چند پرده از یک زندگی!


مینا انتظاری


• من نه می‌توانستم چشم بر مرگ تدریجی برادرم ببندم در حالی‌که ممکن بود بتوانم ناجی‌اش باشم، نه می‌توانستم از اصول و پرنسیب‌های سیاسی و آرمانی خودم در برابر دشمن کوتاه بیایم و به هم‌بندانم پشت کنم و نه می‌توانستم خون دل و رنج جگرسوز پدر و مادرم را در این میانه نادیده بگیرم ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
سه‌شنبه  ۱۴ خرداد ۱٣۹۲ -  ۴ ژوئن ۲۰۱٣


بهمن ۵۷ و رویای نسل خوشبخت

در فردای پیروزی انقلاب ۵۷ و در فضای نسبتاً دموکراتیک متعاقب آن، علاوه بر همه‌ی تحولات و تغییرات اساسی و چشمگیری که از سر تا به پای جامعه را فراگرفته بود، حضور فعال خیل عظیم دختران جوان و نوجوان در جوشش‌های اجتماعی و سیاسی کشور و در تظاهرات خیابانی خیره کننده بود. نسلی بپاخاسته و تازه هویت یافته، تشنه‌ی آزادی و سرشار از انرژی که به طور طبیعی ‌بایستی در تداوم انقلاب و استمرار دستاوردهای دموکراتیک آن، هرچه شکوفاتر و رویان‌تر و سرسبزتر می‌شد.

به عنوان قطره‌ای از آن اقیانوس بیکران، در حالیکه ۱۶ سال بیشتر سن نداشتم، با یک دنیا امید و آرزو با خود می‌اندیشیدم: چقدر نسل خوشبختی هستیم که بالاخره بعد از قرن‌ها ستم و استبداد، این شانس و شایستگی را داشتیم که شاهد پیروزی را در آغوش بگیریم و در بهار آزادی، با آرمان‌های والای انسانی و در فضایی فارغ از هرگونه بیم و ترس و ناامنی، بتوانیم آزاد باشیم، درس بخوانیم، کار کنیم، درخت بکاریم، آباد کنیم، بسازیم، همه با صلح و صفا و دوستی زندگی کنیم و... رویای شیرینی که خیلی زود با اولین ضربه‌ای که با شعار "یا روسری یا توسری" بر سرمان خورد و با اولین چماق و پنجه بوکسی که با شعار "حزب فقط حزب الله رهبر فقط روح الله" دریافت کردیم، به تلخی رنگ باخت و دو سال و نیم بعد در زندان و در صف اعدام تبدیل به کابوسی هولناک و پایان ناپذیر شد...

خرداد شصت، ماهی که به خون نشست

نسل انقلاب، این جوانان آگاه پرشور و بی باک، برای دفاع از آزادی‌ها و حداقل حقوق حقه خلق‌شان و حفظ آخرین روزنه‌های فضای تنفسی سیاسی و به تعویق انداختن خط سرخ درگیری و تعارض قهرآمیز، با تمام وجود به صحنه آمده بود و خود را به آب و آتش میزد. تهران بزرگ هر روز شاهد تظاهرات موضعی و متفرق و البته مسالمت آمیز جوانان فعال سیاسی و میلیشیاها در گوشه و کنار شهر بود. هزاران هوادار و اعضای مجاهدین خلق، روزانه با سازماندهی خاص و زمان‌بندی متناسب، در دسته‌های چند ده نفره در پناه حمایت‌های اجتماعی در نقاط مختلف شهر شروع به اعتراض و اقدام به تظاهرات و مقاومت در مقابل دسته‌های سیّار چماقداران مسلح رژیم می‌کردند. آن‌ها در این میان سعی در فعال کردن هرچه بیشتر اقشار مختلف اجتماعی در آن لحظات خطیر و سرنوشت ساز نیز داشتند. البته در این میان هر روز تعداد زیادی از بچه‌ها با چوب و چماق و چاقو زخمی می‌شدند و یا از پای درمی‌آمدند، تعدادی نیز به ضرب دشنه و ژ- س به خاک می‌افتادند و صدها تن نیز دستگیر می‌شدند...

من هم که در تشکیلات دانش آموزی شرق تهران بودم روز ٢٤ خرداد ٦٠ در یکی از همین تظاهرات به همراه تعداد زیاد دیگری از بچه‌ها توسط کمیته‌چی‌ها دستگیر و با چند اتوبوس به مکانی در محله‌ی تهرانپارس که بیشتر شبیه پادگان بود منتقل شدیم. تمام اتاق‌ها و سالن‌ها مملو از دختران و پسران جوانی بود که طی همان چند روز دستگیر شده بودند. تا آخرین ساعات شب ما را مورد ضرب و شتم و ناسزا قرار دادند و نهایتاً به دلیل کثرت دستگیرشدگان و کمبود جا و عدم توانایی در کنترل آن همه جوان پرشور، ظاهراً تصمیم گرفتند تعدادی از ما را همان شب رها کنند البته نه به این راحتی...

نیمه‌های شب، حدوداً ساعت ٢- ٣ بامداد بود که ما را با اتوبوس به خیابان‌های شرق تهران بردند. در فاصله‌ی هر چند صد متر، با یک نیش ترمز یکی از افراد را به پایین پرت می‌کردند. در همان دقایق نخست، با بچه‌ها قراری گذاشتیم که با توجه به شرایط ناامن شهر در آن وقت شب، به محض این که پاسدارها یک نفر را از اتوبوس بیرون می‌انداختند، نزدیک‌ترین فرد نیز به دنبال او پایین بپرد که حداقل دو نفری باهم باشیم. به همین ترتیب من هم به دنبال نفر جلویی خودم که به بیرون پرت شد، پایین پریدم. به همراه آن دختر نوجوان در خیابان "تهران نو" در تاریکی نیمه‌های شب در زیر یک پل هوایی و در پشت یک سطل زباله، با بدنی خسته و کوفته، مخفی شدیم و ساعتی را سر کردیم؛ چرا که احتمال می‌دادیم کمیته‌چی‌هایی که با ماشین شخصی در پشت سر آن اتوبوس در حرکت بودند، ممکن است برای آزار و اذیت و یا دستگیری مجدد ما اقدام کنند.

حوالی ساعت پنج صبح، به محض روشن شدن نسبی هوا متوجه یک مغازه‌ی کله پاچه فروشی در نزدیکی آن محل شدیم و خودمان را به آن جا رساندیم. وقتی در برابر دیدگان مبهوت و متعجب صاحب مغازه داستان خودمان را به اختصار نقل کردیم، آن انسان شریف با مهربانی و محبت تمام ما را به داخل مغازه برد و ضمن مراقبت و پذیرایی کامل از ما، بعد از عادی شدن فضای شهر با دعای خیرش ما را بدرقه و راهی کرد. صبح که با بدنی کبود و سر و وضعی آشفته به خانه رسیدم، تازه بایستی ضمن تشریح اتفاقات روز و شب قبل برای پدر و مادر هراسان و مضطرب و بی تابم، آن‌ها را مجاب نیز می‌کردم که چرا و برای چه و به کجا می‌روم.در ضمن باید خودم را برای تظاهرات بعدی در همان روز آماده می‌کردم.
روزشمار خرداد سال ٦٠ همراه با بهارخونبارش می‌رفت که به انتها برسد. غول ارتجاع از هر سو تنوره می‌کشید. شحنگان پیر و پاسداران شب، کمر به کشتن آخرین بارقه‌های آزادی بسته بودند. در هر کوی و برزن، سایه‌ی سنگین اختناق و صدای پای فاشیسم به طور چندش آوری حس میشد.

مجموعه‌ی اعتراضات، مقاومت‌ها و تظاهرات موضعی، پراکنده و متفرق نسل انقلاب در سطح کشور و جای جای شهر تهران در آن روزهای پر تلاطم و حساس می‌بایستی که با یک جهش کیفی به حرکتی بزرگ و اساسی یعنی تظاهراتی عظیم و متمرکز برای شکستن جوّ و ایجاد تغییر کیفی در تعادل قوای موجود راه می‌برد و این البته در آن فضا و شرایط اواخر خردادماه غیرممکن می‌نمود. به عنوان مثال، تظاهرات اعلام شده از سوی جبهه‌ی ملی بر علیه لایحه‌ی قصاص در روز ۲۵ خرداد، حتا قبل از شکل گیری به قول آخوندها «در نطفه خفه شد» و تبدیل به ضد تظاهرات چماقداران در همان محل گردید. باند ارتجاعی حاکم که به قول یکی از سرکردگانش «بزرگ‌ترین مخالفین را هم با یک سخنرانی چند دقیقه‌ای حضرت امام، حذف و از صحنه جارو می‌کرد»، حالا با این واقعییت مواجه بودند که این «منافقین بدتر از کفار» نه با سخنرانی و حکم تکفیر «امام امت» و نه با چوب و چماق «حزب الله» و نه با زندان و شکنجه باند «لاجوردی- گیلانی- کچویی» نه تنها از میدان بدر نشده بودند، بلکه خود را برای خلق یک رویداد بزرگِ تاریخی و رقم زدن یک سرفصل کیفی آماده می‌کردند... تظاهرات بزرگ ٣٠ خرداد در راه بود...

