سوسیالیسم و دمکراسی
۲. مارکس، انگلس و ائتلاف دمکراتیک
حبیب پرزین
•
مارکس و انگلس از سه نوع دمکراسی بورژوایی، خرده بورژوایی و پرولتری صحبت کردهاند. آنها در مورد فرانسه و آلمان معتقد بودند که اتحاد پرولتاریا و خرده بورژوازی باید بورژوازی را وادار به مبارزه برای برقراری دمکراسی بکند و بعد از برقراری دمکراسی، کمونیستها باید بلافاصله برای ارتقاء دادن آن به سطح بالاتر مبارزه کنند
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
چهارشنبه
۱۲ تير ۱٣۹۲ -
٣ ژوئيه ۲۰۱٣
به گفته انگلس، وقتی او و مارکس برای اولین بار در تابستان ۱۸۴۴ در پاریس یکدیگر را میبینند، در تمام زمینههای تئوریک با یکدیگر هم نظر بودند. و از همان جا کار مشترک آنها شروع میشود. و وقتی آنها بار دوم در اوایل ۱۸۴۵٬ در بروکسل یکدیگر را میبینند، مارکس از پایههای نظری فوق خطوط اصلی یک تئوری ماتریالیستی تاریخ، تدوین کرده بود.
مارکس و انگلس با نگارش کتاب ایدئولوژی آلمانی افکار خود را به صورت سیستمی نسبتاً جامع با یکدیگر هماهنگ کردند. در ایدئولوژی آلمانی تمام خطوط اصلی مارکسیسم به غیر از مسائل اقتصادی، دیده میشود. موضوع اصلی ایدئولوژی آلمانی تئوری ماتریالیستی تاریخ و تقابل آن با عقاید هگلیهای جوان است.
مارکس تئوری درک ماتریالیستی تاریخ را در مقدمه کتاب نقد اقتصاد سیاسی ۱۸۵۹ به صورتی فشرده، بیان کرده است.
انسانها در روند تولید اجتماعی زندگی، ناگزیر و خارج از اراده خود، وارد مناسبات معینی میشوند. این روابط تولیدی در هماهنگی با مرحله معینی از رشد نیروهای مولده است. مجموعه این روابط تولیدی، یعنی ساختار اقتصادی جامعه، زیربنای واقعی را تشکیل میدهد که بر آن روبنایی حقوقی و سیاسی بالا میرود، و مطابق آن اشکال معینی از آگاهی اجتماعی شکل میگیرد. شیوه تولیدحیات مادی انسانهاست که روند کلی حیات اجتماعی، سیاسی و فکری را تعیین میکند. این آگاهی انسانها نیست که هستی آنها را تعیین میکند، بلکه برعکس، هستی اجتماعی است که آگاهی آنها را تعیین میکند. نیروهای تولید مادی جامعه، در مرحله معینی از تکامل خود، با روابط تولیدی موجود، یا به بیان حقوقی با روابط مالکیت، که تا آن موقع آن را به حرکت در آورده، وارد تناقض میشود. این مناسبات از عامل رشد نیروهای مولده به مانعی برای رشد آن تبدیل میشود. آنگاه یک دوران انقلاب اجتماعی آغاز میشود. (1)
مارکس با این تئوری که هستی اجتماعی را به وجود آورنده آگاهی میداند، یکی از بزرگترین مشکلات سوسیالیستها و کمونیستهای قبلی یعنی چگونگی آگاه کردن کارگران و نشان دادن راه رستگاری به آنان را حل کرد. قبلاً اشاره شد که سوسیالیستها و کمونیستهای قبل از مارکس به دیکتاتوری یا رهبری روشنگرانه اعتقاد داشتند. از نظر مارکس رهایی کارگران کار خود آنها است. آنها احتیاجی به نجاتدهندگانی که راه خوشبختی را برای آنان هموار کنند، ندارند. مارکس و انگلس با وجود