نیت خیری اگر هست
علی اوحدی
•
پرسشم من این است که در این "انتخابات"، قرار است چه چیزی انتخاب شود؟ این "رهبر معظم" که خود وزیر عوض می کند، دستور عزل و نصب معاون و منشی و رییس دفتر می دهد، دولت و رییس جمهور و وزرا را با شورای نگهبان و مجلس و قوه ی قضائیه می ترساند، اخطار می دهد، سپاه و ارتش و بسیچ و پلیس و انتظامات و گشت و چماق تحت فرمان اوست
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
چهارشنبه
۱٨ ارديبهشت ۱٣۹۲ -
٨ می ۲۰۱٣
شخصیت های چخوف، چه در نمایش نامه ها و چه در داستان هایش، گاه فریاد و فغان خواننده را به آسمان می رسانند؛ موجوداتی بی حمیت، نیمکت نشین و نق نقو که پیوسته آسمان و زمین را بخاطر مصیبت های وارده نفرین می کنند. اغلب از آنچه هستند، ناخشنود اند؛ خانواده ای دارند که مطابق میلشان نیست، به کاری مشغول اند که دوست ندارند، عشق هایشان هم بیشتر به کسالت و مصیبت می انجامد و... با این همه تمام عمر در همان خانه و با همان خانواده و همان شغل سر می کنند، و هم چنان آرزو می بافند، آه می کشند، حسرت کلاف می کنند، اما حتی دستشان را تا بینی شان بلند نمی کنند تا مگسی را کیش بدهند، در همان سه وجب در سه وجبی هم که به دنیا آمده اند، از دنیا می روند. در داستان کوتاهی که نامش در خاطرم نمانده، دو دوست، بگو ایوان ایوانویچ، و استپان استپانویچ در دو خانه در دو سوی خیابانی زندگی می کنند. ایوان زن جوانی دارد، بگو ماشا ایوانونا. ایوان، ماشا را دوست دارد اما چون ماشا آنجاست، نیازی نیست که بگوید "دوستت دارم". شب ها اغلب استپانویچ به دیدار ایوانویچ می آید، ماشا شام تهیه می بیند، سماور را روشن می کند، چای می ریزد. مردان بازی می کنند، ودکا می نوشند و همان حرف های همیشگی را می زنند. ماشا هم خمیازه می کشد. استپان اما شیفته ی ماشا ایوانوناست، همه جای خانه، ماشا را با نگاهش تعقیب می کند و آه می کشد. یک روز ماشا که از یک نواختی خانه ی ایوان خسته شده، از خانه بیرون می آید، به آن طرف خیابان، به خانه ی استپان استپانویچ می رود و همان جا می ماند، می شود ماشا استپانونا. حالا این ایوانویچ است که هرشب به خانه ی استپانویچ می رود و، ماشا استپانوا برایشان شام تهیه می بیند، چای درست می کند. دو مرد تمام شب بازی می کنند، ودکا می نوشند و همان اختلاط های همیشگی، و ماشا خمیازه می کشد. گاهی ایوان از ماشا می پرسد، زندگی در خانه ی استپانویچ چطور است، و ماشا سری تکان می دهد، و آه و حسرت ایوان را تماشا می کند، و دلش برای تنهایی ایوان می سوزد. یک روز ماشا حوصله اش سر می رود، از خانه خارج می شود، خیابان را طی می کند و به خانه ی ایوان می رود، همانجا می ماند و باز می شود ماشا ایوانونا... و این داستان تکرار می شود. راوی تعریف می کند که سال بعد، یا چند سال بعد، یک روز استپان استپانویچ را دست در دست ماشا استپانونا در ایستگاه قطار می بیند، در حالی که ایوان ایوانویچ خود را به سختی دنبال آنها می کشد، و ملتمسانه به استپانویچ می گوید؛ ما با هم دوست بودیم، دوستان خوبی بودیم، شب های قشنگی داشتیم، تو را به مریم مقدس زنم را به من پس بده. انگار که بگوید کیفم را، یا کفشم را پس بده. اما استپان استپانویج بی اعتنا به راه خود می رود. تنها ماشا گاهی به ترحم سر می گرداند، نگاهی به ایوان ایوانویچ می اندازد، و لابد دلش هم می سوزد اما بنظر می رسد ماشا هم دیگر اشتیاق عبور از خیابان را از دست داده است.