در صف اعدام

روز ٢٣ شهریور ماه سال ٦٠ حدود ساعت ۱۱ صبح، مسئول کمیته‌ "تهران نو" که مردی مسن بود، وارد سلول شد و گفت باید به اوین منتقل بشوی. همراه با چند پاسدار مسلح در یک ماشین کمیته به سمت اوین به حرکت درآمدیم و در نزدیکی زندان به من چشم بند زدند و متعاقباً وارد محوطه اوین، این کشتارگاه انسان‌ها شدم.

حدود ۲ بعد از ظهر بود، پاسداری تکه چوبی به دستم داد که سر دیگرش در دست خودش بود وآرام گفت بیا جلو. با چشم بند بودم و فقط زیر پاهایم را می‌توانستم به سختی ببینم. این اولین تجربه‌ام در راه رفتن با چشم بند بود. روز قبل در منزل خودمان دستگیر شده بودم و حالا سر از بدنام ترین دژ حاکمیت جانیان درآورده بودم. پاسدار مزبور ناگهان ایستاد و گفت: همین جا بایست! بعد ادامه داد: چشم بندت را برمی‌داری و فقط جلویت را نگاه می‌کنی. بدون هیچ آمادگی ذهنی چشم بندم را بالا زدم و به طور بهت آوری چشمم به پیکر آش و لاش جوانی افتاد که در نیم متری من از درختی آویزان و به دار آویخته شده بود... او مجاهد شهید حبیب الله اسلامی بود که ساعاتی پیش از آن، پس از شکنجه‌های وحشیانه، بدن نیمه جان او را در حضور تعدادی از زندانیان در حیاط اوین به دار آویخته بودند. مثل مات زده‌ها شده بودم. گویی دنیا از حرکت ایستاده بود. این جا کجاست؟! بر سر بچه‌ها و عزیزان مردم چه می‌آورند؟ صدای عربده‌های پاسداران کمیته در شب قبل، به هنگام ضرب و شتم یک جوان در گوشم می‌پیچید که فریاد می زدنند: «منافق کثافت، تکه بزرگت گوشه‌ته! یکی از شماها را هم زنده نمی‌گذاریم...».

آیا این همان جوان بود یا...؟ چه فرقی می‌کرد؟ نسل ما با بی رحم‌ترین حکومت قرن طرف شده بود؛ با کسانی که انسان و انسانیت را با نام خدا و اسلام ازهم می‌دریدند، در جنایت و خیانت تمام مرزها را درنوردیده بودند و بر پیکر قربانیان خود بطور جنون آمیزی سُم می‌کوبیدند. صدای پاسدار چوب به دست ذهن مرا به قتل‌گاه اوین بازگرداند آن گاه که آمرانه می‌گفت: « سرنوشت همه‌ی شما همینه! با امام درمی‌افتید؟! »...

برادرم محسن

اوایل سال ٦٢ بود و من در بند تنبیهی ٨ قزل حصار به سر می‌بردم. ایامی بود که باند لاجوردی-رحمانی در زندان‌های مرکز بیداد می‌کردند و با خرد کننده ترین شیوه‌ها - از ایجاد بندهای تنبیهی تا راه اندازی "قبرها" و "واحد مسکونی"- زندانیان دربند را به طور فیزیکی و روانی تا فراسوی طاقت انسان زجر می‌دادند.

در یکی از روزهای ملاقات، متوجه آشفتگی و نگرانی غیرمعمول مادرم شدم. او که همیشه در پشت شیشه‌ی ملاقات با لبخند و گشاده رویی خاصی به دیدنم می‌آمد و همواره، علیرغم همه‌ی غم و غصه‌های درونی خویش، با پشتیبانی‌های عاطفی و همدلی‌های مادرانه‌اش مرهمی بود بر جراحت‌ها و آسیب‌های عاطفی-روانی من در زندان، حالا دیگر نمی‌توانست حتا به طور ظاهری هم حزن و اندوهش را پنهان کند. در حالی که سعی می‌کرد قضیه را خیلی جدی جلوه ندهد، به من خبر داد که برادرم محسن که از سال‌ها قبل مقیم آمریکا و مشغول تحصیل در آن جا بود، به بیماری سرطان مبتلا شده است. در ملاقات‌های بعدی متوجه شدم علت این که مادرم راضی شده بود این موضوع را در زندان با من در میان بگذارد چه بوده است.

واقعیت این بود که پزشکان معالج برادرم در آمریکا به دلیل این که در مراحل خیلی اولیه متوجه بیماری سرطان خون او شده بودند، بسیار امیدوار بودند که با انجام عمل "پیوند مغز استخوان" (Bone Marrow transplantation) که در سال‌های اوایل دهه هشتاد میلادی یک تکنیک نوین و خیلی پُر خرج و البته هنوز در مراحل آزمایشی بود، بتوانند او را معالجه کنند. برای این روش جدید درمانی در آن زمان، محتمل‌ترین فرد جهت انجام عمل پیوند مغز استخوان، صرفآ یکی از بستگان درجه اول فرد بیمار، یعنی برادر یا خواهر او به عنوان "دهنده" (Donor) در نظر بودند. برادر بزرگترم، که پسر ارشد خانواده بود و با محسن زندگی می‌کرد، بعد از آزمایش‌های دقیق خون، کاندید مناسبی برای آن عمل تشخیص داده نشد. بنابرین تنها امکان موجود من و خواهر کوچک‌ترم بودیم. طبعاً من که در زندان بودم و خواهر کوچک‌تر پانزده ساله‌ام نیز به عنوان خواهر یک "منافق زندانی" که البته خودش هم مدت کوتاهی بازداشت شده بود، ممنوع الخروج بود.

پدر و مادرم برای نجات جان برادرم و در عین حال به امید خلاصی من از بند، در همین رابطه به هر دری می‌زدند. آن‌ها مدت‌ها با ارائه مدارکِ به ثبت رسیده‌ی آزمایشگاهی و گواهی‌های موثق پزشکی صادره از طرف پزشکان متخصص بیمارستان‌های معتبر آمریکایی و همین طور درخواست رسمی از طرف وکیل حقوقی برادرم در آمریکا مبنی بر پیگیری این موضوع به عنوان یک مورد مبرم انسانی و درمانی، به تمام مراجع قضایی و دادگستری و دادستانی رژیم که برایشان مقدور بود مراجعه نموده و با التماس، تقاضای آزادی موقت مرا کردند. ولی...

بعد از ماه‌ها دوندگی‌ بی نتیجه، سرانجام به واسطه و سفارش یکی دو نفر از افراد خیلی مطرح فامیل، در یک سلسله از مناسبات خاص، این مورد و موضوع ویژه‌ی آن، به دو نفر از افراد بسیار با نفوذ مذهبی و صاحب منصب بالای حکومتی رسید. با اِعمال نظر مستقیم آن‌ها، در اواخر سال ٦٢ ظاهراً حکم آزادی مشروط من صادر می‌شود. برای خود من در زندان که فقط روزهای ملاقات و به طور محدود و چند دقیقه‌ای در جریان اقدامات و تلاش‌های پیگیرانه‌ی خانواده‌ام قرار می‌گرفتم، این قضیه تلخی مضاعف و دوچندانی دربرداشت. چرا که از یک طرف ذوب شدن تدریجی برادرم را در آن سوی جهان حس می‌کردم و ضمناً پریشانی و درماندگی مادر و پدر مظلومم را هم می‌دیدم و از طرف دیگر خوب می‌دانستم که این رژیم و به طور خاص مسئولین زندان، به سادگی دست از سر من برنخواهند داشت و امکان ندارد از یک زندانی سیاسی - آن هم کسی که به جرم هواداری از مجاهدین در زندان است- به راحتی بگذرند. من نه می‌توانستم چشم بر مرگ تدریجی برادرم ببندم در حالی‌که ممکن بود بتوانم ناجی‌اش باشم، نه می‌توانستم از اصول و پرنسیب‌های سیاسی و آرمانی خودم در برابر دشمن کوتاه بیایم و به هم‌بندانم پشت کنم و نه می‌توانستم خون دل و رنج جگرسوز پدر و مادرم را در این میانه نادیده بگیرم.

