روشنفکر قومی و استعمار آسیایی


نورعلی مرادی


• در این رقابت نابرابر نخبگان قومی در گفتمان های حاکم و رسمی شرکت داده نمی شوند و مشروعیت ندارند و انکار می شوند و مسایلشان را هنوز نه در چارچوب مسایل اقلیت های قومی بلکه تحت عنوان معضلات نظام های عشایری طرح می کنند! قوم گرایان ملی نما که در حد شیخ یک قبیله نیز دموکرات نیستند, انحصارطلبانه عرصه گفتگو را بر اندیشوران قومی تنگ کرده و به راحتی حذفشان می کنند ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
آدينه  ۱۶ فروردين ۱٣۹۲ -  ۵ آوريل ۲۰۱٣


اینکه گمان شود که هویت امروزی، یعنی همین ملیت ایرانی ما، سابقه ای ۲۵۰۰ ساله یا ٣۰۰۰ ساله دارد، باوری به گزاف است. چرا که این تصور از هویت ملی، مقوله ای صددرصد مدرن و متعلق به عصر جدید است و به این مفهوم سابقه ای در دوران کهن ندارد!
اصلاً ملت ها، پدیده ای برآمده از فرآیند «ملت سازی» در دوران مدرن اندونه پدیده هایی ازلی تاریخی. در حقیقت ملت سازی در اروپا از پس انقلاب صنعتی شروع و از پی اروپا، در جهان سوم کمتر از سده ای است که دولت- ملت هایی چون ایران خودمان، ترکیه , عراق، افغانستان ، سوریه و ... پدید آمده اند. حالا اینکه این دولت- ملت ها   به عناوین مختلف سعی بر مسبوق به سابقه بودن و ازلی بودن خود داشته و دارند، چیز دیگری است. حکایتی است که آدمی سعی دارد خود را جوان بنماید و برعکس, ملت ها سعی در پیر و کهن نمایاندن خویش دارند!
براستی که تا پیش از وضع و پدید آمدن مفاهیم ملت و ملیت، مبنای دنیای قدیم پیش از هر چیزی بر تعلقات دینی استوار بود و آنچه اجتماعات را به هم می پیوست یا بالعکس متمایز می کرد، تعلق و یا عدم تعلقشان به این مذهب و یا آن مذهب بود. مسلمانان، فارغ از ترک و فارس و عرب و کُرد و... در جغرافیایی که جهان اسلامش می خواندند، خویش را تعریف می کردند و دوستان و دشمنان و همسایگانشان نیز بر مبنای همین مفهوم دینی، تعریف می گردید.
آن سوی مرزها، کفار و این سو, مشرکین, شمال جهان مسیحیت بود و جنوب بلاد یهود. تقسیمات درون جهان اسلام نیز بر همین مبنا تعریف می شد. گوشه ای زنادقه و گوشه ای دیگر را فضیان، جنین و جنان.
دوستی ها و اتحادها، ایضاً و دشمنی ها و عداوت ها را نیز همدینی و گرایش مذهبی رقم می زد.
البته هویت مشترک دیگری مبنی بر شاخص هایی چون زبان، تبار، حافظه جمعی یگانه و ایضاً نژاد یگانه را. تنها در اقوامی با خاستگاهک ایلی چون ترکمن، کُردها، لُرها به عینه ملموس می شد یافت، که بعد ها پس از کاسته شدن نفوذ کلیسا و بالطبع مذهب، و رشد پدیده ملت سازی در اروپا، و بالاخره تسریع این روند و فرآیند به جهان سوم، تعریفی که از ملت شده بود مبنی بر وحدت زبان و نژاد ونیای مشترک و روح جمعی یگانه را بیشتر و به حق باید از اقوامی با تبار ایلی چون کُردها و لُرها و بلوچ ها و ترکمن ها جستجو کرد و یافت تا مردمان شهری فارس و ترک و عربِ بازمانده از امپراطوری های فرسوده صفوی و عثمانی و ...
باری دست بر قضا چنینن شد و همای سعادت بر دوش صاحبانش ننشست و فره دولتِ- ملت از آن دیگری شد. و با یاری آکادمی های اروپایی و مستشرقین خدمتگزار دول اروپایی، هویت دولت ملت هایی چند در منطقه طرح و شکل گرفت و پس از استعمار اروپایی، استعمارهای آسیایی پدید آمد و در دل جهان سوم، جهان سومی دیگری شکل گرفت که از همان آغاز تاکنون منشأ بسیاری چالش و درگیری و فجایع انسانی، اجتماعی و فرهنگی گردیده است.
از پی این ملت سازی های اجباری، قهری، آن قومی که حاکمیت یافت، ملت نام گرفت و آن قومی که از حاکمیت بی بهره ماند، قومیت نامیده شد. قومیت غالب که اینک خود را ملت می خواند، با ابزار نظامی دولت، به سرکوب، حذف، تغییر، تحقیر و تبدیل و ذوب اقوام دیگر در کوره ذوب ملت سازی کمر بست. گام نخستین, سرکوب و خلع سلاح نظامی بود و دوم گام خلع سلاح فرهنگی.
در نخستین گام، ماشین نظامی ملت- دولت ها، باکشتار جمعی، تبعیدها و مهاجرت های اجباری، از هیچ پیگیرد و سرکوبِ دیگر هویت ها، زبان ها و رنگ ها و مذهب ها خودداری نورزید.

