•
با این تعاریف جدید و با این اندیشه، همه چیز خوب است، این لحظه خوب است و دیگر از آن فرار نمی کنم. این لحظه همین است که هست. نه خوب است و نه بد. این لحظه را «تفسیر» من و تو «خوب» و یا «بد» می کند. اگر این لحظه را تأیید کنیم، اگر آنرا همانطور که هست بپذیریم، دیگر در پیِ تغییرِ آن و فرارِ از آن نیز برنخواهیم آمد
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
دوشنبه
۲۰ خرداد ۱٣۹۲ -
۱۰ ژوئن ۲۰۱٣
مدّتهاست که قصد نوشتن مطلبی در خصوص «آزادی» دارم، امّا این نیّت تا به امروز عملی نشد. مشکلات و گرفتاریهایِ گوناگونِ عمومی و خصوصی مرا از این «آزادیِ» عمل دور داشت. آنقدر «آزاد» نبودم که بتوانم در بارهءِ «آزادی» بنویسم.
از تجاربِ کنونی خود و از نقلِ دیگران می توان گفت، در هر سنّ، زمان و دوره ای از زندگی واژه ها مفهومِ خاصّ خود و معنایِ همان سنّ و همان دوره از زندگی را دارد. در کودکی، در دو یا سه سالگی از بازی با آب و آتش بی پروا بودم. شاید در آنزمان «آزادی» را در بازی با آب، در کنارِ آب، حوض و رودخانه می دانستم و یا در چنگ اندازی در حبّه هایِ گلگون، در میانِ منقلِ پر آتشِ کُرسی. بازی با آتش، در آن زمان، با خاطره ای دردناک پایان گرفت. در اتاقِ میهمانیِ خانه با پاهای خُرد کودکانه از خواهرم که مرا به بازی گرفته بود می گریختم، تا اینکه عقب عقب رفته و در منقل پر آتش نشستم. بطور یقین کلمهءِ آزادی قبل و بعد از این خاطره، قبل و بعد از این دوره دو مفهوم و دو اعتبار جداگانه در ذهن و مغزم به نقش کشید.
با شش سالگی به دبستان گذاشتَنَم. از این زمان تا نوجوانی، تا چهارده پانزده سالگی فاصلهءِ خانه تا مدرسه را با دو یا سه دوست و همکلاسی طیّ می کردیم. در میان راه، سه دکّه و دکّان و گاری، همانند تَله هایِ موش کمین گرفته بودند، کمین ما را، ما بچّه هایِ «آزادیخواهِ» سر به هوا را. طعمه های این تَله ها لواشک و آلبالو خشکه و قرقوروت و قرص های رنگی خوشمزهءِ سفید و صورتی و بقول پدرم «پِتِرمه» بود. «سیبیل» و دیگر صاحبانِ این دکّه ها، طعمه ها را، در گاری و پیشخوانها، چنان زیرکانه و بیرحمانه در پیشِ دیدگانِ کودکانِمان می چیدند تا «آزادیمان» را بگیرند، آزادیِ عبورمان را. آزادیِ گذشتِ بی خریدِمان را. و ما، چنان با «آزادی» پول های روزانه و یا «کَش رفته» از پدر را در کف آنها می نهادیم، تا بار دیگر با «آزادی» لذّتِ تُرشیِ لواشک و طعمِ توصیف ناپذیرِ میوه هایِ خشک را بر زبان و در دهان به بزاق آمیخته کنیم.
بزرگ و بزرگتر می شدیم، و مفهومِ «آزادی» کم و بیش تغییر می یافت، امّا به اندک. زمانی «آزادی» را در آزادی خرید دفترِ بی خطّ، در آزادی سرکشی از حرف معلّم و بزرگترها، در آزادی از نرفتن به کلاسِ درس و ورزش، در «خوابیدنِ تا لنگِ ظهر» یافتم. در هفده سالگی آزاد بودم و از زمین و زمان، از «زورگوها»، از «دیکتاتور» در خشم. آری در این سنّ «آزاد» بودم. فکر می کنم، به معنایی که این کلمه میان ما ایرانیان رواج دارد، آزاد بودم و یا بدین معنا که خود از آن می فهمیدم، «چیزی برای از دست داشتن نداشتم». این حس را به روشنی و وضوح به یاد دارم، این احساس عمیق درونی را که «چیزی برای از دست داشتن نداشتم». پول روزانه ام را به پیرزنی بخشیدم تا بلیطِ اتوبوسش را بخرد.