حکم آزادی در دست حاجی رحمانی

اواخر زمستان سال ۶۲، یک روز حاج داوود رحمانی رئیس نابکار و بیرحم قزل حصار اسامی تعدادی از بچه‌های بند تنبیهی از ‌جمله سپیده زرگر، مریم گلزاده غفوری و مرا برای خارج شدن از بند خواند. با توجه به شرایط آن دوره‌ی زندان و ترکیب اسم‌ها، اولین حدس‌مان این بود که نوبتِ ما رسیده و راهی شکنجه‌گاه "قبر" یا "قیامت" هستیم. اما کمی بعد متوجه شدیم که داستان چیز دیگری است. ظاهراً در یک تجدید نظر کلی از طرف دادستانی و هم زمان با "دهه‌ی زجر"، برخی احکام سنگین زندانیان شکسته شده بود؛ مثلاً حبس ابد به ۱۵ سال تقلیل یافته بود و حالا حاج رحمانی قرار بود که احکام جدید را ابلاغ کند. این وسط حکم آزادی مشروط من هم به دستش رسیده بود. البته همه‌ی این‌ها منوط به یک شرط ساده و لازم الاجرا بود: ابراز انزجار از "گروهک تروریستی منافقین"! وقتی حاجی همه‌ی ما را بیرون از بند به خط کرده بود، قیافه‌اش واقعاً دیدنی بود. او در حالی که با ناباوری برگه‌های احکام دادستانی را در دستش بُر می‌زد، با غیض به تک تک ما نگاه می‌کرد و با غرولند می‌گفت: «مسئولین باید دیوانه شده باشند...! شاید هم نمی‌دانند شماها در چه بندی هستید». حتی حاضر نشد که احکام جدید را به بچه‌ها ابلاغ کند. به من که رسید، با حالتی که انگار جواب سوالش را پیشاپیش می‌داند، پرسید: «حاضری مصاحبه کنی؟». من ساده و صریح گفتم: نه! و به این ترتیب ما را با نثار فحش و ناسزا راهی بندمان کرد و برگه‌های احکام جدید بچه‌ها وبرگه‌ی آزادی مرا هم به اوین پس فرستاد...

ناصریان و شرط آزادی

یک سال و نیم بعد، به دنبال پیگیری‌ها و دوندگی‌های بی پایان خانواده و به خصوص مادرم، باز از کانال همان افراد بسیار با نفوذ و صاحب منصب مربوطه، پرونده و حکم آزادی من به جریان افتاد و دوباره پشت در اتاق آزادی! قرار گرفتم. این بار تابستان ٦٤ بود، از سنگینی فضای عمومی و جو حاکم بر زندان‌ها تا حدودی کاسته شده بود و تعداد نسبتاً زیادی از بچه‌های زندانی، به خصوص در بند زنان، با شرایط سبک‌تر و سهل‌تری آزاد می‌شدند.

در یکی از همان روزها، ناصریان (آخوند مقیسه) دادیار بی رحم اوین و قزل‌حصار مرا احضار کرد. در همان یکی دو برخورد اول متوجه شدم که حکم آزادی من زیر دست او قرار گرفته است. از من پرسید: «مصاحبه می‌کنی؟». به آرامی گفتم: نه! عکس العملی نشان نداد. بعد یک مرتبه پرسید: «منافقین بند کی‌ها هستند؟». من هم خونسرد اسم یکی از زندانیان را گفتم. در لحظه‌ی اول، از این که در پاسخ این سوالش با کلماتی هم چون: «نمی‌دانم؛ خبر ندارم؛ از کجا بدانم؛ به من چه مربوط و...» جواب سربالا نداده بودم، در چهره و چشم‌هایش ناخودآگاه حالت رضایت همراه با تعجب دیده شد. ولی چند لحظه بعد، انگار که تازه متوجه قضیه شده باشد، با خشم به طرفم خیز برداشت و فریاد زد: «منافق پدرسوخته، اسم توابین را به جای منافق به من می‌گی.؟!». در حالی که خودم را روی صندلی آماده مشت و لگدهایش می‌کردم، با قیافه‌ی حق به جانبی گفتم: خب می‌پرسید منافق کیه، منم می‌گم همین‌ها هستند که هر روز به یک رنگی در می‌آیند! خلاصه این بار هم با توهین و ناسزا به بند برگشتم و در کنار یاران باوفایم آرام گرفتم. خیلی خوب می‌دانستم برادر عزیزم محسن هیچوقت راضی نمی‌شود که من برای نجات جان او به آرمانم ، به یارانم، به خودم و به خلقم خیانت کنم.

رهایی از بند

بهار ٦٧ بود و جمع منسجم و منضبط مجاهدین زندان، بعد از تحمل سال‌ها زندان و عبور از طوفان فتنه‌ها و کوره‌ِ گدازان اعدام‌ها و شکنجه‌ها و پشت سر گذاردن مراحل پر رنج و تعب - از "قبر و قفس و قیامت" و "واحد مسکونی" تا سلول‌های انفرادی گوهردشت و اعتصاب غذاهای طولانی و...- حالا تک تکشان هم‌چون پولاد آبدیده شده و تبدیل به کادرهای برجسته‌ای برای خلق وانقلاب گردیده بودند و همگی بسان تنی واحد، یک دل و یک جان شده بودیم. البته هیچ کس نمی‌دانست که جلادان عمامه به سر، چه خوابی برای‌مان دیده‌اند.

اواخر اردیبهشت ۶۷، وقتی نامم را از بلندگوی بند ۳ اوین خواندند که با تمام وسایل آماده‌ی خروج از بند باشم، برایم روشن شد که به هر تقدیر از آن جمع باید کنده شوم. هرچند نه می‌دانستم به کجا می‌روم و قضیه از چه قرار است و نه می‌توانستم به راحتی از آن همه گل‌های در حصار و یاران با وفا جدا شوم. در راهروی بند، بچه‌ها با عجله به صف شدند. تک تک آن‌ها را در آغوش گرفتم و بوسیدم. از آغوش تک تک آن‌ها به سختی کنده می‌شدم. به راستی از کدامیک باید خداحافظی می‌کردم؟

بعدها فهمیدم که پس از تلاش‌ها و دوندگی‌های مستمر و خستگی ناپذیر خانواده‌ام و ملاقات‌هایی که با مقامات قضایی داشتند و البته سفارشات خاصی که شده بود، نهایتاً بعد از حدود هفت سال، حکم خروج موقت من از طرف دادستانی صادر می‌شود، با این عنوان که مدت کوتاه باقی مانده‌ی زندانم را به صورت مرخصی اضطراری طی کنم تا بعداً در مورد صدور حکم آزادیم تصیم گرفته شود.

پیچیدگی قضیه را می‌دانستم از کجاست؛ چون حکم آزادی روی پرونده بود ولی "حداد" دادیار زندان و همینطور نماینده‌ی وزارت اطلاعات در زندان مخالف بودند. ضمن این که حداقل شرط آزادی، انجام مصاحبه یا نوشتن انزجارنامه بود که من زیر بار نرفته بودم. بهرحال وقتی این حکم جدید به زندان می‌رسد، "حسین زاده" مسئول اوین که همیشه تأکید می‌کرد: هیچ کس از سالن ۳ پایش به بیرون نخواهد رسید، ظاهراً برای به کرسی نشاندن حرف خودش، مرا ابتدا از سالن ۳ به مدت دو روز به انفرادی فرستاد و بعد هم ۴۸ ساعت به سالن ۲ منتقل کرد تا از آن جا حکم مرخصی من از زندان به اجرا گذاشته شود.

آن شب در سلول انفرادی، با همان لباس و مانتوی که بوی عطر عزیزان هم بندم را می‌داد، تا صبح به دیوار تکیه دادم و بی صدا سوختم و اشک ریختم. نمی‌دانم چرا، ولی خیلی نگران‌شان بودم. شاید هم فکر می‌کردم دیگر آن‌ها را نخواهم دید.

