کم گرم می شد. زغال سنگ ها چنان داغ می شد که بدنه فلزی بخاری سیاه رنگ از شدت حرارت، سرخ سرخ شده و از فاصله یکی دومتری نمی شد به آنها نزدیک شد. اما همه این گرمای سوزان یکی دو ساعتی بیشتر دوام نمی آورد و باز دوباره اتاق به سرما و یخ می نشست و دستها و پاهای کوچک ما از شدت سرما یخ می زدند. تقریبا در تمام مدتی که معلم مان درس می داد، اگر قرار نبود که مشق بنویسیم، دست هایمان را به هم می مالیدیم یا با کف دستها روی ران هایمان را می مالیدیم که هم دست هایمان گرم می شد و هم پاهایمان از سرما کمی آرام می گرفتند. خوشبختانه میز و نیمکت ها چوبی بود و مانند صندلی های فلزی ارج معلم ها عذاب آور نبود.

یادم هست که هیچ کدام از معلم های ما در زمستان تا وقتی که اتاق کاملا گرم نشده بود و صندلی های یخ زده ارج آنها آماده نشستن نبود، جرات نشستن نداشتند. دایی اکبر و محمود آقا هردو در مدرسه مهرگان معلم بودند. محمود آقا معلم کلاس ششم بود. همان سالی که برادرم محمد کلاس ششم را تمام می کرد. من هنوز به مدرسه نمی رفتم. ولی مدرسه نزدیک مغازه پدرم بود. مغازه ما در نبش چهارراه خواجه ربیع قرار داشت و مدرسه مهرگان در میان خیابانی که چهارراه خواجه ربیع و چهارراه عشرت آباد را به هم متصل می کرد واقع شده بود. از مغازه ما تا مدرسه پیاده دو سه دقیقه بیشتر راه نبود.

من از بچگی با پدرم به مغازه می رفتم. چون مدرسه نزدیک مغازه بود و دایی اکبر هم آنجا معلم بود، گاه گداری سری به مدرسه می زدیم. شاید۵ ساله بودم که برای اولین بار مدرسه مهرگان را از نزدیک می دیدم. راهرو کوچکی بین درب مدرسه و حیاط قرار داشت که در سمت راست آن کلاس ششم بود. درست پشت همان کلاس، اتاق فراش مدرسه بود. آقای توکلی، معلم کلاس ششم، دم در کلاس ایستاده بود و داشت با مرد بلندقدی صحبت می کرد. مرد بلندقد و چهارشانه ای بود که سال بعد که در همان مدرسه به کلاس اول رفتم، فهمیدم آقای جوادزاده بود، مدیر مدرسه ما. به نظرم خیلی پیر می رسید. درست یک سال پس از اینکه در آن مدرسه درس خواندم و با ورودم به کلاس دوم دبستان، آقای جوادزاده بازنشسته شد و به جای او آقای معینی مدیریت مدرسه را در اختیار گرفت. احتمالا آقای جوادزاده کمتر از ۵۰ سال داشت. ولی به نظر من بچه ۵-۶ ساله، خیلی پیر بود. آن وقت ها معلم ها و همه کارمندان اداره آموزش وپرورش پس از ۲۵ سال سابقه کار بازنشسته می شدند و مثل حالا نبود که ما در امریکا و اروپا باید تا ۶۷ سالگی کار کنیم تا بازنشسته شویم و تازه بعد از بازنشستگی سراغ کار دوم بگردیم که از پس مخارج زندگی برآییم. پس به احتمال زیاد آقای جوادزاده آن زمانها حتی ۵۰ سال هم شاید نداشته است.