اینکه همیشه بر ضرورت آگاه کردن کارگران تاکید می کرند، اعتقاد داشتند که آنها در جریان مبارزه طبقاتی، به خصوص در دورانهای انقلابی آگاهی لازم برای بنای جامعه جدید را به دست میآورند. آنها در ایدئولوژی آلمانی نوشتند، هم برای ایجاد آگاهی کمونیستی و هم برای موفقیت خود این امر، تغییر و دگرگونی انسانها در مقیاس عظیم ضروری است. تغییری که تنها میتواند در جنبش عملی انقلاب صورت پذیرد. بنابراین انقلاب نه تنها به این دلیل ضروری است که طبقه حاکم به هیچ شکل دیگری نمیتواند سرنگون شود، بلکه هم چنین بدین دلیل ضروری است که طبقهای که آن را ساقط میکند تنها با انقلاب میتواند خود را از شر کثافات قرون رهایی بخشد و برای ایجاد جامعهای با طرح نو شایسته و مناسب گردد. (2)
یکی از زمینههایی که مارکس و انگلس قبل از شروع به همکاری در آن اتفاق نظر داشتند، نزدیکی پایان کار سرمایهداری بود. آنها معتقد بودند که بحرانهای اقتصادی به صورت مارپیچ باهر چرخش و هر بحران جدید بزرگتر میشوند و سر انجام کل سیستم سرمایهداری را در هم میریزند. انگلس در وضعیت طبقه کارگر انگلستان ۱۸۴۴ مینویسد، با فرض اینکه انگلستان انحصار تولید محصولات را حفظ کند و کارخانههایش دائماً چند برابر بشود نتیجه چه خواهد بود؟ بحرانهای تجاری ادامه خواهند یافت و خشنتر و هولناکتر خواهند شد، گسترش صنعت و چند برابر شدن پرولتاریا در نتیجه ورشکستگی طبقه متوسط و گامهای غولآسایی که سرمایه با آن در دستهای قلیلی تمرکز مییابد، پرولتاریا با تصاعد هندسی افزایش خواهد یافت و به استثنای تعداد کمی میلیونر، تمام ملت را در بر خواهد گرفت. اما با این تحول پرولتاریا درک خواهد کرد، چقدر آسان میتواند قدرت را به دست بگیرد. شاید هیچکدام از این تحولات صورت نگیرد. بحران تجاری به مثابه قویترین اهرم برای تمام تحولات مستقل پرولتاریا احتمالاً این پروسه را کوتاهتر خواهد کرد. همراه با رقابت خارجی و تعمیق ورشکستگی قشر پایینی طبقه متوسط، من فکر میکنم مردم بیشتر از یک بحران دیگر نخواهند دید. بحران اقتصادی بعدی ۱۸۴۶ یا ۱۸۴۷ لغو قانون غله و تصویب منشور مردم (3) را به دنبال خواهد داشت و اینکه تصویب منشور چه جنبشهای انقلابی به وجود میآورد، باید صبر کرد و دید... در بحران بعدی که باید احتمالاً در سالهای ۱۸۵۲ یا ۱۸۵۳ به وقوع به پیوندد... انقلابی رخ خواهد داد که از نظر وسعت با هیچ یک از انقلابهای گذشته قابلمقایسه نخواهد بود....انقلابی که خشم ۱۷۹۳ هم نمیتواند نشانهای از آن به دست بدهد....جنگ فقرا علیه اغنیا خونینترین نبردی خواهد بود که تا کنون در گرفته است.(4) یک سال بعد در ۱۸۴۵ انگلس در مقالهای برای نشریه ستاره شمال ارگان چارتیستهای انگلستان نوشت، در نشریه هفته قبل، شما پیشبینی کردید در این کشور (آلمان) انقلاب شکوهمندی به وقوع خواهد پیوست که انقلاب ۱۶۸۸ با آن قابلمقایسه نخواهد بود. در این مورد کاملاً حق با شما است. من فقط میخواهم چند نکته را اصلاح یا دقیقتر بیان کنم....