دیدار با پرویز داریوش، مترجم ادبی
برو بیرون‌ آقا! این‌ صندلی‌ جالس دارد!


عرفان قانعی فرد


• او را پیرمردی‌ هفتادساله‌ با چشمانی‌ درشت‌ و بانفوذ و چهره‌ای‌ افسرده‌ و جدی‌ را دیدم‌، با ابهتی‌ خاص‌ و نگاهی‌ خشک‌ و خشمگین‌؛ که‌ انگارخونین‌دل‌ و عصبانی‌ از زمین‌ و زمان‌ است‌. در پشت‌ میزگرد نشسته‌ بودند بعداز ادای‌ آن‌ احترام‌ و سلام‌ ـ که‌ البته‌ پاسخی‌ نشنیدم‌ ـ ‌با ترس‌ و لرز نشستم‌، به‌ محض اینکه  نشستم‌ با عصبانیت‌ گفت‌: بلندشو آقا! ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
شنبه  ۱۱ شهريور ۱٣٨۵ -  ۲ سپتامبر ۲۰۰۶


 
پرویز داریوش‌ در سال‌ ۱٣۰۱ در شهر مشهد متولد شد اما تحصیلات‌خود را در تهران‌ به‌ پایان‌ رسانید. بعد از اخذ دیپلم‌ در مدرسه‌ نظام‌، برای‌تحصیلات‌ عالی‌ راهی‌ آمریکا شد. مدتی‌ در ادبیات‌ انگلیسی‌، روانشناسی‌ وفلسفه‌ به‌ تحصیل‌ پرداخت‌، سپس‌ به‌ طور ناقص‌ آن‌ را رها کرد! در سال‌۱٣۲٨ به‌ ایران‌ بازگشت‌ و در وزارت‌ امور خارجه‌ و اداره‌ گمرک‌ به‌ عنوان‌مترجم‌ آغاز به‌ کار کرد. فعالیت‌ ادبی‌ خود را از همان‌ سال‌ها آغاز کرد. بعضی‌از آثار ایشان‌ عبارتند از: دوبلینی‌ها از جویس‌، و تسخیرناپذیر از فالکنر. باراباس‌ از لاگ‌ کریست‌،فضیلت‌ خودپرستی‌ (این‌ راند)، قیصر و مسیح‌* (دورانت‌)، مایده‌های‌زمینی‌ (آندره‌ ژید)، موبی‌دیک‌ (هرمان‌ ملویل‌)، موش‌ها و آدم‌ها(اشتاین‌بک‌)، توم‌سایر (تواین‌)، ماه‌ و ۶ پشینر (سامراست‌ موام‌)، داشتن‌ یانداشتن‌ (همینگوی‌)، ماه‌ پنهان‌ است‌ (اشتاین‌بک‌)، به‌ راه‌ خرابات‌ در چوب‌تاک‌ (همینگوی‌)، داستان‌ مردی‌ که‌ مرده‌ بود (لارنس‌) و ...
• با همکاری‌ حمید عنایت‌
 
بعد از اولین دیدار و‌ مصاحبه‌ دوستانه‌ ام با روشنک داریوش، غروب‌ همان‌ روز از او خواستم‌ مرا به‌ پدرش‌، مترجم‌ آثار «جویس‌، فاکز،دورانت‌،ژید، همر، اشتاین‌بک‌، تواین‌، موام‌، همینگوی‌ و لارنس‌» معرفی‌ کندتا او را ببینیم‌؛ ترجمه‌ باراباسش‌ را خیلی‌ دوست‌ داشتم‌؛ با تلفن‌ روشنک‌ به‌شرط‌ بیست‌ دقیقه وقت‌، به‌ دیدار داریوش‌ فقید رفتم‌؛ در کنار پل‌ حافظ‌، انتهای‌کوچه‌ای‌ تنگ‌ و باریک‌؛ از پله‌های‌ مارپیچ‌ آپارتمان‌ تازه‌ساخت‌ بالا رفتم‌ وغریبانه‌ زنگ‌ زدم‌؛ در ذهن‌ خود داریوش‌ را به‌ عنوان‌ مترجمی‌ پرکار، دوست‌ اخوان‌ شاعر ومترجم‌ معروف‌ آثار لارنس‌، اشتاین‌بک‌، همینگوی‌، لندن‌، و داستایوفسکی‌ مرور می‌کردم‌ و دوباره‌ دکمه‌ زنگ‌ را فشار دادم‌ وخانمی‌ ناآشنا در را گشود.
 
