آخرین روزها و مرگِ شاعر "پابلو نِرودا"


خسرو ثابت قدم


• سرگذشت های غم انگیز در ادبیاتِ جهان - سرچشمه شادی و لطافت - کم نیستند. داستانِ مرگِ "نرودا"، شاعرِ بزرگِ شیلی و برنده نوبلِ ادبیِ سالِ ۱۹۷۱، بخاطرِ مغایرتِ شدیدِ شرایطِ زمانی و مکانیِ مرگش با روحِ شاداب زندگانیش، یکی از این سرگذشت هاست ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
دوشنبه  ۱۲ فروردين ۱٣۹۲ -  ۱ آوريل ۲۰۱٣


این ترجمه مربوط به حدودِ 15 سالِ پیش است (اوخرِ دهه 90 میلادی). هم مرگِ "آلنده" و هم مرگِ "نرودا" هنوز که هنوز است بطورِ صد در صد روشن نشده است و در هاله ضعیفی از ابهام است.
بتازگی (مارسِ 2013) دولتِ شیلی تصمیم گرفته است که جسدِ "نرودا" را نبشِ قبر کند و آزمایش کند که آیا مسموم شده بوده است یا نه. کسانی از پیرامونیانِ "نرودا" ادعا کرده اند که او را مسموم کرده بوده اند. نظرِ غالب در میانِ محققان "خودکشیِ آلنده" و "مرگِ سرطانیِ نروداست".
________________________________________

سرگذشت های غم انگیز در ادبیاتِ جهان - سرچشمه شادی و لطافت - کم نیستند. داستانِ مرگِ "نرودا"، شاعرِ بزرگِ شیلی و برنده نوبلِ ادبیِ سالِ 1971، بخاطرِ مغایرتِ شدیدِ شرایطِ زمانی و مکانیِ مرگش با روحِ شاداب زندگانیش، یکی از این سرگذشت هاست.
"نرودا" از اندک شاعرانی ست که نه تنها شعرش، بلکه خودش، رفتارش، افکارش، و تمامیتِ وجودش بر جامعه اش - و چه بسا بر کُلِ جامعه ادبیِ اسپانیائی زبان - اثر نهاد. اثراتی مثبت و عمیق. شعرهای پُراحساسِ او، برای مردمِ سرزمینش، و نیز برای دیگرِ اسپانیائی زبانان، از لطافتی مقدس و زبانی جادوئی برخوردار است.
از آنجا که او، خوشبختانه، در جامعه کتابخوانانِ ایرانی بخوبی معرفی شده است، سخن کوتاه و ترجمه زیر را به عاشقانِ او تقدیم می کنم.
راوی، "ولُدیا تایتل بویم" (Volodia Teitelboim) ، دوستِ نزدیک و همکارِ شاعر بود و همه چیز را از زبانِ "ماتیلده"، همسرِ "نرودا" شنیده است.

خسرو ثابت قدم
________________________________________

کسی که خاطراتِ نرودا را نخوانده باشد، از دست رفته است. این خاطرات را نخواندن، بیماریِ مزمنِ پیشرونده ایست که عواقبِ سنگینی خواهد داشت. مثلِ کسی که هنوز هُلو نخورده باشد. چنین آدمی کم کم غمزده و رنگ پریده خواهد شد، و شاید هم کچل بشود.
(خولیو کورتازار)

خداحافظی
"نرودا" از من خواسته بود که به ملاقاتش بروم، و من اینکار را همیشه و هر موقع که می توانستم انجام می دادم. آخرین بار 30 ژوئیه بود(1).
روزِ بعدش باید به اروپا سفر می کردم؛ سفری که بارها به تعویق اش انداخته بودم. "آلنده"(2) مرا مأمور کرده بود تا در اروپا اوضاعِ شیلی را شرح دهم و هر گونه حمایتِ ممکنه را جلب کنم تا جلوی فروپاشیِ دمکراسی و براه افتادنِ حمامِ خون گرفته شود.
"نرودا"، نگران و مضطرب، چون می دید که هر آن امکانِ نابودی کشور می رود، از من خواست تا هر چه سریعتر برگردم و گفت: "ما باید با هم صحبت کنیم".
در چشمانش ترس را می خواندم. ترس از آنکه تا من برگردم، او مُرده باشد. من گفتم که در اروپا خیلی کار دارم، منتهی در اسرعِ وقت بازخواهم گشت. و او خواهشش را تکرار کرد. در آن گفتگو، بسیاری چیزها ناگفته ماند. اما چشم های او، و آنچه که در لابلای کلامش نهفته بود، خود گویای همه چیز بود. اضطرابِ او نه فقط متوجه وضعیتِ سلامتیِ خودش(3)، بلکه نیز بخاطرِ بلائی بود که نزدیک شدنِ آنرا حس می کرد. بلائی که کلِ مملکت را تهدید می کرد.
او را در آغوش کشیدم؛ بی آنکه بدانم که این آخرین بار است. "لوئی کوروالان" و همسرش، یازده یا دوازده روز قبل از کودتا او را ملاقات کرده بودند. و او همچنان از آنچه در شرُفِ وقوع بود اضطراب داشت. حتی می پنداشت که اگر کودتاچیان پیروز شوند، با خشم و نفرت به "ایزلانگرا" خواهند ریخت(4). "کوروالان" سعی کرده بود او را آرام کند: "آره. کودتا امکانش هست، اما به تو پابلو، دست هم نخواهند زد. تو بزرگتر از آنی که جرأت کنند". و "نرودا" آرام و قاطع پاسخ داده بود: "اشتباه می کنی. گارسیا لورکا شاهِ کولیان بود، و دیدی با او چه کردند".

