مادر سرحدی
یکی دیگر از مادران خاوران از میان ما رفت!


منصوره بهکیش


• بی گمان نسل های بعدی این مادران و پدران، تاریخ سازان جامعه خواهند بود و تمامی جنایت ها و بلاهایی که بر سر ما فرود آمده است و هم چنین پایداری مردمی که برای ساختن دنیایی انسانی ایستادند و تلاش کردند را بیان خواهند کرد تا همگان بدانند بر ما عاشقان چه ها رفته است و چگونه ایستادیم و چگونه دادخواه بودیم و خواهیم بود ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
دوشنبه  ۹ ارديبهشت ۱٣۹۲ -  ۲۹ آوريل ۲۰۱٣


خانم ملوک زمانی (مادرِ منوچهر سرحدی) در ساعت نه جمعه شب ششم اردیبهشت ۱٣۹۲ در منزل اش فوت کرد و روز بعد در بهشت زهرا به خاک سپرده شد. او به یک باره پس از کشیدن آهی دچار تنگی نفس و سپس قطع تنفس می شود و حتی با شوک نیروهای امداد پزشکی به زندگی باز نمی گردد. او نزدیک به یک سال در بستر بیماری بود و امکانِ حرکت نداشت و چندین روز بود مدام سراغ پسرش را می گرفت و می گفت: " منوچهر پسرم کجایی؟ چرا نمی آیی؟".
مادر سرحدی متولد سال ۱٣۱۲ بود. این زن مبارز و خستگی ناپذیر از دوران کودکی سختی های بسیاری کشید، ولی تاب آورد. او در سن پایین به ازدواجی ناخواسته با مردی میان سال تن داد و به علت مشکلاتی که با همسرش داشت، چهار فرزندش را به تنهایی بزرگ کرد و برای تامین هزینه زندگی دیپلم گرفت و به کار مشغول شد. این زن عاشق، با تلاش و پشتکار بسیار فرزندان اش را به دانشگاه فرستاد.
متاسفانه با از دست دادن سلامتی اش در سال ۱٣۴۹، مشکلات او دو چندان می شود ولی این ضعف جسمی نتوانست او را از پا بیاندازد و از رسیدگی و پرورش فرزندانش و دیگر فعالیت های اجتماعی و انسان دوستانه غافل کند. وی در سن سی و هفت سالگی، به دلیل فشارهای زیاد زندگی و هم چنین نگرانی هایی که داشت، دچار حمله عصبی می شود و عملا یک دست و پایش از حرکت باز می ماند و دست و پای دیگرش نیز به سختی کار می کرد.
پسرش منوچهر در دو حکومت پادشاهی و اسلامی زندانی سیاسی بود. او در رشته معماری دانشگاه هنرهای زیبا تهران درس می خواند و هم زمان کار می کرد تا بتواند به خانواده های کم درآمد نیز کمک کند. وی از دوران دبیرستان فعالیت سیاسی را آغاز کرد و در دوران دانشگاه فعال تر شد و به سازمان چریک های فدایی خلق ایران گرایش پیدا کرد. فشار حکومت بر فعالان سیاسی روز به روز بیشتر می شد تا اینکه در بهار سال ۱٣۵۵ به منزل آنها یورش می برند و منوچهر را بازداشت می کنند. او تا آذر ماه ۱٣۵۷ در زندان قصر زندانی بود و سپس بر روی دستان مردم از زندان آزاد شد.
مادر سرحدی از همان زمان با تعدادی از مادران و خانواده های زندانیان سیاسی آشنا می شود و روابط بسیار دوستانه ای با آنها برقرار می کند. برخی از این روابط هم چنان ادامه دارد و به پیوندی ناگسستنی تبدیل شده است. پیوندی که حتی از روابط خانوادگی نزدیک تر شده و هیچ نیرویی نتوانسته است و نمی تواند آن را از هم بگسلد، زیرا دردی و عشقی مشترک در آن نهفته است. این مادر مهربان و فداکار از زمان شاه هم پای دیگر مادران و خانواده های زندانیان سیاسی در اعتراض به بی عدالتی های شاه و بخصوص برای بهتر شدن وضعیت زندانیان سیاسی و کمک به خانواده های آنان به عنوان نماینده مادران جلودار و سخن گوی همه بود و در تمامی تحصن هایی که خانواده ها داشتند شرکت فعال داشت.