معذالک پس از چندی روش هایی چون حذف های فیزیکی بر شمرده شده از آنجا که با ادبیات سیاسی معاصر ناسازگار می بود و یا ناکارآمد و ایضاً به سر آمده، لذا حذف های جمعی، پاکسازی های قومی، جای خود را به حذف معنوی و پاکسازی های فرهنگی داد و البته حذف افراد و گروههای منتسب فرهنگی، چون روشنفکران، روحانیان و بزرگان ذینفوذ.
روشن تر آنکه پاکسازی فیزیکی جایگزین پاکسازی معنوی و فرهنگی گردید و آن اقلیتها که حذف و قطع و قمع آنان ناممکن بود, تصمیم بر استحاله و ذوبشان در کوره ذوب ملل گرفته شد و این تحول و تغییر شگرد، شاید از آنجا حاصل شد که در ساختار حکومت ها نیز تغییری بزرگ حادث شده بود.
پیش از این حاکمان خودکامه, نخبگان مزدور را به کار می گرفتند اما از این پس نخبگان خودکامه اند که ظهور کرده و حاکمان مزدور را به خدمت می گیرند.
دولتین رضاخان و مصطفی پاشا در ایران و ترکیه آینه تمام نمای این اندیشه بوده اند. چرا که ناسیونالیست های ایرانی و ترکیه ایِ متأثر و یا تحصیلکرده فرنگ, افکار نژاد پرستانه قومیِ خود (البته به زعم خود ملی) را توسط خودکامگانی چون این دو نظامی پیاده کردند.
در ترکیه نخبگان غرب زده پان ترکیست و در ایران نخبگان غرب زده پان فارسیست.
سیاست های همسان در ایران و ترکیه چون همسان سازی لباس ملی, همسان سازی زبان و طرح زبان و خط ملی و رسمی, تخت قاپوی عشایر, اصلاحات ارضی و مدارس عشایری و ... از جمله سیاست های مشابه هر دو نظام بوده که یکی از خانمان برانداز ترین این طرح های اجرا شده که سخت انسجام و ساختار فرهنگی اقوام را در هم ریخت همین طرح آخر (مدارس عشایری) بود که قلب هویت قومی را هدف قرار داد و آن ایجاد مدارس شبانه روزی و بیرون کشاندن کودکان و نوجوانان اقوام مختلف از آغوش خانواده و تربیت آنها به شیوه ای که حاکمیت خواهان آن بود.
افکار و اندیشه های ملی- حکومتی در قالب سیاست های آموزش و پرورش, در لا به لای کتب درسی به این کودکان و نوجوانان بیجاره دیکته می شد و اینان که می بایست به عنوان نسل جدید قوم خود حافظ ارزش های قومی خویش باشند, خود کمر به ویران سازی ابن ارزش ها می بستند.
و براستی تا پیش از آن حکومت های خودکامه شرقی چون صفویه و به خصوص عثمانی جهت کنترل اقلیت های قومی و مذهبی و ذوب آنان در کوره هفت جوش امپراطوری خود, کودکان و نوجوانان را از موطنشان می ربودند و در آموزشگاه های پایتخت تحت پرورش نخبگان حکومتی آنان را شستشوی مغزی می دادند.
آن چنانکه اینان خود بعدها عمله نفوذ فرهنگ حاکم و خصم سرسخت سرزمین و قومیت خویش می شدند.
سربازان ینی چری از این جمله بوده اند که اکثرا" مسیحی زادگانی بودند که توسط عمال امپراطوری عثمانی ربوده شده و سپس تحت آموزش و تعلیم و تربیت عثمانی تغییر مذهب و قومیت (!) داده و از باوفاترین مزدوران امپراطوری خودکامه عثمانی می شدند. مزدور دشمن و خصم سرزمین پدری خود!