مرگ در دلِ مرگ
روزی که کودتا شد، من از "رُم" عازمِ "مسکو" بودم. قرار بود عَصرَش دوباره به "سانتیاگو"(5) پرواز کنم و بسرِ کارم برگردم. قصد داشتم روزِ بعد از ورودم به "ایزلانگرا" بروم و او را ملاقات کنم. در هتل، چند ساعتی پیش از پروازم بسوی "سانتیاگو"، رفیقِ کوبائی ام "بلاس روکا" پرسید که آیا از اخبارِ جدیدِ شیلی باخبرم یا نه؟ و گفت: "ارتش شورش کرده و وال پارا ایسو (6) تصرف شده و آلنده هم در کاخِ ریاست جمهوری مقاومت می کند ...".
آخرین مصیبتِ "نرودا" از 11 سپتامبر آغاز شد. یعنی زمانی که شاعر، رادیوی کوچکِ کنار تختخواب را روشن کرد و متوجه شد که بجز ایستگاهِ رادیوئیِ "ماگالانِز"، ایستگاهِ دیگری برنامه پخش نمی کند. با مُشت های گره کرده آخرین پیامِ "آلنده" از میانِ بُمب ها را گوش می کند: "بهای وفاداری به ملت را با جانم می پردازم ...". و بعد سکوتِ مطلق.
نگران و مُضطرب به جستجوی رادیوئی بر می آید که چیزی پخش کند. روی موجِ کوتاه، رادیوی "مِندوزا" را پیدا می کند. و این رادیو کلِ فاجعه را گزارش می کند. "ماتیلده" می کوشد او را آرام کند. اما اینکار غیرممکن می نماید. "نرودا" چسبیده است به رادیو. می خواهد همه ماجرا را بشنود، همه چیز را بداند. حتی اگر به قیمتِ جانش تمام شود. "ماتیلده" تلفنی دکتر "وارگاس سالازار" را خبر می کند: "رادیو و تلویزیون را خراب کنید. دوشاخه را از برق بکشید. اگر مطلع شود که بیرون چه خبر است، برایش کُشنده خواهد بود".
"اما آقای دکتر، من چطور می توانم رادیو و تلویزیون را خراب کنم، وقتی که او اینچنین برای شنیدنِ اخبار پَرپَر می زند"؟
(در تابستانِ 1974، دو هفته با "ماتیلده" در کنارِ دریا بسر بُردم. پس از آن همه مصیبت به آرامش نیاز داشت. این دیدار برای من بسیار مهم و ارزشمند بود. در این 14 روز، کم کم وقایعِ آنموقع را برایم شرح داد).
آن شب "نرودا" تب می کند. بمب بارانِ کاخِ ریاست جمهوری را شش مرتبه در تلویزیون نگاه کرده بود. خبرِ مرگِ "آلنده" را از رادیو "مِندوزا" شنیده بود. دکتر می گفت باید او را به "سانتیاگو" بُرد، چون نه او و نه پرستاری که در "سن آنتونیو" زندگی می کرد، هیچکدام اجازه تردد در ساعاتِ منعِ عبور و مرور را نداشتند: "او را با آمبولانس به بیمارستان برسانید".
توی راه سربازها دو بار ماشین را گشتند. "برانکارِ" او را عمود می ایستادند. "ماتیلده" برای نخستین بار اشکِ شاعر را به چشم می بیند: "پاتویا (7)، صورتم را پاک کن".
"ماتیلده" به آنها می گوید: "این پابلو نروداست". اما این حرفها فایده ای نمی کند. حتی می توانست وضع را بدتر هم بکند. چون قبلاً خانه شان در "ایزلانگرا" را بدنبالِ اسلحه تفتیش کرده بودند. "نرودا" اسلحه ای نداشت. اما هنگامِ آمدنِ سربازها، مشغولِ دیکته کردنِ آخرین صفحاتِ خاطراتش(8) به "ماتیلده" بود. این صفحات را بسیار مهم می دانست. به لحاظِ ثبت تاریخ و به عنوانِ سندِ جنایت:
"من این سطور را عجله زده، سه روز پس از حوادثِ ناگواری که به مرگِ دوستِ بزرگم، رئیس جمهور آلنده، منجر شد، برای کتابِ خاطراتم می نویسم. قتلِ او را تحریف کردند و جسدش را مخفیانه به خاک سپردند. تنها همسرِ بیوه اش اجازه یافت جسد را همراهی کند. عاملانِ این جنایت می گویند که جسدِ او با نشانه های آشکارِ خودکشی یافت شد. روایت در خارج از کشور اما چیزِ دیگری ست: بلافاصله پس از بمب بارانهای هوائی، تانک ها براه افتادند. تعدادِ زیادی تانک. تا بی شرمانه به جنگِ مردمی دستِ خالی بروند. علیهِ رئیس جمهورِ شیلی، سالوادور آلنده، که یکه و تنها، فقط به همراهیِ قلبِ بزرگش، در دفترش انتظارِ آنها را می کشید. در میانِ دود و آتش. آنها باید که چنین فرصتِ مناسبی را غنیمت می شمردند. مجبور بودند او را با مسلسل به رگبارببندند. چون او داوطلبانه جایش را به آنها نمی داد. جسدِ او پنهانی جائی دفن شد. این جسد، که به همراهیِ زنی تنها، زنی که تمامِ دردِ عالم را در دل داشت، بسوی گور روان بود، به ضربِ گلوله های سربازانِ شیلی سوراخ سوراخ و تکه تکه شده بود. سربازانی که شیلی را باز هم فروخته بودند".