این مادر گرامی در اعتصاب غذای زندانیان سیاسی در اواخر اسفند سال ۱٣۵۶ و فروردین ۱٣۵۷ که مدت ۲۹ روز به طول کشید، به همراه سایر مادران در پشت در زندان ها حضور دایم و اثرگذاری داشت. این اعتصاب غذا در ابتدا تر و در پنج روز آخر به اعتصاب غذای خشک تبدیل شد و زندانیان به خواسته های شان که داشتن رادیو، روزنامه، دسترسی به کتاب و ملاقات و امکانات بیشتر بود رسیدند و با موفقیت به پایان رسید. او هم چنین همراه دیگر مادران زندانیان سیاسی در تحصن خانواده ها در دادگستری در سال ۱٣۵۷ برای آزادی زندانیان سیاسی شرکت داشت. تلاش و پیگیری مداوم خانواده ها با هم دیگر، نقش زیادی در آزادی زندانیان سیاسی در سال ۱٣۵۷ داشت.   
با جنبش اعتراضی مردم در سال ۵۷ و سقوط دیکتاتوری شاه و آزادی زندانیان سیاسی، نور امیدی در دل این مادران و خانواده ها روشن شد و بسیاری از زندانیان آزاد شده از بند و شکنجه، زندگی مشترکی برای خود ساختند. منوچهر نیز در سال ۱٣۵٨ ازدواج می کند و در تیرماه ۱٣۶۱ صاحب فرزندی دختر می شود. دریغ و درد که این شیرینی زندگی مشترک بر او و همسر و فرزندش زیاد دوام نمی آورد و منوچهر در تیرماه ۱٣۶۲ در خیابان توسط فردی به نام یار احمدی شناسایی و بازداشت می شود.
دوباره زندان و بند و نگرانی های پیاپی شروع می شود، با این تفاوت که این بار منوچهر همسری و فرزندی نیز دارد که نگرانی های این مادر مهربان و فداکار را دو چندان می کند ولی با تمام این مشکلات، در نگهداری تمامی نوه هایش کمک زیادی می کند. زمانی که پسرش را به زندان می اندازند، هفته ای دو سه روز را در منزل منوچهر و همسرش سعیده بسر می برد تا در نگهداری دخترشان به آنها کمک کند.
دستگیری منوچهر شوک دیگری به مادر سرحدی وارد می کند و با این که پسرش کاری نکرده بود ولی به واسطه زندانی بودن اش در زمان شاه به او حکم ابد می دهند و تا زمان مرگ اش در اوین بسر می برد. مادر به پسرش خیلی وابسته بود و پسرش نیز به او، این مادر عاشق همواره در تمام ملاقات ها حاضر می شود، حتی زمانی که استخوان کف پایش شکسته بود و نمی توانست پای بیمارش را به زمین بگذارد، به صورت نشسته پله های بسیار اتاق ملاقات اوین را بالا می رود تا پسرش را ببیند و هیچ گاه از پیگیری پرونده پسرش ناامید نشد.   
تا اینکه آن تابستان شوم از راه می رسد و منوچهر را به همراه تعداد زیادی از زندانیان سیاسی در هفتم شهریور ۱٣۶۷ به صورت گروهی اعدام می کنند. ساکی کوچک از وسایلی اندک از او را در چهارم آذر همان سال در کمیته زنجان تحویل خانواده می دهند، بدون اینکه توضیحی دهند چرا کشتند؟ چگونه کشتند؟ وصیت نامه اش چه شده است؟ و محل فن اش کجاست؟. در مراسم چهل ام کشتار دسته جمعی زندانیان سیاسی در خاوران، مادر سرحدی به اتفاق تعداد زیادی از مادران و خانواده ها بازداشت می شود و او را به کمیته خاور شهر می برند، ولی چند ساعت بعد آزاد می شود. او و دیگر خانواده ها در طی این سال ها برای رفتن به خاوران و برگزاری مراسم یادبود، دایم مورد اذیت و آزار و احضار و بازداشت و تهدیدهای مستقیم یا تلفنی نیروهای امنیتی و اطلاعاتی بوده اند، ولی هیچ گاه حاضر نشدند که از حقوق خود به عنوان یک انسان دادخواه دست بشویند و ظلمی که در حق شان شده است را به فراموشی بسپارند.
مادر سرحدی در طی این سال ها چگونه برای ملاقات به زندان اوین و چگونه به خاوران می رفت و به خانه باز می گشت، خود داستان دردناک ولی عاشقانه دیگری دارد. عروس مهربان اش همواره در تمام مراحل زندگی همراه اش بود، چه برای بردن او به زندان اوین و چه برای بردن اش به خاوران، با رویی گشاده پیش قدم بود و مانند یک دختر مهربان از او مراقبت می کرد. مادر ابتدا با عصا خودش را می کشاند ولی پس از اینکه چندین بار زمین خورد، دیگر مجبور بودند وی را با ویلچیر به این طرف و آن طرف ببرند.   
