صلاح کار کجا و من خراب کجا


علی اوحدی


• آن که "میل" به رای دادن دارد، صغرا کبرایش در جهت شرکت در انتخابات است، و هر که جز این فکر کند، ابلهی بیش نیست. آن که "میل" به رای ندارد، حق را به روشنی آفتاب، بجانب خود می داند. در دنیای حماسه نیازی به صغرا کبرا چیدن و حساب و کتاب نیست، همه چیز بسته به خاطر مبارک است که به کدام سو "میل" دارد! ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
چهارشنبه  ۱۵ خرداد ۱٣۹۲ -  ۵ ژوئن ۲۰۱٣


دنیای حماسه جایی ست میان آسمان و زمین، میان جهان اساطیری و دنیای واقعیت، جایی میان بارگاه حشمت ابدی خدایان نامیرا، و کلبه های حقیر انسان های میرا، دنیای پهلوانانی نیمه خدا- نیمه انسان که پا بر زمین و سر در آسمان دارند. جهان حماسه، جهان افسانه های شیرین است، سرگرمی زمان فراغ، و شاید تسکینی برای خواب. ساز و کار "حماسی" اما در واقعیت زندگی کاربردی ندارد. چرا که واقعیت، دنیای "تعقل" و "اندازه" است، و حماسه سرشار از "گزافه گویی" و اغراق، و شکستن "مرز"های خیال در "بی اندازگی"! در دنیای حماسه هر گمبوده ای رجز می خواند و گزافه می گوید. در واقعیت تراژیک زندگی اما جایی برای گزافه گویی نیست. اگرچه در جزیره ی ما، عادت بر آن است که کوچه پس کوچه های "واقعیت" را با قدم های حماسی طی کنیم. لابد برای همین سر و صورت و دست و بالمان همیشه زخمی ست. ما پهلوانان آن جزیره، بی پایی بر زمین، در آسمان خیال سیر می کنیم، همه عیارانی پیچیده در توسل و توکل و انتظار. مرشد عباس نقل رستم و سهراب یا رستم و اسفندیار را شب اول رمضان آغاز می کرد، و قصه را تا شب های قتل، کش می داد. شب نوزده یا بیست و یکم رمضان، جماعت پای نقل مرشد، چند برابر شب های پیش بود! با وجودی که اغلب، داستان را از بر بودند، حضورشان در مجلس سوگ فرو افتادن یلان قصه، برای "تزکیه ی نفس" بود. شوقی داشتند تا بار دیگر شاهد شهادت پهلوانان، و "نو کردن" ناکامی های خود باشند. دردهای پنهانشان از این "لذت تراژیک" آبیاری می شد. شب قتل، پیش از آن که پهلوی سهراب دریده شود، یا چوب گز بر چشم اسفندیار بنشیند، مردم به نذر، و به امید آن که امشب اسفندیار یا سهراب کشته نشوند، از مرغ و خروس گرفته تا گوسفند، قربانی می کردند. آرزویشان همه این بود که میان پهلوانان صلحی برقرار شود تا ناکامی گشتاسب و افراسیاب و کاووس، تسلایی باشد برای دل های رنج دیده شان. جوی خونی که شب های نقل، در پیاده روی پیش روی قهوه خانه جاری می شد، خون دل مردم آرزومندی بود که امیال سرکوفته شان را در وجود رستم ها و سهراب ها متجلی می دیدند تا دست کم اگر نه در واقعیت زندگی، در روند حماسه با "جمع" پهلوانان، داد دل از کاووس ها و گشتاسب های زمانه بستانند!
در جهان حماسه، هر یلی رو در روی حریف، رجز می خواند. در واقعیت جزیره ی ما هم، پهلوانی پیزری قول می دهد تا پول نفت را سر سفره های مردم بیاورد. گزافه گویی ها و رجزخوانی های دنیای حماسه، در روزمره گی زندگی ما، به کار آن کس می ماند که می خواست با کاسه ای ماست و آب دریا، دوغ بسازد. همه می خندیم اما میان خنده، با خود یا بغل دستی مان می گوییم؛ فکرش را بکن "اگه بشه، چی میشه"! هشت سال گذشت، نه تنها پول نفت سر سفره ها نیآمد، که پشت رسوایی آن پهلوان پیزری به خاک ذلت مالیده شد. این بار اما پهلوانانی ریقو ادعا می کنند که تورم را در کوتاه مدت به صفر می رسانند! تورم صفر درجه؟! عابری دستی به لبوهای بساط لبوفروش کشید و گفت؛ "عجب اناری"! لبوفروش گفت؛ معلوم می شود "انار" را هم نمی شناسی! وقتی نتن یاهو ایران را به جنگ تهدید کرد، جوانی ساکن ینگی دنیا، در صفحه ی فیس بوکش نوشت؛ اگر اسرائیل حمله کند، من برای "دفاع از وطن" به ایران بر می گردم. عِرق میهنی "یلان" حماسی در گوشه و کنار جهان "جنببد" و "تهدید" پهلوان را با غرور، "لایک" کردند!