خوشبختانه ما به هیچوجه بر روی طبقه متوسط (بورژوازی) حساب نمیکنیم. جنبش پرولتاریا خودش با آنچنان شتاب شگفتانگیزی رشد کرده است، که در یک یا دو سال دیگر میتوانیم لشگر باشکوهی از دمکراتها و کمونیستها داشته باشیم.(5) انگلس در اصول کمونیسم در پاسخ به سئوال هفدهم مینویسد تمام شواهد نشاندهنده نزدیک شدن انقلاب پرولتری است. در مانیفست حزب کمونیست این پیشبینی روشنتر مطرح شده است: کمونیستها از آن جهت توجه خود را به آلمان معطوف داشتهاند که این کشور در آستانه انقلاب بورژوایی قرار دارد و این انقلاب را در شرایط پیشرفتهتر تمدن اروپائی بطور کلی و به کمک پرولتاریای بسیار پیشرفتهتر از انگلستان سده هفدهم و فرانسه سده هجدهم، انجام خواهد داد و این انقلاب چیزی جز پیشدرآمد بلاواسطه انقلاب پرولتری نخواهد بود. (6)
مارکس و انگلس بعدها چند بار از اینکه امکان رشد بیشتر نیروهای تولیدی را درست تشخیص ندادند، از خود انتقاد کردند، اما هرگز امکان ایجاد جامعه کمونیستی را به دلیل کافی نبودن تکامل اقتصادی در زمان انقلاب ۱۸۴۸ رد نکردند
برای ارزیابی درست از نظر مارکس و انگلس در مورد سد شدن راه رشد نیروهای مولده و امکان بهرهبرداری از بحران آغازشده در سال ۱۸۴۷ باید به سطح نیروهای تولیدی آن دوران توجه کرد. نیروی محرک صنعت پیشرفتهترین کشور جهان یعنی انگلستان نیروی بخار بود. در برخی از کارخانهها هنوز از نیروی آبی که از بالا بر روی یک توربین آبی ریخته میشد، برای به حرکت درآوردن ماشینها استفاده میشد. تولید زغالسنگ در انگلستان که آن زمان تنها منبع انرژی برای بکار انداختن ماشینهای بخار بود سالانه پنج میلیون تن بود، در سال ۱۸۵۰ تولید زغالسنگ در تمام جهان ٤٨ میلیون تن بود. امروز با وجود اینکه استفاده از محصولات نفتی، انرژی هستهای و منابع دیگر، جای زغالسنگ را گرفته است، تولید سال ۲۰۰۵ آن تنها در چین، ۲٬۲ میلیارد تن بود. بشر هنوز وارد عصر فولاد نشده بود. برای ساختن پلها و ماشینها از چدن استفاده میشد. شکننده بودن چدن موجب خرابی و شکستن پلهای زیادی میشد. تولید فولاد با شیوه معروف به بسمر Bessmer از سال ۱۸۵۶ و روش زیمنس مارتین Simens-Martin از سال ۱۸۶۷ شروع شد. تولید چدن در انگلستان ۲٬۲۴ تن در سال بود این نیمی از کل تولید جهانی بود. تولید چهار و نیم میلیون تن آهن و چدن در جهان آن روز، صرفنظر از کیفیت آن، از نظر حجم تولید هم کمتر از نیمی از بازده یک مجتمع ذوبآهن امروزی است. تولید فولاد انگلستان در سال ۱۸۷۰، ٢٢٤ هزار تن بود. (7) شبها برای روشنایی مردم از نور شمع یا چراغ روغنی استفاده میکردند. مارکس و انگلس احتمالاً بخش بزرگی از آثار خود را زیر نور شمع نوشتهاند. لولهکشی آب در برلین از ۱۸۵۶ شروع شد و در پاریس از ۱۸۵۵، قبل از آن مردم مجبور بودند از آب رودخانه، چاه یا چشمهها استفاده کنند.