٢٨ اردیبهشت ماه و آخرین روز ماه رمضان و روز قبل از عید فطر بود. ظاهراً مراحل اداری این کار (قرار سپردن وثیقه و ضامن شخصی...) تا عصر طول کشیده بود و پدرم بعد از ساعت‌ها انتظار در جلوی اوین، تا حدودی ناامید از به انجام رسیدن این امر در آن روز، قصد داشت که قبل از غروب آفتاب به خانه برگردد تا روز بعد از عید فطر برای تحویل گرفتن من مراجعه کند. ولی یکی از بستگان نزدیک که پدرم را آن روز همراهی می‌کرد و انسان دوراندیش، باتجربه و دنیا دیده ای هم بود، به پدرم سفارش می‌کند که «حتماً باید امروز این کار را تمام کنیم و این دختر را تحویل بگیریم؛ کسی چه می‌داند فردا چه می‌شود؟!».

وقتی به همراه پدرم و آن آشنای نزدیک با ماشین شخصی راهی خانه بودیم مادامی که اوین و دیوارها و ساختمان‌هایش از جلوی چشمانم محو نشده بود، تمام نگاه اشک آلود و هوش و حواسم به آن جا بود و با کسی حرفی نمی‌زدم. با خودم فکر می‌کردم آیا واقعاً مردم بیرون می‌دانند پشت این دیوارها چه خبر است و در آن جا چه گل‌هایی سال‌هاست که نشکفته پرپر می‌شوند؟ بی اختیار دلم شور می‌زد؛ احساس خوبی نبود. با شناخت عینی و عمیقی که از شقاوت رژیم داشتم، می‌دانستم آن‌ها چه بسا تا نابودی کامل بچه‌های زندانی پیش بروند. بارها لاجوردی و دیگر جلادان به صراحت و با تأکید به ما می‌گفتند که لحظه‌ای اگر احساس کنیم نظام در خطر سرنگونی است، مطمئن باشید قبل از آن همه‌ی شما را نابود خواهیم کرد و نمی‌گذاریم که شماها قهرمان و فاتح از این جا خارج شوید!
به هنگام گذشتن از خیابان‌های مرکزی تهران، غرق افکار خودم بودم. چقدر همه جا بدون بچه‌ها سرد و بی روح بود. به خانه رسیدیم. مادرم با اسپند و قران به استقبالم آمد. بعد از هفت سال دوباره دست‌های مهربان مادرم را لمس می‌کردم...

شهر محبوب من تهران

اواخر جنگ بود و تازه آتش آخرین دور جنگ شهرها (حمله‌های هوایی و موشکی به شهرها) فروکش کرده بود. بخش عظیمی از ساکنان شهرهای بزرگ و به خصوص پایتخت، برای در امان ماندن از امواج کور آن جنگ ضد ملی، به شهرستان‌های کوچک و یا نقاط دوردست رفته بودند. هنوز خیلی از خانواده‌ها به خاطر تثبیت نبودن اوضاع تهران و دیگر شهرهای درگیر، به خانه و کاشانه‌ی خود برنگشته بودند. تهران خیلی سوت و کور به نظر می‌رسید. به رغم این که از بند و زندان و از محیط پر از پاسدار و بازجو آمده بودم ولی غلظت نظامی شهر به طور محسوسی توی چشم می‌زد و انگار که وضعیت حکومت نظامی برقرار شده و همه جا در اشغال پاسداران یا همان چماقداران چند سال قبل بود. علاقه و انگیزه‌ی زیادی برای دیدن و گشتن داخل شهر نداشتم؛ با این که می‌دانستم در صورت خروج از کشور شاید برای سال‌ها از دیدن دوباره‌ی شهر پرخاطره‌ام تهران محروم خواهم شد.

هرچند به خاطر برخی ملاحظات خاص و برنامه‌ی خروج از کشور که داشتم، در ابتدا قرار بود فقط بستگان و آشنایان خیلی نزدیک در جریان خبر آمدنم از زندان قرار بگیرند، ولی از همان روز اول اقوام و آشنایان دور و نزدیک و همسایگان دسته دسته به خانه ما می‌آمدند و محبت‌ها و عواطف پاکشان را گرم و صمیمانه نثار می‌کردند.

من که هنوز در همه حال با بچه‌های زندان بودم و لحظه لحظه وقایع و اتفاقات پیرامونم را با یاد آن‌ها و با حضور آن‌ها در ذهن و قلبم پشت سر می‌گذاشتم، به خوبی می‌دانستم و باور داشتم که گرمی و زلالی محبت مردم عزیزی که با گل و شیرینی به دیدنم می‌آیند نه صرفاً به خاطر فرد من بلکه به خاطر حرمت و احترامی بود که برای همه‌ی زندانیان سیاسی و آزادی خواهان مبارز قائل بودند؛ و به همین دلیل این طور متواضعانه و قدرشناسانه به استقبال می‌آمدند.

خانه غرق گل و شیرینی شده بود، طوری که هرکدام از خانواده‌هایی که برای دیدار و خیرمقدم می‌آمدند هنگام ترک خانه، متقابلاً مادرم آن‌ها را با سبد یا دسته‌ی گل و جعبه‌ای شیرینی بدرقه می‌کرد. در همین فاصله، بعضی از بستگان و آشنایانی هم که بیرون شهر بودند خودشان را می‌رساندند و مرا شرمنده می‌کردند. بعضی وقت‌ها به خاطر شلوغی بیش از حد داخل خانه، خانواده‌های تازه وارد دم در منتظر می‌ماندند تا پس از خروج یک خانواده‌ی دیگر، وارد منزل شوند.

تقریباً تمام اقوام، فامیل، دوستان، آشنایان دور و نزدیک و همسایگانی که در آن ایام در تهران حضور داشتند و از خبر آمدن من مطلع شده بودند، طی چند روز به دیدنم آمدند. آن‌ها از اقشار اجتماعی مختلف و با موقعیت‌های فردی و شغلی گوناگون بودند و اکثر قریب به اتفاق‌شان به لحاظ سیاسی به رژیم و شرایط جنگ و سرکوبی که هرروز شاهدش بودند، صریحاً و علناً پرخاش می‌کردند و ناسزا می‌گفتند. برخی هم با ملاحظه کاری بیشتر و به طور خصوصی تر و فقط نزد من به رژیم لعنت و نفرین می‌فرستادند. در این میان، تنی چند از افراد فامیل که صاحب مقام و دارای پست بالا در رژیم بودند هم به دیدنم آمدند و سعی کردند لااقل به این شکل رسومات و احترامات فامیلی را نسبت به خانواده‌ام رعایت کرده و به جا بیاورند. شاید هم می‌خواستند به این وسیله در جمع گسترده‌ی فامیل بیش از حد منزوی و مجزا نباشند.

چیزی که در تمام آن لحظات و روزها به خوبی محسوس بود و برایم کاملاً ملموس شده بود، قدر و منزلت انکارناپذیر بچه‌های زندانی و افراد مبارز در ذهن و ضمیر مردم بود. به خصوص از این نقطه نظر که ناخودآگاه احساس می‌کردند تمام سرکوب‌ها و سرکوفت‌ها و سرخوردگی‌های روزمره زندگی‌شان، در جای دیگری و در وجود کسان دیگری که از جنس خودشانند ولی بی باک و فداکارترند، پاسخ متقابل می‌گیرد. شاید هم به نوعی عصیان نهان و شخصیت تسلیم نشده و البته پنهان شده‌ی درونی‌شان را در وجود آن بچه‌ها به طور عینی و پر طنین، متبلور می‌دیدند.

برای من اما، همه‌ی آنان عزیز بودند. مردمی که برای آزادی و آسایش‌شان سختی‌های بسیاری را بر خود هموار کردیم و رنج‌های جانکاهی را به جان خریدیم و خطرهای کلانی را پذیرفتیم، البته که از صمیم قلب دوست‌شان داشتم. برای همین در تمام مدت با میهمانان و عزیزانی که به دیدن می‌آمدند بگو و بخند می‌کردم، مشتاقانه به استقبالشان می‌رفتم و با احترام بدرقه‌شان می‌کردم.