در دنیای حماسی حاصل دو باضافه ی دو، همه چیز می شود، اما چهار نمی شود. بسته به این است که شما "چه میل دارید"! پهلوان کروبی پیش از چرت، یک میلیون رای پیش است، و بعداز چرت نیم ساعته، چهار میلیون رای از حریف عقب می افتد. پهلوان بهرمانی از "تقلب انتخاباتی" به خدا شکایت می برد و... مفسران و تحلیل گران و اندیشمندان این همه را می دانند، و می نویسند، و آن "انتخابات" را "کودتا" می خوانند اما وقتی "میل" می کنند به نتیجه ای "دیگر" برسند، می نویسند، "دکتر هاله" با شعارهای پوپولیستی رای آورد و بر پهلوان بهرمانی پیروز شد! آن که "میل" به رای دادن دارد، صغرا کبرایش در جهت شرکت در انتخابات است، و هرکه جز این فکر کند، ابلهی بیش نیست. آن که "میل" به رای ندارد، حق را به روشنی آفتاب، بجانب خود می داند. در دنیای حماسه نیازی به صغرا کبرا چیدن و حساب و کتاب نیست، همه چیز بسته به خاطر مبارک است که به کدام سو "میل" دارد. یک اندیشمند، برنده شدن خانم "ارمیا" در "عکدمی"(۱) را حمل بر گستردگی "سکولاریسم دموکرات" در بین هم وطنان می داند و اندیشمند دیگری روند این انتخاب را حمل بر "عدم رواداری" هم وطنان می کند. هر دو هم برای "مصادره به مطلوب"، به عکس العمل های "شدید" و جنجال و گفتگو و بحث "مردم" در دنیای مجازی استناد می کنند. دیگری فریادهای یخ بسته در گلوی هزاران نفر انسان سرکوب شده را، در تشییع جنازه ی مردی که در دهه ی اول جمهوری، حکم بر کشتار صدها آزادی خواه داد، و لعن و نفرین شهری را برای خود خرید، فریادهایی که در حد و اندازه ی "مجاز" ایام "انتصابات" است، و بی نظم و بی تشکل به دنبال "بهانه"ای ست تا از حلقوم بجان آمدگان سرریز شود، به حساب پس انداز "جنبش سبز" و "اصلاح طلبان" واریز می کند، بی یک محاسبه ی ساده، که اگر جنبش سبزی می بود، هنگام زندانی کردن رهبرانش فریاد می کشید، نه در تشییع جنازه ی مردی که بیش تر از آن که "سبز" باشد "سیاه" بود و خروجش از "نظام"، از "بغض معاویه بود، نه حب علی". مردم بر صدها حکم خلاف "سیدجلال" چشم می بندند، و تنها همان جمله اش علیه "جبار" را بزرگ نمایی می کنند، تا "داد" خود به زبان "تابو"، ستانده باشند. در جهان حماسه، پهلوان را با رجزخوانی ها و کرکری هایش اندازه می گیرند، حتی وقتی در انتهای واقعیت، دستان پهلوان خالی بماند، در ذهن ما آمرزیده است، چون پهلوان "آن" است که می گوید، نه "آن" که عمل می کند.   
برانگیزم از گاه، کاووس را / ز ایران ببرم پی طوس را
بگیرم سر تخت افراسیاب / سر نیزه بگذارم از آفتاب
از همین رو همه ی "هشت" اسبی که یک گاری را می کشند، به اعتبار رجزخوانی هاشان، متفاوت جلوه می کنند و آراء از پیش "دریافت کرده" را "مشروع" جلوه می دهند، و "آقا" چندباره و به تاکید می گوید؛ من به هیچ کدام نظر ندارم. چون هر بچه مکتبی هم می داند که کافی ست "آقا" به اسبی اشاره کند، تا آن اسب با تمام ید و بیضایش، به خر در گل وامانده ای ببازد.