وسیله نقلیه اصلی در شهرها اسب و درشکه بود. در برلین حدود بیست سال بعد ۱۸۶۵ تراموا که با اسب کشیده میشد ساخته شد. با وجود اینکه لوکوموتیو بخاری وجود داشت. استفاده از آن در شهر به دلیل هزینه زیاد و سروصدا و دودی که به وجود میآورد آسان نبود. در فرانسه ۱۸۴۷ دو سوم قطارهای بین شهری با اسب کشیده میشد. در سال ۱۸۷۱ لویی بلان در تبلیغ سوسیالیسم نوشت، مردم مشکل رفتوآمد دارند درحالیکه اسب و درشکه به اندازه کافی وجود دارد. او اعتقاد داشت باید اسبها و درشکههای خانوادههای پولدار را در اختیار عموم گذاشت، تا مشکل ترافیک حل شود. (8) در سال ۱۸۷۱ که نیروهای تولیدی نسبت به سال ۱۸۴۷ بیش از دو برابر افزایش بافته بود. ژول ورن کتاب دور دنیا در هشتاد روز را نوشت. این نوشته در آن زمان یک رمان تخیلی بود. تمام اعضای باشگاهی از لردهای انگلیسی با قهرمان داستان که ادعا میکند میتواند در هشتاد روز به دور دنیا سفر کند، شرطبندی میکنند که چنین کاری ممکن نیست. در چنین دورانی مارکس و انگلس دست بکار تدارک انقلاب پرولتری شدند.
آنها برای بهرهبرداری از بحران ۱۸۴۷ و انقلابی که انتظار آن را میکشیدند، کوشیدند تمام کمونیستها و سوسیالیستها را با یکدیگر متحد کنند. در بروکسل یک انجمن کارگران آلمانی تأسیس کردند. انگلس از طریق جولیان هارنی سردبیر نشریه ستاره شمال که خودش هم نویسنده آن بود با چارتیستهای انگلستان در تماس بود. مارکس و انگلس با دمکراتهای آلمان و بلژیک و سوسیال دمکراتهای فرانسه در ارتباط بودند. اولین کنگره اتحادیه کمونیستها در تابستان ۱۸۴۷ در لندن برگزار شد و انگلس به نمایندگی از انجمنهای پاریس در آن حضور یافت. هدف این اتحادیه سرنگون کردن بورژوازی و حاکم کردن پرولتاریا بود. در دومین کنگره که در پایان همان سال تشکیل شد، مارکس هم شرکت داشت و پس از بحثهای ده روزه کنگره به مارکس و انگلس مأموریت داد مانیفست حزب کمونیست را بنویسند.
در مانیفست استراتژی کمونیستها در کشورهای مختلف شرح داده شده است. در فرانسه کمونیستها در مبارزه علیه بورژوازی محافظهکار و بورژوازی رادیکال به حزب سوسیال دمکرات میپیوندند بدون اینکه از حق انتقاد خود نسبت به نظرات آنان دستبردارند. در سوئیس آنها از رادیکالها پشتیبانی میکنند. در آلمان تا آنجا که بورژوازی به شیوه انقلابی عمل میکند حزب کمونیست همراه با بورژوازی علیه سلطنت مطلقه و مالکیت ارضی فئودالی و خرده بورژوازی ارتجاعی مبارزه میکند. اما کمونیستها حتی نباید لحظهای از این کار بازبمانند که ذهن کارگران را در مورد تضاد خصمانه آنها و بورژوازی روشن کنند. انگلس در مقالهای بنام جنبشهای سال ۱۸۴۷٬ به کوتاه بودن فاصله زمانی میان انقلاب بورژوایی و انقلاب پرولتاری اشاره میکند: به هرکجا که نظر میافکنیم همه جا کامیابیهای بزرگ بورژوازی را مشاهده میکنیم...ما دوستان بورژوازی نیستیم، این نکته روشن است، ولی این بار به طیب خاطر میگذاریم تا او در شادی خود پایکوبی کند. ما میتوانیم نگاهی را که او از بالا و از سر نخوت بر دمکراتها و کمونیستها میافکند و آنها را مشتی ناچیز میانگارد با تبسمی آرام پذیرا شویم... این حضرات فکر میکنند برای خودکار میکنند... حال آنکه مثل روز روشن است که آنها همه جا فقط راه را برای ما هموار میسازند. و حداکثر آنچه خود به چنگ میآورند فقط بهروزی چندساله سرشار از هراس و دلهره است، ولی دیری نخواهد گذشت که به نوبه خود باید سرنگون بشوند...پشت سر بورژوازی همه جا پرولتاریا ایستاده است. (9)
مارکس و انگلس حکومت ائتلافی کمونیستها و دمکراتها را دمکراسی مینامیدند.