حالت‌های‌شان برایم خیلی جالب بود. عموماً در اولین برخورد و در نگاه اول با دیدن چهره‌ی خندان من تا حدودی خیال‌شان راحت می‌شد؛ ولی مدت کوتاهی بعد سوالات‌شان آغاز می‌شد و متناسب با پاسخ‌های کوتاه من ادامه می‌یافت: «راسته که شکنجه می‌کنن؟ خیلی شکنجه می‌کنن؟ چرا این قدر می‌کشن؟ چی از جون شماها می‌خواهن؟ کی می‌رن؟ کی این‌ها رو ریشه کن می‌کنه؟ اصلاً امیدی هست؟ ...». بعضی وقت‌ها در نگاه‌شان غرور و تحسین موج می‌زد و گاهی اوقات حالت همدردی و رقت در چشمان پراشک‌شان می‌دوید. در حالات خاص و خلوتی که با هرکدام‌شان دست می‌داد سنگ صبورشان می‌شدم و برایم درددل می‌کردند؛ از خودشان، مشکلات‌شان و حتا اختلافات و مسایل خانوادگی‌شان برایم حرف می‌زدند. انگار سال‌ها بود دنبال یک محرم راز بودند. قبل از دستگیری هم توی فامیل احترام خاصی برایم قائل بودند؛ ولی حالا خیلی بیشتر به من نظر لطف داشتند و محبت می‌کردند...

زندگی ادامه می یابد

بیشتر اوقات در درونی‌ترین احساسات و حالاتم بازهم با بچه‌های بند بودم و با آن‌ها سیر می‌کردم. دست خودم نبود بعد از ٧ سالِ پر فراز و نشیب و پشت سر گذاشتن روزهای سیاه‌تر از شب و "شب‌های بی نهایت" و بعد از آن همه جان‌فشانی و جانبازی، یک مرتبه از آن جمع "عاشقان شرزه" که بی محابا می‌سوختند تا روشنی بخش زندگی دیگران باشند، وارد محیط و فضایی شده بودم که انسان‌ها خسته و فرسوده و مستأصل، تمام سعی‌شان بر این بود که در زیر چرخ دنده‌های زندگی طاقت فرسایی که برشان تحمیل شده بود له نشوند و جان بدر ببرند. البته زندگی به هرشکل در هر دو محیط ادامه داشت؛ با این تفاوت که در یک جا، این زندگی بود که در پیچ و خم مشکلات و ناملایمات خرد کننده، در پی انسان‌های آگاه و پیشرو جهت می‌گرفت و گام برمی‌داشت، و در جای دیگر، این انسان‌های سردرگریبان و سرگشته بودند که ناگزیر در پی زندگی روزمره می‌دویدند. هر دو محیط هم استثنائات و ناهمگونی‌های نسبی خاص خود را داشت.

به لحاظ فردی در همان چند روز اول زندگی در محیط بیرون از زندان، برخی تفاوت‌های رفتاریم و بعضی حرکات خاص سلول و زندان خیلی زود نمود بیرونی پیدا می‌کرد که گاه باعث تعجب و گاه سوژه‌ی خنده‌ی دیگران می‌شد. به طور مثال، اصلاً عادت نداشتم که در سر سفره و میز غذا بیشتر از یک یا دو نوع غذا آن هم با حجم کمتر از معمول بکشم و بخورم در حالی که از هر طرف اصرار می‌شد که بعد از سال‌ها محرومیت و سوء تغذیه، حتماً از غذاهای متنوع موجود که به قول خودشان عمدتاً سفارشی برای من هم پخت شده بود بخورم! این در حالی بود که ما سال‌ها در زندان عادت کرده بودیم به صورت جمعی با غذای ساده و محدودی سر کنیم و حتا در موقع صرف غذا، آخرین لقمه موجود در ظرف مشترک جیره‌ی زندان را هیچ کدام نمی‌خوردیم و هر کدام عملاً به دیگری واگذار می‌کردیم و این به "لقمه تعارف یا لقمه خجالت" معروف شده بود. بعد از صرف غذا، من به عادت زندان و سلول‌های انفرادی و اتاق‌های دربسته، شروع به راه رفتن در طول یا عرض اتاق می‌کردم و بصورت رفت و برگشت، به مدت ده دقیقه قدم می‌زدم. این هم از الزامات زندگی در محیط‌های بسته با محدودیت تحرک فیزیکی بود که به سوژه‌ی جالبی برای افراد خانواده و نزدیکان هم نشین تبدیل شده بود. همین که من شروع به قدم زدن در کنار دیوار اتاق می‌کردم، می‌خندیدند و به شوخی می‌گفتند: «مینا دوباره راه افتاد!»...

فرار از جهنم

طی همان روزهای محدودی که من و مادرم در منزل مشغول پذیرایی میهمانان و عزیزان دیدارکننده بودیم، پدرم نیز پیگیر حل و فصل مسایل و بررسی مشکلات خروج از کشور من بود و در همین پروسه مطمئن شده بود که من ممنوع الخروج نیستم. جریان از این قرار بود که من هنوز به طور رسمی از زندان آزاد نشده بودم و در واقع از نظر دادستانی موقتاً و بصورت مرخصی، بیرون از زندان به سر می‌بردم. بنابراین در آن مقطع هنوز اسم و مشخصات مرا به عنوان زندانی آزاد شده که به طور معمول ممنوع الخروج می‌شود، به نخست وزیری و اداره‌ی گذرنامه نفرستاده بودند. ضمنآ چون تاریخ اعتبار پاسپورتی که از دوران قبل از دستگیری داشتم منقضی شده بود، با تلاش پدرم در فاصله‌ی کوتاهی پاسپورت جدید گرفتم. البته این هم از مزایای داشتن پاسپورت بود؛ چون در آن زمان شرایط تجدید پاسپورت، خیلی سهل‌تر و کم دردسرتر از تقاضای دریافت پاسپورت برای نخستین بار بود.

حدود دو هفته بود که از خروجم از زندان می‌گذشت و ظاهراً همه چیز به طور عادی پیش می‌رفت؛ هیچ کار خلافی هم انجام نگرفته بود. پدرم به سرعت بلیط سفر و ارز مورد نیاز را از بازار آزاد تهیه کرد و ما با پرونده‌ی مدارک پزشکی محسن به سوی مرز ترکیه پرواز کردیم. در آن زمان رفتن به ترکیه احتیاج به کسب ویزا پیش از سفر نداشت. در ضمن سفارت آمریکا در آن جا، یکی از مراکز اصلی صدور ویزا برای مسافران آمریکا بود.

آخرین قسمت عبور از مرز زمینی بازرگان را در یک نیمه شب بهاری با اتوبوس طی کردیم و من در حالتی بین خواب و بیداری به مرز رسیدم. وقتی بعد از انجام مراحل قانونی از مرز زمینی گذشتیم و قدم برخاک ترکیه گذاشتیم، در آن تاریکی شب ناگهان مادرم را دیدم که در قسمت بلوارمانند وسط خیابان و در روی زمین خاکی، نماز و سجده‌ی شکر به جا می‌آورد و اشک می‌ریزد. از پدرم پرسیدم این چه وقت نماز خواندن است؟! او در جواب همراه با بغض گفت: «هیچ وقت فکر نمی‌کردیم روزی بتوانیم تو را از چنگال آن گرگها زنده به این جا بیاوریم!». من هنوز گیج و منگ بودم و احساسی داشتم که هیچ وقت نتوانستم آنرا بازگو کنم. پشت سرم وطنم، مردمم و عزیزترین یارانم در بند بودند؛ خودم در خاک غربت با آینده‌ای نامعلوم؛ و برادر بیمارم در آن سوی کره زمین، چشم انتظار...

در آن ٣-٢ هفته‌ای که از زندان بیرون آمده بودم، آن قدر اتفاقات و تحولات مختلف و گوناگون و پی در پی برایم پیش آمده بود که نمی‌توانستم ذهنم را کاملاً متمرکز کنم. خروج ناگهانی از زندان و دوری از هم بندان، افتادن وسط یک شهر جنگ زده وغم زده؛ و بعد غوطه خوردن در میان امواج محبت صدها فامیل و دوست و آشنا، رفت و آمدها و دید و بازدیدهای فشرده و مستمر و روزانه، و بعد خروج سریع از کشور... در حالی که به نظر می‌رسید تمام این جریان و سیر پیوسته‌ی تحولات، واقعاً به یک تار موی بند باشد که هر لحظه می‌توانست در نقطه‌ای پاره شود و همه چیز متوقف گردد. به هر تقدیر و هر حکمتی که بود، این تار موی پاره نشد و من در شرایطی کاملاً استثنایی از آن جهنمی که آخوندها به نام بهشت آفریده بودند، نهایتاً جستم!