قهرمان حماسه "تک" می رود، "تک" می راند، به تنهایی از "هفت خان" می گذرد، "برگزیده" است، "سایه ی خدا" یا "نایب امام زمان" است. اشتراک و "جمع" نمی شناسد، مگر در هیات "گله" که در سایه ی او بچرد؛ "جان نثار" باشد یا "عاشق ولایت"، پیرو بی چون و چرای "رای ملوکانه" یا "حکم حکومتی". از همین رو، در جهان حماسی همه قهرمان "منفرد" اند؛ از نگاه قدرت، از نگاه دانش، از نگاه تجربه و دانایی، همه چیز می دانند. اگر دست قهرمان حماسه به "چرخ گردون" برسد، "چونی و چندی" کار را به روزگار "شیرفهم" خواهد کرد. قهرمان حماسی "فلک را سقف" می شکافد و نشسته بر تشک، تکیه زده بر بالش، "طرح"هایی "نو" در می اندازد. قهرمان حماسی بی "اسباب بزرگی، تکیه بر جای بزرگان" می زند. قهرمان حماسی اساسن با "اسباب" بزرگ به دنیا می آید، از پر قنداق می داند "تعامل" با جهان چیست، "بیکاری" را در کوتاه مدت در کیسه می کند و تورم را یک ساله مهار می کند و... در دنیای حماسه تیر آرش از فراز البرز، تا آن سوی ارس پرواز می کند، موشک های ما تل آویو و حیفا را با خاک یکسان می کنند. دنیای حماسه، دنیای سندباد بحری ست، دنیای قصه های خواجه عمید ابوالفوارس قناوزی، و گذر از دریاهای مهیب، و طوفان های سهمناک، حماسه، جهان ترفندهای سمک عیار است. آنجا امیرارسلان قلعه ی سنگباران را می گشاید و فرخ لقا را از چنگ فولادزره ی دیو می رهاند تا ما با خیال خال لب فرخ لقا به خواب "شیرین" برویم، "آسوده بخوابیم" چون پهلوان "بیدار" است. دنیای حماسه دنیای اطاعت و وعده و وعید و لغز است، دنیای خواب های بهشتی و حوری و غلمان و اطعمه و اشربه و جوی شیر و عسل و... در دنیای تراژیک اما گاوها از بی علفی می میرند، زنبورهای عسل در ویرانی باغ های وطن، به "چمن سبز همسایه" پناه می برند، و بستر جوی های "زاینده"، تشنه ی قطره ای آب گل آلود اند، باش تا نوبت "شیر و عسل" برآید. در دنیای حماسه حاصل دوی باضافه ی دو، پانزده هم می شود، "غرب" مثل سگ از ما می ترسد و دنیا در مقابل ما "ایزوله" می شود. ما به "دروازه های تمدن" می رسیم، صاحب ارتش چهارم دنیا می شویم بی آن که بدانیم این "ارتش چهارم" چند من است، و به چه کار گرسنگان می آید، در دنیای حماسه ما "اقتصاد اول دنیا" می شویم در حالی که در واقعیت تراژیک، نانمان هر روز حقیرتر و گران تر می شود، پولمان از کاغذ دستشویی ارزان تر می شود، و نفتمان بر آب های اقیانوس ها، حراج می شود.
در دنیای حماسه، "اشتباه"ی رخ نمی دهد. می رویم، می کشیم، جهان بکام ما می شود، باید بشود، و اگر نشد، اشتباه از ما نیست، که "تقدیر" چنین خواسته، لابد خیری در کار بوده! در جهان حماسه چون "محاسبه" و "تعقل" نیست، پهلوان روی "مین" می رود، اگر خدا خواست، "شهید" می شود، وگرنه "قهرمان" می ماند! "با توکل زانوی اشتر ببند"! خدا اگر نخواهد، "معادلات" و "محاسبات" کشک اند. پس کافران که کار را به عهده ی سرنوشت و آسمان نمی گذارند، چرا روزگارشان بهتر از ماست؟ آنها به زودی از میان می روند، در حال نزع اند، "مادی" اند، لب پرتگاه اند، ولو حاکم جهان باشند. با ظهور امام، همه "جارو" می شوند. پس این بیچارگان "مضمحل" را چرا "دشمن" می خوانیم؟ چون "از ما" نیستند، ما برحقیم، آنها خطاکار اند، هرکس با ماست، با خداست، ولو "اسد" باشد. آن که با ما نیست، ولو روی طلا غلت بزند،"جهنمی" ست. طلاهای ما در حساب ذخیره ی بهشت است، وقتی ما با هفت حوری و چهارده غلمان طلابازی می کنیم، این مستکبران کافر در جهنم جلز و ولز می کنند. جایی که رجزخوانی و گزافه گویی حاکم است، عدم موفقیت، گناه پهلوان نیست. هرکه جز این بگوید، "دشمن" است، از اصحاب "فتنه" و "انحراف" است، "خرابکار" یا "ضد انقلاب" است!