سال ۱۳۴۴ بود که در مدرسه مهرگان در کلاس اول ثبت نام شدم. محمود آقا دیگر در مدرسه ما نبود. همان سال گویا به آلمان رفته بود. محمود آقا و دایی اکبر دوستان قدیمی بودند. محمود آقا گویا در دوران پیش از کودتای ۲۸ مرداد از اعضا و یا هواداران حزب توده ایران بود و مدتی هم به همین دلیل دستگیر شده و به زندان افتاده بود. حالا پس از خلاصی از زندان و چندسال تدریس در دبستان مهرگان تصمیم به مهاجرت به خارج از کشور گرفته بود. آلمان در آن سالها گویا یکی از مراکز جذب دانشجویان و مهاجرین ایرانی بوده و او هم مثل صدها مهاجر شیفته تحصیل به آن سرزمین رفته بود. دو سه سالی را در آلمان گذارند و چنانکه بعدا برایم تعریف کرد، به دنبال تحصیل در رشته کشاورزی رفته بود. اما چند سالی بیشتر نتوانسته بود دوری از وطن را تحمل کند. هوای وطن به سرش زده و بازگشته و باز به کار تدریس و معلمی مشغول شده بود. از آنجا که او و دایی اکبر رفقای نزدیک بودند، گاه گداری از حال و احوال او می شنیدم. معلم خیلی خوبی بود و باز با دایی اکبر که اینبار در یک مدرسه خصوصی مشغول تدریس بود، همکار شده بودند.

حالا شاید حداقل ۱۵ سال از آن زمان گذشته بود، از اولین روزی که محمود آقا را دم در کلاس ششم مدرسه مهرگان در حال صحبت با آقای جوادزاده دیده بودم. همان کلاسی که محمد مبصرش بود و از دم در او را می دیدم که جلوی تخته سیاه ایستاده و منتظر ورود معلم اش آقای توکلی به کلاس بود. سال ۱۳۵۸ بود. انقلاب شده بود. من در مشهد حسابی مشغول فعالیت سیاسی بودم. دفتر حزب توده ایران تازه در خیابان سعدی باز شده بود. پاتوق همه ما در دفتر بود. گرچه دفتر کوچکی بود، اما محل دیدارهای رفیقانه ما شده بود. بعدازظهر یکی از همان روزهای اواخر سال ۵۸ بود که ناگهان چشمم به آقای توکلی افتاد. خودش بود. محمود توکلی، رفیق دایی اکبر، معلم محمد در مدرسه مهرگان. از وقتی از آلمان برگشته بود، چندباری بیشتر او را ندیده بودم. یکی دوبار با دایی اکبر در مراسم عزاداری یا عروسی یکی از خویشاوندان. حالا او را در دفتر حزب می دیدم. گرچه خطوط اصلی چهره او خیلی با گذشته فرقی نکرده بود، اما اندکی چاق تر به نظرم می رسید. سن و سال او حالا حداقل دوبرابر عمر من بود. با اینکه هیچوقت در کلاس های درس او ننشسته بودم، ولی برایش مثل یک معلم احترام قائل بودم و مثل یک دایی دوستش داشتم. قدم پیش گذاشتم. از دیدن من در دفتر حزب انگار تعجب کرده بود. با هم روبوسی کردیم. گرم مرا در آغوش مهربانش گرفت. از حال و احوال خانواده پرسید و از محمد سراغ گرفت. گفتم که محمد هم توده ای است. انگار با گفتن اینکه محمد هم توده ایست، به او می گفتم که درختی که کاشته بودی، میوه داده است. در چهره اش احساس شادی و خشنودی کاملا مشهود بود. گاه گداری همدیگر را در دفتر حزب و یا سخنرانی و کنسرتی در دانشگاه می دیدیم و هربار هم با اشتیاق مثل دیدن یک معلم به سراغش می رفتم. سلام می کردم، حال و احوالپرسی می کردیم. او از حال و احوال محمد و مادرم و بقیه می پرسید و مثل همیشه حال اکبر (او دایی ام را اکبر می نامید) را از من جویا بود.

تشکیلات حزبی در مشهد پس از مدتی مثل تشکیلات حزب در بقیه کشور سازماندهی جدیدی پیدا کرد. مشهد به چند ناحیه حزبی تقسیم شد و هر ناحیه ای یک کمیته حزبی ناحیه داشت که در آن کمیته تعدادی عضویت داشتند. من به عنوان مسئول کارگری در کمیته ناحیه ۲ شرکت می کردم که مجید مسئول آن بود. رحمان مسئول شعبه امور توده ای بود. ماندانا مسئول زنان بود. دکتر مختاری که همیشه جلسه کمیته در خانه آنها برگزار می شد، مسئول مالی بود. دو تا از دانشجویانی که تازه از تهران برگشته بود، محمد و مسعود، به ترتیب مسئول تشکیلات و تبلیغات بودند. صفدر مسئول دهقانی و فرید مسئول جوانان در آن کمیته بودند. آقای توکلی که حالا او را گاه رفیق توکلی و گاه با همان احترام همیشگی آقای توکلی می نامیدم، در این ناحیه قرار گرفته و عضو شعبه امور توده ای ناحیه بود که مسئولیت آن را رحمان به عهده داشت. پس از مدتی چون رحمان مسئول شعبه امور توده ای شهر مشهد بود، آقای توکلی به جای او مسئول شعبه امور توده ای در ناحیه ۲ شد.