بعدها شنیدم درست روز بعد از این که ما خانه را ترک و به سوی مرز ترکیه حرکت کردیم و در زمانی که هنوز در خاک ایران بودیم، یک ماشین از طرف دادستانی، ظاهراً با حکم لغو مرخصی من، برای برگرداندنم به زندان، به منزل ما مراجعه کرده بود. یکی از همسایگان شریف که متوجه قضیه و نیت افراد مذکور شده بود، با هوشیاری آن‌ها را دست به سر کرده و گفته بود این خانواده هفته‌ی قبل عازم خارج کشور شده و احتمالاً حالا باید در آمریکا باشند! به این ترتیب، در آخرین لحظه نیز آن تار موی پاره نشد!
هنوز بعد از سالیان، صدای حداد (دادیار اوین) در گوشم زنگ می‌زند که روز قبل از خروجم از زندان سرم داد می‌زد و می‌گفت: «من این حکم را امضاء نمی‌کنم و نمی‌گذارم این منافق پدرسوخته‌ که هفت سال این جا جلوی ما ایستاده، همین جوری قِسِر دربره!».

اولین تجربه تبعید

ترکیه اولین تجربه‌ی زندگی من در تبعید بود. مدت یک ماه و نیمی را که آن جا بودیم، همه‌ی کارهای خانواده روی گرفتن ویزای آمریکا متمرکز بود. پزشکان متخصص محسن و وکیل حقوقی او در تماس با سفارت آمریکا بودند تا مراحل قانونی برای صدور ویزای من سریع‌تر انجام گیرد. صف طولانی ایرانی‌ها در مقابل سفارت آمریکا و طیف وسیع ایرانی‌های تبعیدی و جویای پناهندگی در مقابل دفتر ملل متحد و یا هم وطنان پراکنده در محلات مختلف شهرهای آنکارا و استانبول، مرا با واقعیت تلخ جامعه‌ی آخوندگّزیده و جنگ زده‌ی ایران و تبعات آن بیشتر و عینی‌تر آشنا کرد.

در آن جمع گسترده و پراکنده، همه جور فرد و قشر اجتماعی وجود داشت؛ از فعالان سیاسی و اقلیت‌های قومی و مذهبی که برای حفظ جان خویش از آن جهنم به ترکیه گریخته بودند تا سربازان فراری و جوانان مشمول سربازی، تا خانواده‌هایی که برای تأمین آینده‌ی خود و فرزندان‌شان، به امید یافتن راهی برای رسیدن به جوامع متمدن غربی، دار و ندارشان را حراج کرده و خودشان را به آب و آتش زده بودند تا به آن جا برسند. از صمیم قلب دلم برای مردم کشورم می‌سوخت که در زیر فشار ظلم و ستم ارتجاع مذهبی مجبور به ترک خانه و کاشانه‌ی خود بودند و آواره و سرگردان و تحقیرشده، در غربت و تبعید روزگار می‌گذراندند. در این جور مواقع با یاد دوستانم در زندان و یا رزمندگان آزادی تا حدودی تسکین می‌یافتم و امیدوار می‌شدم که لااقل هنوز صفی از دلاوران هست که رو در روی رژیم ایستاده و با افتخار "نه" می‌گوید. به خصوص وقتی شنیدم که در همان ایام خیلی از جوانان مبارز و انقلابی و البته تبعیدی از خارج کشور برای پیوستن به ارتش آزادیبخش ملی راهی قرارگاه‌های مرزی در عراق شده‌اند. ایام بعد از عملیات بزرگ "چلچراغ" در اواخر خرداد ٦٧ بود. تأثیر اخبار پیروزی‌های خیره کننده و فضای بسیار امیدوارکننده‌ی بعد از آن عملیات، به طور محسوسی در جمع ایرانیان و پناهندگان به چشم می‌خورد.

در آن ایام، با توجه به خیل عظیم ایرانیان در ترکیه و درخواست‌های بی شمار جهت مسافرت به آمریکا، تشریفاتِ دریافت ویزا از سفارت آمریکا خیلی طولانی، دقیق و سخت‌گیرانه بود و به ندرت به یک جوان ایرانی ویزای توریستی می‌دادند. بعضی روزها در صف طولانی متقاضیان در مقابل سفارت آمریکا هیچ کس موفق به کسب ویزا نمی‌شد و در انتهای روز، همگی غمگین و مستأصل و با آینده‌ای نامعلوم، به سوی ناکجاآباد خود می‌رفتند.

بالاخره بعد از تکمیل و تأیید پرونده‌ی پزشکی محسن از طرف وزارت کشورآمریکا، در یکی از روزهای آخر تیرماه ویزای من صادر شد. در آن روز من تنها کسی بودم که ویزای آمریکا را در استانبول دریافت کردم. وقتی از جلوی صف طویل ایرانی‌هایی که حالا با خیلی از آن‌ها آشنا هم شده بودم می‌گذشتم، حسرت و انتظار فرساینده‌ای را در چهره‌ی آنان می‌دیدم. هیچ کدام از آن‌ها چیزی از گذشته‌ی من و وضعیتم در ایران نمی‌دانستند و این موضوعی بود که به خاطر ملاحظات امنیتی و امکان وجود جاسوسان رژیم باید رعایت می‌کردم...

دیدار دوباره با محسن

اوایل مرداد ماه سال ٦٧، به همراه مادرم با یک جمبوجت غول پیکر به سمت آمریکا پرواز کردیم و پدرم نیز از همان ترکیه راهی ایران شد. واقعیت این بود که در تمام آن روزهای انتظار در ترکیه و در طی آن سفر نسبتاً طولانی، هروقت به آمریکا فکر می‌کردم، بیشتر از همه ذهنم متوجه محسن و حال رو به وخامتش می‌شد. خبرهای بد و ناگوار را به تدریج مادرم به اطلاعم رسانده بود. این که به تشخیص پزشکان معالج، بیماری او از یک سال پیش حاد ((acute و از کنترل خارج شده بود. دیگر امیدی به نجاتش نبود. در واقع پنج سال تأخیر کار خودش را کرده بود. در فرودگاه لُس آنجلس برادر بزرگترم که در تمام آن سال‌ها با محسن زندگی می‌کرد، به پیشوازمان آمد. او در میان اشک‌ها و لبخندهای ما برای‌مان توضیح داد که حال محسن اصلاً مساعد نیست و خیلی وزن کم کرده و خلاصه ما را آماده کرد که از دیدن محسن با آن وضع جسمی جا نخوریم. یازده سال بود که برادر بزرگترم مهدی را ندیده بودم. او لنگر و محور خانواده شده بود و در تمام آن سال‌ها در حالی‌که دانشجوی دوره دکترای مهندسی راه و ساختمان بود، بی وقفه کار می‌کرد و زندگیش را وقف معالجه محسن و این اواخر هم حل و فصل تمام کارهای قانونی و حقوقی من در ترکیه کرده بود.

در آستانه‌ی در خانه از پشت حباب بلوری اشک‌هایم محسن را دیدم که با قامتی کشیده ولی نحیف و با لبخندی برلب در حالی که به سختی راه می‌رفت، به استقبالم آمد. با شاخه گلی در دست به گرمی و با مهربانی گفت: «به خانه خوش آمدی!». به آغوشش پریدم، با بغض و خنده بوسیدمش و مثل دوران کودکی سربه سر هم گذاشتیم. ٩ سال بود که همدیگر را ندیده بودیم. آخرین بار سال ۵۸ در شور انقلاب و فضای دموکراتیک اولیه به ایران آمده بود. از بچه‌های فعال سیاسی کنفدراسیون خارج از کشور بود و اصلاً نمی‌خواست که دیگر به آمریکا برگردد. ولی با اصرار خانواده برای اتمام تحصیلاتش به آمریکا برگشت، با این امید که بلافاصله بعد از پایان تحصیل در رشته‌ی مهندسی مکانیک، برای کار و خدمت به ایران بازگردد. اما مدتی بعد از رفتن محسن و شروع پر شتاب سرکوب و روند رو به گسترش اختناق سیاسی و به خصوص پس از تعطیل شدن تمام دانشگاه‌های ایران توسط رژیم قرون وسطایی، خانواده‌ام تصمیم گرفت که مرا هم برای ادامه‌ی تحصیل به خارج از کشور بفرستند.