آیا "نرودا" می دانست که خود، چند هفته بعد به خاک سپرده خواهد شد؟
او در مرگِ "آلنده" بخشی از سرنوشتِ خویش را پیشاپیش می دید. و این، اخطاری بود به او. رئیس جمهورِ مکزیک، "لوئیس اِچه وِریا"، هواپیمای ویژه ائی برای خروجِ "نرودا" فرستاده بود. سفیرِ مکزیک، "مارتینز کوربالا"، دعوتنامه ای را در بیمارستانِ "سانتا ماریا" به او می دهد. "نرودا" با تشکر رد می کند. سفیر دلسرد نمی شود و باز هم اصرار می کند. ماتیلده توضیح می دهد که به خانه شان در "لا خاسکونا" حمله کرده اند، آنرا ویران کرده اند، جوی های آب را به سمتِ خانه منحرف کرده اند، طوری که خانه را آب برداشته است. سفیرِ مکزیک پیشنهاداتِ قانع کننده تری می دهد: "در مکزیک امکاناتِ پزشکیِ بهتری نسبت به اینجا دراختیار خواهیم داشت. بعداً باز سالم به کشورِ خود باز می گردید". "نرودا" موافقت می کند. تأکید می کند که خاطراتش را، بخصوص صفحاتِ آخرِ آنرا، به جای امنی منتقل کنند. این خاطرات بعدها در چمدانِ دیپلمات ها به خارج از کشور بُرده می شود. او شخصاً، با جملاتِ "آلنده" و با محکوم کردنِ کودتا، آنرا به اتمام رسانده بود.
"ماتیلده" به "ایزلانگرا" می رود تا رخت و لباسِ لازم برای سفر و چند کتاب، که آنها را مخفی کرده بود، بردارد. زمانی که به بیمارستان بازمی گردد، "نرودا" رابسیار ناآرام می یابد. "نرودا" شب هنگام با تنی تب دار در خواب حرف می زند: "آنها را تیرباران می کنند".
روزِ بعد دوستانی به ملاقات می آیند و زود برمی گردند تا پیش از آغازِ ساعاتِ منعِ عبور و مرور به خانه هایشان رسیده باشند. شب هنگام مجدداً در کابوس هائی آشفته می گوید: "آنها را تیرباران می کنند؛ آنها را می کُشند". شاعر یگانه بیمارِ آن اتاقِ بیمارستان است. شب ها صدای پروازِ هلی کوپترها را می شنود. می داند که بیرون چه خبر است. بینِ روزِ کودتا تا مرگِ "نرودا"، افرادِ "پینوشه" هزاران نفر را قتل عام کردند. و او تک تکِ این قتل ها را با وجودش حس می کرد. "ماتیلده" دستش را می گیرد و ناگهان متوجه می شود که چه خیس است. قلبش از کار افتاده بود. شکسته بود.
پرستاری آمد و شروع کرد به ماساژِ قلبی. اما بعد پزشک آمد و گفت: "بس کنید. بگذارید آرام باشد".
آنروز 23 سپتامرِ 1973 بود. ساعتِ ده و نیمِ شب.
________________________________________
جسدِ "نرودا" چند روزی در خانه اش، که بدستِ سربازان به خرابه ای تبدیل شده بود و غرق در آب بود، نگهداری شد تا دوستان بتوانند به خداحافظی بیایند، تا اجازه خاکسپاری گرفته شود، و تا اساساً تصمیم گرفته شود که کجا باید او را به خاک سپرد. ارتش دائماً همه چیز را تحتِ نظر داشت. همه یاری رسانان خود در خطرِ بازداشتِ فوری بودند. تمامِ اموالش غارت یا نابود شده بود. هر سه خانه اش به ویرانه تبدیل گشته بود.
محلِ دفنی موقت در آرامگاهِ خانوادگیِ دوستی پیدا شد، که البته بعدها باز هم جسد را از آنجا به جای دیگری منتقل کردند. وصیت کرده بود که در "ایزلانگرا"، محلِ سکونتش، به خاک سپرده شود. این آخرین آرزوی شاعر هم، بخاطرِ زمانِ نامساعدِ مرگش، نابرآورده باقی ماند. بعدها جسد را، تحتِ فشارِ حکومت، نبشِ قبر کردند و به گوشه ای از قبرستانِ مرکزیِ "سانتیاگو، موسوم به "گوشه قربانیانِ سپتامر" منتقل کردند. دولت اعلام کرد که خانه ها و دارائی اش مصادره شده است، اما همسرش حق دارد تا هنگامِ مرگ، در آنها سکنی داشته باشد.
علیرغمِ شرایطِ ویژه زمانی و مکانی بدلیلِ کودتا، به نسبتِ چنین شرایطی، مردمِ زیادی، همچنین نمایندگانِ ممالکِ خارجی، در مراسمِ ترحیم و خاکسپاریِ او شرکت کردند.
"ماتیلده" سال ها پس از مرگِ او زنده بود و با تمامِ انرژی یاد و خاطره او را، هر کجا که می رفت، زنده می کرد. او در 5 ژانویه 1985 درگذشت و در کنارِ "نرودا" به خاک سپرده شد.