ینی چری ها و نظامیان مزدور قدیم در سده اخیر جای خود را به ینی چریهای فرهنگی دادند. نسلی که از فرهنگ قوم و تبار خود بریده و با آن بیگانه گشته است و از آن هیچ نمی داند اما ذهنش انباشته از دانسته های آموزش و پرورش فرمایشی است. او ماشین وار آن چنان که نخبگان حاکمِ ملی گرا تربیتش کرده اند می اندیشد انتخاب می کند تصمیم می گیرد و عمل می کند.
بی شک انکار هویت قومی به معنی بردگی و بندگی نه دست آوردی است و نه موجب افتخار کسی که هویت خود را انکار می کند معنی آن چیزی جز بی شخصیتی و اسارت نیست. واضح است اینان که بنده و بی شخصیت شوند به انسان هایی پسیو و در عین حال متجاوز تبدیل می شوند آنان در برابر ستم و تجاوز استعمارگران پاسیو مطیع و سر بفرمانند اما در برابر چه کسانی متجاوز می باشند؟ بدون شک در برابر اقوام و همتباران خود!
من به شخصه فراموش نمی کنم که در سایه ی چنین سیاست هایی بوده است که تربیت شدگانی چون سردار اسعدها و تیمور بختیارها، تبار قومی خود را انکار می کنند و رو در روی همتباران انقلابی و تحصیلکرده ی آزادیخواه خود، شیرعلیمردان ها و خان بابا خان اسعدها قرار می گیرند.

تربیت شدگان و تحصیل کردگان همین مدارس اند که امروز این چنین به آسانی و بی هیچ عذاب وجدان دل از ولایت و قومیت و تبار خود بر می کنند و جلای وطن می کنند. امروزه چنان شده است که نسل این اقلیت ها که در حقیقت همان اکثریت های فراموش شده اند, خسته از آپارتایدهای پنهان در جامعه خویش و بیزار از هویت حومه ای و حاشیه ای, برای آنکه مدارج ترقی را برق آسا طی کنند و از جهان زنده به گور شدگان بگریزند، همچون بسیاری از جوانان لرزبان بختیاری پس از پایان تحصیلات بی درنگ همسری فارس از نزدیک ترین شهر مجاور شهرکرد اصفهان تهران اختیار می کنند و سپس در یکی از شهرهای پر از امکانات فارس نشین چون اصفهان شیراز تهران و ... منزل می کنند و دل از قوم و خویشاوند و فرهنگ و زبان خود بر می کنند و بی دغدغه همتباران محروم خود آینده ای بهتر را با تربیت فرزندانی البته با تربیت و تعصب فارسی برای خود و خانواده خویش رقم می زنند.
آنان به بزرگان بختیاری تأسی می کنند که با خانواده های با نفوذ غیر لر زبان وصلت کرده و از رهاورد این وصلت هم اکنون در مرکز صاحب مقامات کشوری و لشکری و فرهنگی هستند.
بی شک وقتی یکی را چون از شاخه ای می برند و سپس روی شاخه ای دیگری پیوند می زنند این شاخه بی ریشه چون می خواهد زنده بماند راه خدمت به دیگری را بر می گزیند چرا که او پشتوانه ای در تبار اصلی خود ندارد.
وقتی او در موطن خود راهی برای بالندگی نمی یابد به بیگانه خواهی روی می آورد چنین فردی تمام توان و اعتبار خود را برای کسب و جهه و موفقیت بیشتر به کار می اندازد اینان اکثرا" کاسه داغ تر از آش شده و از هموطنان فارس زبان خویش نیز پان فارسیست تر هستند!!
به راستی انسان چگونه و چرا تا این حد وحشتناک تحقیر شده است که به وضعیتی گرفتار آید تا به خویشتن خویش خیانت کند؟