حالا او در جلسه کمیته ناحیه شرکت می کرد که من هم برای مدتی در آن ناحیه به عنوان مسئول شعبه کارگری شرکت می کردم. بودن هردوی ما در کمیته ناحیه ۲ باعث می شد که حداقل هفته ای یکبار آقای توکلی را می دیدم. آقای توکلی که گاه او را محمودآقا صدا می کردم، خیلی خوش مشرب، شوخ و بذله گو بود و همیشه موجب شادی و خنده ما در جلسه های کمیته می شد. بسیاری وقت ها که ظاهرا خیلی بحث ها به نظر ما جدی بود و قیافه جدی می گرفتیم، آقای توکلی با خنده و شوخی وارد بحث ما می شد و جلسه را از حالت خشک و بیروح خود بیرون آورده و فضای شادی را به جلسه می آورد.

چند ماهی بیشتر ما با هم در آن کمیته نبودیم. من باید از کمیته آن ناحیه می رفتم و مهدی به جای من به عنوان مسئول شعبه کارگری به کمیته اضافه شد. عدم شرکت من در این جلسه ها باعث شد که دیگر خیلی کمتر آقای توکلی را ببینم. اما هنوز تا اوضاع سیاسی به هم نریخته بود و درگیری های سال ۶۰ و موج اعدام ها و اشغال دفتر حزب اتفاق نیافتاده بود، باز هم هراز چندگاهی این ور و آن ور یا در دفتر حزب و یا در سخنرانی ها و کنسرت هایی که در سالن های دانشگاه می گذاشتیم، همدیگر را می دیدیم. با اشغال دفتر حزب و محدود شدن فعالیت های علنی حزب، دیگر مدتها بود که آقای توکلی را ندیده بودم.

حالا یکی دو سالی گذشته بود. همه ما را دستگیر کرده بودند. دوران بازجویی های ما تمام شده بود. آخرین روزهای سال ۱۳۶۲ بود. درست ۳۲ سال پیش، که وارد زندان وکیل آباد شدم. من و چند نفر دیگر از اعضای کمیته ایالتی حزب در خراسان از آخرین افرادی بودیم که از بازداشتگاه سپاه به زندان می رفتیم. پیش از ما همه اعضا و هواداران حزب را که در اردیبهشت ماه همان سال دستگیر کرده بودند، به زندان وکیل آباد فرستاده بودند. پس از غروب بود که وارد بند ۴ در وکیل آباد شدم. شام را داده بودند و ما که وارد شدیم، کم کم همه آماده دعاخوانی کمیل می شدند که خود ماجرایی داشت. چون آن شب دعا نخواندم، تا پیش از ساعت خاموشی که ساعت ۱۰ شب بود، در انفرادی به سر بردم و هنگامی که به محل خواب تازه واردین که مسجد بند بود برگشتم، دیگر همه در اتاق هایشان بودند و امکان دیدار دوستان زندانی نبود. صبح فردا بود که در هواخوری بند آقای توکلی را دیدم که با دکتر مشغول قدم زدن بود. توکلی و فریدون و تعدادی دیگر از رفقای حزبی ما همه با هم در بازداشتگاه سپاه در اتاقی چندماهی را با هم سپری کرده بودند. آقای توکلی فریدون را "دکتر" لقب داده بود که تا آخرین روزهای زندان هم فریدون را همه ما دکتر می نامیدیم. همدیگر را بغل کردیم، بوسیدیم، حال و احوال کردیم. محمود آقا شکسته تر از سن و سالش به نظر می رسید. صورت او پوشیده از مو بود. پشت لب بلندی داشت. از آن پشت لب ها که اگر سبیل می گذاشت، دست استالین و پلخانوف را از پشت می بست. کمی موی سفید در سروصورتش پیدا شده بود. خنده چشمانش اما مثل گذشته همچنان با او در زندان همراهش بود و نه تنها به خود او که به همه ما زندگی می بخشید. از همان نخستین لحظات با شوخی و خنده و بذله گویی در فضایی که خندیدن گناه محسوب می شد، از من و منصور که در کنار هم راه می رفتیم و ماهها بود که یار و همدم دائمی هم شده بودیم، استقبال کرد. با هم قدم زدیم. از حال و احوال محمد و بقیه خانواده از من پرسید. از اکبر سوال کرد که چطور است و چه می کند. حالا من و محمود آقا همخانه شده بودیم. خانه ای که به بزرگی بند ۴ زندان وکیل آباد بود و بیش از ۱۲۰۰ نفر را در خود جا داده بود. اما با همه بزرگی اش، هریک از ما چند نفری را بیشتر دور خود نداشتیم. خیلی ها از همدیگر دوری می کردند، به هزار بهانه. عده ای تواب شده بودند. عده ای از ترس تواب ها با بقیه رفت و آمد نمی کردند. بعضی ها به دلیل وابستگی های گروهی و سازمانی گذشته، مثل جن و بسم الله از هم دوری می کردند و دشمن همدیگر شده بودند. ساکنین این بند دربسته، متاسفانه زیر یک سقف برای خودشان چندین ده زندان کوچکتر درست کرده بودند که گاه از بند ۴ وکیل آباد هم وحشت آورتر بود.