خسرو ثابت قدم

دو نفر که همدیگر را سعادتمندانه دوست می دارند نه پایانی دارند و نه مرگی ... آنها جاودانگیِ طبیعت را دارند.
(پابلو نرودا)
________________________________________
توضیحات:
منبعِ ترجمه: نسخه آلمانیِ کتابِ:
Volodia Teitelboim
Pablo Neruda, ein Lebensweg
Aufbau Verlag, 1987
Seiten 637 - 641

1- منظور 30 ژوئیه سالِ 1973 است؛ سالِ کودتای ژنرال "پینوشه" علیه حکومتِ سوسیالیستیِ منتخب مردم به ریاست جمهوریِ "سالوادور آلنده".

2- Salvador Allende؛ رئیس جمهورِ آنزمانِ شیلی؛ دوستِ "نرودا".

3- "نرودا" مبتلا به سرطانِ پیشرفته "پروستات" بود و حالش چندان تعریفی نداشت.

4- Isla Negra؛ "جزیره سیاه"؛ در نزدیکیِ شهرِ Val Paraiso؛ در "شیلی"؛ جزیره نیست و فقط اسمش چنین است. ناحیه ساحلی ست که "نرودا" آنجا خانه ای بزرگ و زیبا ساخته بود و اغلب آنجا زندگی می کرد.

5- Santiago de Chile؛ "سانتیاگو"؛ پایتختِ "شیلی"؛ به اختصار فقط "سانتیاگو" می گویند؛ در آمریکا و اسپانیا هم شهر هائی به همین نام یا مشابه وجود دارد.

6- Val Paraiso؛ "وال پاراایسو"؛ بندری در نزدیکیِ "سانتیاگو؛ خانه سومِ "نرودا" آنجا بود. تلفظ: وال_ پارا_ ایسو.

7- Patoja ؛ نامِ مستعار و شوخی آمیزی که "نرودا" همسرش را بدان می نامید.

8- "خاطراتِ نرودا"؛ ترجمه "هوشنگ پیرنظر" به فارسی موجود است.