با دوست و همکلاسیم، با علی، با عبّاس از «جورِ رژیم» و از در بند بودنِ برادرم صحبت می کردم. با دبیرِ ساواکیِ ادبیاتم در افتادم، چون «آزاد» بودم، «چیزی برای از دست داشتن نداشتم» و از زندگی در عذاب. آنزمان که در کلاسِ درس از انواعِ دادگاههایِ یک حکومتِ مشروطهءِ سلطنتی سخن می گفت، بر پا شدم و پرسیدم، که به نظرش، کدام دادگاه، صلاحیّت محکومیت پادشاهِ یک حکومت مشروطه را دارد. در خانه یاغی بودم، در مدرسه آزادیخواه. و «یاغیگری» و «آزادی» من چنان نعره اش به هوا بود، که «بزرگترانِ ترسو»، «مسّن های محافظه کار» در دیده ام چون موش و خرگوشی لرزان جلوه داشتند. «بزرگترها» حرف می زدند، «نیّت» می کردند، و من چنان «آزاد»، چنان «یاغی» که تنها یک انسان با عمل را حاوی ارزش می دانستم.
بعد از آن انقلاب کردیم، به دانشگاه شدیم. در این زمان آزادی مفاهیم دیگری داشت. سیاسی بودیم و ضدّ امپریالیست. آزادی را آزادی سیاسی و آزادی های شخصی می دانستیم.
اینک سالها می گذرد، دهها سال. به عقب می نگرم و بر آنم که مفاهیمِ عملیِ «آزادی» را از تجارب و گذشته، از دروسِ گذشته و گذشتهءِ مان بارِ دیگر تعریفی کنم. نگرش و بینش من اکنون بدین واژه، آزادی، کاملاً دگرگون است. اینک آزادی را آزادیِ از خود، آزادیِ از «خودِ کاذب» می دانم. آزادیِ از فکر و آزادیِ از افکار. چگونه می توان خود را آزاد نامید، اگر بردهءِ «فکر» و بردهءِ «عقل» باشم. چگونه می توان آزاد بود، در صورتیکه هر لحظه در زندان و اسارت «افکار» بسر می بریم. این «افکار»، این «تعقل»، این «الگوها» تعیین کننده و راه برندهء ما در زندگی کنونی ماست. اگر چه سالها از تلقین پدر، تو در زندگی هیچ نخواهی شد، می گذرد. امّا اگر توجّه کنید، اگر به رفتار و کردار خود غور کنیم، می بینیم که بر اساس همین الگو و همین «فکر» و «افکار» زندگی کرده اید.
آری اینک آزادی، برای من، نه تنها مفاهیمِ ناقص قبلیِ خود را دارد، که مفاهیم کامل خود را نیز پیدا کرده است. اینک آزادی، آزادیِ از اسارتِ «فکر» و آزادیِ از بندِ «تعقل» است. آزادی پیمودن راههای نو و نرفته شده است. آزادی دگرگونی «خودآگاهی» است. خودآگاهیِ که نه بر اساسِ فکر و عقل بنا شده باشد، که بالاتر از آن باشد. آن را در بر می گیرد، امّا بسیار برتر و والاتر از آن است. فکر و عقل تنها جزئی از این «خودآگاهی برتر» است. با این خودآگاهی است که «من» دیگر «خود» را از «تو» جدا نمی دانم. در واقع تمام «ما»، یک «من» است. با این آزادی و با این خودآگاهی ظلم به «تو»، ظلم به «من»، ظلم به «خود» است. چه در این جهان همه به هم پیوند خورده است.
بنی آدم اعضای یکدیگرند
که در آفرینش ز یک گوهرند
گر عضوی به درد آورد روزگار
دگر عضوها را نماند قرار
با این تعاریف جدید و با این اندیشه، همه چیز خوب است، این لحظه خوب است و دیگر از آن فرار نمی کنم. این لحظه همین است که هست. نه خوب است و نه بد. این لحظه را «تفسیر» من و تو «خوب» و یا «بد» می کند. اگر این لحظه را تأیید کنیم، اگر آنرا همانطور که هست بپذیریم، دیگر در پیِ تغییرِ آن و فرارِ از آن نیز برنخواهیم آمد. با پذیرش این لحظه دیگر «فرار» و «اِسترس» تولید نمی شود. اگر این لحظه را پذیرفتیم، در پی سوءِ استفاده از اطرافیان و روابط هم نخواهیم بود. این لحظه قابلِ تأیید می شود، اطرافیان و روابط قابلِ پذیرش می شوند. روابط سالم و دگرگون می گردد. آری آزادی واقعی و آزادی از اسارت «افکار» و «تعقّل» قادر است جهان را دگرگون کند. از خود شروع می کنی و جهان را دگرگون می کنی. امّا این مفهوم «آزادی» قاعدتاً نباید به مزاج ایرانی خوش آید. چرا که یک «ایرانی سیاسی» در پی «تغییر» جهان است و نه «تغییرِ خود».
هامبورگ، دهم ژوئن دو هزار و سیزده
ایمیل:Jwaladan@yahoo.de
|