مفهوم دمکراسی از نیمه اول قرن نوزدهم تا امروز تغییرات زیادی کرده است. در اروپای دهه چهل قرن نوزدهم دمکراسی با وجود برداشتها و تعریفهای متفاوت، در مجموع به معنی آزادی بیان و مطبوعات، آزادی تشکل و تجمعات، حق رأی عمومی برای همه مردان، حکومت انتخاباتی و متکی به قانون اساسی بود. امروز این خواستهها جزئی از لیبرالیسم سیاسی است، که بدون آن دمکراسی ممکن نیست، اما به تنهایی هم هنوز به معنی برقراری دمکراسی نیست.
مارکس و انگلس از سه نوع دمکراسی بورژوایی، خرده بورژوایی و پرولتری صحبت کردهاند. آنها در مورد فرانسه و آلمان معتقد بودند که اتحاد پرولتاریا و خرده بورژوازی باید بورژوازی را وادار به مبارزه برای برقراری دمکراسی بکند و بعد از برقراری دمکراسی، کمونیستها باید بلافاصله برای ارتقاء دادن آن به سطح بالاتر مبارزه کنند. آنها معتقد بودند که بدون دمکراسی تحقق سوسیالیسم ممکن نیست. انگلس در مورد این استراتژی مینویسد، به غیر از بورژوازی و پرولتاریا،صنعت مدرن یک طبقه بینابینی میان این دو به وجود میآورد، خرده بورژوازی....که به خاطر سرمایه اندکش در شرایط زندگی بورژوایی و به خاطر عدم اطمینان به موجودیتش در شرایط پرولتاریا قرار دارد. موضع سیاسی خرده بورژوازی هم مانند شرایط هستی اجتماعیاش پر تناقض است، که در مجموع «دمکراسی خالص» صحیحترین بیان آن است. حرفه سیاسیاش این است که بورژوازی را در مبارزه با بقایای جامعه کهن، و همین طور ضعف و جبونی خودش در مبارزه برای این آزادیها به جلو براند. – آزادی مطبوعات، آزادی تشکلات و اجتماعات، حق رأی همگانی و خودگردانی منطقهای- که با وجود طبیعت بورژوایی آنها یک بورژوای خجالتی میتواند بدون آنها خوب امورش را بگذراند، اما پرولتاریا بدون آنها هرگز نمیتواند رهایی خود را به دست آورد.(10)
مارکس و انگلس دوران نوجوانی خود را در فضای آزادیخواهانه دهه سی و آغاز دهه چهل قرن نوزدهم سپری کرده بودند و آثار اولیه آنها به خوبی این روحیه آزادیخواهانه را نشان میدهد. اولین مقالات سیاسی مارکس در باره مخالفت با سانسور و آزادی مطبوعات بود.
مارکس و انگلس از شروع همکاریشان تا انقلاب ۱۸۴۸ همیشه خود را کمونیست و دمکرات معرفی میکردند. در ژوئیه ۱۸۴۶ مارکس، انگلس و ژیگو، در نامهای به رهبر چارتیستهای انگلستان ضمن تبریک برای انتخاب دوباره او، وظیفه کارگران انگلستان را اینطور شرح میدهند: «باز سازی دمکراتیک قانون اساسی بر اساس منشور مردم (people‘s charter) که از طریق آن طبقه کارگر به طبقه حاکم انگلستان مبدل بشود» آنها این نامه را با عنوان کمونیستهای دمکرات آلمانی مقیم بروکسل امضاء کردهاند. (11) پلیس بلژیک هم در گزارشی در مورد مارکس او را یک دمکرات و کمونیست خطرناک ارزیابی میکند. (12) انگلس در نامهای به مارکس در اکتبر ۱۸۴۷ مینویسد: در ملاقات با لویی بلان من خودم را به عنوان نماینده دمکراسی لندن، بروکسل و راینلند معرفی کردم و گفتم رهبر ما کارل مارکس و برنامه ما کتاب اخیر او فقر فلسفه است. (13) در زیر نام روزنامه راینی جدید، که مارکس در شهر کلن منتشر میکرد، نوشته شده بود «ارگان دمکراسی».
