«قطار» و «سرزمین کلهّ پایان»
(دو حکایت)


عسگر آهنین


• چمدانم را بستم. نگاهی به ساعت خود کردم. دیگر زمان رفتن بود. راه فتادم. چشمم به ساعت برجی، روبروی کوچه ی ما، افتاد. جا خوردم. انگار، ساعت من کند تر از ساعت این شهر کار می کند. (قطار) ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
پنج‌شنبه  ۲۶ ارديبهشت ۱٣۹۲ -  ۱۶ می ۲۰۱٣


 
 قطار
چمدانم را بستم. نگاهی به ساعت خود کردم. دیگر زمان رفتن بود. راه فتادم. چشمم به ساعت برجی، روبروی کوچه ی ما، افتاد. جا خوردم. انگار، ساعت من کند تر از ساعت این شهر کار می کند. تپش قلبم شدت گرفت. باید به ایستگاه می رسیدم. هراسان رسیدم. از پلّه ها به زحمت بالا رفتم. پلّه برقی آن کار نمی کرد. چشمم به انتهای قطاری افتاد، که قرار بود به مقصدم برساند.
نگاه کردم به ساعت بالای سرم. دیدم که عقربه ها روی ساعت ۱۲ و ۵ دقیقه، مکث کرده اند. پس ساعتم چرا، هنوز، ۵ دقیقه به ساعت ۱۲ را نشان می داد؟ نفهمیدم. از ماموری، که لباسی سرمه ای به تن داشت، پرسیدم: قطار بعدی کی می آید؟ او، دفتر برنامه قطارها را ورق زد و با لبخندی، گفت: قطاری به مقصد شما وجود ندارد.

۵ مه ۲۰۱٣


سرزمین کلّه پایان
(افسانه پسامدرن)
----------------------
به دروازه ی شهر که رسیدم، دیدم دو نگهبان، دو سوی دروازه، کلّه پا ایستاده اند.
اذن ورود خواستم، گفتند: شرطش آنست که روی دست هایت وارد شوی.
وارد شدم. دیدم همه جا مردم دارند کلّه پا راه می روند. به دخترکی در کنار حوضچه ی میدان رسیدم. پیراهنی سپید به تن داشت. پرسیدم: دختر جان چرا مردم همه کله پا شده اند.
دخترک مکثی کرد و گفت: حق ندارم بگویم ...
گفتم: نگاه کن، خون به صورت مردم دویده است؛ من هم دیگر توان ایستادنم نیست ...
دخترک نگاهی به اطراف کرد و زیر لب گفت: مادرم می گوید: دستور دیوهاست!
گفتم اگر کسی نخواست کله پا شود؟ انگشت اشاره بر لبان گذاشت و گفت: هیس!
می برند و از پا آویزانش می کنند تا کله پا شود!
پرسیدم: آخر اینجا چه خبر است؟
گفت: به سرزمین دیوان وارونه کار خوش آمدی! گفت و خنده زنان در رفت ...
چشمم به عکس های بزرگی بر دیوار افتاد!

۱۷ آوریل ۲۰۱٣