هم اکنون در وطن من دو جهان متفاوت روی در روی هم اند.
آن سو جهانی غنی جذاب مجلل و متکبر و این سو که منم جهانیست تحقیر شده فقیر مقهور و خود باخته که هر چیز خود و همه چیز از آن خود را حقیر, کهنه و بی مقدار می شمارد و هر چه از آن سوست برای او فاخر ارزشمند و حقیقت محض بی چون و چراست!
آیا این به چیزی به جز یک مستعمره جهان سوم شبیه است؟ و این تفکر آیا چیزی جز اندیشه یک انسان مستعمراتی است؟
در این جهان زنده به گور شدگان و از میان این مردمان که هر روز تحقیر می گردند و تحلیل می روند, معدود کسانی که ما آنان را نخبگان قومی می خوانیم هنوز نفس می کشند و مقاومت می کنند و یک تنه بدون داشتن آن امکانات وسیع که از قبل درآمدهای هنگفت نفتی, نخبگان ملی گرای پایتخت نشین از آن برخوردارند چون: دستگاههای عریض و طویل آموزش و پرورش و صدا و سیما و فرهنگستانات و انتشارات و نشریات و ... اینان خود هم فرهنگستان و هم آموزش و پرورش و هم صدا و سیما و هم مطبوعات قومیت خویش اند.
در این رقابت نابرابر نخبگان قومی در گفتمان های حاکم و رسمی شرکت داده نمی شوند و مشروعیت ندارند و انکار می شوند و مسایلشان را هنوز نه در چارچوب مسایل اقلیت های قومی بلکه تحت عنوان معضلات نظام های عشایری طرح می کنند! قوم گرایان ملی نما که خویش را پدر خوانده ملت و وطن می انگارند که البته در حد شیخ یک قبیله نیز دموکرات نیستند, انحصارطلبانه عرصه گفتگو را بر اندیشوران قومی تنگ کرده و به راحتی حذفشان می کنند.

اینان که خود را معمار دیالوگ تمدن ها می انگارند غافلنند از آنکه دیالوگ مابین قومیت ها پیش در آمد دیالوگ مابین ملت ها و سپس تمدن هاست (تو زمین را ساختی که به آسمان پرداختی؟)
یقینا" راه رسیدن به آن مدینه فاضله میسر نیست مگر گذر از مداین تبریز، مهاباد، خرم اباد، زاهدان، مسجدسلیمان و اهواز و جز این هم مقدور نیست!

اینانی که داعیه حقوق و آزادی های فردی دارند اما آگاهانه یا نا آگاهانه حقوق و آزادی های کلانی را که اولی تر نیز هستند یعنی حقوق قومی را نفی می کنند و یا کم اهمیت می شمارند باید از ایشان پرسید که من لرزبان و میلیون همزبان دیگر من که از حقوقی اساسی چون ۱) تدریس به زبان مادری در مدارس در همه سطوح ۲) پخش شبانه روزی رادیو و تلویزیون به زبان مادری ٣) آزادی نامگذاری فرزندان خود با نام های قومی, همچنان بی بهره ایم چگونه می شود که آزادی های حقیری چون این جور یا آن جور پوشیدن این یا آن لباس این رنگی یا آن رنگی، شنیدن این موزیک یا آن موزیک، داشتن این جنس دوست یا آن جنس دوست آیا برای ما محل اعتنا باشد؟
مگر آن که جمعی قصد گمراه کردن مردم از حقوق اساسی خود و سوق دادن آن به بیراهه باشند؟