انگلس اعتقاد داشت دمکراتها بدون اینکه خودشان بدانند کمونیست هستند. او در چند جای مختلف این ایده را نقل کرده است. او در اصول کمونیسم مینویسد، سوسیالیستهای دمکرات بخشی از خواستههای کمونیستها را نه به عنوان اقداماتی که وسیله گذر به دمکراسی هستند، بلکه اقداماتی نهایی میدانند که برای از میان بردن فقر و مشکلات جامعه کنونی کافی است. این سوسیالیستهای دمکرات یا پرولتاریایی هستند که هنوز به شرایط طبقاتی خودآگاهی نیافتهاند، یا نمایندگان خرده بورژوازی هستند، طبقهای که تا به دست آوردن دمکراسی و اقدامات سوسیالیستی که از آن ناشی میشود در بسیاری زمینهها با پرولتاریا منافع مشترک دارد. (14)
او قبل از انقلاب ۱۸۴۸٬ جنبش سیاسی دمکراتهای چپ فرانسوی که حول روزنامه لا رفرم و سردبیر آن، لدرو- رولن جمع شده بودند را از این نوع میدانست. گذشته از این او دمکراسی و کمونیسم را مترادف میدانست. او مینویسد: «دمکراسی امروز کمونیسم است....وقتی که احزاب کمونیست کشورهای مختلف دور هم جمع شوند حق خواهند داشت بر پرچم خود کلمه دمکراسی را بنویسند زیرا با استثناهایی که من به حساب نمیآورم، تمام دمکراتهای اروپایی سال ۱۸۴۶ کم و بیش کمونیست هستند.» (15) انگلس در نامه یادشده به رهبر چارتیستهای انگلستان مینویسد، در این کشور (آلمان) دمکراسی و کمونیسم تا آنجا که به طبقه کارگر مربوط است، کاملاً مترادف هستند.
مترادف بودن معانی کمونیسم و دمکراسی بر اساس این باور است که ۱) انقلاب بزودی آغاز میشود ۲) این انقلاب در مرحله بورژوا دمکراتیک متوقف نخواهد شد، بلکه بلافاصله به مرحله بالاتری ارتقاء خواهد یافت. بنابراین دمکراتها حتی اگر خودشان هم ندانند، عملاً برای کمونیسم مبارزه میکنند. دورانی رسیده است که دمکراسی خواهی اجباراً به کمونیسم میانجامد. به همین دلیل انگلس از اصطلاح دمکراسی نوین در مقابل دمکراسی قدیم استفاده میکند. او در نوشتهای که «جنگ داخلی در سوئیس» نام دارد، به این دو نوع دمکراسی اشاره میکند، دمکراسیهای قدیم، دمکراسیهایی هستند که در گذشته، زمانی که کمونیسم در دستور روز نبوده، و دمکراسی خواهی اجباراً به کمونیسم ختم نمیشده، ایجادشدهاند و ارتجاعی هستند و دمکراسیهای نوین، که از این پس به وجود میآیند.