پرسشم من این است که در این "انتخابات"، که از چند سال پیش، همه برایش تدارک دیده اند، قرار است چه چیزی انتخاب شود؟ این "رهبر معظم" که خود وزیر عوض می کند، دستور عزل و نصب معاون و منشی و رییس دفتر می دهد، دولت و رییس جمهور و وزرا را با شورای نگهبان و مجلس و قوه ی قضائیه می ترساند، اخطار می دهد، سپاه و ارتش و بسیچ و پلیس و انتظامات و گشت و چماق تحت فرمان اوست، امور خارجی و رابطه و مذاکره به نظر آقا بستگی دارد، ششصد و پنجاه مشاور (بخوان وزیر) دارد، هیات دولتی مبسوط و گسترده در سایه، که همه دستمال به دست گرد "بیت رهبری" طواف می کنند. در هر نهاد و دانشگاه و موسسه و سازمان و تشکیلاتی هم یک "نماینده ی رهبر" دارد که شپش به ریش، در مورد مسایل ریز و درشت مملکت اظهار نظر می کنند. بلندگوهای نظام، از صدا و سیما و ائمه ی جمعه و شنبه و یک شنبه گرفته تا روزنامه و کتاب و هرچه، همه زیر بلیت "آقا"ست. "پوسته" و "هسته" در مشت "آقا"ست، و خیلی چیزهای دیگر که همه می دانند، پس رییس جمهور برای چه انتخاب می کنند؟ برای این که برود مامان چاوز را بغل کند؟ خوب، این کار را که نمایندگان "رهبری" در گوشه و کنار جهان، "زیر آبی" و زمینی و هوایی به بهترین شکلش انجام می دهند، چه نیازی به "رییس جمهور"؟ رییس کدام جمهور؟ "سید خندان" حیا بخرج داد که گفت "تدارکاتچی"، وگرنه رییس جمهور جز این که لگن آقا را عوض کند، چکاره است؟ ریدمان از "بیت رهبری" ست و کاسه و کوزه اش سر رییس جمهور و دولت فخیمه شکسته می شود. پس یعنی انتخاب "بز طلیعه"؟ خوب، چه فرقی می کند که این بز، "هاشمی" باشد، یا "خاتمی"، یا دکتر هاله، یا خرده ریزهای دیگر؟ برای خالی کردن لگن، "اصلاح طلب" و "اصولگرا"، تابع "حکم حکومتی" اند. از نگاه "اصول" هم، لگن نیازی به "اصلاح" ندارد، دارد؟
جالب آن که همه هم از بالا تا پایین اخطار و هشدار می دهند که "جدی"ست، سر وقت باید برگزار شود، مراقبیم، مواظبیم، مهندسی می کنیم، قانون باید رعایت شود، و از این بازار گرمی ها تا مردم خیال کنند به راستی "چیزی" دارد "انتخاب" می شود. یک مشت عقب افتاده هم که میان دو گوششان یک مثقال "ماده ی خاکستری" پیدا نمی شود، سال هاست به اعتبار قبیله و طایفه از این پست به آن پست جابجا شده اند، و حالا مدعی اند که سابقه ی "پست های کلان مدیریت" دارند. یعنی امثال آخوند محمدی یا آخوند فلاحیان با سوابق درشت دسیسه و قتل و حقه بازی، به "مدیریت کلان" رسیده اند.
در این بازار رنگرزی، به روزنومه چی های وطنی حرجی نیست، که "اوین" نزدیک است. اگر زدن توی سر احمدی نژاد که تا چند وقت پیش توهین به مقدسات و مشوب کردن اذهان عمومی محسوب می شد، حالا اجازه ی ضمنی یافته، آنها هم محکم تر می زنند تا در آن جهنم که هیچ چیز دلیل هیچ چیز نیست، به در بگویند تا دیوار هم بشنود. تعجبم اما از روزنومه چی های وطنی در خارج است که با وجود مصونیت از "اوین"، چرا از داخلی ها دست به عصاتر راه می روند؟ گیریم بازی سیاست فن و اصولی دارد، ولی مگر برای ورود به بازی سیاست، باید مقررات و فرهنگ و زبان حریف را پذیرفت؟ و با روسری و "حجاب" وارد میدان شد؟
چهار سال است این آقای مشایی "جن گیر" و "جادوگر" لقب گرفته! علت علم شدنش را باید مدیون تقدیس و تحسین هایی باشد که رهبر و شرکاء از همان ابتدا نثار "دکتر هاله" کردند، آنقدر که طرف "در مسجد" شد. آن کوتوله هم که به راستی خیال کرده بود در آن ولایت "انقلاب" شده و ایشان در "هاله"ی مقدس پیچیده شده اند تا انقلاب را نجات دهند، گفت که بساط فساد را بر می چیند و امام زمان را وادار می کند نزول اجلال کنند و جهان را اداره می کنند و چه و چه ها. وقتی اما وارد معرکه شد، دید هر جای شیر را خالکوبی می کند، درد می آورد، و اگر "حکم شود که مست گیرند"، سر تمام بدمستی ها به "بیت رهبری" وصل است، وزرای هم قبیله اش هم از "بیت رهبری" فرمان می گیرند به آنجا گزارش می دهند، خیال کرد "علی آباد" هم شهری ست، ندای "افشاگری" سر داد، وزیر برکنار کرد، چموشی کرد و... حضرات که دیدند بد و بیراه گفتن به "معجزه ی هزاره"، تف سر بالاست، مشایی را دراز کردند و "جریان انحرافی" ساختند، یعنی که "دکتر هاله" همان است که ما می گفتیم، ولی مسحور جن گیر و جادوگر شده، "منحرف" شده... حالا امر بر خود آقای مشایی هم مشتبه شده و خیال می کند باید بگوید "فیل"، "شتر" تا حرف های گنده گنده زده باشد.