باری، "حماسی" سوای همه ی معانی در قاموس های مختلف، یک معنای پنهان هم دارد، "حرف"! "زبان در دهان خردمند"، می شود "کلید در گنج صاحب هنر" اما در دهان بی خرد، چون کنتور ندارد تا شماره بیاندازد، چرخ و فلک وار، می چرخد. در گردش معاش یک جامعه، هر کس چیزی می گیرد، و چیزی می دهد. نانوا آرد می گیرد، نان تحویل می دهد، نجار چوب می گیرد، در و پنجره و میز و صندلی تحویل می دهد. آخوند اما ورودی اش "مصرف" است، و خروجی اش "حرف"! به زبانی دیگر آخوند، موجودی حماسی ست، گزافه می گوید، لاف می زند، وعده ی نسیه می دهد (۲). در دنیای حماسه، رخصت نداری پهلوان را کمتر از گل خطاب کنی. نمی شود سهراب را "خام" بنامی، و اسفندیار را "قدرت طلب". پهلوان حماسه "مقدس" است. حماسه یعنی نشستن بر بال خیال، گفتن از ناممکن. سنگی را که گرگین و گستهم و گرازه و رهام و زنگه ی شاوران و... قادر نیستند با هم از جای بجنبانند، پهلوان یک تنه از سر چاه بیژن بر می دارد و به "بیشه ی چین" می اندازد! حماسه یعنی جنگ با اژدهای هفت سر، در بند کردن عجوزه ی جادو، تعقیب آکوان دیو در زمین و هوا، جنگ با دیو سپید، کشتن هیولایی که با "حرف" ساخته شده، حماسی یعنی "وای به وقتی که رهبر، اذن جهادم دهد"، یعنی "دستم را نگیر تا پدرش را پیش چشمش بیاورم". یعنی نشسته پارس کردن. حماسی یعنی در "بند" کردن "باد"، لاف به غریبی، و گوز به بازار مسگرها! (٣)

****

زیر نویس ها؛
(۱) چون سال هاست تله ویزیون ندارم، تا روز ۲۷ مارچ و خواندن دو مطلب مورد نظر، از "آکادمی گوگوش" بی خبر مانده بودم. وقتی چند بریده از این برنامه را تماشا کردم، دریافتم که این "عکدمی"ست، چون انگلیسی مجریان از انگلیسی آمریکایی ها "کاتولیک تر" است!
(۲) "آخوند" لزومن معمم نیست. برخی بی عمامه ها (مکلاها) "آخوندتر"اند، با عمامه هایی به مراتب حجیم تر، اما نامرئی. هم "ولایی"اند، هم "ولایتی"!
(٣) در همدردی با میلیون ها آرش درمانده و گرسنه و بی دارو، که از دماوند و سهند و سبلان تا کناره های عمان و هامون، با تیر و کمان های زنگ زده به انتظار مهدی نشسته اند، تا از چاه برآید و "حماسه سیاسی و اقتصادی" بیافریند، و نمی دانند آقا مهدی مدت هاست از آن چاه حماسی بیرون آمده و چون مدرک حماسی اش را به پشیزی نخریدند، از "آسمان" برید و حالا سال هاست روی "زمین" سفت، صاحب کیوسک است، به "دشمن" گوشت خوک و آبجو می فروشد، از زندگی راضی ست، دختر و پسرش در دانشگاه های "استکبار جهانی" به مدارج بالایی رسیده اند، و آقا مهدی گناه از پس گناه مرتکب می شود، از ته دل می خندد و گاه از آخوندی که او را به جرم "الحاد" از کار اخراج کرده، با گفتن "آن جا..." ذکر خیری می کند.