در این میان با پیگیری‌های همین برادرانم در سال ۵۹، تمام مراحل قانونی اعزام من به خارج، اعم از پاسپورت، پذیرش دانشگاه، ساپورت مالی و محل اقامت و... فراهم شده بود. ولی در آخرین مرحله من ترجیح دادم در داخل کشور و در کنار دیگر دوستان فعال سیاسی‌ام بمانم و به طور تمام وقت بر علیه ارتجاع و حاکمیت شوم آخوندی به مبارزه سیاسی ادامه دهم؛ با این انگیزه که امکان تحصیلات عالی و مهم‌تر از آن زندگی عادلانه همراه با آزادی برای همه مردم کشورم مهیا و فراهم شود؛ حتی اگر قیمتش گذشتن از همه‌ی امکانات و دار و ندار فردیمان باشد. این تصمیم مسیر زندگیم را به کلی تغییر داد و حتی تأثیرات اجتناب ناپذیری هم بر مقدرات زندگی خانواده ام داشت. تصمیمی که از نظر خیلیها شاید عاقلانه نبود؛ ولی خودم هنوز فکر می‌کنم در شرایط زمانی و مکانی آن دوران، تصمیمی درست و اصولی بود.

به هرحال، بعد از سال‌ها یک بار دیگر من و محسن در کنار هم بودیم. البته هزاران کیلومتر دورتر از خاک وطن، در آمریکا و با داغ و دردهای جانکاهی که روزگار غدار در طی این مدت به شکل‌های مختلف بر جسم و جان هر دوی ما نهاده و روا داشته بود. پیشاپیش می‌دانستم که این دیدار هم دیری نخواهد پایید. با حسرت بسیار قدر لحظات محدود با او بودن را می‌دانستم و غنیمت می‌شمردم.
شخصیت انسانی، مهربانی، فروتنی و روشن بینی‌ی او همیشه برایم قابل تحسین بود. هنوز هم مثل گذشته خیلی مطالعه می‌کرد؛ کمتر حرف می‌زد و سنجیده سخن می‌گفت. به لحاظ سیاسی دیدگاه‌های چپ مستقل را با گرایش به سازمان چریکهای فدایی خلق (اقلیت) داشت و متقابلاً احترام خاصی برای افکار و مواضع سیاسی من قائل بود. توی جمع‌های محفلی با دوستانش، در مقابل تکه پرانی‌ها و نیش زدن‌های به اصطلاح سیاسی برخی افراد به جریانات سیاسی دیگر، موضع می‌گرفت و برخورد جدی می‌کرد. در هر شرایطی، تشنه‌ی یاد گرفتن و مشتاق یاد دادن بود. قضاوتش در مورد هر فرد یا جریانی مبتنی بر واقعیات و عملکردها بود و نه بر پایه‌ی حرف‌ها و حکایت‌ها و یا خرده حساب‌ها و تنگ نظری‌ها. نزدیک ترین دوستانش در ایران، کسانی چون سعید و ساسان سعیدپور، از شهدای مجاهد خلق بودند. به معنی واقعی‌ کلمه، یک عنصر سیاسی‌ با پرنسیب بود. از همه‌ی این‌ها که بگذریم، برادر بزرگ و عزیزم بود و با هم یک دنیا خاطره و عاطفه و حرف‌های بسیاری برای گفتن و درد دل کردن داشتیم...

زندگی در امریکا

در محیط اطراف اما، فضای ایرانیان مهاجر و ساکن آمریکا (در حیطه‌ی دید و تجربه‌ی من) شکل خاص خودش را داشت. بعضی اوقات احساس می‌کردم به کره‌ی مریخ پرتاب شده‌ام. با کمتر چیزی احساس نزدیکی و یگانگی واقعی پیدا می‌کردم. به عبارت دیگر سنخیت زیادی با محیطم نداشتم. شاید دلیلش این بود که مستقیم از اوین به آمریکا آمده بودم. از جایی که انسان‌ها برای آزادی مردم میهن‌شان حتا بر سر جان و جوانی خود هم چانه نمی‌زدند و همه‌ی ارزش‌ها و طبعاً مناسبات‌شان نیز از جنس فدا و از نوع حل شدگی در جمع بود؛ در حالی که این جا آدم‌ها، رفتارشان، شیوه‌ی تفکرشان، معیارهای‌شان و خلاصه همه و همه چیزشان عمدتاً مادی و فردی بود. تقصیر کسی هم نبود؛ آن جا زندان رژیم جهل و جنایت بود و این جا جامعه‌ی لیبرالی غرب.
اساس مناسبات موجود در این جا همین بود. حتماً من هم برای جماعت این جا عجیب و غریب بودم. این را به طور محسوسی در رفتار و گفتار و برخوردهای‌شان می‌توانستم دریافت کنم. شاید پیش خودشان فکر می‌کردند: «این دیگه کیه؟! مگه زندگی راحت و آرام و آسوده چه عیبی داره که آدم بره دنبال دردسر؟ اصلاً گور پدر سیاست؛ بروید از زندگی و جوانی‌تان لذت ببرید...!». بعضی وقت‌ها با دلسوزی می‌گفتند: «حیف از جوانی تان نیست؟ مگر آدمیزاد چند بار به دنیا می‌آید؟». من فقط سعی می‌کردم با زبان قابل فهمی توضیح بدهم که در نگاه ما زندگی به مراتب زیباتر، با ارزش تر و دوست داشتنی‌تر از آنی است که شما فکر می‌کنید و به همین دلیل به استقبال سختی‌هایش هم می‌رویم و حتا حاضریم برای زیباترین ارزش زندگی یعنی آزادی از جان خود هم بگذریم!

روزهای سخت و اخبار تلخ

مدت کوتاهی بعد از ورود به آمریکا خبر رسید که پدرم به محض برگشتن به ایران از طرف دادستانی انقلاب احضار شده و ضمن اعلام لغو مرخصی من، برگشت و تحویل مرا از او خواستار شده بودند. نهایتاً هم او را به اتهام فراری دادن من و در واقع به عنوان گروگان در ازای برگشت من، بازداشت و به زندان اوین منتقل می‌کنند. ایام بسیار سختی برای کل خانواده‌ی ما در غربت و به خصوص خود من بود. محسن حال خوبی نداشت و هر روز بدتر می‌شد. شیمی درمانی هم جواب نداده بود و بیشتر اوقات تب و درد داشت.

با این که از روند وقایع و رویدادهای ناگوار محتمل، خیلی آشفته خاطر و نگران بودم، ولی در جمع و به خصوص در حضور محسن، با گفتن و خندیدن بیشتر تظاهر می‌کردم. خدا می‌دانست در دلم چه غوغایی بود. اتفاقاً خود او در بستر بیماری و در آخرین مراحل کشاکش با بلای مهلک سرطان روحیه‌ی فوق العاده‌ای داشت و هم چنان در حال خواندن و مطالعه بود. حتا در روی تخت بیمارستان، در حالی که به خاطر درد شدید، سرُم مرفین در دست داشت، در همان حال کتاب "مادر" ماکسیم گورکی را به زبان انگلیسی می‌خواند. طفلک معصوم هم چون شمع در جلوی چشم‌مان در حال ذوب شدن بود و ما جز رسیدگی و نثار عشق و محبت با تمام وجودمان، کار دیگری نمی‌توانستیم برای او انجام دهیم. در شروع این داستان تلخ قرار بود که من اسباب نجات و ناجی او باشم، ولی نهایتاً او به خاطر بیماری و رنج و دردی که دچارش شده بود، اسباب نجات و ناجی من شده بود.

در آن تابستان گرم و سوزان سال ٦٧، محسن در تب می‌سوخت. هم زمان با حال بد او، به طور پراکنده اخباری از قتل عام زندانیان سیاسی در ایران به گوش می‌رسید. به تدریج اخبار بیشتری منتشر می‌شد و ابعاد فاجعه مشخص‌تر می‌گردید. تنها کانال ارتباطی من با دنیای پشت سرم، تلفن خبری مجاهدین بود و از این طریق هر روز اسامی تعدادی از بهترین دوستانم را که در موج قتل عام رفته بودند، می‌شنیدم: میترا اسکندری، سپیده زرگر، مریم گلزاده، فروزان عبدی، مریم محمدی بهمن آبادی، منیره رجوی، مژگان، ناهید، اعظم، شوری، سهیلا، مهری، فریبا، سوسن، مهتاب، محبوبه، صنوبر ... حتا شبی نام خودم را نیز در بین اسامی شنیدم.

آن جنایت هولناک در بی خبری مطلق افکار عمومی داخلی و خارجی انجام گرفته بود. به همین دلیل هیچ کس نمی‌دانست که دقیقاً چه بر سر آن بچه‌های پاک و شجاع آمده است. فقط خبر رسیده بود که به فتوای پیر کفتار جماران، همه‌ی آن سروهای سرفراز و دلاوران برنا و دانا را از دم تیغ گذرانده‌اند. سوالی که بیشتر ذهن‌ها را مشغول کرده بود، این بود که آیا کسی هم زنده مانده است؟!