 وارد سالنی‌ شدم‌ که‌ مردی‌ آشنارویی‌ ـ که‌ عکسش‌را در مجموعه‌ مریم‌ زندی‌ دیده‌ بودم‌ ـ پشت‌ میزی‌ گرد نشسته‌ بود؛ میزی‌ که‌سه‌ صندلی‌ داشت‌ و از هیبت‌ چشمان‌ پرنفوذ داریوش‌، که‌ سلامم‌ را بی‌جواب‌گذاشته‌ بود، او را پیرمردی‌ هفتادساله‌ با چشمانی‌ درشت‌ و بانفوذ و چهره‌ای‌ افسرده‌ وجدی‌ را دیدم‌، با ابهتی‌ خاص‌ و نگاهی‌ خشک‌ و خشمگین‌؛ که‌ انگارخونین‌دل‌ و عصبانی‌ از زمین‌ و زمان‌ است‌. در پشت‌ میزگرد نشسته‌ بودند بعداز ادای‌ آن‌ احترام‌ و سلام‌ ـ که‌ البته‌ پاسخی‌ نشنیدم‌ ـ ‌با ترس‌ و لرز نشستم‌، به‌ محض اینکه  نشستم‌ با عصبانیت‌ گفت‌: بلندشو آقا! مگر نمی‌دانی‌ این‌ صندلی‌ ـــ دارد!؟... ظاهرا در جای آن خانم میهمانش نشسته بودم !.. من هم با ترس و وحشت در صندلی دیگر خزیدم ! و گفتگویم‌ را در آن‌ سکوت‌مملو از سوال‌ و هیجان‌ آغاز کردم
ق‌ ـ سلام‌
د ـ بله‌ آقا!
ق‌ ـ ببخشید ـ برای‌ کتاب‌ مترجمان‌ معاصر ایران‌، حضور رسیده‌ام‌... تا اگرممکنه‌ باهاتون‌ مصاحبه‌ای‌ بکنم‌... ، خانم‌ داریوش‌ که...
د ـ کِه‌ چی‌ بشه‌؟! ...مثلا؟!
ق‌ ـ در کتابم‌ از مقام‌ شما و قلم‌ شما به‌ نوعی‌ یاد بکنم‌، آخه‌...
د ـ همه‌اش‌ حرف‌ مفته‌!
ق‌ ـ آخه‌ مصاحبه‌ با شما واسه‌ یافتن‌ افکار و اندیشه‌ شماست‌
د ـ قرار سوال‌ و جواب‌ نداشتیم‌... داشتیم‌؟
ق‌ ـ فقط‌ آقا آمده‌ام‌ تا با شما مصاحبه‌ کنم‌. ...در حالی‌ که‌ اصلاً به‌ من‌ نگاه‌نمی‌کرد رو به‌ طرف‌ آن‌ خانم‌ داشت
د ـ چه‌ حرف‌های‌ مزخرفی‌ می‌شنوم‌، خانم‌!
ق‌ ـ اما مردم‌ شما را به‌ عنوان‌ مترجم‌ ادبی‌ می‌شناسند...
د ـ بیخود گفتند، مگر کسی‌ در این‌ مملکت‌ کتاب‌ می‌خواند!، همان‌ بهتر که‌نجف‌ "دریابندری" کتاب‌ آشپزی‌ نوشت‌.
ق‌ ـ چرا ترجمه‌ می‌کنید؟
د ـ واسه‌ خرابکاری‌ در زبان‌ فارسی‌!
ق‌ ـ اما نظر من‌ خواننده‌ این‌ طور نیست‌
د ـ به‌ من‌ چه‌؟!
ق‌ ـ آقای‌ داریوش‌ برای‌ یک‌ مترجم‌ تازه‌کار چه‌ توصیه ای راهگشا و کارسازدارید که‌ در حین‌ ترجمه‌ به‌ او کمک‌ بکند، چون‌ نظر یک‌ مترجم‌ حرفه‌ای‌....
د ـ کی‌ گفت‌ نطق‌ بکنی‌؟ این‌ خزعبلات‌ چی‌چیه‌؟
ق‌ ـ قصد جسارت‌ نداشتم‌، فقط‌ رسالت‌ فرهنگی‌!.....
 
  حرفم‌ را قطع‌ کرد و با پرخاش‌ گفت‌: برو بیرون‌ آقا!
ق‌ ـ ببخشید مزاحم‌ شما شدم‌
د ـ این‌ شما و آن‌ هم‌ در باز و راه‌ دراز!
ق‌ ـ مرحمت‌ سرکار عالی‌!
د ـ پاشید آقا! برو بیرون‌ دیگه‌!...
 
  دیدار کمتر از سه‌ دقیقه‌ و نیم‌ من‌ با داریوش‌، خاطره‌ای‌ طنزآلود شد و به‌احترام‌ آن‌ روز هیچ‌ گاه‌ - حتی با وجود قرارداد با نشر جامی ، نه‌ «بازی‌ مرواریدهای‌ شیشه‌ای‌» را دوباره‌ ترجمه‌ کردم ‌و نه‌ از ترجمه‌هایش‌ بیزار شدم‌...اما الان پس از ۱۲ سال می فهمم حق با او بود ، انگار که‌ آن‌ صندلی‌ واقعاً جالس داشت‌!...این‌ خاطره‌ آنقدر در ذهنم‌ رخنه‌ کرد، که‌ در موقع‌ مصاحبه‌ با اکثر مترجمان‌دیگر آن‌ را با آب‌ و تاب‌ تعریف‌ می‌کردم‌. از آن‌ خاطره‌ چند سال‌ می‌گذرد و دراین‌ جا فقط‌ برای‌ یادی‌ از پرویز داریوش‌ آن‌ را تعریف‌ کردم‌؛ زیرا داریوش‌ رابه‌ عنوان‌ مترجمی‌ پرکار ادبی‌ می‌شناسم‌. هر چند که‌ او در اواخر زمستان‌ سال‌۱٣۷۹ پس‌ از یک‌ دوره‌ طولانی‌ بیماری‌ درگذشت‌. یادش گرامی باد .
 
وبلاگ قانعی فرد :
http://erphaneqaneeifard.blogfa.com