ما هیچ کسی را به این زندان های کوچکی که خود درست کرده بودیم، راه نمی دادیم. خودمان هم زندانبان و هم زندانی بندهای کوچک تری شده بودیم که خود ساخته بودیم و سخت از محدوده زندان های خود محافظت می کردیم که کسی بدون اجازه وارد آن نشود. برخی از ما گاه جرات کرده و به زندان های دیگران سرکی می کشیدیم. و اگر زندانی و زندانبان آن زندان به خود جسارت بازکردن در را می دادند، قدمی به درون می گذاشتیم و دیوارهای خودساخته ای را که به مراتب سخت تر از دیوارهای قطور و بلند زندان های وکیل آباد زندگی را دشوار کرده بودند، کمی پس می زدیم و فضای بزرگتری را برای نفس کشیدن فراهم می کردیم.

محمود آقای توکلی ما از جنس دیگری بود. او هیچ درودیواری را نمی دید و برای خودش هیچ محدودیتی قائل نبود. بدون در زدن و بدون اجازه گرفتن وارد این بندهای کوچک خود ساخته می شد و با صدای قاه قاه بلند خنده هایش که همیشه در فضای بند به گوش می رسید، دیوارها را پس می زد و نه تنها فضای محدود و بسته ی آنجا را در هم می شکست که ترنم و عطر آن ور دیوارهای بلند زندان بزرگ وکیل آباد را نیز به درون بند ۴ و زندانک های خودساخته ما می آورد. محمود توکلی همیشه می خندید، بلند بلند، قاه قاه. گویا صدای بلند خنده های او سکوت مرگباری را که مسئولین بند با هزار حیله و نیرنگ، با صدور حکم های اعدام، با پخش آیه های قرآن از بلندگوهای بند، و با ضجه های هزاران زندانی در دعاهای ندبه و کمیل، سعی داشتند ایجاد کنند به هم می زند. بارها و بارها از طریق تواب ها و مسئولین بند به او تذکر داده بودند که صدای خنده هایش آزاردهنده است، به اعتراض می ماند، و نباید ادامه یابد.

آقای توکلی اما تا آخرین روزی که در زندان بود، خنده از لبش نیفتاد و بلندتر از همیشه صدایش در اتاقش و راهروهای بند شنیده می شد.

محمود توکلی با بیشتر از ۵۰ سال سن و داشتن همسر و فرزند که تنها پناه آنها محمود آقا بود، ۵ سال از زندگی خود را در زندان گذراند. از او خاطرات فراوانی در یادم مانده است که در نگارش کتاب خاطرات زندان آنها را زنده خواهم کرد. او برایم همیشه رفیق، دوست و معلم باقی خواهد ماند.
یادش عزیز و خاطره اش برایم همیشه گرامی باقی خواهد مند.

رضا فانی یزدی
۱۱ فروردین ۱۳۹۲