برای من شنیدن نام هر کدام از آن بچه‌ها پتکی بود که بر مغزم فرود می‌آمد و تیر جانسوزی بود که بر قلبم فرو می‌رفت. در همان ایام اسامی برخی از بچه‌هایی که در عملیات "فروغ جاویدان" به کاروان شهدای خلق پیوسته بودند هم منتشر می‌شد و من جمع دیگری از بهترین دوستان همرزم و یاران هم بندم را در زمره‌ی این اسامی می‌یافتم؛ عزیزانی هم چون شهنازعلیقلی، نازی رحیمی، اعظم یوسفی، راضیه هاشمی، مرضیه اعتمادی، رضا درودی و ...

روزها و شب‌های متمادی، یا در کنار تخت محسن با درد و تب او می‌سوختم و یا در گوشه‌ای خلوت با یاد یاران از دست رفته ام می‌گذراندم. آن چنان فشار سنگینی قلبم را می‌فشرد که بعضی وقت‌ها حتا دلم برای خودم هم می‌سوخت. گاه پیش خودم فکر می‌کردم که آیا این روزگار غدار می‌توانست سخت‌تر از این هم بر من بگیرد؟ راستی گناه نسل ما چه بود؟ مگر ما چه کرده بودیم؟ جز آرزوی دنیایی بهتر و زیباتر و تحمل رنج و اسارت! حتا حالا هم که به آن ایام فکر می‌کنم بی اختیار و از ته دل بر خمینی و دودمان فکری و سیاسی‌اش لعنت می‌فرستم. برادرم با مرگ دست و پنجه نرم می‌کرد؛ عزیزترین یارانم یا بر دار و یا بر خاک افتاده بودند؛ پدر سالخورده‌ام گروگان و در بند بود؛ و خودم با هزار داغ و درد بر قلب و جگرم، تک و تنها و دور از یاران، در غربت غریبانه و در دنیایی که حتا برای شنیدن درد دل نسل سوخته‌ی ما، گوش شنوایی هم یافت نمی‌شد...

وداع با محسن

ایام کریسمس بود و همه جا غرق نور و هلهله‌ی و شادی... اما در خانه‌ی ما هیچ خبری از جشن و مراسم سال نو نبود. پدرم ماه‌ها بود که در زندان اوین به سر می‌برد و بقیه‌ی خانواده هم شاهد پژمردن گل زندگی و از دست دادن جوان عزیزشان در برابردیدگان مضطرب‌شان بودند. تنها و غریب، هزاران فرسنگ دور از وطن... این اولین کریسمس و سال نو میلادی من در تبعید بود.

تمام کانال‌های تلویزیونی مراسم جشن‌های با شکوه و پر سر و صدای شروع سال نو میلادی را به طور مستقیم در شهرها و کشورهای مختلف پخش می‌کردند. آن شب آخرین شب زندگی برادرم محسن بود. تا صبح در کنارش بودیم و روز اول ژانویه، او را که ٢٩ سال بیشتر نداشت ناباورانه از دست دادیم. بدین سان برادر من، دوست و رفیق من، یار و غم خوار من، و ناجی من هم رفت و من یک بار دیگر مات و مبهوت بر جای ماندم...

زندگی بازهم ادامه می یابد

تا مدت‌ها به خاطر ضربات سنگین عاطفی- روانی ناشی از فقدان آن همه عزیز، مجروح و دلسوخته و دل خسته بودم. بارها آرزو کردم ای کاش من هم با یاران هم بندم رفته بودم. زمان نسبتاً زیادی طول کشید تا توانستم دوباره کمر راست کنم. زندگی و سختی‌های آن به من آموخته بود که باید مقاوم بود و از پای نیفتاد. پس دوباره زندگی را از نقطه‌ی صفر در تبعید آغاز کردم. البته این بار در کنار همسرم فرّخ، که او هم از زندانیان سیاسی از بند رسته و از آشنایان خانوادگی بود، که به دنبال نامزدی مخفیانه‌مان در ایران، سرانجام با پشت سر گذاشتن یک دوره‌ی طولانی جدایی اجتناب ناپذیر و پر اضطراب، شریک زندگیم گردید.

در تمام این دوران روی پای خود ایستادم. با ناملایمات دست و پنجه نرم کردم و هیچ گاه عامل اصلی و باعث و بانی آن همه تلخکامی‌ها، بدبختی‌ها و دربدری‌های گذشته و حال را که بی تردید جباران عمامه‌دار و رژیم فاشیستی- مذهبی حاکم بر میهن اسیرمان ایران می‌باشد، نه فراموش کردم و نه بخشیدم. حتا در این سوی جهان، در رابطه با آن چه ملاهای منفور بر سر مردم مظلوم در آن دیار مصیبت زده و وطن به یغما رفته می‌آورند، چشم فرو نبستم و یا بی توجه نگذشتم. از هر فرصتی در حد توانم برای انعکاس مظلومیت و البته مقاومت نسل انقلاب استفاه کردم. از یاد و نام تک تک آن عزیزان انرژی و انگیزه گرفتم و سعی کردم در حد یک صدا، پژواک خروش آن دلاوران باشم.

من که به هر تقدیر از جمع یاران عزیز و هم بندم جدا افتادم و بر جای ماندم، حالا به عنوان تنها بازمانده از آن جمع مجاهدین سالن ۳ اوین، وقتی به پشت سرم نگاه می‌کنم، با یک چشم می‌گریم و با یک چشم می‌خندم. درحالی که از حسرت و داغ فراق عزیزان هم بند و دلبندم با تمام وجود می‌سوزم، با این حال با یادآوری شکوه آن همه دلاوری، پایداری و فداکاری، با افتخار به خود می‌بالم که در یکی از سیاه‌ترین دوران‌ها، هم نشین و هم پا و همراه آن سالار زنان بودم.

نمی‌دانم آیا شانس آن را خواهم داشت که روزی شاهد پیروزی مردم میهنم بر این دیکتاتوری قرون وسطایی باشم؟ ولی اطمینان دارم که بی تردید آن روز، دیر یا زود فراخواهد رسید و در ایران آزاد و آباد، نسل فاتح فردا، نام و یاد تک تک آن انسان‌های شریف و شایسته را که جان و سر به پای آزادی نهادند، چه آن‌ها که در وطن و در نبرد رو در رو بر خاک افتادند و چه آن‌ها که در غربت و تبعید جان دادند و چهره در نقاب خاک کشیدند، با احترام تمام گرامی خواهند داشت و با قدرشناسی تصاویرشان را گلباران خواهند کرد.
به راستی آیا نسل ما می‌تواند آرزویی زیباتر، امیدی پر فروغ تر و تلاشی مداوم تر از این، در ادامه‌ی زندگی خود داشته باشد؟

شعر کوتاهی که از برادرم محسن به یادگار مانده اشاره‌ای است به رمز رسیدن به این پیروزی:

به خواهرم مینا - (تابستان ۶۵)

از کوه پرسیدم،
                   در بلندا:
                               چگونه چنین سر برافراشتی؟
کوه پاسخ داد:
                هزاره‌ها از سر بگذراندم
                                              تا چنین بلندایی بنا سازم!
از رود پرسیدم:
میدانی از کجا می‌آیی
                           به کجا می‌روی؟
در حالی که بر صخره ای فرود می‌آمد، گفت:
                                                       به تسخیر اقیانوس می‌روم!
از درخت پرسیدم:
چگونه بلند بالا شدی
                                  در برابر بادها و تند بادها؟
درخت گفت:
                کنار هم می‌ایستیم
                                           و
                                              جنگلی می‌سازیم.


مینا انتظاری
خرداد 1392

ایمیل: mina.entezari@yahoo.com
وبلاگ: www.mina-entezari.blogspot.com


--------
پانویس:
1- منبع: کتاب "گریز ناگزیز" جلد اول - کاری از میهن روستا، مهناز متین، سیروس جاویدی و ناصر مهاجر
2- تاریخ دقیق خروج من از کشور و زمان عبور از مرز، ساعتی بعد از نیمه شب 14 خرداد ماه 1367 بود.
3- برگردان شعر "محسن" عزیزم از متن انگلیسی، توسط دوست گرامی "ناصر مهاجر" انجام گرفته شد.