جنگ داخلی سوئیس به این علت آغاز شد که هفت کانتون از نظر صنعتی عقبمانده و کاتولیک سوئیس از جمله «سوئیس اولیه» Urschweiz با یکدیگر یک اتحادیه جداییطلبانه به وجود آوردند. در سال ۱۸۴۷ دولت سوئیس این اتحادیه را منحل اعلام کرد، و در ۲۳ نوامبر همان سال اتحادیه در جنگ با بقیه ایالات شکست خورد. نتیجه این جنگ تصویب قانون اساسی جدیدی بود که در آن «اتحادیه دولتها» که قبلاً وجود داشت، به یک دولت فدرال مبدل شد. انگلس در مقاله یادشده مینویسد: «اما دمکراسیهای گوناگونی وجود دارد. برای دمکراتهای کشورهای پیشرفته کاملا ضروری است که مسئولیت اشکال دمکراسی نروژ و سوئیس اولیه را نپذیرند. جنبش دمکراتیک در تمام جوامع پیشرفته در نهایت برای حاکمیت سیاسی طبقه کارگر مبارزه میکند. دمکراسی کشورهای متمدن، دمکراسی نوین، هیچ وجه اشتراکی با دمکراسیهای نروژ و سوئیس ندارد.» (16)
در ۱۸۴۷ انگلس، با توضیح استراتژی کمونیستها نشان میدهد که چرا او و مارکس در برخی مواقع خود و هوادارانشان را دمکرات معرفی میکنند. او مینویسد، در شرایط کنونی و در زمان حاضر کمونیستها، بدون وارد شدن در درگیریهای بیهوده با دمکراتها ترجیح میدهند در امور عملی گروهی، به عنوان دمکرات وارد صحنه شوند. در تمام کشورهای متمدن نتیجه ضروری دمکراسی، حاکمیت سیاسی پرولتاریا است. و حاکمیت پرولتاریا شرط اولیه برای هر اقدام کمونیستی است. تا زمانی که دمکراسی برقرار نشده است، کمونیستها و دمکراتها در کنار یکدیگر مبارزه میکنند. در این مدت منافع دمکراتها و کمونیستها شبیه یکدیگر است. تا آن زمان تفاوت میان دو گروه طبیعتی صرفاً نظری خواهد داشت، و میتواند به خوبی در سطح نظری، بدون اینکه به عمل مشترک صدمهای بزند، مورد بحث قرار گیرد. در واقع در مورد بسیاری از اقداماتی که بلافاصله در جهت منافع طبقات مورد ستم باید انجام گیرد، میتواند تفاهم وجود داشته باشد. مانند اداره صنایع بزرگ و راهآهن و پرداخت مخارج آموزش تمام کودکان توسط دولت و غیره..(17)
انگلس در اصول کمونیسم و در پاسخ به سوالهای هفدهم و هجدهم به یک دوران انتقالی میان سرمایهداری و کمونیسم اشاره میکند و حکومت این دوران را دمکراسی مینامد. او مینویسد، انقلاب پرولتری که تمام شواهد نشاندهنده نزدیک شدن آن است، فقط میتواند به تدریج جامعه کنونی را متحول سازد و تا زمانی که کمیت لازمی از وسایل تولید را به وجود نیاورده، نمیتواند به طور کامل مالکیت خصوصی را از میان بردارد....انقلاب ابتدا یک قانون اساسی دمکراتیک و از طریق آن مستقیم یا غیرمستقیم حاکمیت پرولتاریا را برقرار میکند. (18) مارکس و انگلس در مانیفست حزب کمونیست هم به دمکراسی به عنوان پیششرط حکومت پرولتاریا اشاره میکنند.
ادامه دارد
...
زیرنویس:
1. Marx, Engels Werke (MEW) Bd. 13, S. 8-9
2. die deutsche Ideologie, MEW Bd 3 S 70
3. منشور مردم یا (people‘s charter) شش بند داشت که در مجموع حق انتخاب کردن و انتخاب شدن آزاد و همگانی را مطالبه میکرد. جنبش چارتیستی عملاً جنبشی دمکراسی خواهانه بود، رهبران چارتیست تصور میکردند اگر انتخابات عمومی برگزار شود کارگران به دلیل اینکه اکثریت هستند، میتوانند دولت کارگری تشکیل بدهند.
4. MEW 2/504-505
5. Marx, Engels Collected Works, (MECW) 4/647
6. MECW 6/519 MEW 4/493
7. Histoire économique des garands pays capitalistes. Editions du people 1975, P 90
8. Luis Blanc, Histoire de la revolution de 1848, 1/149
9. MECW 6/528)
10. MEW 16/67
11. Marx, Engels Collected Works, (MECW) 6/59
. Hal Draper, Karl Marx’s theory of revolution 1/79 12
13. Marx und Engels Werke (MEW) 21/93
14. MEW 4/379
15. MECW 6/5
16. MECW 6/367
17. MECW 6/299
18. MECW 6/350 MEW 4/372=
|