بحران اما برخلاف آنچه جار می زنند، به دلیل سوء مدیریت احمدی نژاد و توابع نیست، که کل نظام از بامداد حضورش دچار بحران بوده و تحریم ها سبب شده تا پول نفت که لباده ی آقایان را سنگین می کرد، بند آید و لباده ها به هر بادی به هوا برود. هیاهویی که در این سی و چند ساله از دهان گنده ی این مدعیان رستگاری بیرون می ریخت، در ورشکستگی "نظام"، فرهنگ و تاریخ و اقتصاد ملتی را به نابودی کشانده. با این همه در کارنامه ی این جماعت خناسان یک نمره ی قبولی که حتی مَلِک جهنم به نیش بردارد، پیدا نمی کنی. آنچه این دزدان زاهدنما آفریده اند، زشتی و پلشتی ظاهری و باطنی ست. آنها در تمام این سی و چند سال دراز و سیاه، جعبه ی پاندورا باز گذاشته اند. از بامداد ورود این کوتاه قدان، سه نسل یک ملت در آتش کینه و حسد و نفرت سوخته و نابود شده. حتی روزی که آخرین بازمانده ی این کله های کهنه پیچ، دست از سر خاک مقدس آن جزیره بردارند، عمر عزیز دو نسل دیگر به هدر می رود تا تمامی زوایای این خاک را، چوب پر به دست، از نکبت کارتونک های دروغ و شیادی و کلاه برداری پاک کند. اگر به نسبت زمان مقایسه کنیم، نه گمانم که یورش چنگیز و تیمور هم چنین نکبتی به سوغات، به این ملت هدیه کرده باشد، که آنان مشتی "بیگانه" بودند. این جماعت قوادان اما قرن ها از آبشخور این فرهنگ و این ملت خورده اند و پروار شده اند.
باری، حالا دیگر قاطبه ی ذوب شدگان در ولایت به قول دکتر (پاری وقت ها) زیباکلام، "صف بسته اند" تا به نوبت به صورت "معجزه ی هزاره" تف سر بالا بیاندازند و در آستانه ی "انتخابات"، با تاسی بر "پونتیوس پیلات"، جملگی به "دست شویی" مشغول اند. از این تراژیک تر روزگار "رهبر معظم" است که در این "دست شویی"، هرکه هر ناسزایی به دکتر هاله و توابع حواله می کند، مستقیم به ریش "آقا" می نشیند که در تایید این "معجزه ی هزاره ی سوم" بیش از همه شکر خوردند. فکرش را بکن با این سفلگان که ته بساط "رهبری" باقی مانده، بعد از خود "آقا" در این "دست شویی" چه ترافیکی ست! همه یک پا خروشچف می شوند تا کثافت های استالین را از تن خود بشویند. همان گونه که تمام وزراء و وکلاء آریامهری، در دفترچه ی خاطراتشان نوشتند که با "ساواک" مشکل داشته اند. ساواکی ها هم که اصلن منکر شدند، که نه ساواکی بوده و نه شکنجه ای و اینها همه حرف است.
این روزگار ما ملت است، دورانی دراز "ماشا شاهوفنا" بوده ایم، حالا هم سی و چند سالی ست که "ماشا آخوندوفنا" شده ایم، حضرات هم مشغول بخور بخور و حرف های صد تا یک غاز، رختخوابشان که سرد می شود، یاد "ماشا" می افتند؛ "مردم"! (در فرهنگ سیاسی "مردم" یعنی همان ها که با من "موافق" اند!). آقای عارف اصلاح طلب هم که گفته؛ اگر تقلب شد مردم به خیابان نیایند. پس قرار است تا اطلاع ثانوی "ماشا آخوندوفنا" بمانیم! پس این جنقولک بازی انتخابات برای چیست؟ بازی دموکراسی؟ تمرین "آزادی" به احترام رای "مردم"؟ مولانا عبید، داستانکی دارد به این مضمون که؛ "بزرگی غلام خود را گفت از مال خود پاره ای گوشت بستان و طعامی بساز تا بخورم و تو را آزاد کنم. غلام شاد شد و "بریانی" بساخت و پیش آورد. خواجه بخورد و گوشت به غلام سپرد و گفت بدین گوشت نخودآبی مزعفر بساز تا بخورم و تو را آزاد کنم. غلام بساخت و پیش آورد. خواجه زهرمار کرد و گوشت را که مضمحل شده بود، به غلام داد و گفت این گوشت بفروش و روغن بستان و طعامی بساز تا بخورم و تو را آزاد کنم. غلام گفت ای خواجه، من هم چنان غلام تو می مانم. هر آینه خیری در خاطر داری، به خاطر خدا این گوشت پاره را آزاد کن"!
|