این مادر مهربان را همه اعضای خانواده دوست داشتند و به او عشق می ورزیدند. در سال آخر بیماری اش نیز که عمدتا روی تخت بستری بود و دیگر توان حرکت نداشت، سه دختر و دامادها و تنها عروس اش و نوه ها چون پروانه به دورش می چرخیدند و او را تر و خشک می کردند. شاید از همه بیشتر دختر بزرگ اش مینا و نوه اش نسرین که با او زندگی می کردند، عاشقانه به او می رسیدند و پس از مرگ اش نیز مجنون وار برایش اشک می ریختند.
در بیستمین سالگرد کشته شدن منوچهر در هفتم شهریور سال ۱٣٨۷ نیز تعداد زیادی از نیروهای امنیتی و اطلاعاتی به منزل مادر سرحدی یورش می برند و پس از شکستن درب منزل وارد آپارتمان شده و مانع برگزاری مراسم می شوند. همان روز این مادر گرامی با اینکه نمی تواند حرکت کند شجاعانه جلوی ماموران می ایستد و زمانی که می خواستند عکس پسرش را از روی دیوار بردارند، فریاد می زند "اگر به عکس پسرم دست بزنید، خودم را آتش می زنم". آن روز ماموران با اهانت بسیار خانواده ها را مورد تهدید و اذیت و آزار قرار می دهند و وسایل زیادی از جمله موبایل همه خانواده ها، کامپیوترهای موجود در خانه و عکس های خانوادگی آنها را با خود می برند.
همان روز مادر لطفی از حال می رود و بر زمین می افتد، مادر معینی فشارش بالا می رود و صدمه می بیند و دیگر مادران و خانواده ها تحت فشار شدید روحی و جسمی قرار می گیرند، ولی جلوی ماموران می ایستند و به این تعرض و بی حرمتی آشکار اعتراض می کنند. من هم که یکی از شرکت کنندگان در این مراسم بودم و به این اعمال ضد انسانی اعتراض کردم، روز بعد در محل کارم بازداشت شدم و چند روزی مرا در اوین نگاه داشتند. چندی بعد نیز خانواده سرحدی و مادران و خانواده های شرکت کننده در مراسم را به صورت دسته جمعی احضار می کنند و می خواهند که فرمی چندین صفحه ای را پر کنند و تعهد دهند که دیگر به خاوران و دیدار همدیگر نمی روند که خوشبختانه خانواده ها رفتن به خاوران و دیدار خانواده ها را حق خود اعلام می کنند. از آن زمان سلامتی این مادر نازنین رو به افول می رود و پس از زیر و رو کردن دوباره خاوران در دی ماه همان سال و بسته شدن درب جلویی، دیگر نمی تواند به آنجا برود و همواره دل تنگ بوی پسرش بر خاک خاوران بود و هر ماه چشم انتظار می نشست تا دختر و عروس اش به خاوران بروند و باز گردند و برایش از آنجا بگویند.
این چند خط تنها اشاره ای کوچک به بخشی از درد و رنج و پایداری این مادر گرامی و خانواده نازنین اش است. مادر سرحدی از میان ما رفت و غم دوری اش برای همه ما از خانواده اش گرفته تا ما خانواده های جان باختگان و زندانیان سیاسی و دوستان و یاران دور و نزدیک، بسیار سنگین و ناگوار است، ولی حضورش همواره با ما و در قلب ما زنده است و هیچ کسی نمی تواند این نقش را از وجود ما پاک کند.
هنوز از مرگ مادرِ محمدعلی پرتوی، پدرِِ امیر میرعرب، مادرِ نورالدین ریاحی، مادرِ مهدی اسحاقی، مادرِ بیژن جزنی و ... چندی نگذشته است. چگونه بتوانیم این بار غم و دوری از این عزیزان و رنجی که کشیده اند را تحمل کنیم، نمی دانم! یارانی که با بودن شان به ما امید می دادند و با رفتن شان بار غم ما را دو چندان کردند و پاره ای از وجودمان را با خود بردند.
بی گمان نسل های بعدی این مادران و پدران، تاریخ سازان جامعه خواهند بود و تمامی جنایت ها و بلاهایی که بر سر ما فرود آمده است و هم چنین پایداری مردمی که برای ساختن دنیایی انسانی ایستادند و تلاش کردند را بیان خواهند کرد تا همگان بدانند بر ما عاشقان چه ها رفته است و چگونه ایستادیم و چگونه دادخواه بودیم و خواهیم بود.

این ذره ذره گرمی خاموش وار ما، یک روز بی گمان، سر می زند ز جایی و خورشید می شود.

منصوره بهکیش
هشتم اردیبهشت ۱٣۹۲

توضیح از نویسنده: متن اطلاعاتی اشتباه داشت که در تاریخ ۱۲ اردیبهشت اصلاح شد.